Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

به طرف کلبه قدم می زند. می داند که دلیل واقعی بودن کلبه حقیقت ترسناکی است که درونش رشد می کند. همینطور راهی که به کلبه می رسد. این ها باید همه توهم باشند. خیال های درون لحظه ای که در ذهن هر انسان رخ می دهد. اما در این کلبه چیزی فراتر از یک انسان زندگی می کند. شاید کسی که تمام این جهان رویایی را ساخته است.


جیکوب سوال های زیادی دارد. هنوز شوک اتفاقات چند لحظه قبل در ذهنش سنگینی می کنند. مطمئن نیست چند لحظه قبل چه زمانی بوده است. ممکن است سالها گذشته باشد.


جهانی که جیکوب در آن است بسیار با چیزی که ما تصور می کنیم فرق دارد. شاید کمی توضیح شما را به درک آن نزدیکتر کند.


این جهان در بر گیرنده ی یک منطق است. و آن هم داشتن هیچ منطق است! این جهان یک رویاست. رویای میلیارد ها آدمی ‌که روزی ساخته شدند و هیچوقت از بین نرفتند. در این مکان رویایی هر چیزی آماده است. همه ی تفکرات شکل می گیرند. هر لحظه تصویری ساخته می شود. خلقتی ناب از ذهن هایی بی مرز. این جهان حاصل میلیون ها تصویر همزمان است. تصویر هایی از خیالات هر فرد.


اما برای جیکوب خود این جهان مهم نیست. شاید اتفاقی که آمدنش به سختی مشخص است. جیکوب برای این که توانایی هایش هنوز به کار آیند سعی می کند از هر فکری دوری کند و قوانین خود،‌ یعنی زمینی که ما می شناسیم را بر خود حاکم کند. بدون حفظ وجودش او هم بخشی از این دنیای بی نهایت خواهد شد.


او برای خود زمان را ساخت تا دیر شدن را حس کند. جسم را ساخت تا بتواند به سوی کلبه بیاید و اکسیژن ساخت تا به وسیله ی صدای عادیش بتواند حرف بزند. و البته با استفاده از این جهان توانست نهایت اطالاعات را در مورد فردی که در کلبه است بدست آورد. متاسفانه چیزی نبود که آن را جالب کند. اما هیچ جای دیگری در این جهان به ثبات اینجا نبود. پس به سوی اینجا آمد. با اطمینان از این که چیزی را خواهد دید که دوست ندارد. او یک انسان جدید بود، یکی از ما، او می توانست در رویا خودش باشد و حرکت کند. اما دیگر انسان ها فقط غبار بودند. تصور کرد که اگر کسی در این کلبه باشد یا یکی از انسان های جدید است، و یا یک چیز فراتر. شاید کسی که از اول همین جهان را هم خلق کرده است! 


ترسی در وجود جیکوب دیده نمی شود. هوایی سرد و بی روح تنها چیزی است که در این مکان حس می کند.


سه بار بر در می کوبد.


نمی داند چه کسی پشت این در خواهد بود. چه کسی رمز ها را فاش خواهد کرد. امیدوار است که حدس هایش در مورد خالق بودن فردی که در این کلبه است اشتباه باشد. این گونه باید به دنبال فرد دیگری بگردد.


صدای قدم هایی از درون کلبه می آیند. خیلی سخت به صدایشان عادت می کند. انگار که در زمین است. در آرام باز می شود. مردی با یک روپوش سفید، که او را مانند دانشمندان می کند روبرویش می ایستد.


جیکوب از شوک می گوید :‌ دکتر تامسون؟!


مرد با افسوس جواب می دهد"‌ من باید شبیه زیبا ترین آدمی که دیدی باشم. متاسفانه آدمای زیادی ندیدی جیکوب. " انگار از درون ذره ذره اتم های این بدن ساخته می شود و به صوی حنجره می آید، هر بخش از بدن لحنی به صدا می دهد تا بالاخره پرداخت نهایی کاملا با بدن همراه باشد!


- اما... تامـ... شما کی هستین؟‌


مرد با صدای خسته ای پاسخ می دهد " کسی که همه چیز رو در مورد تو می دونه. "


- تو.. خدایی؟‌


مرد از شدت سرما دست هایش را به هم می مالد. سپس بر می گردد و به طرف شومینه اش راه می افتد. آرام زمزمه می کند "‌ من فقط از ساختن خسته شدم. "‌


آرام به درون کلبه می رود. انگار خانه ای ساده باشد. ذهنش به تحلیل اتاق می پردازد. بر روی دیوار ها رنگی مانند دوده زده شده است. به آن دقیق می شود. هر چه نگاهش به طرف شومینه می رود حس می کند سیاهی عمیق تر می شود. تا این که نگاهش به شومینه می افتد. آنجاست. زمین. انگار دارد از یک تلویزیون به آن نگاه می کند. فضا. همه چیز روبرویش در آن شومینه است.


                                                                               ****

- لعنتی ! گه توش! هیچ راهی نیست.

- خوب نگاه کن... دوباره به لحظه ی اول برگرد و دنبال یه مرده باش.

- چرا خودت اینکارو نمی کنی؟ اوه یادم نبود تو قدرتشو نداری! هیچکس نداره! پس خفه می شی بذاری کارمو بکنم؟

- جدا از طرز مسخره ی حرف زدنت، الان واقعا داری کاری می کنی؟

جیکوب به خود آمد. چند ساعت قبل را تماما به تامسون بد و بیراه می گفت. البته اگر به درون سرش برویم به شکلی عجیب  باید حق را به او دهیم. چون هر ثانیه که از تولدش در زمان به عقب تر می رود انرژی یک روز کار سخت را از او میگیرد. تنها دلیل این که هنوز بیدار است نوشیدنی عجیب دکتر تامسون می باشد.

- برای آخرین بار بر می گردم.

چشمانش را می بندد. برای چند لحظه هیچ تلاشی نمی کند. ناگهان با فشاری زیاد بر مغزش سعی می کند دیواری را که در شروع زمان پایدار شده را بشکند. به آن ضربه می زند، بی هیچ ایده ای به کارش ادامه می دهد. اگر بخواهیم به شکلی دیگر شروع را توصیف کنیم... باید به یک دیوار سفید و پر از نور فکر کرد که نورها در هم پیچ خورده اند، مانند تار و پود. اما این نور به شکلی دردناک خشک و مرده است. درک معنی نور همراه با خشک بودن و مردگی هم آسان نیست. اما دیگر کلماتی در ذهن جیکوب نقش نمی بندد.

کم کم به تسلیم نزدیک می شود. در حالی که برای آخرین بار تمام نیرویش را جمع می کند که به سوی دیوار برود... فکری ناگاه از ذهنش می گذرد ایده ای نو. چرا فقط خودش تلاش کند؟

او تمامی سن های تکاملش را در یک جا،‌ نقطه ای روبروی دیوار جمع می کند. کودکیش. در هر لحظه آنجاست. هر ثانیه رشد اش در زمان فردی جداگانه را می سازد و او همه افراد را به یک نقطه می آورد. با تلپاتی آنها را به کاری که باید بکنند مجبور می کند.

سعی می کند محدودیت هایی مانند زمان و جسم را از درون ذهنشان بر دارد. کمی موفق می شود... این نهایت توانی است که در این لحظه ی نورانی دارد.

در حالی که دارد بیهوش می شود دستور می دهد که همه به سمت دیوار روند. همه در زمان به حرکت در می آیند و با سرعتی که تجسم دوباره اش هر مغزی را خواهد سوزاند به دیوار برخورد می کنند.

ریسمان های نور ناگهان ارتعاش بر می دارند و از نقطه ای در بالا که از آن ساطع می شوند کاملا آزاد به پرواز در می آیند و ناگهان با سرعتی سرسام آوری جهانی جدید روبروی جیکوب ظاهر می شود. نمی داند گذشته هایش توانسته اند از این اتفاق بگذرند یا هنوز جایی میان یا پشت دیوار ... وقتی به جایی که دیوار بود نگاه می کند می بیند جای آن کلبه ای تاریک روبروش قرار گرفته. حتی حس نمی کند بر روی زمین ایستاده باشد. جسمش بیشتر از این توان ندارد. چشمانش تار می شوند و بر روی این جهان کاملا عجیب و دور از ذهن بیهوش بر روی زمین می افتد. آرام آرام از هم می پاشد. به غبار تبدیل می شود و ذره هایش با نهایت دوری به عنوان یک واحد عمل می کنند... روحش از شدت این هیجان و ترس در خود نمی گنجد. از کلبه دور ممی شود. وارد جهان رویایی می شود.


بیهوشی دیگر معنایی ندارد وقتی خواب و بیداری معنی ای نداشته باشد! آرام آرام همه چیز را تجربه می کند. همه ی چیزی که هیچ انسانی قبل... ببخشید. بعد از آن تصور خواهد کرد.


اما آرام آرام به یاد تصمیمش می افتد. نجات این دنیا از پاشیدنش. ذراتش را با دردی سخت به هم پیوند می دهد. روح و گوشتش مانند یک تکامل به هم پیوند می خورند.


                                                                        ****


- باید بدونی کی اول این کارو کرده. لطفا.


تامسون.. خالق... هر چیزی که هست روبرویش به اطراف قدم می زند. نگران به نظر می رسد. او مرد تنهایی است که از تنهایی خود راضی است!


تامسون به دور اتاق می چرخد. جیکوب در وسط آن ایستاده و سوال می پرسد.


- چرا باید زمین رو بسازی وقتی چنین جهان بی مرزی کنارته؟‌


جیکوب بدون ترس به طرف تامسون می رود و او را متوقف می کند.

- لطفا... باید بدونم. بهم بگو که می دونی کدوم آدم لعنتی ای اول خودکشی کرده. اون توی آینده نیست. همشو گشتم. باید اینجا باشه. همراه تو.

تامسون با بی اطمینانی جواب می دهد "‌ نمی دونم... "‌  اما صدایش می گوید که می داند چه چیزی اتفاق خواهد افتاد. جیکوب ار طرف دیگر... به سختی نفس می کشد. او نمی تواند به این مرد ضربه ای بزند، اینجا زمین او نیست.

- باید یه چیزی بدونی لعنتی. تو همه ی اینا رو ساختی.

+ متاسفم... متاسفم... من فقط شروعش کردم. روندش... خیلی سریع تغییر کرد... و من... من.. فقط نمی تونستم تحملش کنم.

- چی؟‌ یعنی چی نتونستی تحمل کنی؟‌

+‌ رنج چیز ها رو زیبا می کنه جیکوب. چیزی که تمام انسان های این دنیا ندارنش. و من به اندازه ی احساسی اونقدر قدرت ندارم که تمومش کنم. این همه خوشی رو به بدی پایان بدم... من تصمیم گرفتم..

- تصمیم گرفتی چیکار کنی؟ یه لحظه واسا... اینجا مرگی وجود نداره درسته؟ می خواسی خودتو بکشی؟ درسته؟؟!

تامسون به اطراف نگاه می کند. نمی شود حدس زد که وقتی خلقت خودت با چنین حالتی روبرویت بایستد چه حسی خواهی داشت. فقط می شود از حس درون چشمانش فهمید که چیزی بزرگ را پنهان می کند. آرام آرام چشمانش تغییر می کنند، انگار تحلیل چیزی در ذهنش پایان یافته است و نتیجه ی دلخواه روبروی او ایستاده است! انگار دارد از لحظات لذت می برد. و از چیزی که اتفاق خواهد افتاد مطمئن است. یک چیز اجتناب ناپذیر.

جیکوب او را بر انداز می کند و برای لحظه ای .. می تواند قسم بخورد که او را خوشحال می بیند. درک این که لحظه ای پیش داشت با استرس اتاق را طی می کرد و حالا شادی را در چهره ی او دیده برایش سخت تمام می شود. عصبانیت درونش را می گیرد. خسته شده است. از کسانی که کنترلش می کنند.

چشمان تامسون برق می زنند. آرام نزدیک صورت جیکوب زمزمه می کند "‌ پسر بیچاره. از کجا می دونی همه ی چیزایی که دیدی واقعی بوده که اینقدر بد می خوای درستشون کنی؟‌"

- منظورت چیه؟‌ تو.. تو منو نمی شناسی.

+ بهت که گفتم. من همه چیز رو در مورد تو می دونم جیکوب. اوه نگو که حسش نمی کردی. تمام مدت. پیشرفت. تکامل. اما به ذهنت رسید که تامسون واقعی چرا نگذاشت از اون آزمایشگاه کوفتی بیرون بری؟ تو فقط یه آدم معمولی بودی که توی اونجا به شکل غیر عادی ای بزرگ شد و قدرت های فرا انسانی بدست آورد. تو هیچی نیسی.

- آزمایشگاه؟‌ منظورت چیه؟‌ اونجا تنها جای باقی مونده روی زمین بود.

+ وای... دلم برات می سوزه. چقدر دروغ واقعیتت رو ساختن...

جیکوب دست هایش را مشت می کند. از کاری که قرار است انجام دهد هیچ ترسی ندارد. دیگر هیچ چیزی نیست که دلیل توقفش باشد! خود را بر روی تامسون می اندازد. چند مشت بر سرش. خون آرام آرام از سر تامسون سر آزیر می شود. جیکوب با تعجب به دستانش نگاه می کند. او هم می تواند حس کند. انگار واقعی شده باشد!

مشتش را بالا، و آماده برای ضربه نگه می دارد:‌ بهم بگو چی می دونی لعنتی.

+ اوه من همه چیز رو می دونم. اما چی باعث می شه فکر کنی می خوام به تو بگم؟‌ چی باعث می شه فکر کنی تو دقیقا جایی نیستی که می خوام باشی؟‌

جیکوب به عقب می رود. تامسون از درون به خودش لعنت می فرستد، او زیاده روی کرده است، باید از شیوه ی دیگری این مبارزه را پایان دهد.

+ اوه! هنوزم به تامسون وفاداری ها؟‌ بهم نگاه کن. تامسون تنها کسیه که دیدی. توی کل زندگی رقت بارت! اون بیرون اونقدر روح آدم هست که بشه بهش گفت کل نسل انسان ها. و چی توی روحشون دیدی جیکوب؟ بهم بگو. هیچی! پوچی مطلق. رویا. موفق بشی که چی بشه؟ که نسل انسانیت همینجوری بمونه؟‌ اینقدر بدرد نخور؟‌ هیچوقت نمی تونی این کار رو انجام بدی. تو یه آدم مصنوعی هستی. یه لحظه بیخیال اون کسی که خودکشی کرده شو! به من نگاه کن. دلیل زندگی رقت بارت منم. دلیل این که به وجود اومدی. عصبانی نیستی؟‌ به نظر نمیاد عصبانی باشی. شاید دلت می خواد یه سرباز باشی که گه رییس هاشو می خوره. بیا! به همه نشون بده که کافی نیست.

کلمات در مغز جیکوب می پیچند. جملات خالق به شکلی بی نظیر ادا می شوند. انگار دارد یک نقاشی می کشد. و جیکوب دیگر تحمل نمی کند. خود را رها می کند.

به طرف تامسون حمله می کند. با یک ضربه او را بیحال می کند. و هر دو از شومینه وارد جهان آینده می شوند. جیکوب ازتصمیمش مطمئن است. چیزی که قرار است اتفاق بیفتد و هیچ کس، حتی خودش نمی تواند جلوی این را بگیرد.

هر دو با سرعتی سرسام آور به سوی زمین کشیده می شوند. در جایی که مرگ معنی پیدا می کند.

و لحظه ای بعد به زمین برخورد می کنند. جیکوب با اولین انرژی ای که بدست می آرود به تامسون حمله می کند. در همان مکانی هستند که جیکوب بارها سعی کرد تا از آن عقب تر را در زمان ببیند. این جنگی است برای همه ی نسل ها. این جنگی است برای مخلوقی که تکامل میابد. و یک چیز را باید ثابت کند. این که از خالقش برتر است.

مشت ها بر سر و صورت تامسون کوبیده می شوند. آرام آرام تمام پوست صورتش به قرمز تغییر رنگ می دهد. جیکوب هنوز هم می تواند بایستد. اما این کار را نمی کند. او دیوانه وار به خالقش ضربه می زند. به تامسون. به کسی که به او دروغ گفت. برایش مهم نیست اگر این دو فرد فقط چهره ی یکسانی دارند. ضربه می زند تا رها شود. هنوز قدرت های غیر انسانی اش را در وجود حس می کند.

هر چه از جان خالق کشیده می شود تمام جهان به شکلی عظیم تاریک می شود. جوی نورانی، که انتهایش به دنیای رویاها می رسید آرام آرام شروع خاموش شدن می کند.

اما هنوز از دنیای رویایی نور تابیده می شود. هنوز وقت برای پایان این جنگ است. اما جیکوب دیگر هیچ توانی برای انتخاب های دیگر ندارد. در ذهنش یک تجزیه کننده را تصور می کند. یک چیز که خالق را برای همیشه از روی زمین محو کند. و بالاخره... آرام آرام روح خالق مکیده می شود. به دست معجونی از تشنگی.

جیکوب تماشا می کند. تماشایی با لذت خالص. اما ناگهان... در لحظه ای که آخرین ذرات خالق پراکنده می شوند رعدی در آسمان شکل می گیرد. کل جو نیمه سیاه اطراف زمین می شکند. دنیای روشن رویاها دیده می شود. سفیدی ها به طرف جیکوب حجوم می آورند. مانند یک طوفان بدون کنترل...

قلب جیکوب از ترس تند می شود. انگار چیزی را شکسته که هیچوقت نباید به آن دست می زده. حسی از اشتباه تمام وجودش را می گیرد. گناه. ترس. تنهایی. سکوت. آرزو می کند خالق اینجا بود. جیغ می کشد. سفیدی ها به درونش حجوم می آورند. وارد دهانش می شوند. تمام جسم او را می گیرند. هزاران هزار رویا... همه در قلب او جای میگیرند.

حس ترس بیشتر می شود. قلبش از شدت نور می درخشد. گناه... درد... تنهایی...

رعد را می بیند که بالای سرش التیام پیدا می کند. جهان رویا از بین می رود. حالا تنها در قلب او وجود دارد. جیغ می کشد. اما هیچ گوشی برای شنیدن وجود ندارد!

آرزو می کرد کاش به نقشه عمل می کرد. کاش اولین فردی که خودکشی کرده بود را پیدا می کرد و او را نجات می داد، همین طور جهان رویایی را که با کشته شدن اولین روح نابود شد... اولین فردی که خودکشی کرده بود؟‌

با خود می گوید. چه کسی جز او در این لحظه ی تاریک وجود دارد؟‌... جواب در ذهنش پیچیده می شود. هیچکس.

ناگهان می فهمد که آن فرد خودش است. او کسی است که باید زنده بماند. اما چگونه؟‌ خیلی برای این دیر است... تنهایی بر او غلبه می کند. ترس از این که بپوسد...

بر زمین زانو می زند. اشک هایش می ریزند. این یک پایان درد ناک است. نمی تواند دنیا را در درون قلبش تحمل کند. به آن چنگ می زند. می خواهد از قدرت های ماورایی اش استفاده کند تا بتواند قلب را از وجودش خارج کند. اما کار نمی کنند. انگار آنها هم او را تنها گذاشته اند. او برای همیشه به تنهایی اینجا گیر افتاده است!

فریاد می کشد. آخرین انرژی هایی که درون وجودش است را فرا می خواند. هیچ چیز. هیچ اتفاق نمی افتد.

بی فکر به طرف محلی که تامسون را کشت می دود. هنوز باید از آن ماده ی تجزیه کننده باقی مانده باشد. خود را به زمین می مالد. بدن عریانش به زمین خورده و ذره هایش از آن جدا می شوند. آرام آرام می فهمد که آن ماده ی تجزیه کننده خاک است! به شکلی دیوانه وار زمین را می کند. باید خود را درون آن قبر کند.

قبری که آخرین جایگاه او خواهد بود را می سازد. و با نهایت انرژی باقی مانده در جسمش خاک ها را بر خود می ریزد. بدنش شروع به پوسیدن می کند. نفسی از آرامش... و تجزیه می شود.

نور های درون قلبش به زمین طزریق می شوند. تمام اطراف زمین. و اولین جفت انسان از بدن تجزیه شده ی جیکوب به وجود می آید. همانطور که این ماجرا باید پایان یابد. تا آغازی دیگر ساخته شود.

رویاها در زمین می خوابند. تا شاید انسان های جدید گاهی به گذشته هایشان نگاهی بندازند.

و زمان می گذرد... چقدر آرام... و در عین حال بی رحمانه.

و جیکوبی دیگر متولد می شود!‌


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۴
ایمان وثوقی
پاهایش را به شکلی آرام بر روی زمین می گذارد. قدرت در قدم هایش دیده می شود. هیچ عجله ای برای چیزی که در راه است ندارد.

روشنایی روز از لباس های سیاه رنگ این مرد می ترسد. این مردی است که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد. برای همین است که اگر در این حالت کسی به او نگاه کند حس می کند هوا به شکلی دردناک تاریک شده است.

مردم از کنارش رد می شوند. از کفش های مردانه ی گِلی تا کت گلی او را بر انداز می کنند و با خود می اندیشند که چه چیزی این مرد را بی رحمانه، ترسناک نشان می دهد.

از محله های شهر می گذرد. به بخش هایی می رسد که مردمش مانند او همه چیز رو از دست داده اند. بخش هایی که به جای بوی خوش نان تنها مدفوع به دنبال دماغ ها می افتد. تا وقتی که از بوی تند اش مشامه ات از کار بیفتد.

مردم در بین مگس ها به دنبال هدفی ناپیدا از او می گذرند. نگاهش به روبروست، اما روبرویی که سالهای نوری از او فاصله دارد. حالا شبیه این مردم به نظر می رسد، اما از درون چیزی دیگر است. او به سختی موجودی مانند آنها به حساب می آید.

مردم در اینجا به افراد بی اعتنا نیستند. احتیاجات آنها را به اجبار به خوب و بد بی تفاوت کرده است. تنها چیز مهم در این بخش شهر چیزی است که به تو کمک کند تا بهتر زنده بمانی.

به آخر محله می رسد. به جایی که می داند پایان دنیا از انجا شروع خواهد شد، بهترین مخفی گاه برای دشمن های قدیمی اش. قدم بعدی اش را با سردی بی نهایت بر می دارد.

                                                                           ****

در خیابان ایستاده اند. خیابانی روشن در دل تاریکی شب. مغازه های گران قیمت با تابلو های نورانی می درخشند.

- کدوم؟ ماتریکس یا فایت کلاب؟

با نگاهی از حیرت به جسیکا نگاه می کند. در صف، برای خرید بلیت سینما ایستاده اند. به سال فیلم ها با نا آشنایی زل می زند. " کی 1999 شد؟" آرام با خود می گوید. انگار هنوز در دهه ی هشتاد گیر افتاده است!

+ این واقعا یه سواله جسی؟

- می دونم!‌ فایت کلاب جناب اخمو.

+ ماتریکس!‌

- ماتریکس؟‌

+ نمی خوای بگی که به خاطر برد پیت باید بریم چنین فیلمی رو ببینیم؟ خیلی خودخواهانه به نظر می رسه! 

- نه بابا. برد پیت چیه جانی.

نگاه جسیکا برای جلب حسودی جان با شیطنت برق می زند.

- ادوارد نورتون! 

نگاه جانی برای لحظه ای می ترسد. در ذهنش بارها مطمئن بوده که هیچ گاه ارزش چنین دختری نداشته و ندارد. بارها تصمیم برای ترک جسی گرفت. اما نمی توانست. به همین سادگی، در قلب او گیر افتاده بود. با خود می گوید کاش بارها قبل تر می رفت، قبل از این که اینقدر وابسته شود. هوا خیابان ها از بارانی که تمام روز می بارید خیس اند. تنور چراغ ها در آب روی زمین منعکس می شود.

- سلام!  کسی اونجاس؟ دوباره دارم با خودم حرف می زنم؟‌

جسیکار دستش را جلوی چشمان تکان می دهد. به این که او را به طور ناگهانی در فکر ببیند عادت کرده. آرام لب هایش را روی لب های جانی می گذارد. یک بوسه ی کوتاه. اما آنقدر کافی که جانی بتواند به خاطرش جهان را به آتش بکشد.

- خب خب خب. توجهت رو جلب کردم!‌

+ همم. می شه بیخیال فیلم شیم؟ یکم قدم بزنیم؟

- خوبی؟

+ فقط بیا باهام جسی.

- باشه!‌

به درون کوچه ها قدم می زنند. حسی از نا امنی جانی را گرفته اما سعی نمی کند بروزش بدهد. می داند که تنها بیش از حد شکاک شده است. با حلقه ی درون جیبش بازی می کند، حلقه ی جسیکا. می خواهد از او درخواست ازدواج کند.

کوچه ها تاریک و خلوت تر می شوند. جانی جلوتر از جسیکا راه می رود و با او در مورد سینما بحث می کند. بعد از چند لحظه جسیکا جواب نمی دهد. به عقب بر نمی گردد. با خود فکر می کند این سکوت باید وقت خوبی برای درخواست باشد. با هیجان حلقه را در می آورد،‌ آرام برمیگردد و زانو می زند.

+ جسیکا... با من از...

مردی هیکلی با کت و شلواری سیاه گردن جسیکا را با یک دست گرفته و با دستی دیگر تفنگی را به صورتش چسبانده است. جانی از نگاه او می فهمد که بسیار در کارش جدی است.

به جسیکا نگاهی می اندازد. ترس در چشمان زیبایش جیغ می کشد.

+ تو من رو می خوای. باشه؟ اون هیچ ربطی به من نداره. می دونم مثل من دستور های خودتو داری. بذار اون بره و من مال توئم. وگرنه کاری می کنم پشیمون شی.

لبخندی صورت مرد را می گیرد. انگشتانش روی گردن جسی محکم می شوند. جانی می فهمد که هیچ شانسی ندارد. به شکلی مرگبار به مرد حمله می کند.

در ذهنش هزاران بار مرگ جسی را تصور می کند. نمی تواند این ثانیه نحس را از قلبش دور کند. به خودش فحش می دهد. باید می رفت. باید می رفت تا جسیکا زنده می ماند. باید زودتر از این ها می مرد.

و قبل از این که به مرد برسد صدای شلیک گلوله ای در خیابان ها موج بر می دارد.

                                                                            ****

چهار ساک بزرگ در دستان جانی وزنی دیوانه کننده را به دستانش وارد می کنند. از شکمش خون می آید. مرگ جسیکا ذهنش را به تصاحب خود گرفته. لحظه ای که او دیگر نبود. همه ی این ها تقصیر جانی است.

روبروی ساختمانی ده طبقه و قدیمی ایستاده است. اما این تنها یک ساختمان نیست. بزرگ ترین سازمان اطلاعاتی جهان در این ساختمان قرار دارد. دوربین ها تمام وقت کوچکترین حرکت های اطراف را مشاهده می کنند.

جانی با تمسخر به خود می گوید " هنوزم می تونم چند تا دوربین مسخره رو دور بزنم. "‌ و به اطراف ساختمان می رود. مانند یک شبح. هر ساک را در یک طرف آن می گذارد.

وقتی کارش تمام شد، خود را روبروی در اصلی نمایان می کند. دقیقا در همان لحظه صدای پای مامورانی را می شنود که انگار ساعت هاست که منتظر او هستند.

جانی با آرامش به آنها نگاه می کند که یکی یکی از در بیرون می آیند و تفنگ را در چند متری صورتش بی حرکت نگه می دارند.

فریاد می کشد:‌ فقط همین؟

گرمای روز باعث می شود مامور ها عرق کنند. جانی آرام به انتظار می ایستد. هیچ حرکتی نمی کند. مامور ها می دانند که این فرد برای مذاکره به اینجا نیامده، پس منتظر حرکتی خاص هستند تا گلوله هایشان را به طرف سر جانی خالی کنند.

عرق ها از پیشانی ماموران پایین می آید. روی ابروهایشان سر می خورد. و لحظه ای بعد بر روی پلک هایشان.

آرام دستانش را بالا می آورد. لحظه ای که آدرس این جا را در جیب ماموری که جسیکا را کشته بود پیدا کرد می دانست  این جا یک تله ی بزرگ وجود دارد. اما برنامه اش برای دام افتادن در این تله به این راحتی ها هم نیست.

+‌ آروم باشید رفقا. فکر کنم رییستون به بیشتر از یه جسد احتیاج داره.

چند لحظه بعد مردی با موهای سفید و صورتی که می دانید به اندازه ی کافی سن را بر روی چروک هایش می کشد.

- جناب جانی استنتون! منتظرتون بودم. من سایمون هستم.

سایمون به صورت رنگ پریده ام زل می زند و آرام می گوید:‌‌ " متاسفانه هر نقشه ای که داشتید به یک نقطه ی اجتناب ناپذیر می رسید. چرا اینقدر تلاش کنید. شما چیزی که من می خوام رو بهم می دید و ما یه معامله خواهیم داشت. "

+ معامله؟‌ چیز دیگه ای مونده که از من بگیرید؟‌

- می تونیم زنده نگهت داریم.

+ اوه ممنون. این همه تفنگ روبروم قرار گرفتن که مثلا من تماشا کنن؟

- آه.. چقدر متاسفم برای درکی که از داشته هاتون دارید. شاید بهتره اگه یادتون بیاد که جسیکا یک خانواده داره.

چشمان جانی لحظه ای روح می گیرند. شوکه به مرد نگاه می کند.

- می بینم که به اونا اهمیت می دی. بهم چیزایی که می دونی رو بگو. و من می گذارم زنده بمونن.

+ بلوف می زنی. تو حتی نمی دونی کجا هستن.

ـ اوه متاسفانه... می دونیم.

موبایلش را بر روی گوش چپش گذاشت و تماسی گرفت. "‌ بیارشون پای تلفن. بگو حرف بزنن. "و موبایل را به طرف جانی پرت کرد.

هنوز نقشه ی جانی بر قرار است. بمب های کار گذاشته اطراف ساختمان تا ده دقیقه ی اینده منفجر خواهند شد. اما... خانواده ی جسیکا... مرگ جسی در ذهنش تداعی می شود. اما نمی تواند کاری کند. این افراد چیزی را از جانی می خواهند که یک فاجعه در کل کشور خواهد شد.

به وقت احتیاج دارد.

+ بهتون کمک می کنم. رهاشون کنید.

- انتخاب عاقلانه ای بود.

سایمون به مامور ها اشاره می کند که من را بگیرند و به داخل ساختمان ببرند. خود را در اختیار آنها می گذارم. نمی توانم ریسک هیچ حرکتی را برای جان خانواده ی جسیکا بکنم.

من را به بالاترین طبقه ی ساختمان می برند. بر روی صندلی ای که حتی چشم بسته می توانم بفهمم با کابل های لرزش نگاری مورد بررسی قرار می گیرد. لرزش هایی که بر اساس قلبم بر روی نموداری زده می شوند. یک دروغ سنج بسیار دقیق.

سایمون با لبخندی دوستانه روبرویم می نشیند. دقیقا در لحظه ای که می خواهد اولین کلمات را بگوید ماموری از در اتاق به داخل می آید و در گوش سایمون چیزی می گوبد. نگاه سایمون سرد می شود. مامور بیرون می رود. من و او تنها، روبروی هم در دو طرف می زی نشسته ایم. می دانم که بیرون از اتاق منتظرند تا حرکتی اشتباه بکنم و از درون شیشه ها من را به رگبار ببندند.

سایمون با لحنی که از یک پیرمرد بسیار بعید است می گوید :‌ آقای استنتون. فکر می کردم بیشتر به معامله های صادقانه اعتقاد دارید تا حقه هایی کثیف. چقدر بد. شما می تونستید فردی باشید که خواهر جسیکا رو نجات می داد. اما برای خواهر جسیکا دیر شد. چون شما با من رو راست نبودید. گذاشتن بمب دور تا دور ساختمان؟ برای شما خیلی بعیده.

جانی در شوک به سایمون نگاه می کند. او نابود شده است. دیگر هیچ حس قدردتی در وجود جانی دیده نمی شود. چشمانش می لغزند. فقط می خواهد این زندگی را تمام کند.

- هنوز برای پدر و مادرش وقت هست. جواب های من. در مقابل اونا. و امیدوارم که از بخشندگی من برای دروغ گفتن سو استفاده نکنی. هیچوقت نمی گذارم اشتباهاتی که برای گذشته در مورد شما کردم تکرار بشه.

چند دقیقه سکوت برقرار می شود. سایمون می داند چقدر خوب نقش یک روان شناس را بازی کند که مریضش را به حرف در آورد. اما جانی در این لحظه ی کشدار بیشتر و بیشتر شکسته می شود. دیگر هیچ برایش مهم نیست که چه اتفاقی برای هزاران نفر خواهد افتاد. تنها می خواهد پدر و مادر جسیکا را نجات دهد. این را به آنان بدهکار است.

+ سوال هات رو بپرس.

سایمون مشتاق به چشمان جانی نگاه می کند. می داند که حقیقت را خواهد شنید.

- در مورد گروهی به رهبری فرد عصامه بن لادن چی می دونی؟

+ یه گروه خیلی ساده که به دنبال زدن بیشترین ضربه به دولت اینجا هستن.

- ولی تا به حال راه درستی پیدا نکردن. چون هنوز دولت این جا به اندازه ی کافی نمی ترسه. ازت می خوام که یه راه تماس با اون ها رو بهم بدی. یه شماره تلفن ماهواره ای. براشون یه نقشه ی خوب و کامل دارم.

+ چه نقشه ای؟

- گمونم برای مرد مرده ای مثه تو دونستنش ضرری نداشته باشه. بهت یه تاریخ می دم. امروز یازده سپتامبره. دو سال دیگه. چنین روزی. تو شاهد شکستن آمریکا خواهی بود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۵
ایمان وثوقی
در میان برگ های زردی که بر روی زمین ریخته اند لنگ می زند. سعی می کند به جایی برخورد نکند، چون تقریبا تمام بدنش را زخم هایی دردناک گرفته اند.

خورشید شروع به طلوع می کند.

 انگار همیشه طلوع خورشید برایش نا امیدی به ارمغان می آورد. انگار هیچ گاه دوست ندارد که روشنایی را ببیند. نقشه اش شکست خورده.. او هنوز در این جزیره است. 

بی دلیل به جلو می رود. هیچ چیز جز مرگ در این جزیره انتظارش را نمی کشد. باز هم قدم بر می دارد. هر دفعه که تا مرز بیهوشی می رود سعی می کند داستانی الکی برای ذهنش بسازد. سعی می کند داستان را باور کند. 

داستانش از یک قاتل حرفه ای شروع می شود که به تمام چیزهایی که او می داند احتیاج دارد. قاتل مدت هاست که دنبالش است و حالا او را در چنگان خود می بیند. 

لحظه ای درد مانند پریدن در آب سرد غیر قابل تحمل می شود. می ایستد. قاتل باید همین اطراف باشد. تا این لحظه قاتل می توانسته با هماهنگ کردن قدم هایش با او هیچ صدایی تولید نکند، اما حالا که ایستاده...

صدای شکسته شدن چیزی را می شنود. با نهایت تعجب به اطراف نگاه می کند. انگار داستان به واقعیت پیوسته باشد!

قاتل احتمالا او را به بازی گرفته است. درد وجودش را بیشتر می گیرد. 

صدای چند کلاغ را می شنود. غیر ممکن است که در این موقع بی دلیل در حال پرواز باشند! 

به سرعت به طرفشان می دود. 

وقتی به نقطه ی ایجاد صدا می رسد تنها چند شاخه ی شکسته می بیند. دردهایش را فراموش می کند و سعی در یافتن یک راه برای جلوتر بودن از قاتل می کند. 

سکوت در جنگل برقرار می شود. انرژیش آرام آرام تحلیل می رود. 

به سرعت درد او را مجبور به قبول کردن این صداها به عنوان توهم می کند.

صدای دویدنی شدید را از پشت سرش می شنود، این بار مطمئن است که یک انسان به طرفش می آید، اما هیچ انرژی ای برای چرخیدن به سویش را ندارد.

 قبل از این که بتواند کاری کند چوبی سخت به سرش کوبیده می شود. 

****

قایقش موتوریش یک دستیِ آب را بهم می زند. حسی نا آرام در وجودش شدت می گیرد. حسی همراه با شوق. او دارد به اثبات حرف هایش نزدیک می شود. همین طور به جاودانگی. 

با فاصله ی زمانی کمی بعد از احساس شوق جزیره ای زیبا را روبرویش می بیند. با خود می گوید اینجاست که تمام شاهکار های معماری سعی در به تصویر کشیدنش را دارند. چیزی که از هرج و مرج مطلق درست شده، هرج و مرجی که انگار تماما ساختگی است... ساخته ی یک رویابین خوب. 

قایق به ساحل می رسد. از ابتدای این سفر می دانست که نمی تواند ریسک نیاوردن چیزی را بکند. بعد از همه این سفر باید بی نقص باشد. پس با خود یک تفنگ شکاری آورد. تنها تفنگی که می توانست با آن زمان کم همراهش بیاورد. جز تفنگ برای هفته ها غذا آورده است. احتمالا معماهای بسیاری در این جزیره انتظار او را کشیده اند. او باید برای همه چیز آماده باشد. 

مقداری از غذا ها را درون کوله پشتی اش می گذارد. چند فشنگ در کت سبز رنگش، که شباهت بسیاری به رنگ درختان دارد می گذارد و با لبخندی نامطمئن اولین قدمش را بر روی جزیره فرود می آورد.

****

" اسم تو والتر شاکِ. تو یه بیماری داری که هر دفعه که بیدار می شی هیچ چیز از گذشته ات یادت نیست. این بیماری کم کم داره تمام اطلاعاتی که داری رو می گیره، حتی قابلیت خوندن و حرف زدن رو. توی یه مدت خیلی کم حتی نمی تونی راه بری. این یعنی وقت خیلی کمی داری تا انتقامت رو بگیری. این نامه به دست خودت نوشته شده، اما ممکنه خیلی زود دیگه حتی دست خط خودت رو هم نشناسی. اما ازت می خوام که به سایمون، کسی که قراره کمکت کنه تا انتقامت رو بگیری اعتماد کنی. تنها راهت همینه. هیچ حقیقت دیگه ای برای باور کردن وجود نداره. لطفا باورش کن. 

- تاریخ نا مشخص. امضا. والتر. 
"
نامه را که بر روی برگه ای از یک راهنمای هدایت قایق نوشته شده است به کناری می اندازد. 

برای چندین دقیقه در سکوت مطلق سعی در هضم این نامه دارد. از این بدش می آید که به برگه ای در مورد سند تمام زندگیش اعتماد کند پس نهایت سعی اش را در به خاطر آوردن تصویری از گذشته می کند. هیچ چیز... نه حتی یک کلمه. 

به جایی که در آن است نگاه می کند. تقریبا هیچ تعریفی برای اکثر چیز هایی که روبرویش هستند ندارد، تنها چند چیز ساده مانند چاقو و شومینه را به یاد می آورد. نمی داند کجا مانند این ها را دیده است. تنها نامشان را زیر لب زمزمه می کند. 

سعی می کند بلند شود اما دردی ناشی از کمرش باعث می شود که از این تصمیم صرف نظر کند. نگاهی به بدنش می اندازد. او به جز شلواری پاره هیچ چیز بر تن ندارد. شکمش پر است از جای زخم هایی که در حال التیام اند. 

دوباره سعی می کند که بایستد. حسی درونش می گوید که وقت کافی برای التیام ندارد. باید زودتر بلند شود. بعدا هم وقت استراحت خواهد داشت. 

با نهایت تعجب این بار موفق می شود. وقتی می ایستد درد ابتدا عذاب آور است. اما پس از مدتی آرام می شود. حالا وقت راه رفتن است. ماهیچه های پاهایش که انگار هفته هاست که ساکن مانده اند به سختی حرکت می کنند. با برداشتن اولین قدم رگ پایش می گیرد و بر روی زمین می افتد. 

از درد فریاد می کشد. دوباره سعی می کند که بلند شود. این بار به درستی قدم بر می دارد. بعد از کمی راه رفتن درد آن هم قابل تحمل می شود. 

به سوی نامه می رود و آن را درون جیبش می گذارد. تفنگی در گوشه ی کلبه است. خوشحال است که هنوز معنی تفنگ را می داند. آنها را بر می دارد و به طرف در می رود.

لحظه ای که دستش را بر روی دستگیره ی در می برد فردی دیگر در را به طرف والتر هل می دهد. والتر به عقب می رود و تفنگ را به طرف در می گیرد. 

در باز می شود. مردی مو بلند با صورتی زخمی که در دستانش هیزم است روبروی والتر می ایستد. چشمانش از کاملا قرمزند، انگار مدت هاست که نخوابیده. 

- فکر کنم وقتشه. 

و هیزم ها بر روی زمین می افتند. 


****

در جنگل می دود. تنها یک ساعت از وقتی که از قایق پیاده شده است می گذرد. حس عجیب شوق و نا آرامی ای که در ابتدای ورود به جزیره داشت حالا کم کم جای خود را به خوشحالی می دهد. او می خندد. با خود فکر می کند که بزرگترین مبارزه برای رسیدن به چیزی که می خواسته آمدن به اینجا بوده است. او حالا می تواند به سادگی همه چیز را داشته باشد. کمی بعد تفنگ را به جای محکم در دست گرفتن بر پشتش آویزان می کند. 

  صدای موسیقی پرنده هایی که همراه هم می خوانند می تواند او را مانند ملوانان مسخ خود کند. اما اینجا هیچ حیله ای وجود ندارد، این ها همه واقعیتند. 

درختان حسی مانند روز های قبل از بهار را به او می دهند. مانند روز هایی که شکوه و زیبایی سرما و مردگی جای خود را به زندگی دوباره می دهند. 

تقریبا به منطقه ی اصلی ای که در کتاب هایش نوشته شده رسیده است. جایی اسرار آمیز که همه تنها رویایش را دیده اند. تنها در خواب... بخشی از آن را مزه کرده اند، آن هم گاهی. 

اینجا جایی است که همیشه چمن ها سبز ترند. اینجا تنها نقطه ای از زمین است که واقعیت و خواب در هم آمیخته می شوند. در این مکان هر چیزی که خواسته شود در دسترس است. اینجا نزدیکترین توصیف از بهشت کتاب های مقدس است... و او اینجاست. 

- باورم نمی شه... بعد از این همه سال... باورم می شه. 

لحظه ای به خود می گوید که باید به همه در مورد این بهشت بگوید. لحظه ای بعد همه روبروی او استاده اند. منتظر حرف هایش.

لحظه ای تشنه می شود و لذت بخش ترین مایع جهان را در جامی طلایین در دستش می بیند. 

حالا که فکر می کند جاودانگی تنها چیزی نیست که او از اینجا با خود خواهد برد... چگونه می تواند جایی را با این همه زیبایی در انزوا نگه دارد؟ همه باید ببینند که او اولین فردی است که اینجا را پیدا کرده است. که او مالک حقیقی این بهشت است. 

دقیقا در لحظه ای که سعی می کند یک راه برای جابجایی چنین جای شگرفی  پیدا کند همه چیز روبرویش محو می شود. 

درخت ها ناهمگون می شوند. چمن ها رنگ می بازند. گنجشک ها جای خود را به کلاغ هایی می دهند که قار قارشان ترس را به او القا می کند. 

- نه نه نه نه نه نــــــــــــــه! تغییر نکن! لطفا... لطفا... 

به طرف درخت ها می رود. بر آنها دست می کشد. بر روی زمین زانو می زند و وحشیانه به چمن ها دست می کشد. 

- غیر ممکنه... غیر ممکنه.. نــــــــــــــــــــــه...

با خود می گوید چطور ممکن است؟ چطور ممکن است؟‌ سعی می کند طمع را دلیل این تغییر نداند.. سعی می کند هر دلیلی برای خود بیاورد تا باور کند چرا این چنین اتفاقی افتاد. 

- چراااااااااا؟

صدایی که انگار کلمه ی آرامش از آن گرفته شده باشد به او می گوید: برای این که با دیدن اینجا هنوز دنیای بیرون را ترجیح دادی. برای این که... تنها آدمانی با قلبی پاک می توانند از این جا چیزی به غنیمت ببرند.

برایش مهم نیست این مردک احمق چه شخصی است. عصبانیت همراه با شوک باعث می شود که بدون فکر به او حمله کند. 

- چرت و پرتای بچه هارو به من تحویل نـــــــده! 

قبل از این که بتواند به مرد ضربه ای وارد کند در جایش خشک می شود. 

ـ تو از حالا به بعد محکوم به تکرار هستی. محکوم به ماندن در همین جزیره. برای همیشه. محکوم به خیانت. و همانا این ها بدترینِ شکنجه ها هستند. 

****
+ نقشه ات همینه؟‌ مطمئنی که می تونی از پسش بر بیای؟ 

نگاه والتر سایمون را بر انداز می کند. دنبال ذره ای شک در وجود این مرد است که باعث شود خودش تمام نقشه را عملی کند. 

- آره. 

+ مطمئنم که این نقشه دیوانگی مطلقه. 

- راه دیگه ای نداری! 

+ از کجا این همه اطلاعات داری؟ 

- گفتم که... قبل از اومدن به این جزیره یکم در موردش تحقیق کردم... 

والتر با شک بی اعتمادی می گوید:" واقعا از وضعیتی که توش هستیم متنفرم." 

- پس بیا تمومش کنیم.

+ آره.

و والتر به جلو می رود. وارد سرزمین عجایب می شود. 

سایمون از پشت سر تماشا می کند که نقشه ی بی نقص اش دارد به نقطه ی اجرای واقعی می رسد. همین که آنها الان در روبرویشان بهشت را دارند اثباتی بر تمام فرضیاتش است. 

والتر برای لحظه ای خود را درون این زیبایی گم می کند. 

لحظه ای بعد نگاه والتر تغییر می کند. انگار که از بهشت خواسته باشد تمام حافظه اش بازگردد. همه چیز را به یاد می آورد. این که چگونه وارد این جزیره شد. این که یک بار دیگر هم در این بهشت بوده است. و این که نگهبان بهشت او را برای همیشه زندانی اینجا کرده است. 

خیلی دیر والتر می فهمد که نگهبان پشت سرش است. یاد نقشه ی سایمون می افتد. سعی می کند آرامش خود را حفظ کند. 

ـ چطور توانستی بازگردی؟‌

+ فکر کنم رفقای خوبی داشتم! 

والتر به طرفی فرار می کند، تا جایی که می تواند از جنگل تغییر نکرده استفاده کرده و سرعتش را با جادو افزایش می دهد. نگهبان جلویش را می گیرد.

هر دو روی هوا معلق هستند. نگهبان والتر را به شاخه های درختی می پیچاند. تمام زخم های سایمون باز می شوند. شاخه های درخت به بدنش حمله می کنند.

در همین لحظه سایمون به پشت سر نگهبان که در هوا معلق است و دارد والتر را شکنجه می دهد می رسد و چاقوی سمی را به طرف قلبش پرتاب می کند. 

نگهبان بر روی زمین می افتد. درخت والتر را رها می کند. اما اتفاقی در آخرین لحظه می افتد. اتفاقی که هیچکدام از آنها پیش بینی اش را نکرده است. سایمون بیهوش بر روی زمین می افتد. 

والتر به طرفش می دود... دقیقا در لحظه ای که به او می رسد صدای بلند تپش قلبی تمام جزیره را می لرزاند. سایمون و نگهبان هر دو محو می شوند. انگار هیچ گاه وجود نداشته اند. 

قبل از این که والتر به حافظه اش برای این اتفاق رجوع کند تپش دوم به صدا در می آید... چند لحظه سکوت و جزیره تماما نورانی می شود. 

او با خود فکر می کند شاید نقشه شان عمل کرده است. بهترین امید ها را در ذهنش پرورش می دهد. حالا از این جزیره ی لعنتی خارج خواهد شد. 

با خود به همه بارهایی که شب خوابیده و صبح هیچ چیزی از زندگیش را به یاد نداشته فکر می کند. حالا که حافظه اش بازگشته می تواند همه چیز را ببیند. 

اما یک مشکل در ذهنش وجود دارد. یک دیوار... سعی می کند بیشتر فکر کند. احساسی به او می گوید چیزی از او عقب رانده شده است. انگار که خاطراتش دست کاری شده باشند. 

یادش می آید یک بار در جایی در مورد این جزیره خوانده بود. چیزی که افراط گر ها به آن دچار می شوند. قبل از آمدن به جزیره او حتی فکر جاودانگی را همراه خود نداشت. برای همین موفق به یافتن این مکان شد. اما حالا... با خود فکر می کند. چگونه این قدر حریص شد؟  

ناگهان پاسخی در ذهنش نمایان می شود... ماجرا هیچوقت در مورد طمع او نبوده است. همه چیز به خود این جزیره بر می گردد... این جزیره ی لعنتی. تنها یک کودک است که با اسباب بازی هایش بازی می کند. دوباره و دوباره... 

تصویری از ذهنش می گذرد... سپس تصویری دیگر. ناگهان تصاویری مبهم از نقشه اش با سایمون و کشته شدن نگهبان می بیند. 

تصاویر بیشتر می شوند. انگار صد ها بار این کار را کرده باشد. دیوار درون ذهنش آرام آرام ذوب می شود. تصاویر با سرعت بیشتر به سوی ذهنش می آیند. 

تصاویر به نقطه ای که او ایستاده می رسند. در ذهنش حالا را می بیند، حتی با چشم های بسته فضای نورانی جزیره را می بیند. آن را بارها دیده است. 

دیوار کاملا ذوب نمی شود... انگار شخصی پشت این ماجرا است، شخصی که احتمالا از معادله جایش انداخته... اما نمی تواند بفهمد.

تصاویر برای مدتی در زمان حال می ایستند. ناگهان کسی همه چیز را خاموش می کند. 

****

سایمون بر روی خاک سرد جنگل به آرامی راه می رود. او هیچ کفشی به پا ندارد. سعی می کند با جلب کمترین توجه به خود از موقعیتی که در آن است سر در بیاورد. 

هنگامی که به سوی درختان تاریکتر می رود نوری شدید به صورتش می خورد. 

یک تصویر می بیند. تصویری کاملا روشن و شفاف. همه چیز را می فهمد. به او یک ماموریت داده شده است. اگر آن را به درستی انجام دهد از شر فراموشی ای که این جزیره به او داده است رهایی خواهد یافت. 

شب دوباره تاریک می شود. اما این بار دقیقا می داند که مقصدش کجاست. با لبخندی به سویش می رود. 

در راه شب جایش را به صبحی بی رمغ می دهد. 

والتر را می بیند. مردی با لباس های پاره و رخم هایی شدید، که احتمالا از برخوردش به یکی از درختان ایجاد شده اند. 

تماشایش می کند که لنگ می زند و مدام به اطراف نگاه می کند و ناگهان می ایستد.

سایمون بر روی شاخه ی خشک درختی می رود و سعی می کند با بیشترین صدا آن را بشکند. 

او سنگی را بر می دارد. به اطراف نگاه می کند، چند کلاغ را در نزدیکی خود می بیند. سنگ را به سمت آنها پرتاب می کند. تا جایی که می تواند صدا هایی که مشخص باشد ارادی اند ایجاد می کند. 

والتر کاملا شوک زده بر می گردد و به اطراف نگاه می کند. او سعی دارد جلوی زخم های خود را بگیرد اما انگار دردش هر لحظه بیشتر می شود. ناگهان به جلو می دود... به سوی جایی که لحظه ای پیش سایمون در آن بود می رود. 

سایمون از این شوک زدگی او استفاده می کند. تکه ای چوب محکم را از روی زمین بر می دارد.

صدای برخورد چوب به سر والتر تمام پرنده ها را از روی درختان بلند می کند.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۳۰
ایمان وثوقی
با عجله اعلامیه هایی که در کیفم گذاشته ام را به دیوار می چسبانم.

تقریبا تمامی منطقه های شهر همین پیام را روی دیوارشان دارند. مرحله ی اول کارم تمام شده است. حالا تنها یک ماه مانده است. نمی توانم بگویم همه چیز را برنامه ریزی کرده ام... چون هیچوقت نمی شود مطمئن بود چه اتفاقی قرار است در یک ماه آینده برایم بیفتد.

امیدوارم هیچکس این اعلامیه ها را نخواند... امیدوارم هیچکس آنروز به مکان مشخص شده نیاید. این گونه می فهمم مردم مستحق مجازات نیستند. این گونه دیگر من برای اعمال کثیفی که هر روز انجام می شوند خودم را مقصر نخواهم دید.

                                                                                    ****

 صدای زمزمه های مردم همه جا شنیده می شود. زمزمه هایی متفاوت که از منبعی مشترک سرچشمه می گیرند.

در ابتدای کوچه ی خاکستری رنگ، دو مرد با کت و شلوار های اداری با هم پچ پچ می کنند:
- اگه خودشو نکشه چی؟
- اگه بکشه؟
- شاید پلیس جلوش رو بگیره.
- اونا هم به اندازه ما مشتاقن.

تنفرم با هر جمله که از گوشه کنار خیابان و کوچه ها می شنوم افزایش میابد. کثیف ترین چیز ها در حال وقوعند. همه منتظر خون اند. مهم نیست چه کسی، یا حتی چرا. تنها می خواهند مرگ را ببینند. مدت های مدیدی است که دیگر روح شهر با مرگ های پی در پی کثیف نمی شود،‌ چرا که دیگر روحی برای به گند کشیده شدن وجود ندارد!

مدت هاست که در خیال دارم رنگی جدید به خاکستری های شهر نشان دهم. نمردن تنها معنی خوشی را نمی دهد. دیگر هیچکس خوشحال نیست. همه با عصبانیت به دنبال دلیلی خاص می گردند تا ناآرامی شان را توضیح دهند. اما هیچکس جرات گفتن کلمه مرگ را ندارد. همه می ترسند که بعد از این وقفه ی طولانی اولین نفر باشند. البته... می ترسیدند. حالا که خبر خودکشی فردی ناشناس تمام شهر را گرفته شوقی وجود همه را بی پروا و نترس کرده است.
فردا آخرین روز است.
                                                                                     ****

بر لبه ی اسکلت آهنی ساختمان سه طبقه نشسته ام. می دانم دیگر پایان خط است. مردم مانند احمق ها به هم تنه می زنند تا این لحظه را از دست ندهند. همه منتظر من هستند. جیغ می کشند،‌ دست می زنند. همه ی کسانی که می شناختم، پدر و مادرم... برادرانم. همه اینجا در یک نقطه جمع شده اند. منتظرند من کاری را کنم که مدت هاست انتظارش را کشیده اند.

چشمانم همه چیز را شکسته می بیند. نباید گریه کنم. اما هدف ار فکر به خودکشی همین است. گریه کردن و خالی شدن. کاش این بار هم تمام ماجرا یک تفکر ساده بود. حال واقعیتی شکننده روبرویم است.

مردم عکس می گیرند. خبر نگار ها با نهایت تلاش ممکن سعی می کنند من را به حرف زدن وادارند که صدای این فرد را قبل از مرگ ضبط کرده باشند.

تمامش سخنرانی های ممکنی که برای این لحظه در ذهنم می پروراندم را دور می اندازم. اینجا کلمات هیچ غلطی نمی کنند! احساس می کنم درد کسانی که به صلیب کشیده شده اند را می فهمم.

پلیس چند روز قبل اعلام کرد که این خودکشی به هیچ وجه ارتباطی به آنها ندارد. همه احتمال می دادند چون در اعلامیه ها مکان را در میدان اصلی و انتخاب کرده ام خود را در وسط به ضرب گلوله خواهم کشت. هیچکس نمی دانست که تا امروز اسکلت آهنی ساختمانی که کنار خیابان اصلی شهر در حال احداث بود تمام می شود. تنها زمینی که مالکش آن را به شهرداری نفروخت... آه.. باید تصحیح کنم. مالک قبلی اش.

چند نفر که ترسی از ارتفاع و بالا رفتن از تیرآهن ها را ندارند به بالای ساختمان می آیند و از من عکس می گیرند. ساکی که کنارم است تقریبا توجه هر کسی را جلب کرده است.

در این آخرین لحظات... حس می کنم هیچکس حتی خودم اسمم را نمی داند. حتی برادر کوچکم که برایم دست تکان می دهد. یا دوستانم. همه مجذوب این اتفاق و عمل شده اند. به شکلی اجتناب ناپذیر واقعی است.

شروع به شمردن با صدای بلند می کنم.

- ده...

مردم جیغ هایی از سر هیجان می زنند. چشمان سوزانم را می بندم. گوش هایم را به شنیدن سکوت دعوت می کنم.

- نه...

این یک شهر بزرگ نیست. می دانم همه مرا می شناسند... تنها نه در این لحظه.

- هشت...

به خودم تلقین می کنم که این وظیفه ی من است. بالاخره یک نفر باید مردم را در این دنیا به سزای اعمال بد و بی رحمی هایشان برساند.

- هفت...

بی گناهی در این جمع وجود ندارد. از کودک تا پیرمرد همه مجرم اند. آنها برده ی تاریکی و مادیات اند. همیشه از این جملات فرار کردم... حال تنها این افکار بی مفهوم با کلماتی تکراری شکل می گیرند.

- شش...

احساس می کنم گرانش شدیدتر شده است. انگار شهر از من می خواهد که بپرم. البته بر خلاف مردم... شهر را درک می کنم. تنها شهر می داند هدفم از این خودکشی فرجام چه خواهد بود.

- پنج...

سکوت مطلق باعث می شود چشمانم را باز کنم. مردم ساکت شده اند. ناگهان حس می کنم همه مرا می شناسند. به شکلی عجیب فریاد می زنند که نپرم.

انگار تازه میوه ی درخت دانایی را خورده باشند و بفهمند که عریان اند.

چند لحظه ی سرد را سکوت می کنم... به این می اندیشم که ماجرا را همین جا پایان دهم...

- چهار...

عدد را جیغ می کشم. می دانم کارم اشتباه است. می دانم باید تمامش کنم. آنها رستگار شدند... حداقل فهمیدند چیزی که فهمیده نمی شد را... نمی دانم چگونه. اما فهمیدند.

- سه...

به خودم لعنت می فرستم. هیچ امیدی برایم وجود ندارد. این پایان است.


آرامش کم کم به تمام بدنم سفر می کند. حال دیگر می دانم. من باید مجازاتشان کنم. چون همه چیز فقط در قبول اعمال نیست... باید تاوانی باشد. اما تردید هنوز جایی در نهایت اراده ام را پر می کند.

چه می شود اگر اشتباه کنم؟‌ اگر من مجرم واقعی باشم؟‍!

- دو...


از درون کیف مواد منفجره را بر می دارم. 

سکوت دردناک مردم به مغزم فشار می آورد، سخت است که درک کنم چه اتفاقی در حال رخداد است.

 نگاهم جایی دور را تحلیل می کند. بر روی آهن می ایستم. سعی می کنم تعادلم را برای آخرین لحظات حفظ کنم...

و دقیقا در لحظه ای که باید "یک " را فریاد بزنم، با نگاهی نظاره گر... مکث می کنم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۳۶
ایمان وثوقی

دیوار ها همراه با صدای اره مانند گیتارش می لرزند. سر ها تکان می خورند و موهای بلند افراد همواره در حال جمع و پاشیده شدن اند.

نوری رزد رنگ فضا را گرفته است. چیزی که باید باشد. باید دیده شود تا حس واقعی چیزی که قرار است ببینیم را اماده ی شکاندن کند.

هیچکس حالی مانند خود ندارد. قرار هم نیست زمانی در آینده تبدیل به خودش شود. همه در این ندای وحشتناک... اما هرج و مرج مانند گم شده ایم.

خواننده تنها حس درونمان را با جیغ های ممتد و ریتم های تند گیتار الکتریکش به هجوم می آورد، دوست دارم بدانم خودش در چه جهانی سیر می کند.

موسیقی یک تخریب تمام معنا و بدترین مواد مخدر تاریخ است. البته چیزی که اینجا می شنویم احتیاجی به توصیف ندارد. می شود با نویز های گیتار عشق بازی کرد و با جیغ خواننده خوابید. ترسناک نیست. لذت بخش و آرام هم نیست. چیزی است بین این دو و فراتر از آنها. هر گونه شده ریتمی که در مغزم می سازند را به بدنم منتقل می کنم. پاهایم را با زمانبندی مشخص به زمین می کوبم و سرم را دیوانه وار تکان می دهم.


گاهی تنها صدای آرام درام را می شنوی... همراه با کمی بیس که باز هم روحت را به صلیب می کشد... بعد صدای خواننده اوج می گیرد و جیغ با صدای ناهمگون... اما زیبایش می کشد و دیگر قرار نیست گوش هایت را بگیری تا اذیت شوند. چون گوش هایت عاشق این نویز ها هستند. نویز هایی که ممکن است اگر مدت ها قبل می شنیدی سردردی شدید بدنت را عذاب می داد.

قوانین خلقت اینجا زیر سوال می روند. زیبایی و زشتی. هرج و مرج و نظم. دوست داری هیچکدام را انتخاب نکنی و فقط بدون فکر ادامه دهی.


به اواخر آهنگ می رسیم. خواننده دارد فریاد های آخر را بر حافظه ی صوت نقاشی می کند. من ایستاده ام و حتی نمی دانم چه می کنم. نور زرد دیوانه وار به طرفم می تابد. رقاص هایی در کنار خواننده هستند. با هر صدایی که از گیتارش در می آید رقصی دیوانه وار به اجرا می گذارند. هر گاه خواننده جیغ می کشد آنها نیز دست هایشان را تکان می دهند و تصویری از صوتر را برایمان به نمایش می گذارند.

این یک زندگی است. یک مرگ. چگونه بدون فکر کردن نمی میریم؟‌ ما اینجا هیچ فکری نمی کنیم. حتی موضوع موسیقی نیست. موضوع دیوانگی درون هر فرد است. دیوانگی اوج می گیرد و اوج می گیرد، انگار تا ابد ادامه خواهد داشت. اینجا هیچ فکری معنی ندارد. اینجا تنها اعمال معنی می دهند.


نمی خواهیم پایان یابد. نمی خواهم پایان یابد. به طرف درامر می دوم. خواننده همراه گیتارش بالا می پرد و جملاتی وسوسه انگیز را فریاد می زند. بر روی درام می پرم. مهم نیست اگر آهنی بدنم را زخم کند یا حتی بمیرم. نمی توانم حرف بزنم. فقط این آهنگ نباید تمام شود.

بقیه ی افراد هم به دنبال من می آیند. صحنه را خراب می کنند، در حالی که هنوز سرهایشان دیوانه وار حرکت می کند. گیتار ها را به دیوار می زنند و صدای مسخره ی آمپلی فایر ها را در می آورند. خواننده هنوز می خواند. نمی دانم چگونه. بر می گردم و به او نگاه می کنم. نه صبر کنید. هیچ کس چیزی نمی خواند. خواننده بر روی زمین افتاده و از فرط درد زیر پاهای مردم جیغ می کشد. به صدای لعنتی دقت می کنم. ذهنم صدا را می شنود اما هیچ منبعی ندارد. حسی درون ما بیدار شده است که هیچ پایانی نخواهد داشت. مهم نیست دیگر.

وحشیانه به وسط افرادی که هنوز می پرند و بر روی هم سوار می شوند و یا هر کاری که می کنند تا حسشان خالی شود می روم. اینجا دیوانه وار از واقعیت دور است. اینجا هیچ واقعیتی وجود ندارد.


از روی افراد رد می شوم... سریعتر به طرف خواننده می روم. به سوی آسمان نگاه می کند و اشکها چشمانش را می گیرند. هیچ گاه نمی خواسته چنین افرادی طرفدارش باشند. کسانی که موسیقیش برایشان مهم نیست. تنها چیزی که برای ما مهم است تخریب و هرج و مرج است. گیتار خواننده را بر می دارم. به اطراف نگاه می کنم. ملودی اوج می گیرد. سرم را هنوز تکان می دهم. هیچ چیز درونم پایدار نیست.


گیتار در دستم گرم می شود. انگار سلاحی جهنمی است. جیغ می کشم... خواننده هم به من نگاه می کند. در لحظه ی آخر... وقتی که گیتار را وحشیانه بر سرش می کوبم حس می کنم چشمانش برق می زنند. انگار از من تشکر کرده باشد برای این که رهایش کردم. جیغ می کشم و بدنش که در تشنج است و خون به بیرون می پاشد را بلند می کنم. نور های همه ی جهان به من منعکس شده اند. بقیه ی افراد هم زیر جسد را میگرند. کم کم آرام می شوند. انگار با مرگ این صحنه... یعنی خواننده، رقاص ها، گیتاریست و درامر ها همه چیز درست شده باشد.


حس پایان می یابد. هیچکدام نمی فهمیم چه کرده ایم. تنها جسد را با احترام به جایی می بریم. به آنجا می رسیم و درون چاله ای که قبل از همه چیز خود خواننده برای مرگش ساخته بود می اندازیم او را دفن می کنیم.


جیغ هایش را برای آخرین بار درون ذهنم می شنوم. هیچ ناراحتی ای ندارم. هیچ حسی ندارم. به دنبال معنی خاصی برای اتفاقاتی که افتاد نیستم. دیوانگی شاید. رهایی حتی. از روح خواننده تشکر می کنم و بدون هدف شروع به راه رفتن می کنم. جالب است که ببازی و تظاهر کنی.


+ برای زندگی کرت کوبین و آهنگ " بوی روح نوجوونی می ده"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۲۹
ایمان وثوقی
می گویند عذاب وقتی شروع می شود که بدی های گذشته ات را فراموش می کنی!

(صدای زنگ تلفن... )

من کار بدی نکرده ام. مطمئنم که این گونه است. اما درونم مرا از گناهان نکرده ام آویزان کرده و مجازات می کند. یک سال تمام در هر روز مُردم و به انتظار ماندم... اما هیچ چیز بر اساسی که می خواستم پیش نرفت... هنوز هم حس گناه می کنم... حتی در این لحظه که خود را برای پایان آماده می کنم. می دانم اگر تنها این مکان نحس را از بین ببرم هنوز حس گناه آزارم خواهد داد.

( صدای مزاحم زنگ تلفن...)

دستم را به طرف جایی که هنوز از سرمای دستان دخترک یخ زده است می برم. گوشی را کنار گوشم می گیرم. کلمات به آرامی درون وجودم می روند... زمزمه های درد آلودی که برای نجات روحی فریاد می کشند...
به گونه ای می فهمم که این زمزمه ها چیزی هستند که دختر در آن لحظه ی دردناک بهشان احتیاج داشت... به لمسشان.

نگاهم هیچ تغییری نمی کند... من همین الان هم از درون مرده ام.

دستم را به زیر پالتوئم می برم... چاشنی بمب را در دستم نگه می دارم... قبل از این که اشک ها راه نفس کشیدنم را ببندند با این دنیا خداحافظی می کنم!

احساس می کنم فردی از پشت سر دارد به من نزیک می شود... در این سکوت صبح زود که لحظه های آخر من را خواهد ساخت تنها صدای پاهای او را می شنوم...

می چرخم... او را می شناسم. اما برای آمدنش خیلی دیر شده است. لبخندی غمگین بر صورتم نقش می بندد، با دست چپم شیشه ی سرد در باجه را حس می کنم... و دست دیگرم پایان را رقم می زند. 


****

نور با اولین قدم های خود بر پنجره ی اتاق تاریکی ستیزم چشمانم را ناخوش می کند. هیچ گاه از طلوع خورشید خوشم نیامد، اما نور کمی که از درز برگه های سیاه پوشاننده ی پنجره ها می گذرد حسی خوب و سرد را به من می دهد.


به ساعت نگاه می کنم، موضوع این است که هیچ کار دیگری از من بر نمی آید و می ترسم دیوار ها که مدام چشمشان به نگاهم است از من خسته شوند و به سفیدی پشتشان دل ببندند. آه... چقدر دوست دارم دیووانگی را... چقدر دوست دارم دیوار هایی که حس کنند را، یا حتی تختی که مطمئنم در زیرش هزاران گونه ی نایاب از جانوران لانه ساخته و زندگی خوب و خوشی را در پیش رو می بینند. تختی که پناه خواب های پریشانم است.

اما هیچکس، حتی خودم باور نمی کند که من دیوانه ام، گرچه اگر معنی دیوانگی فرق داشتن با جامعه ی اطراف نیز باشد من جزو ساده ترین مریض های جهان به حساب نخواهم آمد. من فقط... تکراری هستم.

نور مقداری بیشتر به این لحظه تابیده می شود. همین طور که به جایی که ساعت باید آویزان باشد نگاه می کنم رویاها سعی در بدست آوردن دوباره ی من می کنند و من باز هم در عالمی دیگر.. به دنبال سیاهی خواهم گشت.


****

می گویند زندگی سریع می گذرد... خب آنها خوشحالند که این را می گویند، مطمئن باشید، اگر شما هم این گونه فکر میکنید باید قدر زندگی خود را بدانید. زمان برای من یک چیز بدون حرکت است. می دانم اگز حیله ی ساعت های مزاحم نبود هیچوقت معنی اش را درک نمی کردم.

خیابان روشن هستند و زیر لباس هایم سعی می کنم آخرین سردی شب را نگه دارم، هوا گرمتر و دوست داشتنی تر خواهد شد، البته مانند همیشه، نه برای من!


بعید می دانم چیزی برای من ساخته شده باشد، از گذشته، آنقدر از دست داده ام که دیگر جرات احساس مالکیت بر چیزی را نداشته باشم!


قبلا عادت داشتم با دیدن مردم آنها را دسته بندی کنم، حالا دیگر دسته ی تمامی افراد را جز خودم می دانم. اما به نظر خودم من  عضوی از دسته ی تکراری ها باشم... تنها عضو آن!


نمی دانم چرا ادامه می دهم، یا سعی می کنم مهربان باشم، یا حتی نفس می کشم. من هیچکدام از این سه را واقعا دوست نداشته ام... ماجرای من این است... من تنها غمگین جهان هستم که دلیلی برای تکراری بودن درد هایش ندارد... تنها درون خود غرق می شود و نجات میابد... و باز غرق می شود! 


از کنار یک دختر که در باجه ی تلفن، گوشی را در دستان لرزانش دارد و سعی می کند بر استرس غلبه کرده و جواب فردی که پشت خط است را بدهد می گذرم.  در حالی که از او دور می شوم، می شنوم که می گوید " خودمو می کشم... من تنهام.. می فهمی؟ تنهام... هیچکس جز اون درکم نمی کرد. این آخرین شانسم بود. اون طرف می بینمت ."

جراتی که برای گفتن این کلمات استفاده می کند نشان می دهد که تصمیمش جدی است.


هر روز یکی از افرادی که من در این شهر متروک و سرد می بینم شب را نخواهد دید. این دختر بدون شک یکی از آنها خواهد بود... او همین حالا هم از درون مرده است.


اما چرا ادامه دهم؟‌ منظورم این است که... چرا بر نگردم و به او کمک نکنم؟... من که هیچ چیز برایم فرق زیادی ندارد.. چرا فردی را که دارد به بیماری من مبتلا می شود نجات ندهم؟


فکری که یک لحظه تنها یک کلمه ی گذرا را در ذهنم فریاد می کشید باعث می شود برگردم و به دنبال دختر بگردم... حافظه ی من مدت هاست که یاد نگرفته انسان ها را به درون خود بسپرد بی هیچ کمکی به تماشای نفس نفس زدنم می نشیند. ای کاش زودتر بر می گشتم... تا پیدایش کنم.


سردردی شدید صدای دختر را در سرم زمزمه می کند.



****


کافه ی مورد علاقه ام... نه! کافه ی نزدیک به خانه ام جایی چند قدم دورتر از آن باجه ی تلفن است. قهوه دوست ندارم، همین طور چای... آب را ترجیح می دادم اگر صاحبان کافه مرا بیرون نمی انداختند به خاطر نخریدن چیزی!

لیوان چای را در بین دستانم می گیرم. کنار پنجره ای که می توان از آن به باجه نگاه کرد نشسته ام. آرزو می کنم، امروز پس از یک سال آن دختر دوباره به آنجا بیاید. بله... یک سال تمام هر روز در این جا به انتظار دیدن شخصی ناشناس نشسته ام.

مدت ها تماشا کردم تا فهمیدم مشکل اصلی از آن باجه است. همه ی افراد از کنارش بی حس رد می شوند و می توانم خشمی را در وجودش ببینم که درون هیچ انسانی جای نگرفته.

تنها تعداد کمی را دیدم که جرات کنند و وارد اتاقک نحس اش شوند... و وقتی آنها از آن بیرون می آیند همه نگاهی را دارند که دختر جوان مدت ها پیش در صورتش کشف کرد. هیچگاه نگاهش را ندیدم... تنها می توانم سردی چیره شده از آن بر ذهنم را حس کنم.

من صورت های جدیدی که وارد باجه شدند را به خاطر سپردم... گاهی حتی تعقیب کردم. اما هیچکدام مرا به دخترک نرساند، همه به گورستانی شوم ختم می شدند... شاید هم او، درون یکی از گور های تنگ آنجا خانه ی چشمانش را پیدا کرده است...

به باجه زل می زنم... تنها یک فکر از دیدن آن مکان مرموز به من دست می دهد و این فکر از یک حس درونی سر چشمه می گیرد... حس گناه...


****

دختر مانند همیشه بر روی صندلی روبروی کافه نشسته است. او دارد مردی سیاه پوش را تماشا می کند که انگار نزدیک ترین فرد در این دنیای خاکی به اوست.
 
هر روز نا امیدی بیشتری را در چهره ی غمناک این مرد می دید... اما امروز شوقی از یک تصمیم را درونش می بیند. هیچگاه آنقدر جرات نداشت که کنار او برود و با او حرف بزند.

شوق مرد بیشتر می شود... چیزی را از زیر میزش بر می دارد و در حالی که قدم زنان از کافه بیرون می رود آن را محکم در جایی درون پالتوئش می گذارد.

نگاه دختر مرد را دنبال می کند. او دارد به طرف باجه ی تلفنی می رود که مدت ها قبل حال دختر را دگرگون کرد.

نمی داند هدف مرد از هر روز بودن در آن کافه و زل زدن به باجه چه بوده، همانطور که نمی داند چرا خودش مجذوب این فرد شده است.

مرد به باجه می رسد.

دختر با خود فکر می کند... باید بالاخره با او حرف بزند. حسی ناگاه درونش اوج می گیرد که دیگر مرد را نخواهد دید. پس به سوی باجه می دود... اما از همان حس غریب، وقتی که لبخند مرد را می بیند می فهمد که دیگر برای این کار دیر شده است... تنها می تواند دستش را بر روی شیشه ی در باجه بگذارد... جایی که دست مرد به عنوان خداحافظی قرار گرفته.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۲ ، ۱۶:۱۰
ایمان وثوقی

یک زمین سرد و تاریک روبرویم قرار دارد. خواب است، مانند لحظه ی وقوع تمامی اتفاقات مهم زندگیم. چگونه می توانستم در دیدن او اینقدر خودخواه باشم؟  ... نه مهم نیست. روبرویم چیزی است که به آن احتیاج دارم. هیچ گاه تعلقی مادی به یک مکان نورانی نداشتم... هیچ سورپرایزی نبود که در آخر به این مرحله رسیدم.


خطی فاصله ی نوری کمرنگ و سیاهی بینهایت را روشن می کند. همیشه مرز ها وجود دارن. در میان قاره ها، در میان کشور ها، استان ها، شهر ها، خانه ها و حتی ذهن ها. من یک قدم با نوری که به شکلی عجیب تمام طرفم را گرفته فاصله دارم. زندگی چقدر آرام می گذرد وقتی تصمیمات می خواهند راه خود را برای عمل باز کنند... چشمانم می خواهند گریه کنند. هیچگاه فهمیده نشدم. هیچگاه در مقابل چیزی که نشان دادم ندرخشیدم. هیچکس اهمیتی برای چیزی که هستم و بودم نمی دهد. من محو می شوم... درون سیاهی ای بی انتها و هیچکس هم نخواهد فهمید چگونه رفتم. 


نارحتم... بله ناراحتم. من متعلق بودم به سیاهی و سرما... اما هیچ گاه دوستش نداشتم. مثل یک نفرین بود. شاید تنها دفعه ای که از آن لذت بردم شروع همه چیز بود. اما ای کاش می دانستم این یک طلسم بود... طلسمی که یک بار حسش می کنی و همیشه می ماند.


چشمانم خسته اند. دوست دارم کمی ب آنها استراحت بدهم... قبل از این که وارد مرزی تاریک و بی انتها شوم. چیزی فراتر از سیاهی وجود ندارد.. بعد از سیاهی تویی هم وجود نداری. فقط بخشی از زمزمه هایی هستی که داستان های خود را برایت تعریف می کنند... ای کاش چیزی در این وجود داشت و من می توانستم با آن به عقب برگردم. ای کاش... اه... ناله های پایان خوش آیند نیستند. هیچکس نمی شنود. هیچکس چیزی نمی گوید. 


****

بر روی برجی سیاه رنگ ایستاده ام. گفتن رنگش هیچ فایده ای ندارد. همه چیز سیاه است، حتی خود من. وقتی هنوز سفید بودم از ایستادن بر روی آسمان خراش های عجیب لذت می بردم. حس می کردم تنها من و دنیا روبروی هم هستیم... حس می کردم انتخاب های قبلی ای که برای من کرده اند بی تاثیر بوده و در آن لحظه همه ی انتخاب ها به خودم بستگی داشت... بپرم... یا بمانم. اما اینجا هیچ حسی ندارم، حتی اگر بپرم هم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.

راستش را بخواهید چند روز پیش به یک زمزمه گوش می دادم. نامش را که در ابتدا فریاد می زد نشنیدم. فقط توانستم کلمات آزاردهنده ای از ذهنش را بشنوم. فهمیدم او یکی از افرادی بوده که به زور وارد این دنیا شده اند... اکثرا کسی به اجبار وارد اینجا نمی شود مگر کاری کرده باشد که وجودش را خالی از هر گونه امید کند... او فریاد می کشید ولی انگار تنها جواب زمزمه هایی در تاریکی بودند...

صبح امروز هم زمزمه ای دیگر شنیدم... گر چه ترجیح می دهم صبح بوده باشد. حتی نمی توانم حس کنم چند چند روز یا چند سال پیش از آن لحظه ی بی پایان گذشتم و وارد تاریکی مطلق شدم.

زمزمه در مورد نوری می گفت که در اوج تاریکی وجود دارد.. همه ی چیز های دیگر ساکت بودند، هیچ موضوع جالبتر از وجود یک چیز غیر ممکن نیست. همه گوش می دادند... گاهی همراهش می خندیدند، گاهی تنها می شنیدند و توانایی حرف زدن را فراموش می کردند. زمزمه ها اینجا مانند زمین نیست... یک کلمه، یک حرف، یک صوت می تواند هزاران معنی داشته باشد... و ما توصیفی از هزاران کلمه... هزاران حرف و صوت معنا دار.. هر کسی مجذوبش می شد. بعضی ها می گفتند این یک موسیقی است... یادم نمیاید موسیقی چه چیزی بود یا چگونه بود. اما باور دارم که راست می گفتند.

به اطرافم نگاه می کنم... این دیوانگی محض است... فکر هایم را محکم نگه می دارم تا کسی مرا نشنود. احساس می کنم به چشمانم نیرویی اغواگر وارد شده و من مبهوت صدایی گنگ شدم...

حس دیوانگی مانند یک زخم در مغزم رخنه می کند... من دیوانه نیستم... حرف هایم چقدر ساده فهمیده نمی شوند. به طرف چیزی می دوم، چشمانم هنوز مبهوتند، تنها همین را می دانم. صداهایی که دیدم تنها ... شما چه می فهمید! حتی شک دارم زمزمه هایی که شنیدم واقعی باشند...

به طرفش می دوم.. آه نور لعنتی انگار اصلا وجود ندارد... در تاریکی هر چیزی می تواند فریب دهنده باشد... می دوم.

من قدیمی شده ام... حس ترسم جدید است. تصاویر نامفهوم و سیاه هستند. نمی توانم بگویم واقعی هستم یا مجازی. چه اهمیتی دارد... باید راهی پیدا کنم. ناگها بالای سرم نوری میبینم، صداهای زمزمه ای از درون ذهنم می شنوم...

گاهی فکر می کنم در یک اتاق تنگ و تاریک بسته شده ام و این فرضیات تنها ساخته ی مغز بی آلایشم اند. انگار ساعت همیشه سالها عقب تر از من است. زمان وجود ندارد. جیغ می کشم و حس می کنم دستانی برای نگه داشتن من می آیند... زمزمه ها تشدید می شوند و ناگهان درون تاریکی مطلق پرت می شوم...

هر چه پایین تر می روم نویز ها ساکت و زمزمه ها بالا میگیرند، صدای جیغ بعضی آدم ها را در جایی بیرون می شنوم اما انگار در نزدیکی مغزم کسی فریادشان می کشد.

واقعیت و دروغ می معنی هستند. من برای همیشه می افتم.

نور... ناگهان نور زیادی حس می کنم. چشمانم را سریعا می بندم.. مدت هاست که آن را ندیدم. نور به طرفم می آید، شاید هم من به طرفش می روم. مهم نیست. نور را پیدا کردم... به سویش کشیده می شوم. ناگهان حس می کنم از بند تمامی تفکرات انسانی و پوچی ام خارج شدم و انگار محدودیتی دیگر در کالبدم وجود ندارد. من بخشی از این نور هستم. از درونش می فهمم که انگار از یک در رد شده ام. چشمانم کار نمی کنند، تنها احساس می کنم و احساس تصویرم را می سازد... می خواهم فریاد بکشم اما هیچ یک از اعضایم به کمک نمی آیند... ناگهان در حالی که می سوزم... دوباره حس رهایی به من دست می دهد... احساس می کنم می توانم به طرف هر چیزی بروم، اما چیزی مرا به خود می کشد، چیزی درون تاریکی ... و تا به خود می آیم احساس می کنم دیگر وجود... ندارم... نه جز بخشی بی حس از تاریکی!


****

بیمار را می آورند. سرش ار شدت شوک های قبلی ورم کرده است. دکتر های بی حوصله از چند جای مختلف تیمارستان به این اتاق می آیند.

- آخرین شانسش امروزه. اگه نتونه دووم بیاره تا آخر عمر وارد کما می شه. این مورد... عجیب ترین چیزیه که بهش برخوردیم.

- بهتر که بمیره... امیدوارم زودتر از شرش خلاص شیم.

دکتر ها به سر بیمار چیزی شبیه پماد می زنند.

- فکر می کنی دووم بیاره؟ تا حالا مریض اسکیزوفرنیایی با این ولتاژ برق زنده نمونده.

- تو به چی اهمیت می دی احمق؟ خیلی وقته که کارش تمومه. ما فقط داریم آخرین شانس رو امتحان می کنیم.

یکی از پرستارانِ زن که انگار با بیمار آشناست دستش را میگیرد، انگشت بیمار برای لحظه ای تکان می خورد. انگار امید را یافته باشد... در درون نا امیدی ها.

صدای جیغ هایی از های کناری می آید، احتمالا بیماران دیگری در حال جنگیدن با روح خود هستند!

دکتر بالا رتبه ولتاژ دستگاه را بر روی آخرین درجه می گذارد. در دهان بیمار لاستیکی برای جلوگیری از گاز گرفتن زبانش می می گذارند. دکتر گوشی آهنی را بر سر بیمار می گذارد و می شمرد: یک... دو...

ولتاژ وارد مغز بیمار می شود... هیچ حرکت پیش بینی شده ای از او، مانند تشنج سر نمی زند... بیمار خیره در سفیدی دیوار، از آنجا دور می شود!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۲ ، ۱۱:۱۹
ایمان وثوقی
یک شوک در ذهنش وجود دارد. نمی داند از درد است یا نه، دردی حس نمی کند، اما انگار چیزی را به زور وارد جسمش کرده باشند.

چشمانش را باز می کند و رنگ آبی شان را به خاکستری آسمانی بینهایت معرفی می کند. حسی آشنا در این زمین غریب وجود دارد.

احساسش به تفکر نزدیک می شود. بر روی چمن های تیره می نشیند. رنگشان از لحظه ای که چشمانش را باز کرده روشن تر شده است.

به اطراف نگاه می کند، چشمانش در جستجوی منبع بویی هستند که یک دلیل برای آشنا بودن این مکان به او می دهند. در این بینهایت تنها چمن های پوسیده را می بیند و یک لیوان سفید رنگ که بر روی زمین افتاده است. 

می ایستد، می داند که باید بایستد. ابر ها را می بیند که همان راه که تا چند لحظه قبل می رفتند را باز می گردند. رنگ چمن ها روشن تر می شود، اما کوتاهتر شده اند.

ناگهان لیوان در دستش ظاهر می شود. درون اش مایعی سیاه رنگ وجود دارد، او این ماده را بارها دیده است، زهری که فقط یک ذره از آن برای مرگ هر انسانی کافی است.

خورشید یا ماه ای در آسمان تیره وجود ندارد، تنها ابرهایی را که برعکس مسیری که تا لحظه ای پیش می آمدند باز می گردند.

ابر ها بر می گردند، گاهی می بارند، گاهی فقط رد می شوند.

چمن ها کوچک تر و کوچک تر می شوند. نگاهش متوجه آنهاست. ناگهان دیگر هیچ چیزی جز خاک های تیره رنگ نمی بیند. چمن ها محو شدند، همین طور لیوانی که در دستش بود.

هنوز ایستاده است. می داند کجاست، فقط می داند.

چشمانش کفش هایی گلی را روی زمین می بیند، هر چه فکر می کند نمی فهمد باران کی شروع شده است.

نگاهش بالا می آید. دوستش است، با همان ژاکت و شلوار سیاه رنگ، با همان مو های سفید همیشه به هم ریخته.

ابر ها می ایستند. به دست دوستش نگاه می کند، در مشتان اش چیزی دارد. اما با چیزی که در صورتش می بیند همه ی دیده های قبلی اش را به فراموشی می سپارد، دوستش دارد گریه می کند.

" تو واقعی نیستی. دیگه نمی خوام ببینمت." کلماتی از دهانش خارج می شوند که می داند از آن او نیستند.

دوستش به طور ناگهانی مشتان ظریفش را باز می کند، انگار امیدوار بوده چیزی دیگر را بشنود، هر چیزی می توانست از این کلمات زهرآگین قابل تحمل تر باشد. چندین بذر گیاه روی زمین می افتند.

" اینجوری... بهتره."

چشمان خودش را هم اشک می گیرد. سالها زندگی با فردی که می فهمد تنها یک خیال بوده است، نمی تواند بدون او به گذشته اش فکر کند. و حالا باید رفتنی را از او بخواهد که خواسته ی خودش نیست.

دوستش آخرین جملات را با صدای گرفته به او می گوید و در خشکی بینهایت این زمین گم می شود.

" واقعیت چیزیه که خودت می سازی. توی مرگ منتظرت می مونم."

و ابر ها دوباره شروع به حرکت می کنند. این بار به طرفی که باید می رفتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۲۳
ایمان وثوقی
13 مهر


2 روز پیش پدرم پس از یک آزمایش فهمید که سرطان ریه دارد. دکتر ها به ما گفتند که بیماری از کنترل خارج شده و هیچ درمانی برایش موجود نیست. آن ها فاصله ی زمانی یک تا دو هفته ی آینده را برای هاد شدن بیماری ـ مرگ پدرم ـ‌ پیش بینی کرده اند. آن ها اصرار داشتند که پدرم را بستری کنند، اما او این را نمی خواست. من تنها فردی هستم که با اون زندگی می کند. مادرم را در سه سالگی از دست دادم. برادر یا خواهری ندارم؛ تنها فردی که در این دنیای پیچیده می شناسم پدرم است.


من تمامی این سالها او را تبدیل به بت و قهرمان خود کرده ام. به وسیله ی او از مشکلات و دردهایم رهایی یافتم و ادامه دادم. پس می شود گفت که تصورات شخصی من از آینده وقتی که فهمیدم قرار است که تنها چیزی که دارم را از دست دهم کاملا نابود شدند.


در شوک بودم. هیچ کاری به ذهنم نمی رسید. ناگهان یاد حرف معلم ادبیاتم افتادم که می گفت نوشتن اتفاقات شوک آنها را کمتر خواهد کرد و یا حتی می شود به این وسیله آن را فراموش کرد. نمی دانم تا چه حدی می توانم بنویسم، تا بحال چیزی جز انشا هایم که برای هر کدام ساعت ها فکر کرده ام ننوشته ام. اما مجبورم این کار را بکنم. می دانم که بعد ها همین نوشته ها اثری زنده برای آرامشم خواهد بود.


16 مهر


دیروز وقتی از مدرسه آمدم پدرم را در حالی دیدم که روی زمین افتاده بود و خون سرفه می کرد. نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. دکتر ها برای آرامش و تحمل درد ها به او قرص و آمپول های مختلفی تجویر کردند. سعی می کنم به موقع آن ها را به پدرم بدهم تا حداقل درد کمتری را حس کند.


البته یک بدی برای این دارو ها وجود دارد و آن این است که خواب آورند. من تمام مدتی که او در خواب است کنارش می نشینم و حواسم با به تنفس هایش متمرکز می کنم. نمی توانم بخوابم، می ترسم در موقع غفلت من اتفاقی بیفتد.


بعد از اتفاق دیروز تصمیم گرفتم که تا مدتی به مدرسه نروم، احتمالا تا وقتی که حال پدرم ثابت بشود، گرجه فکر نمی کنم چنین اتفاقی بیفتد. اما امید داشتن که انتخاب اشتباهی نیست.


پدرم کارمند آتش نشانی بود. چهار سال پیش بازنشسته شد و تمام پولهایی که به عنوان حقوق بازنشستگی به او داده بودند را پس انداز کرد. دلیلش هم چیزی جز دانشگاه من نبود. دارو های آرامش بخش این روز ها گران و گران تر می شوند، انگار برای تسکین مصنوعی هم باید قیمت های گزاف پرداخت کرد.


اما وضعیت مالی برای من آنقدر ها هم مهم نیست. حتی نمی خواهم به مرگ پدرم فکر کنم، به اتفاقاتی که موجبش خواهد شد. در حال حاضر فقط امیدوارم که حالم پدرم خوب شود. می دانم که این حقیقت را دکتر ها با دلیل و مدرک رد کرده اند، اما نمی توانم با این سری حرف ها همه ی امیدم را کنار بگذارم. نمی دانم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد، فقط امیدوارم که روز بهتری را ببینم.


18 مهر


چند روز است که درست یا نمی توانستم از ترس بخوابم، با اگر خوابم می برد با یک شوک بیدار می شدم. به شدت خسته ام. باید تمام مدت هوشیار باشم و داروهای پدرم را به او بدهم. یا این که لباس های خونی اش را بشورم. گاهی تحمل این وضعیت سخت می شود و آرزو می کنم ای کاش قبول کرده بودم که او را در بیمارستان بستری کنند. رنگ صورتش مانند گچ است، من هم وضعیت بهتری نسبت به او ندارم.


20 مهر


عمویم پس از خبردار شدن از وضعیت پدرم سریعا خود را به پیش ما رساند، او در شهری در جنوب کشور زندگی می کند. وقتی من را دید تمام سوالاتی که در مورد پدرم داشت را فراموش کرد و از من خواست که استراحت کنم... چقدر به این موقعیت احتیاج داشتم.

از دیروز که عمویم آمده در رخت خواب بودم و استراحت می کردم. هر از گاهی بیدار می شدم و حرف های عمو و پدرم را می شنیدم که خاطرات دوران جوانیشان را مرور می کردند. آه چقدر دوست داشتم به آنها بپیوندم و داستان های پیروزی و شکستشان را بشنوم، اما باید از این فرصت برای استراحت استفاده می کردم. پس با آرامش خنده های زیبای آن ها دوباره به عالم خیال بازگشتم.

21 مهر


با صدای عمویم از خواب پریدم. فکر کردم این هم یکی از درد هایی است که در خواب به سراغ پدرم می آید. به طرف کیفم دویدم و چند عدد مسکن را برداشتم و به اتاق پدرم رفتم.

عمویم را در حالی پیدا کردم که دست پدرم را محکم گرفته و گریه می کرد. صورت پدرم سفید تر از همیشه به نظر می رسید. لبخندی زیبا آخرین حالتی بود که به صورتش به خود گرفت.

قرص ها از دستم افتاد. نمی توانستم باور کنم که او مرده است. بدنش را تکان دادم تا شاید بیدار شود. امیدوار بودم نمرده باشد. اما حقیقت در نهایت راهی برای شکست من پیدا کرد. ساعت ها گریه کردم. وقتی امبولانس جسدش را می برد به خود لعنت می فرستادم که استراحت کرده ام. به خود لعنت می فرستادم که زیر بار مسئولیت کم آّورده ام. مهم نیست که چقدر خود را لعنت کردم. او رفته بود.

22 مهر (‌ روز خاکسپاری)


با واقعیت کنار آمده ام. پدرم برای همیشه از روی زمین رفته است. پدرم همیشه کم حرف می زد، سکوت می کرد و با سکوتش قدرت درک کردن را بدست می آورد. به خاطر سکوتش بود که حرف هایش برایم ارزشمند تر از هر شعر یا داستانی بودند. فکر نمی کنم کسی جای او را برای من بگیرد، در اصل هیچکس نمی تواند جای دیگری را بگیرد. هر کس در مکان خود می تواند به برتری برسد، همین و بس. شاید عجیب باشد اما اگر کسی که به او وابسته ایم را از دست ندهیم، چگونه خواهیم فهمید که چه ارزشی برای ما داشته است؟

ممکن است خیلی از آدم ها پس از مرگ عزیزانشان جس پوچی داشته باشند. شاید در این لحظه دلشان بخواهد که به جایی بسیار دور بروند، محو شوند. اما من از این گونه آدم ها نیستم. مرگ پدرم به من نشان داد که هیچ خوبی ای نمیمیرد، نه واقعا. او به من هدفی داد که برای خوبی تلاش کنم. شایدم هم به خاطر این که پدرم به من افتخار کند. چون مهم نیست که چه اتفاقی بیفتد، خوبی های این پدر در قلب دخترش باقی خواهد ماند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۵
ایمان وثوقی

- ما توی سه مرحله وارد ساختمون می شیم. اول از همه جان حواس مامور های دربان رو پرت می کنه. این جوری تمام توجه به اون جلب می شه و ما می تونیم از پشت وارد شیم. اونجا سعی می کنیم یه دزدی ساختگی رو ایجاد کنیم، و در همین حال ربکا تمام دوربین های طبفه های بالایی رو از کار می اندازه. و بالاخره نوبت تو می شه هارولد.

همه به او نگاه می کنیم که از استرس دستان ظریف و سفیدش می لرزند و سعی دارد عرق پیشانیش را پاک کند. در یک ون نشسته ایم. روبروی ساختمان اصلی وزارت دفاع که ظاهرا مردم آن را بانک اصلی شهر می دانند.

من جان هستم. یک فرد فراموش شده. مانند همه ی افرادی که در این ون هستند و به دستورات سایمون گوش می دهند. کسی چیز زیادی در مورد او نمی داند، بعید می دانم حتی خود ما هم چیزی در مورد یکدیگر بدانیم.

هوای ون خفه است. چند لپ تاپ در حال جابجایی اطلاعات تق تق می کنند و سکوت چند لحظه ای را می شکنند.

- هارولد؟ می تونی درک کنی چه کار سختی رو دوشته؟ تو یه انتخاب داری. جنگ رو به نفع ما تموم می کنی و میلیون ها نفر دیگه می میرن یا هممون می میریم.

بالاخره با چشمان آبی رنگ و صورت رنگ پریده اش به سوی سایمون بر می گردد. هر موقعیت دیگری می بود با چنین فردی همراه نمی شدم، اما این مسئله آنقدر مهم است که نمی توانیم وقت را برای پیدا کردن یک فرد با توانایی های او هدر دهیم. 

- بله... می فهمم.

- خوبه. من نمی خوام دوباره توضیح بدم که این ماموریت زندگیه تک تک افراد دور و برتون رو تغییر می ده. ما سالهاست داریم روی این پروژه کار می کنیم و امروز،‌ همین جا نتیجه اشو می گیریم. ممکنه هممون بمیریم، اما هر چی هم شد، باید امروز این کار انجام بشه.

همه ی ما با ناراحتی سر تکان می دهیم. هیچکس از خبر این که صد در صد خواهد مرد خوشحال نمی شود، حتی یک مرده ی متحرک!

سایمون می رود بیرون تا آخرین سیگارش را بکشد،‌ حس می کنم که بیشتر از همه ی ما او به این دنیا وابسته است،‌ تا به حال نپرسیده ام خانواده ای دارد یا نه. البته، در این پروژه هیچکدام از ما خانواده ای ندارد.

فرِد بالاخره چشمانش را از روی لب تاپ سیاه رنگش بر می دارد و با نگاه پرسش آمیز از می پرسد: فکر می کنین کار کنه؟ می دونم، سالهاس که دارن روش آزمایش انجام می دن. اما واقعا چقدر احتمال داره که هممون برای هیچ فدا بشیم؟

ربکا در حالی که نفسش را از روی بی حوصلگی بیرون می دهد می گوید: نمی شه چیزی رو قطعی گفت. بهتره امید داشته باشیم اینطور شه.

فرد می خواهد سوالی دیگر بپرسد،‌ اما می فهمد که جواب تمام پرسش هایش را خود می داند، مانند همه ی ما! 

فضای ون از چیزی که فکرش را می کردم برایم زجر دهنده تر است. چه کسی دوست دارد قبل از مهم ترین ماموریت زندگیش در یک ون سفید رنگ باشد؟

جالب است. یادم میاید روزی را که در عراق به بزرگترین و اصلی ترین ساختمان طالبان حمله کردیم و تفکر من دقیقا مانند حال بود. استرسی نداشتم، فقط معذب بودم.

من یک جاسوس بین المللی بودم. مسئول مرگ بسیاری از افراد و نجات کشور از دست دشمنانی که فقط سازمان من می دانست چقدر خطرناکند.

بعد از مدتی تقریبا طولانی، اداره ی ما دیگر به من احتیاجی نداشت. پس سعی کردند هیولایی که خودشان ساخته بودند را نابود کنند. اما شکست خوردند. البته نه کاملا! بعد از این که از تله ی مرگ آن ها فرار کردم دیگر چیزی از من باقی نمانده بود. پس به جمعیت کارتن خواب های لندن پیوستم!‌

روزی که سایمون در یکی از خرابه های لندن من را پیدا کرد می دانستم احتمالا به یک فرد بی نام و نشان که آماده ی مرگ است احتیاج دارند.

تا به امروز چند ماموریت دیگر هم انجام داده ایم. هیچوقت برای آدم هایی که می کشتم دلیل نخواستم. نابود کردم و جلو رفتم، چیزی که دستورات می گفتند!‌

صدای تمام شدن بارگزاری کامپیوتر ها افکارم را به هم می زند و ذهنم را فقط برای ماموریت آماده می کنم، ماموریتی که جهان به آن احتیاج دارد. خنده دار است... سالها می شود که من جهان را با کشتن افراد بی گناه که در موقع اشتباه، در مکان اشتباه بوده اند نجات داده ام.

تنها چیزی که در مورد جاسوس بودن دوست داشتم قوانین بودند. قوانین ساده اند، از دستورات پیروی کن و وفادار باش!‌ منظورم این است که،‌ زندگی این گونه راحت است، لازم نیست تصمیم بگیری، کاری را که گفته اند را انجام می دهی و با شلیک یک گلوله کشورت را نجات خواهی داد!

فرد سایمون را صدا می زند و او پس از چند ثانیه روبروی ما، در جلوی در ون است.

- آقایون و خانم ها! بازی شروع شد!

اول از همه ربکا با حس آزادی از ون خارج می شود. من و فرد بعد از او. هارولد هم با تردید قدم به دنیای بیرون می گذارد.

من تماما مسلح هستم. ربکا با خود یک اسلحه ی تمام الکترونیک به علاوه ی تبلتِ مخصوص این گونه ماموریت ها دارد. فرد شمارش معکوس بمبی که در کوله پشتی اش است را روشن می کند. و هارولد... تنها یک فلش یو اس بی همراه خود دارد، حاصل سالها تلاش تک تک محققان و برنامه نویسان.

- هشتاد دقیقه تنها چیزیه که داریم. قبل ازین که تمام کامپیوتر ها خود به خود منفجر بشن.
این را سایمون در حالتی می گوید که به ساعت مچی گران قیمتش نگاه می کند.
- موفق باشید.
این آخرین حرفی است که از او می شنوم. من با سرعت تمام به طرف در ورودی می دوم. نگهبان ها را می بینم که در بیسیم به یکدیگر خبر می دهند. آنها دستور دارند که هر گونه مورد مشکوک را که به ساختمان نزدیک شود بررسی کنند. چه دستور کارآمدی!

من یک پالتوی بلندِ‌ نخی سیاه رنگ پوشیده ام. پوتین های سیاه نظامی.
چند لحظه بعد روبرویم یک دیوار از نگهبانان می بینم که جلوی در ورودی اصلی ساختمان ایستاده اند. همه، تفنگ هایشان را به سویم نشانه گرفته اند.
- آروم باشین رفقا. من امیدوار بودم که بدون جنگ و خونریزی وارد ساختمون بشم.

گذاشتم که نگاه سرد و بی ترسم را بررسی کنند. بعد فردی از بین آن ها که به نظر رییسشان بود گفت: خیلی آروم پالتوئت رو در بیار. 

به نظر باید با آنان به سبک دیگری مذاکره کرد، بالاخره مسیح هم این روز ها بیاید روی زمین، نمی تواند با کلمات مردم را رهایی بخشد!‌ و البته اگر پالتویم را در بیاورم آنها شاهد چندین تفنگ بسیار کشنده خواهند شد!‌
در حالی که دستانم را بالا می برم به طرفشان حرکت می کنم.
- لطفا! من فقط عجله داشتم که وارد ساختمون بشم. چیزی زیر پالتوئم ندارم. احتیاجی به این کارا نیست.
- لعنتی! خفه شو و کاری که میگیم رو بکن.
- امیدوار بودم کار به اینجاها نرسه. باشه. اینکارو می کنم.

به ساعت مچیم نگاه می کنم، مطمئن می شوم زمان مورد نظرم فرا رسیده است. پالتو را آرام در می آورم.
- بچرخ
در این لحظه صدای زنگ ساعتم در می آید و بدون مکث پالتو را به طرف آنان پرتاب می کنم. یک ثانیه بعد، قبل از این که بتوانند عکس العملی نشان بدهند چاشنی بمبِ روی پالتوئم فعال می شود و همه ی آنها یا تکه تکه شده اند و یا به طرفی پرت شده. من در فاصله ی ده متری هیچ گونه آسیبی ندیده ام!

مردم با سرعت هر چه تمام به این ور و آن ور می دوند و هر یک سعی در رهایی از این ساختمان لعنت شده را دارند.

به اطرافم نگاه می کنم. هیچ پناهگاهی در بیرون از ساختمان پیدا نمی کنم. به ناچار باید وارد این ساختمان سفید رنگ بشوم.

پس از وارد شدن یکی از میز های سیاه و سنگینی که مخصوص نگهبانان است را به کناری می کشم و به پشت آن پناه می برم.

در همین لحظه صدای پای افراد سازمان به گوشم می رسد. آن ها با سرعت به سوی من می آیند. به خودم لعنت می فرستم. جابجا کردن میزی که آن ها هر روز می بینند و سنگر گرفتن به پشت آن؟‌ اگر پرچمِ "‌من اینجا پناه گرفتم"‌ به مراتب راه بهتری برای لو دادنم ایجاد می کرد.

در این لحظه مسلسلی را از غلافی که به پشتم متصل است در می آورم و با حالتی متمایل نگاهی به راهرو ورودی می اندازم. افراد سریع اما خونسرد دارند به من نزدیک می شوند، به ساعتم نگاهی می اندازم.

امیدوارم که وقتش رسیده باشد، اما هنوز سه دقیقه مانده، تازه اگر مشکلات ممکن در راهشان را در نظر بگیرم ممکن است بیشتر طول بکشد.

پس احتیاج به خرید وقت دارم.

- من جان انگر هستم. من این بلا رو سر نگهبانای ورودی آوردم و می خوام خودم رو تسلیم کنم.

حتی یک آدم باهوش هم وقتی ببیند دشمنش می خواهد خود را تسلیم کند بی اختیار مغرور خواهد شد و در این لحظه اجازه می دهد تا دشمنش آخرین نفس های سنگینش را بکشد.

هر اسلحه ای که دارم را در می آورم و ادامه می دهم:‌ من تمام اسلحه هام رو در آوردم و آماده ام تا بلند بشم. امیدوارم هیچ جور عکس العمل عجولانه ای نبینم.

همه ی افراد متوقف شدند و یکی از آنان با بی حوصلگی گفت: جان. ما 12 نفر هستیم. هر کدوممون هم یک اسلحه ی ام. 5 داریم که به طرف جایی که هستی نشونه گرفته شده. پس بهتره هیچ کلکی در کار نباشه. حالا با دونستن این نکته می تونی بلند شی.

آرام بلند می شوم و اسلحه ها را بالا می گیرم تا فکر نکنند که من سعی در تقلب دارم.

- اسلحه هارو بنداز طرف ما.

 تفنگ ها را دانه دانه به طرفشان پرت می کنم. سومین و آخرین را نزدیک خودم می اندازم و به شکلی جلوه می دهم که انگار همه اش تصادفی بوده است.

- لعنتی... ببخشید... الان برش می دارم.

- نه نه نه... همونجا واسا و جلو نیا نزدیک نشو.

- آروم باش مرد!‌ می خوام که کارتون رو آسون تر...

صدای تیری که به میز می زند باعث می شوم حرفم را قطع کنم. او، یعنی سخن گوی آن ها صورتی خشمگین دارد. بر اساس تصور  همیشگی من کلاه ارتشی ای بر سرش نیست و به شکل عجیبی موهایش را بالا زده است.

- حالا... همین جایی که واسادی. پراهنتو در بیار و بچــ...

صدای انفجاری از پشت سرشان همه ی آنان را شوکه می کند و بدون توجه به من به عقب بر می گردند و منبع آن را تماشا می کنند!‌

من در این موقعیت خودم را قبل از این که گوش هایشان بتواند صدا های عادی را مانند قبل بشنود به طرف تفنگ مسلسلی که نزدیکتر است می اندازم.

اولین گلوله را به طرف فرد وسط که سخن گوی آنان نیز هست نشانه می روم و شلیک... صدای تیر اندازی کمی هوششان را به حالت عادی بر می گرداند اما کمی برای عکس العمل دادن دیر شده و من به سر همه ی آن افراد شلیک کرده ام!

کشتن معمولا برای من دوست داشتنی نیست، ترجیح می دهم به دست یا پا شلیک کنم تا این که مغز یک فرد را روی هوا شناور کنم. اما در این ماموریت هیچ کدام از ما نمی توانیم به گروه مقابل شانسی برای نجات بدهیم. بازی ساده ای است،‌ یا ما،‌ یا آن ها!

دلیل این که ابتدا من وارد شوم و توجه افراد را به خود جلب کنم را الان می فهمم. از طرف ورودی اصلی ساختمان، گارد ها راه های کمتر و کوچکتری برای حمله دارند. این یعنی آن ها خیلی ساده به طرف راه های کوجک کشیده شده اند و وقتی به طبقه ی هم کف برسند مهمان گلوله های ما خواهند بود.

وقتی برای تلف کردن وجود ندارد. همین حالا هم حدود 20 دقیقه گذشته است. مسلسل را به کناری می اندازم و از یکی از سریاز های مرده تفنگ ام. 5 اش را قرض می گیرم!‌ صدای آژیر را می شنوم که فقط یک معنی دارد، تا شصت دقیقه ی دیگر تمامی کامپیوتر های وزارت نابود خواهند شد.

سایمون، ربکا و فرِد را می بینم که از بین دود در می آیند،‌ اما فاصله ی نسبتا زیادی تا من دارند و البته کار آنها پشتیبانی از من نیست،‌ بلکه خودم باید تمام ورودی ها را پوشش دهم.

در سمت چپ یک آسانسور به پایین می آید و در سمت راست نیز می توانم صدای پای افراد را بشنوم که از راه پله  پایین می آیند. 

تنها ماده ی منفجره ای که دارم یک نارنجک است که به ساق پایم وصل کرده ام. نمی توانم آن را به طرف آسانسور پرت کنم چون ما برای رسیدن به طبقه های بالا به آن احتیاج داریم. پس باید آن را به موقع به طرف راه پله بیاندازم.

چند ثانیه تمامی فضا در سکوت فرو می رود و بعد آسانسور رو به روی من باز می شود!‌ هیچ چیزی در آسانسور نیست جز یک کیف که باید احمق باشید اگر نفهمید یک بمب ساعتی است!‌

من با نهایت سرعتی که ممکن است از در ورودی آسانسور دور می شوم اما موج انفجار که پایه های ساختمان بلند را به لرزه می اندازد چابک تر از من است!‌

چند دقیقه روی زمین سرامیکی و خاکستری رنگ ساختمان بیهوش می شوم. پس از مدتی درد بسیار وحشتناک پاهای سوخته ام که روی زمین کشیده می شوند بیدارم می کند. 

با تعجب می فهمم که هنوز درون ساختمان هستم. فردی با کت و شلوار سیاه رنگ من را روی زمین می کشد و به طرف چیزی که نمی توانم ببینم می برد. همین که توانستم بفهمم او - کسی که مرا روزی زمین می کشد - چه لباسی پوشیده، یکی از درد ناک تارین کار ها را انجام داده ام. با توجه به این ها، چاره ای جز انتظار کشیدن برای دیدن دلیلی که من را به این آورده، ندارم.

چند لحظه بعد پیراهنم را که تا الان به وسیله اش مرا می کشید رها می کند. سرم تا با شتاب به زمین برخورد می کند و از درد به خود می پیچم، اما هرچقدر حرکت کنم درد پاها و کمرم بیشتر خواهد شد،در این حالت فقط می توانم فریاد بکشم! 

مرد کت و شلوار پوش یک صندلی به کنارم می آورد و رویش می نشیند.

- جان... چه تصادف بزرگی که دوباره همدیگه رو می بینیم!‌

دردم کمی آرام می گیرد، بی حرکت می مانم و سعی می کنم چشمانم را باز نگه دارم تا صورت مرد را ببینم. ناگهان می فهمم چه کسی روبروی من است.

- ممکن نیست... تو باشی... خودم ... کشتمت...

- بیخیال گذشته ها جان. با تشکر از تو... امروز روزی نیست که بخوام با یاد آوری اون موقع ها خرابش کنم. 

دستانش را پایین  می آورد و دست چپ من را با حالتی دوستانه می گیرد.

- امروز... روز جشنمونه! 

همه چیز برایم گنگ به نظر می رسد. نمیتوانم هیچ چیز را درک کنم. آیا من مرده ام؟‌ اگر این طور است  چرا هنوز درد می کشم؟‌

- می تونم از نگاهت بفهمم که درد زیادی رو داری برای این که جلوی من قدرتمند جلوه کنی متحمل شدی. اما واقعا احتیاجی به این کار ها نیست. با توجه به چیزی که از دوستای عزیزت گرفتم فکر می کنم تمام بدهی هات پرداخت شده. 

بعد از گفتن این حرف فلش یو اس بی ای که متعلق به هارولد بود را به من نشان می دهد. او بهترین هکری است که تا به حال دیده ام، حتی هارولد هم نمی تواند به بخشی از توانایی های او برسد.

حالا دلیل سر خوشی اش را می فهمم. او قدرتمند ترین سلاح ممکن را در دست دارد. بدترین ویروسی که تا به حال نوشته شده. این پروژه ای بود که محققان سالهای متمادی بر رویش کار می کردند. این ویروس می تواند کنترل کامل جهان را به فردی که آن را کنترل می کند بدهد، در اصل کنترل تمامی نیروگاه های اتمی جهان.

مدت هاست که جهان دیگر قوانین قبل را ندارد. در حال حاضر حملات هسته ای چیزی معمولی به حساب می آیند به همین دلیل نیز باید متوقف شوند. این ویروس می تواند اجازه ی کنترل تمامی جنگ ها را به ما بدهد، اما همانقدر هم می تواند کشنده باشد.

سعی می کنم که حرکت کنم، اما درد امانم نمی دهد، حتی اگر می توانستم هم با این وضع قدرت مقابله با او را نداشتم.

- آه... می تونم ببینم که حتی تو این حالتم به ارباب هات وفاداری... ای کاش منم چنین سگ وفاداری می داشتم. 

نیم نگاهی به ساعتش می اندازد و ادامه می دهد:‌ خب،‌ کم کم داریم به پارتی نزدیک می شیم.

یک نفر را از بیرون صدا می زند و چند لحظه بعد سربازی همراه با یک لب تاپ به سوی ما آید.

- جالبه جان. این که وقتی حکومت دست آدم های لاشخور بیفته از چه کسایی برای اداره اش استفاده می کنن. آدم هایی مثل من که دولت های قبلی از وجودشون وحشت داشتن.

فلش را به لب تاپ وصل می کند، لب تاپی به شبکه ی اینترنتی وزارت دفاع متصل است. تنها جایی که می شود از طریق آن یک ویروس را در سطح جهانی پخش کرد!‌

فکرم مانند ساعت کار می کند. در هر صورت از این ساختمان زنده بیرون نخواهم رفت. با توجه به سوختگی های بدنم فکر نمی کنم بیشتر از یک ساعت دیگر دووام بیاورم. تنها سوالی که می ماند این است که آیا باید جهان را از دست چنین حاکمی نجات دهم یا نه.

در هر صورت من قهرمان داستان ها نخواهم بود. من همیشه یک فرد خطرناک اما قابل استفاده بودم که تاریخ انقضا داشت. اما نمی توانم بگذارم که هیولایی مانند خودم این جهان را اداره کند.

با تنها قدرتی که در بدنم باقی مانده دست هایم را به پای راستم می رسانم. او فکر می کند که از درد این گونه شده ام و توجه زیادی به من ندارد. من هم اگر چند ثانیه به رسیدن به هدفم مانده بود همین کار را می کردم.

- و بالاخره... حالا من دسترسی کامل به کل سلاح های اتمی جهان رو...

ناگهان نارنجک را می بیند که چرخ زنان به کنار پایش می رسد. 

- نه... نه... نه...

با لبخندی ساختگی به او می گویم: برو به جهنم!‌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۲ ، ۱۴:۰۲
ایمان وثوقی