Killing Something Out There In The Dark
يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ
- چی می دزدیدی؟
+ از کجا؟
- یه بیمارستان مرده..
+ چی داره؟
- تاریکی.
اخم می کنه.
- تو تاریکی هر چی بخوای هست..
+ نمی دونم..
- روح یه آدم؟
+ احتیاجی بهش ندارم.
- نور؟
+ نور آگاهی؟
- اوهوم..
+ آره!
- حتی اگه کل جهان تاریک شه؟
+ انقدر خودخواه هستم که بدزدمش واسه خودم.. آره..
توی چشمام زل می زنه.
+ از بیمارستان مرده فقط نور رو می دزدیدم.
پلک هام کنار می رن. نمی تونم نفس بکشم. انگار یه چیزی تمام راه های ورودی هوای شش هام رو بسته باشه. به زور بلند می شم. دستمو به دیوار می گیرم تا بتونم وایسم. به صورتم سیلی می زنم. دستم که به دیوار تکیه گاه شده خیس می شه. جلوی صورتم میارم. به دماغم می خوره. نمی بینمش. همه جا تاریکه..
بوی خون می ده.
کفش ندارم. گرمای یه مایع روون رو کف پاهام حس می کنم. به یه جهت حرکت می کنه. قلبم تند تند می تپه. حس می کنم هر لحظه ممکنه بیوفتم.
به جهتی که خون زیر پاهام حرکت می کنه می دوئم. گیج و منگ..
به دیوار می خورم. دستمو با وحشت بهش می کشم. یه دستگیره. می چرخونمش. نمی دونم چه اتفاقی قراره بیوفته.. آیا چیزی که می خوام پشتش هست؟ حتی اگه باشه.. چطور باهاش روبرو شم؟..
در رو باز می کنم..
صحنه عوض می شه. شش هام به کار می افتن.
روبروی یه کافه وایسادم. گیتار روی دوشم سنگینی می کنم. من کجام؟
به طرف درب کافه می رم. مطمئن نیستم بازه یا بسته. دستگیره شو می چرخونم.
نور همزمان با باز شدن در به داخل کافه حمله ور می شه. حس می کنه دارم یه سکوت زیبا توی سایه ها رو بهم می زنم. به داخل کافه می رم. یه دختر تنها پشت به من کنار دیوار نشسته. دو تا مرد انتهای کافه با هم حرف می زنن.. خلوته.. دختره.. عجیب نشسته. ذهنم به شکل عجیبی به خواب می ره. انگار توی یه رویای جدید باشم. اما این یه رویا نیست. من بیدارم.
ببین؟!
من بیدارم!
در رو می بندم. می دونم همونیه که دیدم.
به طرفش وایمیسم. چرا بر نمی گرده؟ اگه به طرفش برم و صورتی در کار نباشه چی؟ مثل یه اشکال بزرگ توی یه خوابی که صورتی توش وجود نداره..
ترس ها از روی دوشم می ندازم و دو دستی به سنگی که منو نگه داشته می چسبم.
به طرفش راه می افتم. دستام می لرزن. خودشه؟
از کنارش رد می شم. وجود داره.. صورت داره!
لبخند می زنه. با خجالت زمزمه می کنه:
+ سلام..
گیتارم رو از کولم میارم پایین و به میز تکیه ش می دم.
- سلام.
مشتشو میاره جلو. قبل از نشستن. مشتم رو می زنم به مشتش. هیچوقت تا حالا اینجوری به کسی دست نداده بودم.. چرا اینقدر آشناس؟!
می شینم. روبروش. قلبم تند می زنه. به چشم هاش زل می زنم. هیچی جز سکوت توی ذهنم نیست. انگار یهو از اوج شلوغی به یه سکوت و خلوت محض برسم..
به دستش نگاه می کنم که به طرف تبلتش می ره. درِ پشتی تبلت رو می ذاره روش. تیکه تیکه س. یه چیزی به ذهنم می رسه.
- روزی چند تا ازینا نابود می کنی؟
می خنده. در رو به حال خودش رها می کنه.
+ نه این.. همون قبلیه س.
تبلت رو می چرخونه. صفحه ش رو می بینم. چند تا تَرَک روی صفحه ی نمایش.
- کشتی می گرفتی دیگه؟
زل می زنه توی چشمام. می دونه دارم ادامه می دم چون نمی خوام سکوت مزاحم شه.. این یه بار از سکوت متنفرم. می دونم بعدا حالم از پرحرفیام بهم می خوره.
- چش شده که درشو باز کردی.
+ همم.. سیم کارت رو نمی شناخت. دیگه سعی کردم درستش کنم.
لبخند می زنم.
- از تو بعید نیست زیاد.. کی رسیدی؟
چشماش تغییر می کنن. نور لامپ طلایی ای که بالای سرمون وسط میز آویزونه به صورتش تابیده می شه. خوابم. مثل سیاره هایی که راهی واسه رفتن ندارن، بهشون می گن نومَد، از هیچ خورشیدی پیروی نمی کنن.. نور رو جز از خودشون نمی خوان.
+ یه ساعته!
- بعد به من گفتی 5 حرکت کنم؟!
+ هومم.. خب معطل می شدی اگه دیر می رسیدم.
ساعت.. 5:5 دقیقه.
- خوبه که بالاخره رسیدم.
ساکت می شیم.
- اوه. راستی! بسته ی پستیِ من!
از جیب کناری گیتار یه کاور سی دی رو در میارم. آلبومم. می ذارمش جلوش. با چشمای گیج بهش زل می زنه. مطمئنم هر دوتامون یه سوال داریم..
" این کجای واقعیته؟! "
بازش می کنه.
+ محشره..
انگشت شصتشو بهم نشون می ده با لبخند.
کم حرفیاش فرو می ریزن.. شروع می کنیم به حرف زدن در مورد همه چیز. در مورد بدبختی هایی که کشیدم تا عکس روی سی دی آلبوم رو بذارم.. در مورد آهنگا..
- می خواستم یه نامه مثل همه برات بنویسم.. کاغذ پیدا نکردم!
+ خودکار چی؟
- اونو آوردم با خودم!
+ هومم.. چی می خواسی بنویسی؟
تو چشمام به دنبال جواب می گرده.. از چشم هاش می ترسم. اگه واقعی نباشن؟! اگه زیاد بهشون زل بزنم و محو شن؟
- نمی دونم.. خالیه ذهنم.. Silent.. شاید اینو می نوشتم.
+ هومم..
از نگاهش می فهمم اونم از سکوت خوشش میاد..
- فکر کنم به اندازه ی کافی حرف زدم تو آلبوم.. نه؟
+ آره.. نمی خوای گیتار بزنی؟
- الان؟
+ آره!
- مشکلی نداره اینجا؟
+ نمی دونم. بپرس.
می چرخم به طرف دو تا مردی که آخر کافه نشستن. چند تا جمله گفته و شنیده می شه.. مهم نیستن که بهشون فکر کنم.. گیتار رو در میارم.
- گیتارِ دوستمِ.. نابودم کرد تا اجازه داد!
+ اوه. ولی آخرش گذاشت.
- آره..
گیتار رو توی آغوشم می گیرم.. انگشت اشاره م رو روی سیم هاش می کشم. چشم هاش رو می بینم که کمتر از چیزی که بود می شن. انگار رنگشون رو از دست بدن. انگار یه نفر اون عقب ذهنش، عقب تر بره تا بتونه با خیال راحت کل تصویر رو ببینه..
+ صبر کن..
با بی حالی از توی کیفش یه چیزی در میاره. می ذاره جلوم. توی یه پلاستیک کوچیک، چند تا پیک..
- واو..
بازش می کنم. پیک ها رو می ذارم جلوم.. یکی که روش نوشته شده 13 رو بر می دارم. باهاش سیمای گیتارم رو نوازش می کنم.. شروع می کنم به زدن..
آهنگای خودم نه. اولش فقط آهنگایی که هر دومون دوست داریم.. ذهنم باز نیست.. هنوز می ترسم محو شه. دستام می لرزن..
+ از خودت بزن تایلر..
از خودم می زنم.. صدای گیتار بلند تر و بلند تر می شه.. کم کم حس هام یادم میره. می شم بخشی از یه داستان که به خودم الهام می شه..
کافه دیگه خلوت نیست. آدما به طرفش هجوم میارن. نمی تونم درست نت ها رو بشنوم. انگار مردم مزاحمن.
یهو یه نفر کنار گوشم زمزمه می کنه :
" ببخشید آقا. انگار مردم از صدای گیتار ناراضین. "
دلم می خواد گیتار رو بکوبم توی سرش و برم بیرون.. اما ممکنه محو شه! نباید ریسک کنم. باید وایسم. تا جایی که ممکنه.
- متمدن باش نیل!
گیتار رو می ذارم توی کاورش و با لبخند بهش زل می زنم.
- خب.. دیگه چ خبر؟!
می زنیم زیر خنده. پیک سیزده رو می ذارم و یه پیک سیاه و زخیم رو بر می دارم. به روی سطح میز چوبی می کشمش.. خط های چوب رو دنبال می کنم.
ادامه می دیم و ادامه می دیم..
کاور آلبوم رو دوباره باز می کنه. پیک سیزده رو می ذارم روی سی دی.
- خیلی به آلبوم میاد.. دلم نمیاد بگیرمش ازت.
+ نه.. این مال توئه.
صداش قانعم می کنه. بدون بحث کیف پولم رو در میارم و از توی زیپ مخفیش پیک های خودم رو در میارم. یه پیک آبی و یه پیک ذوذنقه مانند سیاه رو جلوش می ذارم.
- از سیاهه خوشت اومده بود... با آبی هم تقریبا کل آلبوم زده شده.. مال تو.
می ذارتشون داخل کاور آلبوم و می بندتش..
+ مرسی..
لبخند می زنم.
- هنوزم واقعی نیست..
+ خواب می بینیم..
تبلت رو باز می کنه.
+ صدامونو ضبط کنم؟
- اوهوم..
+ باشه..
دکمه ی ضبط رو لمس می کنه. ناخوناش یه لاک سیاه حفره مانند دارن. لباساش همه سیاهن.. موهای کوتاه که از زیر شالش فرار کردن.
کلمات بیشتر و بیشتر از دهنم به بیرون می پرن. همه ی داستانایی که نصفشونو خودش می دونه. فقط می گم که ساکت نشیم.. و بازم گاهی فقط به هم زل می زنیم. به ساعت زل می زنیم. به عدد هایی که خیلی ساده به هم میان.. 5:5.. 6:6.. 6:33..
7:37..
- کی باید بری؟
+ 8..
- بقیشو قدم بزنیم؟
+ باشه.
- پاشو بریم پس!
بلند می شیم. گیتار رو بر می دارم. به طرف پیشخون کافه.
- من قدم بلندتره!
+ ای بابا! چ گنده شدی تو.
چند تا کارت مغازه اونجا گذاشته س. یکیو بر می داره. دو طرفش کارتو نگاه می کنه. به طرفم می گیره. ازش می گیرم. یه دونه هم واسه خودش بر می داره. حساب می کنیم. قبل ازین ک بفهمم توی خیابون کنارش وایسادم.
+ هیچوقت تصور نمی کردم توی این خیابون کنار تو قدم بزنم..
حرف ها محو می شن. فقط می ریم و می ریم. قدم هاش رو محکم به زمین می کوبه، اما مطمئنم ذهنش داره پرواز می کنه..
- مقصد پرواز کجاست نیل؟
انگشت اشارش رو به طرف یه کوچه می گیره. اسمشو نمی خونم. شماره ش.. کوچه ی 13..
+ بریم؟
- بریم!
از خیابون رد می شیم.
- هنوزم مطمئن نیستم اینجا واقعیه یا نه..
+ منم. این ماشینه واقعیه مثلا؟
- می میریم یا بیدار می شیم؟
به طرف پیاده رو می ریم.
جمله ها بازم محو می شن.. سکوت.. سکوت.. سکوت..
- سکوت رو به همه یاد بدیم..
+ یه بار 5 جلسه پشت سر هم در مورد سکوت حرف می زدیم تو تئاتر..
- همینجوری گفتم.. نمی دونستم مهمه واسه بقیه هم..
+ هست. خیلی خوبه..
به ایستگاه مترو می رسیم.. چراغای شهر روشنن.. از پله ها پایین می ریم.. به طرف مترو ها.. کلماتم همه بی هدف گفته می شن.. ازین نمی ترسم که فکر کنه احمقم که اینقدر حرف می زنم. مطمئنم می فهمه حرفام یه هدفی دارن..
+ فردا چیکار کنیم؟
- پارک. بریم اونجا.
+ باشه..
مترو وایمیسه.
- کدوم ایستگاه نیِل؟
+ هومم؟
به طرف مترو می ره.. حواسش نیست.. من وجود دارم! گم می شم!
- پارک پیاده شو نیِل..
سوار می شه. مطمئن نیستم شنید یا نه. منم سوار مترو می شم. چند تا ایستگاه تا پارک.. ذهنم خالیه.. کجام؟ چند بار این خواب رو دیدم؟
درِ مترو باز می شه. پارک اینجاست. همه می رن بیرون. اگه اون بیرون نباشه چی؟ ترس رو دوباره خفه می کنم. از در رد می شم. پشت صندلی های انتظار وایساده..
با لبخند به طرفش قدم بر می دارم.. نگاه اولش عجیبه.. انگار اونم انتظار داشته که ازمترو پیاده نشم.. وجود نداشته باشم.. اونم می ترسیده.
با هم به بیرون می ریم... بیرون از جهان. هر چقدر هم که از جایی که بودیم دور شیم، هنوزم کلی مونده تا باور کنیم خواب نیست... و چند لحظه ی بعد. وسط خیابون بهش می گم به راه رفتن ادامه بده.. خداحافظی نمی کنم.
تاکسی می گیرم. سوار می شم.
راه می افته. پیاده رو ها رو زیر نظر می گیرم.. اون دیگه اونجا نیست..
دلتنگی با شدت وجودمو پر می کنه.. مثل یه سد که بالاخره راهش باز می شه... واقعیت.. باهام برخورد می کنه. بیدارم. اما خیلی گیج... بیدارم؟!
شاید اونم برگشته به طرفم و دیده که من محو شدم..!
ادامه دارد..
+ از کجا؟
- یه بیمارستان مرده..
+ چی داره؟
- تاریکی.
اخم می کنه.
- تو تاریکی هر چی بخوای هست..
+ نمی دونم..
- روح یه آدم؟
+ احتیاجی بهش ندارم.
- نور؟
+ نور آگاهی؟
- اوهوم..
+ آره!
- حتی اگه کل جهان تاریک شه؟
+ انقدر خودخواه هستم که بدزدمش واسه خودم.. آره..
توی چشمام زل می زنه.
+ از بیمارستان مرده فقط نور رو می دزدیدم.
پلک هام کنار می رن. نمی تونم نفس بکشم. انگار یه چیزی تمام راه های ورودی هوای شش هام رو بسته باشه. به زور بلند می شم. دستمو به دیوار می گیرم تا بتونم وایسم. به صورتم سیلی می زنم. دستم که به دیوار تکیه گاه شده خیس می شه. جلوی صورتم میارم. به دماغم می خوره. نمی بینمش. همه جا تاریکه..
بوی خون می ده.
کفش ندارم. گرمای یه مایع روون رو کف پاهام حس می کنم. به یه جهت حرکت می کنه. قلبم تند تند می تپه. حس می کنم هر لحظه ممکنه بیوفتم.
به جهتی که خون زیر پاهام حرکت می کنه می دوئم. گیج و منگ..
به دیوار می خورم. دستمو با وحشت بهش می کشم. یه دستگیره. می چرخونمش. نمی دونم چه اتفاقی قراره بیوفته.. آیا چیزی که می خوام پشتش هست؟ حتی اگه باشه.. چطور باهاش روبرو شم؟..
در رو باز می کنم..
صحنه عوض می شه. شش هام به کار می افتن.
روبروی یه کافه وایسادم. گیتار روی دوشم سنگینی می کنم. من کجام؟
به طرف درب کافه می رم. مطمئن نیستم بازه یا بسته. دستگیره شو می چرخونم.
نور همزمان با باز شدن در به داخل کافه حمله ور می شه. حس می کنه دارم یه سکوت زیبا توی سایه ها رو بهم می زنم. به داخل کافه می رم. یه دختر تنها پشت به من کنار دیوار نشسته. دو تا مرد انتهای کافه با هم حرف می زنن.. خلوته.. دختره.. عجیب نشسته. ذهنم به شکل عجیبی به خواب می ره. انگار توی یه رویای جدید باشم. اما این یه رویا نیست. من بیدارم.
ببین؟!
من بیدارم!
در رو می بندم. می دونم همونیه که دیدم.
به طرفش وایمیسم. چرا بر نمی گرده؟ اگه به طرفش برم و صورتی در کار نباشه چی؟ مثل یه اشکال بزرگ توی یه خوابی که صورتی توش وجود نداره..
ترس ها از روی دوشم می ندازم و دو دستی به سنگی که منو نگه داشته می چسبم.
به طرفش راه می افتم. دستام می لرزن. خودشه؟
از کنارش رد می شم. وجود داره.. صورت داره!
لبخند می زنه. با خجالت زمزمه می کنه:
+ سلام..
گیتارم رو از کولم میارم پایین و به میز تکیه ش می دم.
- سلام.
مشتشو میاره جلو. قبل از نشستن. مشتم رو می زنم به مشتش. هیچوقت تا حالا اینجوری به کسی دست نداده بودم.. چرا اینقدر آشناس؟!
می شینم. روبروش. قلبم تند می زنه. به چشم هاش زل می زنم. هیچی جز سکوت توی ذهنم نیست. انگار یهو از اوج شلوغی به یه سکوت و خلوت محض برسم..
به دستش نگاه می کنم که به طرف تبلتش می ره. درِ پشتی تبلت رو می ذاره روش. تیکه تیکه س. یه چیزی به ذهنم می رسه.
- روزی چند تا ازینا نابود می کنی؟
می خنده. در رو به حال خودش رها می کنه.
+ نه این.. همون قبلیه س.
تبلت رو می چرخونه. صفحه ش رو می بینم. چند تا تَرَک روی صفحه ی نمایش.
- کشتی می گرفتی دیگه؟
زل می زنه توی چشمام. می دونه دارم ادامه می دم چون نمی خوام سکوت مزاحم شه.. این یه بار از سکوت متنفرم. می دونم بعدا حالم از پرحرفیام بهم می خوره.
- چش شده که درشو باز کردی.
+ همم.. سیم کارت رو نمی شناخت. دیگه سعی کردم درستش کنم.
لبخند می زنم.
- از تو بعید نیست زیاد.. کی رسیدی؟
چشماش تغییر می کنن. نور لامپ طلایی ای که بالای سرمون وسط میز آویزونه به صورتش تابیده می شه. خوابم. مثل سیاره هایی که راهی واسه رفتن ندارن، بهشون می گن نومَد، از هیچ خورشیدی پیروی نمی کنن.. نور رو جز از خودشون نمی خوان.
+ یه ساعته!
- بعد به من گفتی 5 حرکت کنم؟!
+ هومم.. خب معطل می شدی اگه دیر می رسیدم.
ساعت.. 5:5 دقیقه.
- خوبه که بالاخره رسیدم.
ساکت می شیم.
- اوه. راستی! بسته ی پستیِ من!
از جیب کناری گیتار یه کاور سی دی رو در میارم. آلبومم. می ذارمش جلوش. با چشمای گیج بهش زل می زنه. مطمئنم هر دوتامون یه سوال داریم..
" این کجای واقعیته؟! "
بازش می کنه.
+ محشره..
انگشت شصتشو بهم نشون می ده با لبخند.
کم حرفیاش فرو می ریزن.. شروع می کنیم به حرف زدن در مورد همه چیز. در مورد بدبختی هایی که کشیدم تا عکس روی سی دی آلبوم رو بذارم.. در مورد آهنگا..
- می خواستم یه نامه مثل همه برات بنویسم.. کاغذ پیدا نکردم!
+ خودکار چی؟
- اونو آوردم با خودم!
+ هومم.. چی می خواسی بنویسی؟
تو چشمام به دنبال جواب می گرده.. از چشم هاش می ترسم. اگه واقعی نباشن؟! اگه زیاد بهشون زل بزنم و محو شن؟
- نمی دونم.. خالیه ذهنم.. Silent.. شاید اینو می نوشتم.
+ هومم..
از نگاهش می فهمم اونم از سکوت خوشش میاد..
- فکر کنم به اندازه ی کافی حرف زدم تو آلبوم.. نه؟
+ آره.. نمی خوای گیتار بزنی؟
- الان؟
+ آره!
- مشکلی نداره اینجا؟
+ نمی دونم. بپرس.
می چرخم به طرف دو تا مردی که آخر کافه نشستن. چند تا جمله گفته و شنیده می شه.. مهم نیستن که بهشون فکر کنم.. گیتار رو در میارم.
- گیتارِ دوستمِ.. نابودم کرد تا اجازه داد!
+ اوه. ولی آخرش گذاشت.
- آره..
گیتار رو توی آغوشم می گیرم.. انگشت اشاره م رو روی سیم هاش می کشم. چشم هاش رو می بینم که کمتر از چیزی که بود می شن. انگار رنگشون رو از دست بدن. انگار یه نفر اون عقب ذهنش، عقب تر بره تا بتونه با خیال راحت کل تصویر رو ببینه..
+ صبر کن..
با بی حالی از توی کیفش یه چیزی در میاره. می ذاره جلوم. توی یه پلاستیک کوچیک، چند تا پیک..
- واو..
بازش می کنم. پیک ها رو می ذارم جلوم.. یکی که روش نوشته شده 13 رو بر می دارم. باهاش سیمای گیتارم رو نوازش می کنم.. شروع می کنم به زدن..
آهنگای خودم نه. اولش فقط آهنگایی که هر دومون دوست داریم.. ذهنم باز نیست.. هنوز می ترسم محو شه. دستام می لرزن..
+ از خودت بزن تایلر..
از خودم می زنم.. صدای گیتار بلند تر و بلند تر می شه.. کم کم حس هام یادم میره. می شم بخشی از یه داستان که به خودم الهام می شه..
کافه دیگه خلوت نیست. آدما به طرفش هجوم میارن. نمی تونم درست نت ها رو بشنوم. انگار مردم مزاحمن.
یهو یه نفر کنار گوشم زمزمه می کنه :
" ببخشید آقا. انگار مردم از صدای گیتار ناراضین. "
دلم می خواد گیتار رو بکوبم توی سرش و برم بیرون.. اما ممکنه محو شه! نباید ریسک کنم. باید وایسم. تا جایی که ممکنه.
- متمدن باش نیل!
گیتار رو می ذارم توی کاورش و با لبخند بهش زل می زنم.
- خب.. دیگه چ خبر؟!
می زنیم زیر خنده. پیک سیزده رو می ذارم و یه پیک سیاه و زخیم رو بر می دارم. به روی سطح میز چوبی می کشمش.. خط های چوب رو دنبال می کنم.
ادامه می دیم و ادامه می دیم..
کاور آلبوم رو دوباره باز می کنه. پیک سیزده رو می ذارم روی سی دی.
- خیلی به آلبوم میاد.. دلم نمیاد بگیرمش ازت.
+ نه.. این مال توئه.
صداش قانعم می کنه. بدون بحث کیف پولم رو در میارم و از توی زیپ مخفیش پیک های خودم رو در میارم. یه پیک آبی و یه پیک ذوذنقه مانند سیاه رو جلوش می ذارم.
- از سیاهه خوشت اومده بود... با آبی هم تقریبا کل آلبوم زده شده.. مال تو.
می ذارتشون داخل کاور آلبوم و می بندتش..
+ مرسی..
لبخند می زنم.
- هنوزم واقعی نیست..
+ خواب می بینیم..
تبلت رو باز می کنه.
+ صدامونو ضبط کنم؟
- اوهوم..
+ باشه..
دکمه ی ضبط رو لمس می کنه. ناخوناش یه لاک سیاه حفره مانند دارن. لباساش همه سیاهن.. موهای کوتاه که از زیر شالش فرار کردن.
کلمات بیشتر و بیشتر از دهنم به بیرون می پرن. همه ی داستانایی که نصفشونو خودش می دونه. فقط می گم که ساکت نشیم.. و بازم گاهی فقط به هم زل می زنیم. به ساعت زل می زنیم. به عدد هایی که خیلی ساده به هم میان.. 5:5.. 6:6.. 6:33..
7:37..
- کی باید بری؟
+ 8..
- بقیشو قدم بزنیم؟
+ باشه.
- پاشو بریم پس!
بلند می شیم. گیتار رو بر می دارم. به طرف پیشخون کافه.
- من قدم بلندتره!
+ ای بابا! چ گنده شدی تو.
چند تا کارت مغازه اونجا گذاشته س. یکیو بر می داره. دو طرفش کارتو نگاه می کنه. به طرفم می گیره. ازش می گیرم. یه دونه هم واسه خودش بر می داره. حساب می کنیم. قبل ازین ک بفهمم توی خیابون کنارش وایسادم.
+ هیچوقت تصور نمی کردم توی این خیابون کنار تو قدم بزنم..
حرف ها محو می شن. فقط می ریم و می ریم. قدم هاش رو محکم به زمین می کوبه، اما مطمئنم ذهنش داره پرواز می کنه..
- مقصد پرواز کجاست نیل؟
انگشت اشارش رو به طرف یه کوچه می گیره. اسمشو نمی خونم. شماره ش.. کوچه ی 13..
+ بریم؟
- بریم!
از خیابون رد می شیم.
- هنوزم مطمئن نیستم اینجا واقعیه یا نه..
+ منم. این ماشینه واقعیه مثلا؟
- می میریم یا بیدار می شیم؟
به طرف پیاده رو می ریم.
جمله ها بازم محو می شن.. سکوت.. سکوت.. سکوت..
- سکوت رو به همه یاد بدیم..
+ یه بار 5 جلسه پشت سر هم در مورد سکوت حرف می زدیم تو تئاتر..
- همینجوری گفتم.. نمی دونستم مهمه واسه بقیه هم..
+ هست. خیلی خوبه..
به ایستگاه مترو می رسیم.. چراغای شهر روشنن.. از پله ها پایین می ریم.. به طرف مترو ها.. کلماتم همه بی هدف گفته می شن.. ازین نمی ترسم که فکر کنه احمقم که اینقدر حرف می زنم. مطمئنم می فهمه حرفام یه هدفی دارن..
+ فردا چیکار کنیم؟
- پارک. بریم اونجا.
+ باشه..
مترو وایمیسه.
- کدوم ایستگاه نیِل؟
+ هومم؟
به طرف مترو می ره.. حواسش نیست.. من وجود دارم! گم می شم!
- پارک پیاده شو نیِل..
سوار می شه. مطمئن نیستم شنید یا نه. منم سوار مترو می شم. چند تا ایستگاه تا پارک.. ذهنم خالیه.. کجام؟ چند بار این خواب رو دیدم؟
درِ مترو باز می شه. پارک اینجاست. همه می رن بیرون. اگه اون بیرون نباشه چی؟ ترس رو دوباره خفه می کنم. از در رد می شم. پشت صندلی های انتظار وایساده..
با لبخند به طرفش قدم بر می دارم.. نگاه اولش عجیبه.. انگار اونم انتظار داشته که ازمترو پیاده نشم.. وجود نداشته باشم.. اونم می ترسیده.
با هم به بیرون می ریم... بیرون از جهان. هر چقدر هم که از جایی که بودیم دور شیم، هنوزم کلی مونده تا باور کنیم خواب نیست... و چند لحظه ی بعد. وسط خیابون بهش می گم به راه رفتن ادامه بده.. خداحافظی نمی کنم.
تاکسی می گیرم. سوار می شم.
راه می افته. پیاده رو ها رو زیر نظر می گیرم.. اون دیگه اونجا نیست..
دلتنگی با شدت وجودمو پر می کنه.. مثل یه سد که بالاخره راهش باز می شه... واقعیت.. باهام برخورد می کنه. بیدارم. اما خیلی گیج... بیدارم؟!
شاید اونم برگشته به طرفم و دیده که من محو شدم..!
ادامه دارد..
۹۴/۰۵/۲۵