Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

توئم صدای زمزمه ها رو می شنوی؟


دستام رو با تقلا به دیوار می کشم. مطمئن نیستم واقعیه. مطمئن نیستم واقعیم. می تونم فقط خواب باشم. توی یه اتاق سه در چهار گم شدم. تاریکه. هیچ نوری نیس. دور افتاده. تنها چیزی که برای این چند ساعت..


چند ساعت شده؟


یاد وقتایی می افتم ک مث مرده ها از مدرسه میومدم. تمام مدت سوالای تکراری. حرفای تکراری. آدمای تکراری. خسته. وقتی می رسیدم خونه فقط می تونستم خودمو به تخت برسونم و بعد.. خالی از فکر. بیهوش می شدم.


وقتی بیدار می شدم، اکثرا هوا تازه داشت تاریک می شد. منو یاد ساعتای 6 استرس زای صبح می انداخت. یادمه، هر بار باید مطمئن می شدم که 6 صبح نیس. هر بار لعنتی. احساس گیجیش رو یادمه. ندونستن زمان.


نمی دونم داره چی می شه. نمی دونم چقدر از اینجا بودنم می گذره. چند بار اینجا خوابیدم و بیدار شدم؟ نمی تونم. درست. فکر. کنم.


توئم چشماش رو دیدی؟ 



یکی داره جیغ می کشه. یکی داره به دیوارا پنجه می کشه. کاش تمومش می کرد. کاش خفه خون می گرفت و یه جا می نشست. کاش بام حرف می زد. می لرزم..


دورتادور اتاق قدم می زنم. مطمئن نیستم وقتی دارم پاهامو جابجا می کنم واقعا داره اتفاق می افته یا فقط توهمه؟! به دنبال یه نشونه می گردم. نباید عقلمو از دست بدم. اگه مدت زیادی اینجا بودم حتما یه چیزی باقی گذاشتم. هر جای ممکن پامو می کشم. هیچی نیست.. مدت زیادی اینجا نبودم. اما چقدر؟ چرا حس گرسنگی نمی کنم؟ چرا تشنه نیستم؟


دوباره دستاش رو به دیوارا می کشه. مطمئن نیستم کجاست. هرچقدر تلاش می کنم نمی تونم کلمات درستی از زبونم در بیارم تا بهش بگم بتمرگه سر جاش.


دوباره دور اتاق می دوئم.. نمی تونم خودمو نگه دارم.. زمزمه ها. دارن. منو. می برن.


هنوزم فکر می کنی اون زیباس؟...


قلبم تند می شه.. می پیچه به خودش. دستم رو می کشم به دیوارا و می دوئم. اونقدر به چهار طرف این اتاق می خورم ک کم کم می فهمم کجا باید بپیچم.. عادت می کنم بش. خوبه. دارم به اینجا اعتماد می کنم.


تند تر می دوئم. تپش قلبم رو توی گوشام حس می کنم. دستم رو به دیوار می کشم. اونم دنبالمه. داره میاد. همیشه یه قدم جلوتر یا عقب تر از من.. صداهارو نمی شناسم. فقط می دونم اونجاس. زنده بودنش رو حس می کنم. تند تر می دوئم. می خوام غافل گیرش کنم. مطمئنم اون حرومزاده داره باهام بازی می کنه. مطمئنم می تونه تو این سیاهیا خیلی خوب ببینه.


دارم از نفس می افتم. مطمئن نیستم چند روزه دارم می دوئم.. چند ساعت.. چند دقیقه. چند ثانیه. هیچی یادم نیس. همه ی زمان ها حاله. نفسام تندن.. فکرام کور می شن. بالاخره خودشو نشون می ده.


من رو با نهایت بی رحمی به وسط اتاق هل می ده. می افتم. و یهو جامو گم می کنم. حس امنیت دیوارا می ره. دستمو به اطراف می کشم. ازش می ترسم. مطمئن نیستم هنوزم دیواری اطرافم هست یا نه. اعتمادم از همه چیز از بین می ره.


چشمام رو می بندم. باز می کنمشون. هیچ فرقی نمی بینم. ترسناکه. دوباره زمزمه هارو می شنوم. تپش قلبم یه مدت اونارو ساکت کرده بود. صدای زمزمه ها از یه نفر میاد.. از یه نفر که همه جا هست. مطمئنم هست. مطمئنم. باید پشت دیوارا باشه. نمی تونه داخل این اتاق باشه. اگه هنوز دیوارا وجود داشته باشن...


دستا و پاهامو به اطراف مایل می کنم. می خوام بفهمم کجام. فقط زمین نرم رو حس می کنم. یادمه دیوارا هم حس همین زمین رو داشتن. زمزمه ها رو می شنوم. چند وقته رو زمینم؟


سعی می کنم بلند شم. سرم به سقف می خوره. خفگی. خفگی. خفگی مطلق. حتی نمی تونم بشینم!


حس می کنم قلبم داره تیکه تیکه می شه. نفسام وحشیانه تر از همیشه بیرون میان. حتی از صدای کشیدن دستاش روی دیوار ترسناک تره. صدای دستاش؟


صدای دستاش رو نمی شنوم. پنجه هاش.. هر چی. هر چیزی که داشت منو.. منو نابود می کرد. اون رفته. حسش نمی کنم.


- اونجایی؟


چه صدای آشنایی.. این واقعیته؟


- با توئم؟ وقتی نمونده.. باید برگردی.


زبون. لعنتیم. کار. نمی.کنه.

چشمام رو باز می کنم و می بندم. به اطراف بی فکر نگاه می کنم. سرم به سقف می خوره. مجبورم دراز کشیده به اطراف بچرخم. دستامو میارم رو چشمام. چشمام رو با انگشتام باز و بسته می کنم. هیچی نیست.


نه.. صبر کن..


دوتا نقطه ی سبز رو خیلی دورتر از خودم می بینم. بالان. بالا تر از ارتفاع من. نمی دونم چی داره می شه. فقط به طرفش می خزم. حس می کنم سقف هی داره میاد پایینتر.


سریعتر می خزم. چشماش واضح می شن. دارن با نگرانی نگام می کنن. حس می کنم دیگه تو اتاق نیستم. توی اون اتاق لعنتی نیستم. هر جایی ک بود از وقتی ک سقفش تغییر کرد عوض شده. مطمئنم. باید به یه چیزی اعتماد کنم. به چشمای اون تکیه می کنم. باید واقعی باشن.


سریعتر می خزم. چشماش... مثل ستاره ها دورن از من. انگار دارم از میلیون ها کیلومتر پایینتر می بینمشون. اما دارم نزدیک می شم. می دونم. باید برم جلو فقط..


قلبم تند نمی شه. نفس نمی کشم. فقط باید برم.


پلک می زنه آروم. وقتی دوباره چشماش باز می شن حس می کنم یه چیزی شکست. قلبم درد می گیره. صدای دیوار هارو می شنوم. نمی دونم چطوری می فهمم صدای اوناس.. اما حسش می کنم. دیوارای کناریم دارن بهم نزدیک می شن. باید بهش برسم. باید بفهمه من اینجام.


درد قلبم بیشتر می شه. یهو صدای بلند جیغ رو می شنوم. جیغی ک باعث می شه روی دستام بیفتم. چند ثانیه ساکت می شه همه جا. به چشم ها زل می زنم. دارن گریه می کنن؟


دوباره صدای جیغ رو می شنوم. بدنم به لرزه می افته. زیادی بلنده..


دستام رو روی گوشام می گذارم. جیغ بعدی.. بدنم بی حس می شه. دیوارای کناری رو حس می کنم که بهم می رسن. دو طرف بازوهام رو فشار می دن. گوشم رو محکمتر می گیرم. جیغ بعدی.. صدای لعنتی کم نمی شه..


بدنم به هم فشرده می شه. سقف شروع به پایین اومدن می کنه. چشمام رو می بندم. این نمی تونه واقعی باشه. تند تند زمزمه می کنم. نمی دونم دارم چی می گم. ناخونام رو به دیوار می کشم. این لحظه ی لعنتی چرا تموم نمی شه؟!


هنوز فکر می کنی خوابی؟


یهو فشار دیوار ها از روم برداشته می شه. جیغ ها متوقف می شن. هوای سرد رو حس می کنم با دماغم. بیحال روی زمین می افتم. تموم شد.


دوباره توی اتاقم. همونجور که بود. چشمام رو می بندم. باز می کنم. هیچی. تاریکی..


 قلبم.. قلبم دیگه نمی تپه. مثل یه وزنه ی گوشتی توی بدنم حسش می کنم. مثل من کرخت شده. هیچ چیز سبزی روی سقف نمی بینم. وسط اتاق روی زمین، بی حرکتم.


شب هزار تا چشم داره.. و من آرزو می کنم کاش یکی ازون چشما اینجا می بود. می تونستم بفهمم هیچی اونقدرا بد نیس.


هر لحظه حس می کنم یه میلیون سال پیر و فرسوده می شم. حس می کنم بدنم داره ذره ذره زیر بار زمان خراشیده می شه. آروم می گیرم بالاخره.


چشمام رو می بندم. باز می کنم. یه فرق احساس می کنم. یه بخشی که اونقدر توی کل گم شده بود و من نمی تونستم ببینمش. یه جزء ساده که به کل اینجا یه نظم می ده.


چطور به اینجا رسیدی؟


توی سرم بالاخره یه حرکت رو حس می کنم. جزییات تحلیل می شن. چطور به اینجا رسیدم؟... این سوال خودش کلی چیز دیگه رو همراه داره.. من کی بودم؟


و... تو چی می دونستی؟


قبل از حتی فکر کردن چیزی فراتر از خودم رو درونم حس می کنم. چشمام رو محکم به هم فشار می دم. هر چیزی که من بودم فراموش می شه. شوق دوباره قلبم رو می گیره. بدنم بیدار می شه. دوباره تازه و آماده ام. نیرو من رو به پرواز در میاره...


پلکام کنار می رن. چشمام برق می زنن. می تونم حسش کنم. دوباره داره شروع می شه. صدای جیغاش رو می شنوم. صدای زمزمه ها رو می شنوم. لبام آروم حرکت می کنم. از لذتش می تونم بگم که دارم می خندم. چشمام روشن تر می شن. می تونم همه چیز رو ببینم.


- اونجایی؟


به تته پته می افته. از صدای من تنش به به لرزه میاد. چقدر ساده لوح. چه شکننده...


صدام مثل نوازش این جمله رو ادا می کنه:

- با توئم! وقتی نمونده... باید برگردی.


به طرفم میاد.. باورم نمی شه اینقدر احمقه. من خیلی فراتر از اونم که بخواد بهم نزدیک شه. چی فکر کرده؟ می تونه به من برسه؟


نیرو رو توی وجودم بیشتر حس می کنم. بدون کنترل از درون باهام عشق بازی می کنه. لبخندم پهن تر می شه. من خدای این تاریکی هستم.


بعد از چند لحظه بازی برام کسل کننده می شه. اون داره همینجور میاد و میاد و نمی فهمه هیچوقت به من نمی رسه. باید همین الان از شرش خلاص شم..


دیوار ها. نگاهم به اونا می افته. مثل تکیه گاهن برای من. من بی نقصم. به تکیه گاه احتیاجی ندارم..


دیوار ها رو لمس می کنم.. به ارتعاش در میان. انگار بنده های من باشن و با لمس من خودشونو مقدس بدونن.. به ارتعاش در میان.. بیشتر و بیشتر.


ناگهان حس می کنم زیادی دارن می لرزن... دارن. زیر. پام. رو. خالی. می. کنن. نیروی بی نهایتم،  از درونم کشیده می شه بیرون. دیگه نمی درخشم.


جیغ می کشم. وحشیانه. ارتعاش دیوار ها کم نمی شه. اشک هام سرازیر می شن.. این. من. نیستم.


دوباره جیغ می کشم. با آخرین نیروی چشمام یه حفره ی خالیتر از دیوار ها می بینم. امید. مطمئنم می تونم فرار کنم. به طرفش می مکم روح باقی مونده از خودمو..


به وسط راه که می رسم حس می کنم یه چیزی اشتباهه. اما نمی تونم متوقف شم. یه قدرت بالاتر از من داره منو می کشه طرف خودش..


آخرین جیغ. رها می شم.


آخرین حس. حس پوسته بودن رو می کنم. روی یه خراش آهنی.


و...


خاموش.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۷
ایمان وثوقی
روبروی صحنه خشک شده ایم. دست هایمان تکان نمی‌خورد. چشم هایمان پلک نمی‌زند. نفس هایمان بدون اراده دم و بازدم می‌شوند. دم... باز.. دم. قلب ها سکوت را نمی‌شکنند، نگاه ها صحنه را عوض نمی‌کنند. همه ساکنیم... روی زمین. چسبیده به نزدیک ترین فاصله ‌ی ممکن. آماده‌ی پرتاب.

 
صحنه‌ی تئاتر را نوری فرا زمینی گرفته. الیافی از انرژی که برای ما نا‌آشنا تز از صورت های خودمان هستند. بازیگر ها، تک تک یک سمفونی را می‌رفصند و محو می‌شوند. انگار در این دریای نور گم شدن آنها معجزه ای حقیقی است.

ما مجذوب لحظه ای هستیم که از آن ما نیست. مانند وقتی که عطری را بو کنی که هیچ گاه قرار نبوده نزدیک آن شوی، حال مجنون وار به دنبال بوی دیوانه کننده‌ی آن هستی. بویی که تمام عطر های جهان را منظم خواهد کرد، در حالی که خودش در اوج بی نظمی و سرکشی به حیات خود ادامه می‌دهد.

روایتی وجود ندارد. کلمات و داستان ها بی معنی‌اند. همه برای توصیف اعمال به وجود آمده اند و، حالا، روبروی ما،‌ عملی تازه و اغوا کننده در حال اجراست. انگار در جسم اولین فردی که خودکشی کرد قرار گرفته باشیم. جهان چفدر بی منطق نا آشناست...

در جلوترین ردیف نشسته ام، نزدیکترین ردیف به کسانی که خلقتی تازه تعریف شده را به دست نمایش می‌دهند... انگار همه ی چیز هایی که قبل از این دیده‌ایم از توصیف یک عمل به وجود آمده باشند... و حالا عملی دیگر در حال اجراست. ما تنها بیننده های آن هستیم.

دیوانه وار تماشا می‌کنیم. انگار حسی جدید در روحمان در حال تعریف و توسعه است. ما را پر می‌کند، از چیزی جز خودمان. ناگهان خالی می‌شویم، خالی و پاک. و دوباره ما را پر می‌کند. اوج می‌گیرد و می‌افتد. اما ناامید نمی‌کند!

لحظه ها می‌گذرند.. مانند یک عمر. یک عمر هیجان انگیز. یک عمر که در یک چشمک رویا بگذرد. نور ها، هرچقدر نا‌آشنا... دنیا را به من نشان می‌دهند. و حرکات.. حرکات لعنتی... پیر می‌شوم. باری از خاطرات بر دوشم. چشمانی گریان. روبروی رودخانه‌ای بی نهایت. تنها برای من. من... پیر ترین ماهی این رودخانه خواهم بود... همانطور جوانترین آن... همانطور بزرگترین. هیچکس جز من دنیایی مانند این را نخواهد دید. دنیایی که من در یه چشم به هم زدن گذراندم..


چشمانم باز می‌شوند. مدت هاست که بازند اما نمی‌بینند، حالا می‌بینند. حالا می‌بینم. از مسخ به بیرون کشیده می‌شوم. از بی نقصی و می‌افتم در اوج تناقض ها. انگار این هم مرحله ای دیگر است... مرحله‌ای که بیدار می‌شوم!


به حرکاتشان نگاه می کنم، دیگر شاهانه قدم بر نمی‌دارند.. دیگر تلاش نمی‌کنند با انگشت های ظریفشان روی هوا نقاشی بکشند.. نه.. برعکس! دارند دیوار ها را دانه دانه خراب می‌کنند. انگار عطشی غیر قابل تصور را توصیف می‌کنند، به اوج می‌رود... و اوج هم برایش به دایره‌ی تکرار می‌پینودد.. و حالا... می‌افتیم.

قلبم تند می‌شود. آنقدر تند که اگر میلیون ها نفر جیغ می‌کشیدند، هنوز هم نبض آن را با گوش هایم حس می‌کردم... چرا هیچ چیز نمی‌شنوم؟‌

به بالا نگاه می‌کنم. بالای صحنه‌ی دنیا... خدا آنجا ایستاده. می‌نوازد. روحش را در حروفی زنده توصیف می‌کند.. نمی‌توانم چشم هایم را از او بردارم.. چقدر.. زیبایی.. چقدر... تاریکی!

ناگهان احساس می‌کنم او هم دارد به من نگاه می‌کند. ترس سرد تا عمق استخوان هایم می‌رود. یخ می‌زنم. چشم هایی فرا انسانی مرا می‌بینند... چشم هایی که می‌توان برای آن کشت.


آخرین لحظه. چشم هایش به من. و ناگهان... تاریکی. خدا دیگر آن بالا نیست. آخرین نور های ابدی از او به صحنه ی نمایش تابیده می‌شوند. قلبم می‌گیرد. به من می‌پیچد، خفه ام می‌کند. تقصیر من است... نباید متوجه او می‌شدم.

نمایش تناقض آمیز ادامه پیدا می‌کند، حتی حالا.. که خدا دیگر بر آن نوری نمی‌تاباند... فریاد می‌کشم. نمایش دیگر اوج نمی‌گیرد. در تمام تهی های جهان غرق می‌شود... انگار بی‌نهایتی از درد های جهان می‌سازد. فریاد می‌کشم. می‌خواهم یک نفر این را قطع کند. می‌خواهم یک نفر مرا بکشد. نمی‌دانم به کجا خواهم رفت. تنها می‌خواهم اینجا نباشم. می‌خواهم دور شوم.

می‌ایستم، ذهنم به اطراف تلو تلو می‌خورد. نمی‌توانم فکر کنم. دستم را به صندلی می‌گیرم تا نیوفتم. مردم هنوز هم مجذوب آن نمایشند.. شاید...

شاید فقط چون من راز پشت آن را فهمیدم اینقدر غیر قابل تحمل شد؟ شاید...شاید به خاطر این که هیچ گاه نباید کنجکاو می‌بودم، تنها باید از شانس لذت، لذت می‌بردم..

نه... غیر ممکن است. این مردم نمی‌دانند چه می‌بینند. نمی‌توانند بفهمند دیگر خدا نمی‌نوازد. نمی‌خواهند بفهمند. سرم تیر می‌کشد. باز هم نمایش لعنتی. حال دیگر بازیگر ها صدا دارند... صدایشان را می‌شنوم... همه با جیغ کمک می‌خواهند. انگار فرشته هایی سفید و بدون مرز را فلج کرده باشند.. سیاه پوشانده باشند..

تا‌ آخر ردیف می‌روم. نور های نمایش دیگر مرا جذب نمی‌کنند.. آنها دیگر از منبعی بی‌نهایت نمی‌ایند. به طرف در خروجی می‌روم.. من باید ازینجا فرار کنم.

فردی را می‌بینم که از ردیف آخر به من زل زده. با لباس هایی که انگار.. انگار به زمان ما تعلق ندارد. اما مرا می‌شناسد. خیلی خوب.. خیلی زیاد. هرچه به او نزدیک می‌شوم دنیاهایی را می‌بینم که نمی‌توانم درک کنم... خاطراتی نا‌اشنا. از دوستی قدیمی. ناگهان می‌ایستد. ابتدا فکر می‌کنم می‌خواهد به کمک من بیاید.. اما تنها سیگارش را روی صندلی خاموش می‌کند. انگار از ابعاد این لحظه چیزی غیرممکن و فراواقعی را می‌بینم. او کیست؟

قبل از پاسخ به سوالم او رفته است. در خروجی پشت سرش سفت می‌شود. ناگهان دیگر درب خروجی ای وجود ندارد.

پاهایم را حس نمی‌کنم. دستانم دیگر مال من نیستند. انگار روحم هنوز بر روی صندلی شماره‌ی 302 نشسته... نه.. این یک نمایش بود. فقط یک نمایش. یک دروغ. باید بیدار شوم. دنیای من اینجا نیست. باید بیدار شوم. فریاد می‌کشم تا او، هر که بود.. برگردد.

باید..

بیدار شوم.


و بیهوش روی زمین می‌افتم.



+ خسته شدم از بس رو کیبورد خیس تایپ کردم. نوشتم. ثبت نکردم. پاک کردم. فحش دادم، قورت دادم، عذرخواهی کردم... هی این لامصبُ بازُ بسته کردمُ به صفحه ی خالی خیره شدم. و بعد تهش چقدر می تونم سبک شم؟ چقدر میتونم ذره ذره از وجودمُ بکنمُ دور بریزم. نابود کنم. تا کجا با ریش تراش بیفتم به جون موهام، تا کجا ناخونامو از ته بگیرم. لاکامُ پاک کنمُ لباسای گشادُ تکراری بپوشم. تا کجا روی کتابام خون دماغ کنم، با دستایی که می لرزن تست بزنم. تا کجا تو راه کتابخونه واستمُ دستامِ بزارمُ دیگه نتونم وزن کوله رو تحمل کنم. تا کجا دوستام رو بپیچونم، اونا رو از خودم دور کنم، یاد بدم چجوری از من نا امید بشن. تا کجا دنبال آهنگی باشم که هیچ وقت پیدا نمی کنم، تا کجا آینه مو برعکس بزارم سرگردونُ بی هدف سر کنم. تا کجا... چقدر دیگه می تونم؟

سکوت می‌کنم. می‌خواهم چیزی بگویم که دنیایش را عوض کند، بهتر کند، شاید آسانتر. این کاری است که دوست ها باید بکنند. به جایش لال می‌شوم. به جایش تنها همدرد می‌شوم. اما اطمینانی در قلبم است که نمی‌گذارد همینطور صامت بمانم.  به او می‌گویم. به او می‌گویم که تغییر خواهد داد، این دنیا جای او نیست. جایی فراتر ازینجا شاید.. جایی که هیچ چیز مانند این تناقضات دنیوی معنی نخواهد داشت.

- فقط باید بشینم و منتظر بمونم پایل. همین. بدترین چیز ممکنه، می‌دونی؟‌ منتظر موندن. اما واسه خلقت تو انتظار می‌کشم. واسه لحظه‌ای که تمام هنرت. تمام چیز هایی که دارن خفه‌ ـت می‌کنن.. یهو بریزن بیرون. یه سیل. همه جا رو بگیره. سیلی که به همه‌ی ما دنیای تو رو نشون بده. به همه‌ی ما. منتظر می‌مونم. وقتی دونه دونه بچه هات رو خفه کنی و رها شی.. بزنی بیرون از در پشتی این دنیا و در رو ببندی... تو از پایان می‌ری بیرون. از ابد و ازل رد می‌شی. به نقطه‌ای می‌رسی که قدم گذاشتن تو اون اسم تو رو توی قلب این جهان ثبت می‌کنه. و در تازه‌ای رو باز می‌کنی... اون در می‌تونه هر چیزی باشه که می‌خوای... چی رو انتخاب می‌کنی؟

+ فقط می‌خوام گرم شم... خیلی سرد و خسته‌ ـم...  فقط می‌خوام.. گرم شم. از نورش.

- خدا؟..

+‌ آره... دلم برای دستاش تنگ شده.

- منم...

+‌ چرا تو به اندازه‌ی من نمی‌خوایش پس؟

- فک نکنم اون دیگه من رو دوست داشته باشه.

+‌ اینطوری نگو...

- مهم نیست.. اونجا. اون مال توئه. لحظه‌ی توئه. میاد. و من فقط منتظر نمایشت می‌مونم.

+ می‌تونم بهت یه رودخونه‌ی بی نهایت بدم.

- دوست دارم همیشه تو رویا باشم.

+‌ دردت می‌گیره اما.. باید خودتو بکشی.

- لحظه‌ای که دیدم از اون در رفتی بیرون.. اون لحظه می‌تونم برای همیشه با اینجا خداحافظی کنم.


و لبخند می‌زنیم. دیوانه وار... با برقی درون چشمانمان. هیچکس نخواهد فهمید چه شد...
 تنها تماشا خواهند کرد. آخرین نمایش دنیا را.


و ما تنها کسانی خواهیم بود که گول سحر آن را نخواهند خورد!




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۰:۱۳
ایمان وثوقی
"‌ بوسه‌ی مرگ رو فوت کرد به طرفم..."‌

روی پله‌ی مغازه‌ای که سر کوچمون به نظر گرم میومد نشستم. آفتاب از اون بالا چشمک می‌زنه و یه روز گرم رو به من پیشنهاد می‌ده. اما فکرم تو ابر هاس، ابرهای خاکستری ای که آبی بدرنگ آسمون رو جالب کنن. هیچ رنگی به تنهایی جالب نیس. باید براش یه جور جفت خوب پیدا کنی. تاریکی هم مسخرس اگه با هیچ روشنی ای ترکیب نشه. نمی‌تونی وقتی قدرتت آزمایش نشده فک کنی از بقیه بهتری.

" عشق یه جور آتیشه... همه‌ی چیزایی که جلوی راهشه رو می‌سوزونه..."‌

آهنگ جالبیه. به درد امروز می‌خوره حداقل. صدای خواننده گیج کننده‌ ـس. منو یاد شیش های صبحی می‌ندازه که چشمام رو شکنجه دادن. سرمایی که اصلا خنک نبود، فقط سوز داشت. امروزم ازون روزاس. توی پبرهن چارخونم به خودم می‌پیچم. شلوار و کفش های صندل. هیچوقت فکر نمی‌کردم صبح های پاییزی امسال اینقدر سرد باشن، وگرنه روی انتخابم دوباره فکر می‌کردم.

جز این آهنگ و فکر های اول صبحی من هیچ چیز جدیدی تو این دنیای جیغ جیغو وجود نداره. پسرای هم سن خودمو می‌بینم که کتاب به دست به طرف مدرسه می‌رن. چه سیستم محشری. شرورترین آدما رو به سلطه‌ی خودش در میاره. قورت می‌ده و فراموش می‌کنه. از دخترا هم چی می‌خوای بدونی واقعا؟ یه سری ربات که دارن خودشونو می‌کشن مورد تایید پدرشون باشن و در‌ آخر تنها چیزی که گیرشون میاد یه شوهر غرغرو و احمقه. احمق خوبه اما، با احمقا می‌شه زندگی کرد.

اما توی همین صبح سوزناکِ اوایل پاییز هم که بر اساس رسم همیشگی باید به زمین و زمان فحش بدم می‌دونم که دارم در مورد همه اشتباه می‌کنم. هیچوقت نمی‌تونی چیزی رو با قاعده‌ی کلی در مورد انسانا بگی. هیچوقت نمی‌تونی بگی همشون یه جورن. اگه اینطوره، پس تو چطور خودت رو خاص می‌دونی؟

بیخیال فکر کردن می‌شم. به آهنگ گوش می‌دم.

"‌اون دختره منو یاد یه صبح مدرسه ای می‌ندازه که زخمی بودم... سفید پوشیده بود. نمی‌تونسم چشمام رو ازش بردارم..."‌

باور کنین اگه می‌شد این موقع صبح موسیقی دیگه ای گوش داد امتحان می‌کردم. اما هیچی. دقیقا هیچی جز صدای خراش دهنده ی این خواننده نمی‌تونه گه بودن این صبح رو توصیف کنه. باید از درون پر نور باشی تا بتونی از هر سبکی لذت ببری. ماجرا اینه که امروز من سیاهم. خوابالوئم. کلی درس نخونده دارم و معلمایی که همین الان دارن با زن های زشت و عذاب دهنده ـشون خداحافظی می‌کنن تا عقده های دیشب توی تختشون رو روی ما خالی کنن!

سعی می‌کنم باز حواسم رو جمع اطراف کنم. خورشید بیشتر بالا اومده. خورشید هیچوقت اینقدر بالا نمیاد. نه تا وقتی من روی این پله ی لعنتی نشستم. این یعنی راننده‌ی لعنتی سرویسمون بازم نمیاد. پا می‌شم. خاکِ روی شلوار سیاهم رو پاک می‌کنم. گوشیم رو توی جیبم می‌گذارم. مطمئن می‌شم که هنوز از دیروز یه مقدار پول واسه رفت و برگشت دارم. به طرف جایی که معمولا راننده تاکسی های خمار وایمیسن می‌رم.

سوار نزدیک ترین تاکسی می‌شم. راننده چند لحظه بعد سوار می‌شه. ته سیگار روشنِ ارزون قیمتش رو از رو لباش بر‌می‌داره و می‌ندازه بیرون. همراه با افتادن سیگار ریتم آهنگ رو آروم می‌کنم تو ذهنم. زمان آروم می‌گیره. سیگار رو هوا می‌چرخه. ذره های ریز خاکسترش رو هوا پخش می‌شن. خاموش نشده روی زمین می‌افته. فکر نکنم چند ثانیه بیشتر یا کمتر از این دود به هیچکس توی نفس کشیدن کمک کنه!

آدرس رو می‌گم. به زور شیشه‌ی ماشین رو میاره بالا. دستاش می‌لرزن. پیشونیش عرق کرده. آره! اصلا نمی‌فهمم تا خرخره به خدا می‌دونه چیا اعتیاد داری. فقط جون خودت منو سالم برسون به مدرسه. نمی‌خوام توی این جور آشغالدونی ای بمیرم.

همین جور که توی پیچ و تاب خیابونای شهر مورچه می‌شیم حس می‌کنم الان به اندازه‌ی یه چرت وقت دارم. چشمام رو می‌بندم. می‌گذارم سرم با حالت چندش صندلی کنار بیاد. مهم نیس چند نفر موهای شوره زدشون رو بهش چسبوندن. من فقط به یکم استراحت نیاز دارم.

تو گوشام می‌خونه " چاقو رو بچسبون به قلبم.. از صدای تپش هام تَرَک برمی‌داری.. "‌ توی موج های موازی این لحظه گم می‌شم. چند میلیون من وجود دارن؟‌

و اتفاق می‌افته... چیزی که هیچوقت نذاشت چشمام رو توی یه ماشین ببندم. ترس از لحظه‌ای که جهان می‌چرخه. حس می‌کنم به کنار چپونده می‌شم. سرم به یه جایی که نمی‌دونم چیه می‌خوره... دنیا توی جیغ گیتار آهنگ محو می‌شه. فقط یه پلک. همین تمام چیزیه که برای دیدن آخرین تصویر ها دارم..

یه ماشینِ داغون تر از خودمون رو می‌بینم. یه دختر که روی فرمون بیهوش شده... راننده رو می‌بینم که سعی داره بفهمه چه اتفاقی افتاده... می‌خوام فریاد بکشم " صداشو خفه کنین!".. اما نمی‌دونم صدای چی تو ذهنمه.. یهو گرمای خون رو حس می‌کنم.

بیهوش می‌شم.



- امروز ابر ها نمی بارن.

+ می خواسم بدونم چی می شه اگه یه تغییر ساده ایجاد کنیم. زیادی بارون دیدیم. فک نمی کنی؟


وسط آسفالت های خیابون اصلی نیویورک دراز کشیدیم. معلومه که این شهر و کشور من نیس. اما این دنیای من که هست! منطق این ماجرا با این حرفا زیر سوال نمی ره...


- بهت گفته بودم. خسته می شی.

گاردام میان بالا. شاید یکم از تازگی گذشته باشه.. اما خسته؟ کدوم احمقی از خوشی خسته می شه؟!

+ نشدم. اما نمی تونم همچین چیزی رو در مورد تو بگم.

به پهلو کنارم دراز می کشه. نزدیک به گوشم آروم می گه:

- باز داری مثل بچه ها از جواب دادن طفره می ری عزیزم...


اوه.. گاردهام. با صدای دخترونش مثه یه سطل آب فرو می ریزن.

+ در هر صورت من که اینجارو نخواستم. خواستم یعنی، تو رو. اما سوت و کوری رو که نه. تازه...

- فکر کردم از اجتماع بدت میاد؟

+ نه! اصلا! من عاشق اجتماع هستم. مشکل اونور این بود که هیچ اجتماعی واسه من وجود نداشت.

- اینور چی؟

+ بعد از یه سال. واقعا سوال داره؟.. اجتماعش توئی!

- پس چرا حس تنهایی می کنی آقای بداخلاق؟

می خنده و به لبام زل می زنه.

قفل لبام رو به زور از هم باز می کنم، توی چشمام تردید رو می بینه. می فهمه چی می خوام بگم. نمی ذاره. انگشتشو آروم رو لبام می کشه..

- شششش.. مطمئن باش تو اون دنیا هم دیوونه ی تو می شم.

+ کاش می شد واسه همیشه اینجا بمونم.

- عزیزم... اینجوری هیچوقت باور نمی کنی که من همراهتم. حتی با این که یه صدا و تصویر تو ذهنتم... اما اگه من جای اون دختره باشم.. همین حس رو بهت دارم.

+ دیر یا زود حقیقت رو می فهمم..

دستم رو می گیره و آروم فشار می ده:

- منم همینجا باهاتم.

+ کمای سفید. همش تقصیر لباس لعنتیت اون روز بود که همه ی اینجا سفید و پر نور شد.

می خنده:

- باز داری غر می زنی.

+ می تونستیم یه دنیای تاریکه خفن داشته باشیم.

- توی نور می شه تاریکی رو درست کرد.. اما توی تاریکی نه!

+ همشم تقصیر لباس توئه. وگرنه الان کلی بهونه واسه غر زدن داشتم.

با جدیت بهش نگاه می کنم. هر دوتامون می زنیم زیر خنده. وسط خنده ها یهو مثه یه گربه می خزه روی بدنم... ذهنم می تونه هر مزه ای واسه ی لباش بذاره...

کما اونقدرا که می گن بد نیست. نه... نه!

اصلا بد نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۶
ایمان وثوقی
- این کدوم آهنگ بود؟

به او نگاه می‌کنم. شیشه‌ی ماشین را کشیده پایین و به آسمان صحرا نگاه‌ می‌کند. احتمالا ستاره‌ی بی‌نور ما هم آن دور ها، دارد چشمک های آخرش را می‌زند. مطمئن نیست چه اتفاقی قرار است برایش بیفتد، بمیرد،‌ متولد شود، یا همینطور به تعلیق خود ادامه دهد.

+‌ یادت نیس؟ اون نصفه شب که اومدم دم خونتون؟

چشم هایش را می‌بندد. صدای‌ ضبطِ ماشین را کم می‌کند. موهای قرمزش بعد از سالها بدون حفاظی دروغین و پارچه‌ای باد را در میانشان تجربه می‌کنند. در موقعیتی مانند حالا.. همه‌ی چیز های کوچک بی‌معنی ناگهان تنها امیدت برای ادامه خواهند بود.

- می‌دونی که.. خاطراتم دارن محو می‌شن.. هومم.. برام تعریفش کن..


چقدر زمان دارم تا لحظه‌ای من را نیز مانند خاطرات گذشته‌مان فراموش کند؟ آیا حسش به من آنقدر قوی است که این اتفاق نیفتد؟‌...

+ دو روز بود که باهام حرف نمی‌زدی. چون سعی‌ کرده بودم خودکشی کنم. یادمه شبِ روز دوم بود که نتونستم دیگه تحمل کنم. قایمکی اومدم تا خونتون. یه ساعت تموم به موبایلت زنگ می‌زدم تا این که بالاخره برداشتی. تنها حرفی زدی این بود: "برو خونه جان."
و من یهو این آهنگ رو برات خوندم... فکر کنم اگه این آهنگ رو نشنیده بودم همون شب تو رو از دست می‌دادم.. احتمالا آخرین شب زندگیم می‌شد!

می‌خندم. این باید خاطره‌ی دردناکی باشد... آن روز‌ها به هیچ وجه شباهتی به زنده بودن نداشتند.

سخت به ذهنش فشار می‌آورد تا حتی لحظه‌ای از این اتفاق را به یاد آورد... هیچ. بارها این لحظه را دیده‌ام. هیچ گاه نمی‌دانم چه درد مرگ‌ آوری در فراموشی می‌کشد.

دستم را روی شانه‌اش می‌‌گذارم... آرام گردنش را لمس می‌‌کنم. همان پلیوری تنش است که روز تولدش به او دادم. پلیوری با رنگ های آبی، قرمز و بنفش که با ترتیبی خاص و موازی کنار هم قرار گرفته اند... یادم می‌اید دفعه‌ی اولی که آن را پوشید. حس می‌کردم که او مال اینجا نیست.

+‌ .. آروم باش... اگه لازم باشه کل خاطراتمون رو می‌نویسم. حتی ازشون فیلم می‌سازم... هر جور بشه. نمی‌ذارم از یادت برم... فقط بذار از این دیوار بگذریم... همه چیز درست می‌شه.



یکی از عصر های تهوع آور زمستان... فکر به دیوار رهایم نمی‌کند. یک مرز خیالی تبدیل به سیمان و آجر و خدا می‌داند چه مصالح جدیدی می‌شود تا ما را هر چه می‌تواند از جهانی که به مدرن بودن معروف است دور کند...

 آن بیرون ها کسانی دارند ما را قرنطینه می‌کنند. انگار بخشی از یک بیماری بزرگ و مهلک هستیم. انگار تک‌تک ما قاتلان قسم خورده‌شان هستیم.

بعد از جنگ‌های متوالی و بی‌فایده‌ی گروه های تروریستی بزرگ و کوچک در این منطقه دیگر چیزی برای جنگیدن وجود ندارد. همه‌ی افراد مریضند... اما هنوز ادامه می‌دهند.

به تمام دلایلی که به این روز رسیدیم فکر می‌کنم... حماقت انسان ها. حماقت افراد مختلف که ذره ذره آینده‌ی ما را در کاسه‌ای چکاند و در نهایت آن را به دیوار زد.

هر کسی که دروغ بزرگتری داشت تا واقعیات کثیف و پست افراد را پنهان کند قدرت گرفت. از همه چیز استفاده کردند... از همه‌ی آدم های ممکن... و نهایت.. این نقطه‌ای بود که همه به آن رسیدند. باید این منطقه را از همه جا جدا کرد.

باید این منطقه را به حال خود گذاشت. هیچ اهمیتی ندارد که چه به سر من و نسل های بعد از من خواهد آمد. هیچ اهمیتی ندارد که چند سال بعد چگونه زندگی‌ خواهیم کرد. تنها به خودشان فکر کرده اند. ما را در منطقه ‌ای به اسم خاورمیانه.. با دیواری بلند و غیرممکن کنار هم تنها می‌گذارند.

از کشورم مقدار زیادی باقی نمانده. پایتخت که مدت هاست زیر آوار زلزله فرو رفته. شهرهای دیگر کمابیش در حال مرگند. غارتگر و درد ها از همه جا سر در می‌اورند. ما هنوز اینجاییم.

آخر کجا می‌توانیم برویم؟‌ همین جا به دنیا آمدیم... تبدیل شدیم به انگل های مشکل زا و اضافه‌ی جهان.

مردم هر ثانیه عوض می‌شوند. هیچ چیز واضحی وجود ندارد. همه به یک اندازه گیج و سردرگم هستیم. سال ها طول خواهد کشید تا اولین آدم های خودخواه میان ما از جایشان برخیزند و ازاین بی مرزیِ درونی کشور های خاورمیانه سو استفاده کند. ما همه... ساکنیم.

یک سال... تصورش چقدر سخت است. این همه اتفاق تنها در یک سال. باعث می‌شود به خیلی حقیقت های دروغین شک کنی. به قدرت های والایی که می‌پرستیدی.. به تمام نگاه هایت.

در این افکار بیشتر و بیشتر غرق می‌شوم. هزاران کلمه هر لحظه می‌چرخند و جملات جدیدی را می‌سازند... این اتفاقات آنقدر ما را ساکت نگه داشتند که ذهن هایمان زیر بارش دارد جیغ می‌کشد...

ساختن یک دیوار را درک می‌کنم. حتی با بهترین و پر خرج ترین مصالح ممکن.. چیزی که درک نمی‌کنم حفاظت شدید از ذره ذره‌ی این دیوار هاست. انگار چیزی بیشتر از ذهنیت ما در حال رخداد است.  چیزی بیشتر از همه‌ی جهنم هایی که در یک سال به چشم دیدیم.

برای من.. در این لحظه زندگی فقط به یک چیز ختم می‌شود.. یک فرد.

تنها دلیلی که هنوز فکر می‌کنم. هنوز، مانند هزاران نفر دیگر خودکشی نکرده‌ام. او، یک دختر خاص است. یک نفر که مال این دنیا نیست... کسی که می‌خواهم تا آخرین لحظه همراهش باشم...

مضحک است... عوارضی که شوک های پی در پی در افراد باقی می‌گذارد... عوارضی مانند توهم های شدید و ترسناک.. بیماری های پارانویید... و فراموشی.

امروز فهمیدم که جِسی.. تنها دلیل زنده بودن من. دارد از درون فراموشم می‌کند.

کاش فقط می‌شد.. بیدار شوم.




لعنتی. لعنتی. لعنتی. لعنتی. لعنتی. به همه چیز فحش می‌دهم... به ذره ذره دلایلی که ما را به نقطه ی حال رسانده... به خودم. که هیچوقت نفهمیدم تنها دوره‌ی زندگیم آن روز هایی بود که کودکی و نوجوانی را تجربه می‌کردم...

همه چیز خراب شده است. بدون فکر سرعت ماشین را کم می‌کنم. آرام ترمز می‌گیرم. از ماشین پیاده می شوم. به طرف صندوق عقب می‌روم. یک گالن بزنین. یک کیسه نانِ خشک. دستم را میان نان ها می‌برم. یک تفنگ. تنها سه گلوله دارد.

تفنگ در دست دوباره به درون ماشین برمی‌گردم.

+ جِسی... بیدار شو.


چشم هایش را آرام می‌مالد. اشک هایم ذره ذره روی صورتم نقاشی های بی رنگ می‌کشند. خورشید دارد طلوع می‌کند. ستاره ها محو می‌شوند. هوای سرد کمی به گرمی می‌رود.

- رسیدیم؟

+‌ اوهوم...

 به اطراف با تعجب نگاه می‌کند. دور تا دور ما را صحرایی بدون دیوار گرفته است.  سپس به من نگاهی می‌اندزد.

- چرا داری گریه می‌کنی جان؟‌ مگه این مرز نیس؟.. لطفا بگو ازش گذشتیم... لطفا..

+‌ هیچ وقت قرار نبود فقط دیوار در کار باشه جِس.. همونجور بود که خیلیا پیش بینی کردن.. قرار.. هممون رو با هم...

تفنگ را به طرف سرم می‌گیرم.. اشک هایم با شدت بیشتری‌ می‌‌آیند.

+‌ جِسی. فکر می‌کنی اون بالاها خدایی وجود داره؟

تازه بیدار می‌شود.. انگار تا به این لحظه در دنیایی دیگر می‌گشته.. خطر را حس می‌کند.. دردم را.

- چرا... گریه نکن جان.. حس می‌کنم همه چی تموم شده.. داری می‌کشی منو..

+ فکر نکنم بیدار باشه حداقل.. اگه خدایی هست.. خوابه.. خیلی وقته که خوابه.


اشک هایش سرازیر می‌شوند. مانند من.. می‌داند که این پایان است. از همان لحظه که تفنگ را در دستم دید می‌دانست.. تنها سعی می‌کرد آن را باور نکند...

- تلاشمون رو کردیم.. نه؟

+ آره.. بیشتر از اونی که باید...

دستش را روی دستم می‌گذارد... هنوز از لمسش ضربان قلبم شدت می‌گیرد...

- توی یه دنیای موازی. می‌تونستیم دو تا نوجوون باشیم که سوسایدالن.. می‌خوان هر لحظه بمیرن. توی اروپا مثلا. می‌تونستیم تو اون کشور هم همچین پایانی داشته باشیم.. می‌دونی منظورمو؟‌ این که فقط اینجا اینجور تموم نمی‌شه همه چیز.. که جاهای دیگه هم ممکنه مثل ما تموم شن.. نمی‌دونم.. حس بهتری داره..

+‌ هیچی تموم نمی‌شه... بهم نگاه کن... تمام مدت باهاتم.. فقط یه.. چرخش ساده برای داستان بی نهایتمونه.. ما همیشه با همیم جسی..

- محض رضای خدا... تو نویسنده‌ی شخصی منی... الان چیزی جز دیالوگای آخر بگو..

+‌ هومم... یه بار برات یه آهنگ پینک فلوید رو می‌خوندم... یه جمله داشت " افتادن بمب ها رو دیدی؟..‌"‌ تو گفتی چرا باید واقعیات رو بگیم وقتی می‌شه خیال پردازیشون کرد؟..

یادته چه جمله ای به کار بردی به جای اون تیکه ی آهنگ؟.. لطفا بهم بگو یادته.

- معلومه که یادمه.. " بیا افتادن ستاره ها رو با هم تماشا کنیم.."

تفنگ را از پنجره‌ی ماشین به بیرون می‌اندازم.. نمی‌توانم. نمی‌توانم تا آخرین لحظه داستان را رها کنم. تا‌ آخرین کلمه.. تا آخرین نقطه، هنوز.. باید امیدوار باشم..

+‌ بیا فکر کنیم ما همون دوتا نوجوون سوسایدال هستیم.. بیا فکر کنیم که ستاره ها قراره بیفتن و زمین برای همیشه محو می‌شه.. بیا اینجوری تمومش کنیم..

- قشنگه..

دستم را می‌فشرد...


- آخرین آهنگ؟..

+ می‌خوام صدای نفسات رو بشنوم.

سرش را آرام بر شانه‌ام تکیه می‌دهد. در گودی گردنم موهای لطیف و قرمزش را حس می‌کنم.. زنده تر از همیشه...


+ بیا افتادن ستاره ها رو تماشا کنیم..


و چشمم را بر همه‌ی این دنیا می‌بندم. بر همه‌ی موشک ها و بمب های نظامی‌ای که چند دقیقه پیش از جایی که آخرین دیوار ایجاد خواهد شد رد می‌شدند... بمب هایی که تنها دیوار ها می‌توانند آثار تخریبشان را در خود نگه دارند.. چشمم را به همه‌ی روزهایی می‌بندم که مردم..


حس می‌کنم نور هایی سفید رنگ در آسمان گرگ و میش این صحرا با شدت آسمان را می‌گیرند...

ستاره ها با سرعت و شدت به طرف ما می‌‌ایند.. با صداهایی وحشتناک.. و من...


من تنها نفس های او را از این دنیا به خاطر خواهم داشت!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۳ ، ۱۸:۵۳
ایمان وثوقی

ساعت 4:44 . روی تخت نشستم. دستام صورتم رو پوشوندن. حس ناامنی. حس تنهایی. حس گرسنگی. دو تای اولی که فعلا راه حلی ندارن، حداقل می‌شه گرسنگی رو یه جوری حل کرد. بلند می شم. تو یخچال هیچ چیزی نیس که راحت بشه خورد. میوه هایی با پوست سفت و سرد. گوشت خام. گوشت پخته شده‌ی سرد. نه. من یه چیز ساده می‌خوام. نگاهم به پنیر می‌افته. بدون فکر جعبه‌شو برمی‌دارم. حداقل وقتی دارم می‌خورم حس ها با پتک و صدای آدم فضاییا توی ذهنم حفاری نمی‌کنن. خوبه.


4:54. روی تخت دراز کشیدم، به طرف میز کامپیوتر که کنار تخته خم شدم. یه سریال که بارها هر قسمتش رو دیدم. نمی‌دونم چرا نمی‌شینم یکی از این همه سریالِ دیگه‌ای که دارم رو نگاه کنم، انگار با چیزای جدید جور نمی‌شم. صفحه رو می‌بندم. موهام رو می‌خارونم. چند روزه حموم نرفتم؟!


می‌شینم روی لبه‌ی تخت. حس ها توی وجودم موج برمی‌دارن. کاش می‌شد روحمو اخراج کنم. می‌خندم. امکانش هست روحمو اخراج کنم. اما بعدش دیگه حسی در کار نیست. بعدش دقیقا چیزی می‌شم که همه‌ی آدمای ضعیف شدن. یه بزرگسال!


5:5. لباسام رو می‌پوشم. این اتاق حالمو بهم میِ‌زنه. نیاز به اکسیژن دارم. گوشیم که‌ شارژش در حال تموم شدنِ رو بر می‌دارم و به سوال‌های مامانم توجه نمی‌کنم. جوابی در کار نیست. باید عادت کنن. من به اونا عادت کردم.


5:7. وسط خیابون‌ِ روبروی خونه‌مون واسادم. دارم گره های سیمای هندزفری رو باز می‌کنم. نور آبیِ تیره کم کم آسمون رو می‌گیره و لامپ های شهر دونه دونه خاموش می‌شن. آهنگ اول. روحم درد می‌کنه. راه می‌افتم. تا سر خیابون هیچکس نیست. نه حتی سگ های ولگردی که شهرمون براش مشهور شده. عملا هیچ موجود زنده ای. فک کنم حتی خلافکارا هم این موقع خواب باشم. چقدرم من می‌ترسم. 5ـه صبح توی خیابون های بدون امنیت یه شهر مرزی. دارم عالی پیش می‌رم.


توی راه اصلی می‌افتم. یادم نمیاد چند هزار بار ازینجا رد شدم. کاش یکی ازم فیلم می‌گرفت. همه از قیامت می‌ترسن. اما اگه واقعی باشه. دوست دارم به نکته ی خوبش فکر کنم. هر کاری که کردم ضبط شده. این یعنی می‌تونم دوباره همه چیز رو حس کنم. 


آهنگ تصادفی. " کجا قایم شدی؟" می‌پیچه تو سرم. کجا قایم شدم؟


5:35. به پارک نزدیکم. توی خیابون های خلوت یه مرد که تقریبا دهه ی چهلم زندگیش رو می‌گذرونه توجهم رو جلب می‌کنه. من رو پیاده‌روی سمت راست راه می‌رم. اون سمتِ چپ. جلوتر از منِ. تو دست راستش یه ساک آبی قرمز داره که معمولا دستِ نوجوون هایی دیدم که باشگاهِ بدنسازی می‌رن. لباساش سیاه و کهنه‌ و گشادن. پیرهنش با بی دقتی توی شلوارش چپونده شده و اونقدر لاغره که حس می‌کنی داره لباس ها رو روی دوشش می‌کِشه. اما جدا ازینا... یه چیز عجیب در مورد این مرد هست. یه چیز خاص. آهنگ توی سرم می پیچه " داری اینجارو ترک می‌کنی... حالا کی‌ می‌‌خنده؟! " و مرده جوری راه می‌ره انگار آهنگ رو براش ساختن. چند لحظه بعد متوجه می‌شم توی دست چپش یه سیگار داره جون می‌ده. حتی حال به فنا دادن ریه هاشم نداره. "‌ خودتی و خودت..."


5:43. به پارک نزدیک می‌شیم. از اون موقع تا حالا حتی برنگشت که پشت سرش رو نگاه کنه. انگار هیچ دلیلی واسه هیچ کاری نداره. چرا اینقدر تنهاییش دردناکه؟ دارم عذاب می‌کشم. و بازم تنها فکرم همون مرد ژنده‌پوش اونور خیابونه!


5:45. به پارک می‌رسم. اون فقط ازش رد می‌شه. " همه فرار می‌کنن..." نور آبیِ تیره جاش رو به یه رنگ خاص و زیبا داده. یه رنگ که انگار هوا ابریه، اما صاف. انگار هوا تاریکه، اما کاملا روشن. مرد توی مسیرش محو می‌شه. فکر می‌کنم، بعدا باید ازش توی یکی از داستانام استفاده کنم. می‌تونم گذشته‌ی تاریک و دردناکشو به تصویر بکشم. چقدر استعداد تلف شده داشته. چقدر بدشانسی. خانواده‌ی بد. دوست های بدتر. انتخاب های داغون!


حالم از خودم بهم می‌خوره. انگار آدما یه جور شخصیت داستانی هستن برام. می‌شه همه چیزشون رو خودم تعیین کنم. از ورودی پارک رد می شم. "‌ این جاییه که شروع شده... همینجا هم تموم می شه..." معمولا همچین آهنگ دردناکی رو گوش نمی‌دم. اما جایی اومدم که خیلی برام آشناس.


دقیقا وسط پارک توی یه فاصله ی پنجاه متری از هم، دو تا حوض بزرگ ساخته شده که چندین تا آبشار توشون کار گذاشته شده. همینطور دو تا مجسمه ی دلفین که اونا هم آبشارن. البته الان احتمالا دیگه کسی توجه نمی‌کنه که هیچوقت این آبشار ها کار نمی‌کنن. من یادم میاد. همه چیزِ این پارک رو یادم میاد.


بارِ اول با بابام اومدم اینجا. هیچیش شبیه الان نبود. نه چمنی. نه شهر بازی ای که کنارِ پارک ساخته شده و توش یه چرخ و فلک و چند تا وسیله ی دیگه داره. نه هیچی! اینجا یه قبرستون بود. یادمه بابام برام تعریف می‌کرد. جملاتش رو نه. حس جملاتش. فکر کنم پنج ساله بودم. می‌گفت مادرش اینجا دفن شده. من هیچوقت اون مادربزرگمو ندیدم. خوشحالم. چون گاهی یهو دلم واسه همه‌ی کسایی که می‌شناسم تنگ می‌شه. خوبه که کمتر بشناسم. کمتر ضربه ‌می‌خورم!


روی صندلی مورد علاقم نشستم. نقطه‌ی من توی پارک.چند متر جلوتر، جدا از این زمین آسفالتی چمن ها شروع می‌شن. خورشید از سمت چپ خیلی آروم طلوع می‌کنه. " سلام؟! کسی اونجاست؟‌! فقط سرتو تکون بده اگه می‌شنوی..." سرمو تکون می‌دم. چمن ها هم همینطور. توی این رنگ عجیب از هوا زیر نور خورشید می‌درخشن. احتمالا این مکانیه که برای خودکشی انتخاب بکنم. چرا که نه. میلیون ها بار اینجا اومدم. اونقدر که به آندازه ی همه‌ی چمن ها حق زندگی توی اینجا رو داشته باشم. اینجا فقط یه مکان نیست. من اینجا بودم. این چیزیه که دنیا یادش میاد. من اینجا زندگی کردم.

هندزفری راستم یهو از گوشم در میاد. انگار یکی از قصد بکشدش بیرون.


+ اونقدر محو این لحظه شدی که یادت رفت پارانوید باشی. بهت امیدوار شدم!


به طرفش نگاه می‌کنم. یه دختر. هم قدِ من. لباس های آبی و موهای قرمزی که از زیر روسریش بیرون زدن. خب، از فواید پارک اومدن من این شد که آخرش اسکیزوفیرنیا گرفتم!


به صندلی اشاره می‌کنه: اجازه هست؟


سرمو تکون می‌دم. یکم طول می‌کشه به توهم عادت کنم. بالاخره وقت خوبی برای اسکیزوفرنیا شدن نیس. یعنی کلی کار داشتما. مثلا به دانشگاه برسم. یا حداقل بیشتر از این خانوادم رو ناامید نکنم.


+ تو یه دزدِ منظره‌ای!

- چی؟!

+ اینجا فقط وقتی اینقدر محشره که این موقع از صبح باشه. هیچ وقت دیگه از روز اینجوری نیست. تو هر روز میای و این صندلی رو میگیری. داری می‌دزدیش.


نمی‌دونم چی بگم. از ذهن من جالبتر از اینام بر‌میاد. مثلا دختره باید تا الان منو عاشق خودش می‌کرد. ممنون ذهن عزیزم! واقعا!


+ بس کن!

- چیو؟!

+ فکر کردنو دیگه!


هل می‌شم. بیخیال! الان لازم ندارم که عاشق یه توهم شم:‌ تو واقعی نیستی.


می‌خنده. دندوناش زیر نور خورشید برق میِ‌زنن. همینطور چشمای قهوه‌‌ایش که یه جور خاصی منو مجذوب نورشون می‌کنن.


+ خودت واقعی نیستی جرک.

- جرک؟! کام آن! خیلی بهتر از اینا می‌تونسی گولم بزنی.                                                                                            


یه پیرمرد، که برای ورزش هر روز به اینجا میاد از کنارمون رد می‌شه.


+ هِی آقا! می‌تونین منو ببینین؟!


مرد با تعجب جواب می‌ده: این چه شوخی ایه دخترم؟!

با یه حالت از خودراضی بهم نگاه می‌کنه. خب. زاییدی جناب اسکیزوفرنیک. هنوز توی واقعیتی.


+ چی گوش می‌دادی؟

هندزفری هارو بدون صبر برای اجازه‌م از گوشام درمیاره و می‌گذاره توی گوشش.


+ اوه. زیادی از خودت دور بودی امروز.       

و هندزفری هارو در میاره.


- منظورت چیه؟

+ من تو رو می‌شناسم. تا وقتی داغون نشی ازین یارو گوش نمی‌دی.  

- تو کی هستی؟

+ چه نابغه‌ای هستیا.

- لطفا... برام توضیح بده. انگار احمقم.

+ اومدم که ببرمت.

- کجا ببری؟!

+‌ سرچشمه. منبع. آرامش. همونی که رویاشو نمی‌دیدی!


با دهن باز بهش نگاه می‌کنم. حتی با لبخندی که روی لباشه این حرفا واقعی به نظر میان. دستم رو می‌گیره. آروم نوازشش می‌کنه. اما فقط چون اینو می‌بینم میتونم بگم. به هیچ وجه دستاشو حس نمی‌کنم.


+ باید بدونی که اون بخشیدت. حالا فقط باید با حقیقت روبرو شی. بعد می‌تونیم برای همیشه ازینجا بریم.


سوالا توی ذهنم منو محکوم می‌کنن. اینجا چه خبره؟!‌ سکوت. سکوت. سکوت. دختر هیچ حرفی نمی‌زنه. انگار درگیری های درونیم رو می‌شنوه. و آخر... وقتی که می‌خوام بهش بگم باید برم خیره توی چشمام نگاه می‌کنه.


+ دوست ندارم برات سختش کنم. و از طرفی لذت می‌برم که الان همراه توئم تا یه قاتل اعدامی. اما وقتم کوتاهه. بیا تمومش کنیم.


گنگم. وحشتزده. بدون هیچ جور قدرتی. دستمو می‌گیره. بلندم می‌کنه. به طرف حوض های وسط پارک می‌ریم. یه صندلی بینشون گذاشته شده ـس. و یه نفر که از دور می‌بینم با یه حالت بدون کنترل روش نشسته. پایین صندلی رو یه عالمه مایع قرمز رنگ که دارن کم کم تیره می‌شن گرفته. جلوتر می‌ریم. اون مردی که دنبالش کردم... تا اینجا. حس تنهایی بهم هجوم میاره.


نزدیکتر. روبروش وایسادم. دستاش کلی خونِ لخته شده روی خودشون دارن. چشماش بستن. روی صندلی، کنارش، با خون نوشته شده:‌ "‌ اینجا تموم می شه."


به صندلی نگاه می‌کنم. سالهاست که اینجاست. سالهای طولانی. از روزی که اینجا یه قبرستون بوده. تکون نخورده. و می‌فهمم.. اولین خاطره ی من مال این صندلیِ. 


مردم کم کم جمع می‌شن. دیگه به زمانشون عادت ندارم. به جسد زل میِ‌زنن و جیغ می‌کشن. نمی‌دونم چرا وحشت زده نیستم. انگار رها شدم. دارم با لذت به درون یه چیز خالی می ‌افتم.


یه دفعه همون پیرمردی که دختر باهاش حرف زده بود کنارم وایمیسه. دوست دارم اسم این مرد رو بدونم. خیلی آشناس.


- شما می شناسیدش؟


مرد اونقدر شوکه ـس که جوابی بهم نمی‌ده. به جلو نگاه می‌کنم. به سایه ی پیرمردی که روی زمین جلوی پامه. سایه‌ی من چه شکلیه؟‌ به دنبال سایه‌م میگردم. نیست! همه سایه دارن. من نه! حتی دختره ی لعنتی سایه داره. فریاد می کشم. نمی خوام حقیقت رو قبول کنم. نه نه... این غیرممکنه. من اینکارو نکردم. اینقدر جرات نداشتم.

هنوز کلی گند مونده که به زندگیم بزنم. برای این خیلی زوده. خیلی زیاد زوده. من...


دختر به طرفم میاد. روبروم وایمیسه. توی چشماش می‌خونم که همونیه که فکرشو می‌کنم. اما جوری نگام می‌کنه انگار عاشقمه. انگار منو می‌شناسه.


+ برای آدمای بد متفاوته... اما برای آدمای خوب... شبیه کساییم که  بیشتر از همه دوستشون داشتن. تو عاشق این دختر بودی. کسی که نمی‌خواست. اما قلب ضعیفش مجبورش کرد از پیشت بره. حالا وقتشو داری دوباره باهاش باشی. لحظه ها رو تلف نکن.. بیا...


آغوشش رو باز می‌کنه. می‌تونم امنیتش رو از همین جا حس کنم. بالاخره... از سر تا پام تند می تپه... به خونم که  روی صندلی نقاشی درست کرده نگاه می‌کنم. همه چیز یادم میاد.


و به طرف دختر می‌رم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۳ ، ۰۷:۲۹
ایمان وثوقی
توی سرم یه مشت موجود فضایی جیغ و داد می کنن. انگار به اندازه من تعجب کردن. ناباورانه به دوربین های امنیتی نگاه می کنم. یه نفر داره تک تک نگهبان ها رو سلاخی می کنه.

خیلی ساده دورشون می چرخه، توی سایه ها. هیچکس اونو نمی بینه. و دقیقا لحظه ای که فکر می کنن همه چیز امنه حمله می کنه. مثل یه مار کبرا می مونه.

عادی نیس که یکی برای رسیدن من تمام نگهبانام رو بکشه، اما آنچنان غیرممکن هم نیست. سریع به طرف کامپیوتر های دفترم می رم. همه ی اطلاعاتشون رو توی یه فلش می ریزم. و بعد کامپیوتر ها طبق برنامه ای که بهشون داده شده منفجر می شن. قبل از این اتفاق از اتاق میام بیرون.

سکوت. سکوت. سکوت. و بوم! دیگه هیچ چیزی الکترونیکی ای توی ساختمون وجود نداره.

چه کسایی رو اینقدر شدید عصبانی کردم؟ یادم نیس. شاید اون دختره... نه. مطمئنم اون نیست، محض رضای خدا!‌ از بدترین انتخاب زندگیش نجاتش دادم! به نظرم یه دشمن پنهان می مونه. هیچوقت نمی دونی کیا رو عصبانی کردی.

توی راهروی بین دفتر ها قدم می زنم. سعی می کنم ترسیده به نظر برسم، اما بیشتر هیجان زدم، بالاخره توی این شرکت کوفتی یه اتفاق جالب جز برگه های منتظرِ امضا افتاد!

قدم بزنم؟ زیادی آروم به نظر می رسم. باید بدوئَم!

تا ته راهرو می دوم. ضربان قلبم میاد بالا. اینجا زیادی گرم شده. به اطرافم نگاه می کنم. نزدیکترین دماسنج دما رو 38 نشون
می ده. مطمئنم کار خودشه.

باید به طبقه ی بالا برسم. اونجا تنها جاییه که می تونم از خودم دفاع کنم.

روبروی آسانسور وایسادم. چون تمام سیستم های الکترونیکی از کار افتادن باید از روش های قدیمی استفاده کنم. به اطرافم خوب نگاه می کنم. یه راه... یه چیز. آره! یه...

نگاهم می افته به یه جعبه ی قرمز رنگ که توی ده متری من قرار داره!

یه تبر!

به طرفش می رم، کتم رو در میارم و روی مشتم می پیچمش. به شیشه ی جلویی جعبه ضربه می زنم. یه ضربه ی تمیز. تبر رو برمیدارم. حالا یه برتری نسبت به مهاجم دارم. مهاجم، اسم خوبیه!

داره تماشا می کنه. می دونم. می خوام که تماشا کنه! اما تا وقتی که نمی دونم کیه باید فرض کنم که هیچی در مورد من نمی دونه. هر اشتباهم باعث لو رفتن نقش ام می شه. من نقش های زیادی دارم. یه قاتل. یه هکر. یه جاسوس بین المللی. اون ممکنه دنبال یکی از اینا باشه، نه همشون! از این گذشته، واسه ی حفظ جون خودمم شده نباید ثابت کنم که یکی از اینا هستم!

باید یه آدم عادی به نظر برسم. همم... یه آدم عادی توی این لحظه...

آه خدا. یه آدم عادی توی این موقعیت چه غلطی می کنه؟

آها. تبر رو محکم می زنه به در آسانسور. به نظر انسانی میاد. می دونه داره می میره و سعی می کنه از راه آسانسور فرار کنه. نقشه ی خوبیه. پس من یه آدم عادیِ وحشتزده ام!

ضربه بزن! ضربه بزن. با ترس. با لرزش دست هات. نذار درست بخوره. اضطراب داری!

درِ‌ آسانسور بهم تسلیم می شه. دستامو بین فاصله ای که ایجاد شده فشار می دم،‌ یکم بیشترش می کنم. بعد تبر رو اهرم می کنم و... خب! خوشحالم که کوهنوردی رفتم. این ارتفاع.... دیوانه کنندس!

من نباید بیفتم. نباید بیفتم. نباید بیفتم. نباید بیفتم.

از نردبونی که به دیوار وصله بالا می رم. آسانسور چند طبقه بالاتر از منه. نمی خوام به لحظه ای فکر کنم که ممکنه ول شه و لهم کنه!

سریعتر می شم. هوای خفه ی اینجا داره دیوونم می کنه. حداقل دوربینی در کار نیست که مجبور شم تظاهر کنم.

از این وضعیت متنفرم! سریعتر. با خشم بالا می رم. این مهاجم لعنتی هر کسی که هست، باید لهش کنم. مثل یه مگس. خیلی از چیز ها رو حس نمی کنم. اما خشم چیزیه که نمی شه ولش کرد!

سریعتر... یهو میله ای که دستم رو بهش گرفتم کنده می شه و ... می افتم!

درحالی که با سرعت به پایین پرت می شم سعی می کنم به یه جایی خودمو نگه دارم. یالا! یالا!! باید یه چیزی باشه. باید... پیداش کردم. خودمو به یه میله که از درِ ورودیه یه طبقه بیرون اومده آویزون می کنم. درد بازوهام رو داغون می کنه. خب. حداقل چند دقیقه ی دیگه زنده می مونم.

به میله نگاه می کنم. اگه آدم معتقدی می بودم فکر می کردم یه معجزه ی الهیه! اما نه. نیس. یه تله س. اون میله ی نردبون هم الکی اونقدر ضعیف نشده بود. همه ش نقشه ی مهاجمه. خب. اگه می خواد منو ببینه. الان بهش نشون می دم بازی با من چه ضرری داره.

روی میله به جلو می رم. در به اندازه ی قطر میله که حداقل شیش یا هفت سانتی مترِ بازه. دستام رو روی دو طرف در می گیرم. فشارشون می دم. دیوونه ی روانی. می تونست جای این کارای غیر حرفه ای فقط من رو بکشه. از آسانسور ها متنفرم.

در باز تر و باز تر می شه. میله می افته پایین. با آخرین توانم خودمو اینجوری نگه داشتم. وقتی به اندازه ی رد شدن باز شد خودمو هل می دم تو. با یه حس پیروزی بی فایده وارد طبقه می شم. وقتی زمین رو حس می کنم دراز می کشم روش. جاذبه. ازت متنفرم.

- هی! اونجایی؟

احتمالا منو تماشا می کنه. دستمو بالا می گیرم و به طرف جایی که دوربین ها باید باشن انگشت وسط نشون می دم.

یه نگاه به خودم میندازم. زیادی عرق کردم. توانایی بدنیم خیلی کم شده. این بد شانسی نیس. نه. من به شانس اعتقاد ندارم.

کم کم توی ذهنم مرور می کنم که از ضبح با چه کسایی در ارتباط بودم. و یه دفعه طبقه ی قبل رو یادم میاد.

آه لعنتی. دمای 38! حتما می خواسته یه مایع بخار بمونه. یه مایع که می تونه توی کمتر از یک ساعت منو کاملا از کار بندازه. لعنت... به این... زندگــ...


خب. انگار دیگه نمی تونم غر بزنم. بیهوش می شیم.



چشمام آروم تا نصفه باز می شن. چند تا تصویر مبهم و تار. می بندمشون. سردرد دارم. هنوز وارد جهنم اصلی نشدم. فعلا روی این جهنم زمینی گیر افتادم!‌

چند بار پلک می زنم. دستام بستس. روی یه صندلیم. مهاجم روبروم با یه حالت خلسه وار نشسته. چشماش بستن. بهش زل می زنم. اشتباه می کردم. اون یه مرد نیست. اون یه دختره.

موهای بلوندش یه حالت خسته دارن. صورتش رو نمی تونم ببینم. چون یه طرح اسکلت مانند روش کشیده. دور چشمامش کاملا سیاهن، چند تا لکه روی گونه و گردن، که حالت اسکلت رو تداعی می کنن،‌ همینطور روی دهنش. بقیه ی صورتش مثل گچ سفیده.

ازش نمی ترسم. من هزار بار از چنین موقعیت هایی فرار کردم.

- هنوز وقت زیادی برای هالووین داری.

سرش که با آرامش به طرف بالا بود رو با یه لبخند پایین میاره.

+‌ برای جوک گفتنت هم موقعیت راحتی نیست.

به دست ها و پاهام یه نگاه تمسخر آمیز می ندازه.

خیلی آرومه. اذیتم می کنه این. بلند می شه. به طرفم میاد. از کنارم رد می شه،  می ره به طرف پنجره ی پشت سرم. توی یه خونه هستیم. شرط می بندم حتی یه شهر دیگه. فقط می تونم بخشی از پنجره رو ببینم که نورهای مزاحم ازش رد می شن.

+ فکر می کنی این صحنه چطور تموم می شه؟‌

هه! با تو تموم می شه که داری توی خون خودت شنا می کنی.

- چی باعث شده فکر کنی جوابتو می دم؟

با یه سرعت عجیب میاد بالای سرم، از توی جیبش یه چاقو در میاره و خیلی حرفه ای روی گردنم می گذارتش. سرش رو میگذاره روی شونم و کنار گوشم زمزمه می کنه:‌ چی باعث شده فکر کنی تو اینجا کسی هستی؟

- اوه. ترسیدم.

من از مردن نمی ترسم. تهدیداش قرار نیست به جایی برسن.

+‌ بکشمت؟! عمرا!‌ تو با مرگ راحتی. من کسایی که از مرگ نمی ترسن رو نمی کشم. نه نه... یه چیزی بدتر از اینا قراره اتفاق بیوفته.

تقصیر خودمه با این فکرام.

- پس از کشتن لذت می بری.

چاقو رو به گردنم فشار می ده.

+ سعی نکن با من بازی کنی.

اه. لعنتی. هیچ راهی نداره که وارد ذهنش شم. اما از قدرت لذت می بره. از چاقویی که تو دستشه می فهمم. چاقو اهرم قدرتشه. شاید باید این حس رو داشته باشه که قدرتمنده!

- باشه باشه!‌ قبول.

تعجب می کنه. نظرم درست بود.

+‌ خوبه.

چاقور رو آروم روی گردنم می کشه، اونقدر تیزه که با این کشیده شدن آروم و ساده یه خراش روی گردنم می گذاره.

لباش رو به گوشم نزدیک می کنه. دستش که ساعت داره رو جلوی صورتم می گیره. 6 ـه صبحه. احتمالا کل دیروز رو بیهوش بودم.

تیک... تاک... تیک.. تاک..

+‌ می شنویش؟‌ صدای عمرته، داره تموم می شه!

من هیچوقت طرفدار موسیقی نبودم. زیادی ذهن رو کند می کنه. اما این تیک تاک زمان رو پیچ می ده. می چرخونه. حسش می کنم.

آروم لباش رو روی گوشم میگذاره. نفس هاش روی موهام می پیچن.

قلبم تند می شه.

- تا کی می خوای ادامه ش بدی آنا؟
 
در حالی که حس می کنم هر لحظه گوشم ممکنه بره زیر دندون هاش و در نیاد زمزمه می کنه:‌ اوه.. تازه داره لذت بخش می شه.

- باید می رفتی. مال اینجا نبودی.

+‌ رفتن رو دوست نداشتم. مجبورم کردی.

- درست ترین کار دنیا!

+ حالا ببین کار درستت تو رو به کجا کشونده.

- من نجاتت دادم. نمی تونستی از همین قدردان باشی آنا؟‌

گوشم رو گاز می گیره. فریاد می کشه:‌ من آنا نیستم!

یادم میاد وقتی رو که نجاتش دادم. چه حس مسخره ای داشت. انگار داشتم یه کار رو درست انجام می دادم، مثل یه انسان. من یه هیولام. واقعیتم اینه. اما اون یه دخترِ 15 ساله بود. هنوز کلی راه برای خوب شدنش مونده بود. نمی تونستم اینجا بین خطرناک ترین آدم های جهان رهاش کنم. توی این شهر لعنتی.

+‌ صدای قلبت رو می شنوم. به گذشته ها فکر می کنی نه؟... به این که... می تونستی... منو داشته باشی.

- فکر می کنی من می خواستمت؟‌ واقعا؟ تو یه بچه کوچولو بودی که حس کردم باید نجاتت می دادم. 

+ الان چی؟... الان که می بینی مثل توئم؟

سرمو پایین میندازم.

- چرا فقط منو نمی کشی؟

+‌ هنوز دوستم داری... حتی.. بیشتر..

کلماتش توی گوشم می پیچن.

آروم لب هاش رو روی گونه ـم میگذاره. با دندونای تیزش خیلی آروم گاز میگیرتش.

- آره... دوستت دارم.. بیتشر از اونی که فکرشو بکنی... همیشه پشیمون بودم که از اینجا دورت کردم...

حرف هام رو باور می کنه... خیلی ساده محو کلماتم می شه. دیگه هیچ گاردی نداره.

+‌ با هم می تونیم هر چیزی باشیم. من و تو... دو تا هیولا که ترس رو به هر موجود زنده ای تعریف می کنن.

- دستامو باز کن... می خوام صورتت رو لمس کنم...

صورتش می ره عقب. هنوز بهم اعتماد نداره.

- چیه...؟ فکر کردی می تونم بهت ضربه بزنم؟‌ تو قویتر از منی..

جمله ی آخر رو که می گم صورت آرومش شوق رو نقاشی می کنه. حالا همون دخترِ نوجوونیه که روز اول دیدمش.

+ با من می مونی؟... تا ابد؟‌

کلمه ی ابد رو با حسی بهم می گه که فقط مجبورم چشمام رو ببندم... و ابدیت رو با اون تصور کنم.

- بیشتر از ابد..

چاقو رو روی گردنم می کشه، نه برای اذیت کردنم. برای لذت بردن از من. هیولاها با ناخون هاشون احساس می کنن...

سرش رو از روی شونم بر می داره. میاد روبروم. به چشمام نگاه می کنه.. خم می شه روی بدنم. اونقدر صورتش بهم نزدیک می شه که نفس هاش وارد ریه هام می شن. بوی یه سیگار تند رو می دن،‌ و یه عشق کلافه کننده.

+ تا ابد.. قول بده.

- تا ابد.

خیلی سریع با چاقوش دست هام رو باز می کنه. چند لحظه بهم زل می زنه. احتمال می ده که یه دفعه بهش حمله کنم.

دستام رو با تردید روی صورتش می کشم.

- چطور چنین گناه بزرگی کردی؟‌

+‌ چی؟

- صورتتو زیر این ماسک مسخره قایم کردی...

و بی فکر لباش رو می بوسم. اولش تعجب میکنه... اما خیلی زود... همراهیم می کنه.

بعد از چند دقیقه بوسیدن پاهام رو باز می کنه. دستم رو میگیره. با شوقِ‌ یه دختر کوچولو به طرف پنجره می کشه منو.

+  برات یه سورپرایز دارم.

در حالی که با تعجب دنبالش می رم سعی می کنم نیوفتم، هنوز دارو توی خونمه.

لبه ی پنجره وایمیسیم. یه کامیون اون پایینه.

- یه کامیون؟

+ نه دیوونه! یه ارتش. در مورد اون هوش های مصنوعی شنیدی؟‌ که به عنوان سرباز استفاده می شن؟‌

- اوه... غیر ممکنه.

+‌ دولت آمریکا این ها رو آماده کرده بود، بهترین نوعشون رو. برای نگهبان انسان داشتن خیلی دیره. علم پیشرفت کرده تایلر.

می بوسمش. بغلش می کنم. یه ارتش ربات. حالا جهان مال منه.

حالا وقتشه به حساب این دختره ی بو گندو برسم.

درحالی که مثل دیوونه ها مشغول بوسیدنمه. دستمو توی جیبش می کنم. آروم چاقوش رو در میارم. مطمئن می شم که چیزی نفهمه.

لبش که بین لبامه رو گاز می گیرم. خونی می شه. صورتش رو به عقب می کشونه.

با یه حرکت سریع و غیر قابل اجتناب شاهرگِ‌ روی گردنش رو می زنم.

- واقعا نباید بر می گشتی.

عصبانیم هنوز. نجات دادمش واقعا؟‌ این احمق رو؟

چاقو رو با خشم پشتِ‌ سرِ‌ هم به قلبش می زنم. دستام پر از خونش می شن. اوه خون. این چیزیه که به عنوان عشق می تونم درک کنم.

در حالی که نگاهِ‌ متعجب و مرده ـش هنوز داره منو تماشا می کنم چاقو رو توی چشماش فرو می کنم.

- اینجوری نگام نکن. چندشم می شه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۳ ، ۲۱:۵۸
ایمان وثوقی

هر ثانیه اینجا چند سالِ قلبمه؟


زیر نور چراغ های زرد شهر قدم می زنم. دوست دارم توی این خلوتی فکر کنم تنها موجود دو پا و خودخواه این شهر هستم. دستامو توی جیب کتم اونقدر فشار می دم تا بالاخره گرم شن. زمستون عجیبیه. و این حس رو وقتی دارم که سه روز از شروع شدنش می گذره. انگار خیلی چیز ها قراره تغییر کنن، من نقطه ی وسط این تغییراتم.


قبلا چطور زندگی میکردم؟


این سوالات حتی ساده ترین چیز های الانمو در بر می گیره. مثلا چطور راه می رفتم؟ چطور لباس می پوشیدم؟‌ چه حسی داشتم وقتی این چنین موقعی، ساعت 4 صبح توی شهر متروکه م قدم می زدم؟‌


هیچ جوابی ندارم. انگار آدمی قبل از من توی این بدن بوده و من جاش رو گرفتم. منم برای مدت زیادی مسافر این بدن نیستم. یکی دیگه جای من رو میگیره. قانونش اینه.


پام به یه سنگ می خوره. سنگ همینجوری جلو می ره. درحالی که توی فکرم از سنگ می پرسم " سردت نیست؟" می رسه به چند قدمیم. اونقدر حواسم به سنگه که متوجه کسی نمی شم که میاد طرف سنگ.


پاش رو می گذاره روی سنگ. یه مرد قد بلند. چشم های قهوه ای. چقدر برام آشناس. انگار روز های زیادی رو باهاش گذروندم. لباس های نخی و زخیمی داره، اما واقعا قدیمین. انگار سالهاس که تنش هستن. جالب اینجاس که رد هایی رو روی لباس ها می بینم که انگار تیکه های جدیدی بهش دوخته شده. بهترین حدسم، اینه که هیچ لباس دیگه ای جز اینا از وقتی که خیلی کوچیک بوده نپوشیده. و فقط ناشیانه اندازه ی لباس ها رو بزرگ کرده، یا ترمیمشون کرده. لباس هاش... مثل یه پوسته ی سنگین می مونن که روی روحش تکیه دادن. می تونم توی چشماش بخونم که ثانیه شماری می کنه تا بمیره. از شر این لباس مسخره راحت شه. 


باید ازش دور شم. حس می کنم انگار باید بدوئم. فرار کنم. مثل لحظه ای که ازت می خوان حتما انتخاب کنی، و هیچ نمی دونی کدوم گزینه مال توئه، چون از خودت شناختی نداری.


باید فرار کنم. وگرنه مجبور می شم انتخاب کنم. مجبور می شم آدم دیگه ای باشم.


بی فکر می دوئم. از کنارش رد می شم. چشمام رو می بندم. یه هندزفری از گوشم در میاد. و به جای شنیدن اوج آهنگ صدای اون مرد رو می شنوم.


- تا کی می خوای از گذشته فرار کنی؟‌


فکرم منجمد می شه. نمی تونم بدوئم. به زور حتی می تونم قدم بزنم!


گذشته؟ آیا واقعا چنین آدمی رو می شناسم؟‌ فکر می کردم حس هام بهش یه طرفه باشن. بعد از همه من یه آدم خیالاتیم. همیشه ی خدا یه حس عجیب و غیر ممکن در مورد چیز ها دارم!


با بغض آروم زمزمه می کنه: داری عذابم می دی... چقدر دیگه باید ازت بخوام که با من روبرو شی؟


صداش چه آشناس... اونقدر آشنا که انگار خودم ساخته باشمش، انگار توی ذهنم باشه همه چیز. حس می کنم نمی تونم دیگه راه برم. وایمیسم. دستامو به پاهام تکیه می دم و به زور نفس می کشم. به زور حتی ده قدم از این مرد لعنتی دور شدم.


- به همین سادگی منو رها کردی؟‌ اینقدر آسون بود فراموش کردنم؟‌ فراموش کردن بخشی از خودت؟ چرا تمومش نکردی پس؟‌ چرا تمومم نکردی؟‌


سرم درد می گیره. پاهام می لرزن. نباید وایسم. نباید وایسم. نباید... وایـ...


بیهوش می شم.




چشمام با یه سردرد کشنده باز می شن. اونقدر دردناک که مجبور می شم ببندمشون برای چند دقیقه. دوباره بازشون می کنم. توی یه خونه ی آشنام. دیوار هاش پر از طرح های عجیب غریبن.. طرح ها رو می شناسم. چون خودم کشیدمشون.

روی زمینِ گِلی بیهوش بودم تمام مدت. صورتم منجمد شده. به سختی توی فضای سخت اینجا نفس می کشم. یه صدای دردناک می شنوم و کم کم واضح می شه. گوشیمه. هنوز داره آهنگ پخش می کنه. از توی جیبم در میارمش و بی فکر به زمین می کوبمش. نمی خوام هیچ صدایی بشنوم.

به اطراف نگاه می کنم. یه اتاق شیش در چهار. روی یه دیوارش دو تا طاقچه س. همه ی اتاق پره از طرح های خط خطی یا نوشته. این مکان جاییه که قبلا اتاقم بود.

- هنوز منو یادت نمیاد؟

میخکوب می شم. صدای مرد از پشت سرم میاد.

- چرا اینقدر از من می ترسی؟

صداش نگرانه. انگار لذت نمی بره از کاری که داره می کنه. انگار برای اون هم به اندازه ی من عجیب و دور از ذهنه.

آروم میگم : اینجا... واقعی... نیست.

با قدم هایی که انگار سیاهی رو به زمین نقاشی می کنن از کنارم رد می شه. یه نگاه کلی به دور تا دور اتاق میندازه. بعد به طرفم می چرخه.

- اما من اینجا زندگی می کنم.

از شنیدن صداش می ترسم. اونقدر درست کلمات رو انتخاب می کنه که گاهی با صدای خودم می شنومشون.

+ تو... کی هستی؟

از کوره در می ره. با یه غرش عصبی به سبدی که پر از برگه های کاغذِ لگد می زنه.

- چطور تونستی منو فراموش کنی؟‌ ها؟‌ چطور؟

وقتی نگاه شوکه ی منو می بینه به طرفم حمله ور می شه. با هر قدمی که به طرفم میاد بحشی از صورتش روی زمین می ریزه. مثل خاکستر. لحظه ای که بهم می رسه هیچ پوستی نداره. فقط گوشت سوخته می بینم. انگار از یه آتش سوزی مرگبار نجات پیدا کرده باشه..

کاغذ هایی که تا یه ثانیه ی پیش سالم بودن شروع به سوختن می کنن. 

یقه امو می گیره. به طرف دیوار هلم می ده و هر دو دستش رو میگذاره روی گردنم. دست های زمخت و سوخته ش منو یاد خودم می ندازن...

با اوج صداش فریاد می کشه : توئه لعنتی منو به این وضع در آوردی. اما اونقدر به خودت زحمت ندادی که بکشی و راحتم کنی. دلت واسم می سوخت ها؟‌ دلت می سوخت؟‌ لعنت بهت. باید منو وقتی که فرصتشو داشتی می کشتی.

دستاش رو روی گلوم فشار می ده. اونقدر محکم که حس سرما رو حس نمی کنم. و فقط این نیست...دستاش حس جهنم می دن. انگار گردنم داره زیر آتیش می سوزه. یه آتیش قدیمی. اما هنوز کشنده.

زیر فشار دستش هر چقدر می تونم تقلا می کنم. اما نمی تونم. دارم می سوزم... می میرم. باختن رو قبول می کنم.

آخرین لحظه؟‌ همینه؟

ثانیه ها پیچ و تاب می خورن. کش دار می تپن. بهش نگاه می کنم. با یه خشم غیر قابل باور داره می سوزه... انگار هر چقدر من رو به مرگ نزدیکتر می کنه خودشم محو می شه.

و ثانیه ای که احتمالا باید آخرین لحظه ی من باشه... یادم میاد.




روبروی همه ی این آدما که سیاه پوشیدن خم و راست می شم. حالم ازینجا بهم می خوره. حالم از این لحظه. از این ثانیه. از این زندگی. از هر چیز مسخره ای که منو "‌زنده " نگه می داره.

یه صدا توی ذهنم می گه " فقط بهشون نگاه کن. چقدر بد تظاهر می کنن ناراحتن. حتی یه دروغ رو نمی تونن درست بگن. "‌

به قبر ها نگاه می کنم. چقدر آروم خوابیدن توش. انگار نه انگار من بخشی از زندگیشون بودم. تنهام گذاشتن. از خشم اشک هام سرازیر می شن.

یه نفر دستمو می گیره. محکم فشارش می ده. بهش نگاه می کنم. یه دختر که هم سنمه. چشماش قرمزن و با درد نگام می کنه.

نمی شناسمش. هیچکس رو نمی شناسم. انگار هر ثانیه چیزی که هستم رو فراموش می کنم.

به قبر ها نگاه می کنم. حتی اسم های کسایی که توشون خوابیدن رو نمی تونم درست به یاد بیارم. جسد هایی که سوختن و خاکستر شدن. کسایی که فقط می تونم بهشون بگم پدر و مادر. خاطرات از ذهنم می گذرن و پاک می شن. خالی می شم. خالی تر... خالی تر...

نمی تونم تحملش کنم. یه دفعه از بین جمعیت دور می شم. به طرف خونه می دوم. تا وقتی هنوز یادمه کجاس. تا وقتی هنوز حس می کنم "‌خونه "ـس.

می دوئم. تا وقتی خفه شم. تا وقتی ذوب شم توی سرمای این زمستون لعنتی. می دوئم. بیشتر. بیشتر. و حالا روبروی خونه ام واسادم. در بازه. مهم نیست. کسی اینجا زندگی نمی کنه دیگه.

می رم تو. بوی سوختگی. بوی جیغ های مادرم. بوی فریاد های پدرم. بوی گوشتشون. بوی من. بوی مرگ.

نمی تونم دیگه تحملش کنم. با عجله توی حیاط می رم. یه کپسول گاز هنوز اونجاس. و گم می شم توی انتخابم. من دیگه مال این دنیا نیستم.

درهای خونه که به زور می شه هنوز بهشون گفت " در " رو می بندم. سعی می کنم هیچ راه نفوذی به بیرون نباشه. چند تا تیکه از لباس های سوخته ی عزیزانم رو می بینم. خاطرات می گذرن و محو می شن. کپسول رو میندازم رو زمین و تیکه ها رو توی بغلم می گیرم.

با یه بغضِ خفه کننده می گم : فراموشتون نمی کنم. همیشه با هم می مونیم. همیشه. فراموشتون نمی کنم.

و همونطور که زانو زدم شیر گاز رو باز می کنم. فندکی که توی جیبمه رو در میارم.

روی زمین دراز می کشم. سرم رو روی تیکه های لباسشون می گذارم. دلم براشون تنگ شده. خیلی... زیاد.

تو بغلم میگیرمشون. انگار می خوام بخشی از من باشن...

- فقط یه جرقه ی کوچیک... و هممون دوباره با همیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۳ ، ۲۳:۲۶
ایمان وثوقی
هیچ چیز وقتی بی خوابی داری جالب نیست. مخصوصا توی حالتی که بدنت هم با یه جور درد مسخره همش تو فکر شکنجه ت باشه!

گردنم، چشمام، لبام، گوشام... همه با هم یه درد مسخره رو بهم می دن. لبامو گاز می گیرم تا حدی که خونی شه. صدای آهنگ رو توی گوشام اونقدر زیاد می کنم که شاید کر شم. و سرمو بی هدف تکون می دم. تا شاید گردن لعنتی بالاخره راحتم کنه.

حتی حال خودکشی رو هم ندارم.

روی تختم دراز کشیدم. به پنجره ها که تماما با محافظ های میله ای پوشیده شدن نگاه می کنم. هیچ راه فراری از اینجا نیس. حتی برای آدمی مثل من. تیمارستانه دیگه.

من دیوانه نیستم. فقط جای اشتباهی گیر افتادم. مثل بیشتر مردم جهان. اشتباهیم. هیچ کاری نمی تونم در موردش انجام بدم.

" هیچ "! به نظر تنها کلمه ایه که وضع الانمو توصیف می کنه.

هیچ احساسی ندارم. هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. هیچ گه خاصی نمی شم. هیچ... هیچ... خالی.

ترسناک نیست دیگه. دردناکه. هیجانی نمی بینم توش. توی مردن. هر روز می میرم. و این خسته کنندس.

وقتی هنوز احمق بودم و فکر می کردم جهان به میل من می چرخه رو یادم میاد. هه. فکر کردم با چند تا نت و جمله می شم پادشاه همه چیز. پول برام اهمیتی نداشت. زندگی یه ماجراجویی 24 ساعته بود. و حالا...

همش تقصیر خیالات ساده و احمقانمه... من مسخره ترین مریضی جهان رو دارم. و مردم احمق فکر می کنن دیوانه ام!

من مقتول خیالات خودمم.

ماجراش زیاد پیچیده نیست. از بچگی تو خودم بودم. پدر و مادر پر افتخارم هم که اصلا خونه نمیومدن. بزرگ شدم. برام خط و نشون کشیدن. یا باید عین خر درس می خوندم یام نه من نه اونا. که من انتخاب کردم نه من نه اونا!

خانوادم بر ضد خودم شدن. من فقط یه سری توهم می دیدم و اونا اونقدر بزرگش کردن که آخر برادرام تصمیم گرفتن بندازنم توی یه جای داغونی مثله این.

روی تخت می شینم. به سطل آشغال لگد می زنم. احتمالا وقتی خانوادم اینجوری رفتار کردن فقط من مشکل جامعه بودم. اما هر روز آدمای جوون و تازه ای رو می بینم که فقط چون شبیه بقیه نیستن اینجا افتادن. بعضیاشون حتی به سیاست ربط دارن و چون زندان ها پر از مجرمن می فرستنشون اینجا! بالاخره کسی که با سیاست جامعه مشکل داشته باشه روانیه.

من مشکل جامعه ام. این همه آدم دیگه چی؟‌... ما نسل گهی هستیم. زمان گهی به دنیا اومدیم. توی مکان گه تر. همه ی رویامون چیزیه که اجازه ی تلاش براش رو نداریم حتی.

خوشحالم که تیمارستانم. چون اگه توی دنیای بیرون می بودم احتمالا چند نفری رو سلاخی می کردم. من با کسی که دستبند به دست آوردنش اینجا خیلی فرق دارم. من دیگه نمی ترسم. همش برام عادیه... همه چیز.

عادت دارم بعضی شبا برم بالای پشت بوم اینجا. رو لبه ی ساختمون وایسم... و تا مرز افتادن برم از اون ارتفاع. گاهی این حس زنده بودن می ده بم.

من مقتول حس های مسخره ی خودمم.

گاهی از این که همه از من به عنوان یه دیوانه یاد می کنن خوشم میاد. لازم به اثبات چیزی نیست. لازم نیست جون بکنم تا یکی قبولم کنه. دیگه دور تز ار این حرفام که بتونم بازم روابط انسانی داشته باشم. من دیگه انسان نیستم.

دو تا مرد قلچماق درِ اتاق رو باز می کنن. وقت قرص خوردنه.

همه چیز رو امتحان کردم. دنیای دارو چیزیه که همیشه بهش علاقه داشتم و دارم. الان رو دوره ی ترازادون هستم. این قرصا روانیم می کنن. اما کاری نمی شه کرد. وقتی دو تا عوضی مثل این بالا سرم منتظرن تا یه حرکت اشتباه انجام بدم. قرص رو می خورم و بی فکر دراز می کشم.

چند مدته اینجام؟ چرا تموم نمی شه؟

جوابش توی مغزم می پیچه...

من مقتول جواب های خودمم.

یه وقتایی هم هست که به یاد موسیقی می افتم. چه دنیای خوشمزه ای داشتم باهاش. دنیای خودم. چشمام بسته می شن. قرص داره تاثیر می گذاره.

یه ملودی خاص توی ذهنم پیچ می خوره و به صدا در میاد.

من مقتول صدا های ذهنمم.

چشمام به خواب خوش آمد می گن. با آهنگی که هی تکرار می شه. اسمش دیگه یادم نیست. قرن ها از اولین باری که شنیدمش می گذره...

آروم آروم دنیا تاریک می شه. من بیدارم اما. خوبی این قرصا اینه که بدنت خاموش می شه اما ذهنت نه. خیلی راحت می تونی وقتی خوابی بیدار باشی و وارد جهان رویا شی.

مشکل واقعیت اینه که زیادی غیر قابل باوره...

هه!

من مقتول واقعیت شمام!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۳ ، ۱۴:۵۳
ایمان وثوقی

قلبم از شنیدن لفظ اسمش می لرزد، حتی اگر تنها آن را در ذهن مرور کنم. روحم سرشار از شوری تازه. همه ی این ها همراه با دردی خاص. که انگار زیبایش می کند.


دوست دارم ساعت ها بنشینم و از قلبم بگویم، که چگونه درد آور دوستش دارد. روحم، که چه زیبا هر لحظه به دنبال سیراب شدن از اوست.


باید کتاب های بیشتری بخوانم. شعر های بیشتری بنویسم. باید فیلم های بیشتری ببینم. نامه های بیشتری بنویسم، گرچه می دانم که مسیر طولانی رسیدنش به او، تنها نفسی کوتاه خواهد بود. باید بیشتر به چشمانش دقت کنم. به لب ها، دستان و گردنش. باید بیشتر بشناسمش. آخر با این کلمات محدودی که من می شناسم، با این نگاه نه چندان تیز بین من، چگونه می شود زیبایی خالص او را نوشت، نوشید و مرد؟!


شروع بعضی چیز ها زیباست. مانند شاهکار عمر یک نقاش پیر... می خواهی بفهمی، آخر چگونه توانسته چنین چیزی را از دل کاغذ بی رنگ بیرون بکشد؟ به آن حجم دهد؟‌

اما خدا که عمر ندارد، پیرمرد هم نیست. دوست دارم بدانم آیا او هم مشتاق است که خلقت شاهکارش را به یاد بیاورد... یا... او هم عاشق این شاهکار هست؟!

شروع خدا، شاید بین سالها دوری محو شده. شروع من با او، روزی مانند امروز بود. روزی مانند فردا. روزی بی هیچ تفاوت با بقیه. تنها از لحظه ای که او را دیدم، جهان به شکلی عجیب چرخید و مرا وارد سرزمین عجایب کرد!

تازه همراه با سازم از سالن تثاتر بیرون آمدم. هوا بارانی بود. دوستانم بر پشتم می زدند و کارم در نمایش را تحسین می کردند. آن روز ها هنوز خواب بودم. چه می دانستم موسیقی چیست!

هوا به نوعی مرا به خود کشید. مانند یک کودک که تو را برای بازی با خود می کشد، و می دانی که جز همراهی هیچ چیز دیگر را نخواهد پذیرفت.

درون خیابان های نا آشنا قدم می زدم. دوست داشتم تا جایی که می شود از خودم دور شوم. قدم زدن این کار را با من می کرد. بدنم روی زمین قرار داشت. پاهایم هم همینطور. اما ذهنم در جایی دور، بی فکر آهنگ می نواخت!

سیگاری نبودم. اما هر از گاهی یک بسته فقط برای این که داشته باشم می خریدم. به خانه که می رسیدم سیگار هایش را دور انداخته و بسته را به دیوار، جایی که ده ها بسته ی سیگار دیگر چسبیده بود محکم می کردم. هر بسته سیگار نشانه ی مناسبتی خاص بود و آن موقع یک سال می شد که شروع به جمع کردن آنها کرده بودم، هیچ گاه یادم نیامد که چرا این کار را شروع کردم، شاید تنها یک میل ساده بود. گاهی روی بعضی بسته ها متن هایی جالب نوشته می شد. این ایده که روی بسته های سیگار جمله ای زیبا ینویسند مدت ها می شد که شرکت های بزرگ تولید سیگار را برده خود کرده بود.

جملاتی مانند "‌ کسانی که سیگار نکشند هم خواهند مرد!" یا "‌ چیزی که تو را می کشد حس زنده بودن را به تو خواهد داد." که هر کسی را مجبور به امتحان آن، حداقل برای یک بار می کرد.

روبروی فروشنده، سازم را بر زمین گذاشتم و به سیگاری با طرح های زیبا و سیاه رنگ اشاره کردم. آخرین بسته از آن سیگار درون ویترین چشمک می زد، انگار آن پوشش تاریک می خواست دنیایی را روشن کند!

باران آن روز را هیچوقت نمی توانم فراموش کنم. دانه هایش آرام و درشت بودند و در خود ذره ذره نور چراغ های مغازه ها را منعکس می کردند، و وقتی به زمین می خوردند دوست داشتم تنها تماشایشان کنم. چون تمام رنگ ها در زمین می پیچید و مانند یک نقاشی این لحظه را توصیف می کرد!

کیف پولم را از جیب عقب شلوارم در می آوردم که دختری با لباس ها و مویی سیاه رنگ به درون مغازه آمد. وجودش شوکی به من وارد کرد. انگار بیدار شده باشم و غریضه ام برای نجات آماده ام کند.

به چشمانش نگاه کردم، رنگ قهوه ای خالصی را به دوش می کشیدند!

چه چیزی او را اینقدر ساده خاص می کرد؟‌ لب هایش؟ رنگ تیره ی موهای سیاهش؟ دست هایش که در نهایت غم نفس می کشیدند؟ یا خیسی لباس های تیره و گردنش؟ یا روحی که در زیر این پوست می رنجید؟

از خود سوال می پرسیدم، که فروشنده به من اشاره کرد و ساکت شد.

دختر به من نگاه کرد. انگار که دوست نداشت با من حرف بزند. از چشم هایش فهمیدم که مردی مانند تمام مرد های دیگر در من می دید. مانند کسی که قلب او را شکسته بود.

در لحظه ای که باید چشم هایش را آماده ی یک پرسش می کرد. شکایت هایش را در چشمانش شنیدم. درد هایش را. کم کم آرام شد. اما از این آرام شدن خوشش نیامد. می توانستم درک کنم، او دختری نبود که دوست داشته باشد محدود به فردی شود. حتی برای تکیه دادن روحش!

قبل از این که سوالش را بپرسد رفت. با نهایت تعجب به رد پایش که بیرون از مغازه بر زمین گِلی محو می شد نگاه کردم. نه چتری داشت، نه دلیلی برای خیس نشدن!

ار فروشنده پرسیدم:
- متوجه مکالمه تون نشدم. اون دختر چیزی از من می خواست؟

+‌ یه بسته از سیگاری که تو داری.

و حقیقت به سرم حمله ور شد. حسی بد. از خودم بدم آمد. چرا باید این بسته را می گرفتم وقتی هیچ احتیاجی به آن نداشتم. خیلی سخت فراموش کردم که او بود که از من نخواست. اما این فکر ها بی معنی بود. آن دختر، هنوز بیرون در زیر باران دور می شد. فکری به سرم رسید، خودکاری از جیبم برداشتم و بر روی سیگار چیزی نوشتم. 

به طرفش دویدم. وقتی به چند متری اش رسیدم حس کردم باران با اشک هایش معجونی تلخ را ساخته است. گریه می کرد. چند قدم جلوتر از او روبرویش ایستادم.

به چشمانم نگاه کرد. زیر یک چراغ بلند ایستاده بودیم. رنگ چشمانش مرا غرق عمق خود کرد.

با تردید دستم را بالا آوردم، انگشتانم را روی صورتش کشیدم. اشک ها و قطرات باران، آن ها را با هم از روی گونه ی چپش پاک کردم. دستم سرمای صورتش را حس می کرد و قلبم در همان سرما می سوخت!

نمی توانستم بیشتر لمسش کنم. می دانستم اگر ادامه دهم از دستش خواهم داد. دستم را پایین آوردم، از درون جیبم بسته ی سیگار را بیرون آوردم و با طرزی دوستانه روبرویش گرفتم. نوشته ام بر روی سیگار را دید. همینطور جمله ای که شرکت سیگار فروشی روی بسته چاپ کرده بود:

" با من دوست می شوی؟ "‌  

می دونم که دسته گل ها با دختری مثل تو نا آشنا هستن!

فکر کنم این کشیدن این بسته ی سیگار با تو لذت بخش تر باشه!

فکر نمی کنی؟!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۰۳:۳۱
ایمان وثوقی

تا چند ثانیه قبل نمی دانستم امروز چه روزی است. تنها به دنبال یک دلیل برای هوای طوفانی امروز می گشتم. دلایل زیادی به ذهنم رسید. می تواند سالگرد شکسته شدن قلبی باشد. لحظه ی به وجود آمدن سازی که موسیقی را متحول خواهد کرد...می توانست به دلیل تولد فردی خاص، یا برعکس... مرگ چنین شخصی باشد.. تولد چه کسانی امروز است؟ ناگاه اسم خودم را به یاد می آورم! من! امروز به دنیا آمده ام. این طوفان متعلق به من است.

مدت ها می شود که به روز تولدم نداده ام. دیگر قدردان نیستم که به وجود امده ام. 


به درون خیابان خلوت قدم می زنم. لباس هایم حسی خاص به من می دهند، مانند وقتی که کاری را به طور کامل درست انجام می دهم. دستم را در یک حرکت تند به دماغم می مالم، نمی خواهم چیزی از کوکائین ها روی صورتم باشند. من هیچ علاقه ای به مواد مخدر ندارم. آن ها یک نوع تلف کردن مطلق هستند، البته من در این لحظه بیشترین احتیاج را به آن ها دارم! با این کار می توانم قاطعیتم در مورد این تصمیم وحشتناک را بیشتر کنم. می دانم که چه کاری خواهم کرد. و می دانم که هیچکس حتی خودم قرار نیست جلوی این اتفاق را بگیرد.


در ذهنم صحنه هایی از گذشته را می بینم. صحنه هایی که همیشه باعث می شوند بخواهم یک کوه را خورد کنم. صحنه هایی از یک خیانت.


کودکی سریع به طرف خانه اش می دود. در حالی که از کنارم می گذرد حرکاتش در ذهنم آرام و آهسته می شوند.

همه چیز قابل پیش بینی است. فقط باید کمی وقت گذاشت و از شروع بهشان نگاه کرد. حتی خاص ترین انسان ها نیز به محدودیت ها پی برده اند، برای همین است که سعی می کنند هر روز ماجرایی جدید از درون داستان های خاک خورده ی قدیمی بیابند! باید به غرایض اهمیت داد. آنها مهمند. شک. حس های مختلف در مورد آدمها... همه ی این ها ممکن است درست باشند. باید به آنها مانند یک احتمال نگاه کرد که هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد.


ماههای طولانی ای است که از خودم دورم. نمی توانم هیچ اقدامی در مورد این دوری انجام دهم. انگار کیلومتر ها با فردی که درون این خیابان ها راه می رود فاصله دارم و بدنم تماما یک همراه بدون نیاز به کنترل است! 


وقتی از خودت دور باشی دیگر واقعیت چه معنی ای خواهد داشت؟ تنها غرایض را احساس می کنی و احساسات منجر به اعمال می شوند. هیچ فکری در میان نخواهد بود. 


امروز صبح وقتی بیدار شدم می دانستم امروز طوفانی خواهد بود. چون درونم آن را حس می کردم. امروز زمانی است که تمام این مدت انتظارش را می کشیدم. امروز باید تصمیمی سخت می گرفتم. پس بهترین کت و شلوارم را که خاک گرفته بود در آوردم. در خانه ام چیزی جز شیشه های باقی مانده از مشروباتی که خورده ام باقی نمانده. تنها چند دست لباس که با آن ها خاطره دارم و صرفا هنوز نتوانسته ام فراموششان کنم.


کت شلوار روزی را بر تن دارم که خوشبخت ترین مرد روی زمین بودم. روزی که با آریانا ازدواج کردم. آریانا برای من مانند یک گل بود. گلی که با ازدواجم انگار در باغچه ام دفنش کردم. و حالا،‌ با این که آن روز اسمش را با ریگ روی خاک حک کردم نمی دانم که قبرش کجاست. انگار سفر کرده باشد، به جایی که می توانسته آزاد بروید. 


جز صدای ماشین های پلیس که در این طوفان به سختی دیده می شوند صدای انسانی ای از این شهر نمی شنوم. به خانواده هایشان فکر می کنم. احتمالا خیلی نگران همسرانشان اند که در این هوای وخیم درون خانه نیستند!‌


من دارم به سوی یکی از این خانه ها می روم. طوفان با من کاری ندارد. او هم از هدف من خبر دارد. انگار هر دو یک هدف را داشته باشیم.


به خانه می رسم. هر وقت دیگری می توانستم بوی خوش غذاهای لذیذ را از آن حس کنم. خاک ها به چشمانم هجوم می آورند و بدون نگاه کردن بر در می کوبم.


چند لحظه بعد زنی حامله با شوق به طرف در می آید. بیچاره. فکر می کند من شوهرش هستم. لحظه ای که قفل در را می چرخاند با پایم لگدی به در می زنم. زن به عقب می افتد.


- سام؟! 


به داخل هجوم می برم. با یک لگد به صورتش او را بیهوش می کنم. بخشی از وجودم از چیزی که در این لحظه در حال وقوع است می ترسد. به من التماس می کند تا انجامش ندهم. اما نمی توانم. این حق من نیست.

زن روی زمین افتاده و چشمان بسته اش به خوابی طولانی رفته اند. نامش در ذهنم می پیچد "آریانا. آریانا. آریانا. "


آریانا را بلند می کنم و روی یک صندلی می بندم. از لمس بدنش هنوز قلبم به تپش می آید. اما دیگر خیلی برای این حس ها دیر شده.


در حالی که آرام آرام به هوش می آید می فهمد که حتی نمی تواند جیغ بکشد! به من نگاه می کند. که دارم از تلویزیون کوچکشان فیلم های عروسی او آن پلیس بی نام را می بینم.


لحظه ای بعد در خانه باز می شود. از جایم بلند می شوم، آرام و بی صدا به طرف در می روم. لحظه ای بعد روبروی مرد ایستاده ام.


به من با شوک نگاه می کند. می دانم که در صورتم فردی جوان را نمی بیند. یک قاتل شاید. یک فرد که انگار مدت هاست مرده. اما من را می شناسد. می دانم که من را می شناسد.


می گذارم که آخرین نگاهش را به صورتم بیاندازد. شوک دست و پاهایش را به لرزه در می آورد. و در این لحظه ی کشدار... وقتی سعی می کند انگشتانش را به تفنگش برساند با سردی گردنش را میگیرم و می چرخانم.


صدای شکسته شدن گردن باعث می شود آریانا به طرف ما نگاه کند. به چشم های من. و دستانم. که گردن بیحال شوهر جدیدش در آن آرام گرفته است.


مرد را به درون می کشم. بر روی پادری قرمز رهایش می کنم. در را می بندم. و با نگاهی که پایان را رقم خواهد زد به سوی آریانا می روم.


                                                                               ****


کنارش روی صندلی نشسته ام. اینجا پارکی کوچک است که در فضایی بالاتر از شهر روی یک کوه قرار دارد. به راحتی می شود ساختمان ها را تماشا کرد و لذت برد.

آریانا با لبخندی آرام به من نگاه می کند. چشمان قهوه ای روشن و موهای سیاهش در نور غروب آفتاب به شکلی غیر قابل انکار زیبایند.


سرش را روی شانه ام می گذارد. بر روی پوست گردنم نفس می کشد. دستش را می گیرم و آرام می گویم:

- به چی فکر می کنی؟


+‌ به این که می تونم همیشه توی این لحظه بمیرم.


- می تونی نمیری! می تونی فقط ازش لذت ببری.


+‌ می دونم. اما مردن چیز ها رو قشنگ تر می کنه.


می خندم و می گویم :  تو خطرناکی آریانا!


صورتش را از روی شانه ام بر می دارد. روبروی صورتم ادای یک پلنگ را در می آورد:

+ کجاشو دیدی!


لب هایم را روی گونه اش می گذارم. لذتی سرشار از زندگی درون رگ های بدنم موج می گیرد. پوستش برای من مانند درخت جاودانگی است. چند لحظه تنها در این لحظه گیر می افتم. انگار تمام شدنی نیست. در پوست نرم و لطیفش. دستانش در دستانم فشرده می شوند. آرام صورتش را روی لب هایم می لرزاند و با عشق لب هایش را روی لب هایم می گذارد. هیچ پایانی برای این لحظه نیست. نباید باشد. مطمئنم.


+ عاشقتم.


- می دونم.


درحالی که دوباره به شانه ام تکیه می دهد سعی می کنم ضربان قلبم را عادی کنم. هر بار بوسیدن او مانند یک شوک الکتریکی قوی می تواند من را به سکته نزدیک کند. چه مرگ لذت بخشی!


سرم را به سرش تکیه می دهم. مانند یک تکیه گاه به هم تکیه کرده ایم. لبخند می زنم، و می دانم اگر صورتم را برگردانم و به او نگاه کنم، چشمانش لبخندی زیبا را در ذهنم نقاشی خواهند کرد.


نسیم بهاری. نمی دانم چگونه اینقدر دوستش دارم. حتی بیشتر از طوفان. طوفان برای انتقام است. بهار برای عشق. این ها دو عالم ناشناخته و دور از همند. و می دانم، که وقتی وارد یکی می شوی، آن یکی بی معنا به نظر خواهد رسید.


چشم هایم را می بندم. می دانم که با بسته شدنشان آریانا در ذهنم با من زندگی خواهد کرد. زندگی ای جاودانه و زیبا.


در اوج رویاهایی که در ذهنم می کشم. در لحظاتی که نسیم با موهایش عشق بازی می کند ناگهان حس می کنم که می خواهد از من دور شود. حسی از درد وجودم را می گیرد.

+‌ سام. من باید برم... ایستگاه پلیس.


- چرا؟


+‌ همون ماجرای کیفم دیگه.


- بمون. لطفا.


+‌ زیاد طولش نمی دم. نترس. دیشب تولدت محشر بود راستی.


- بدون تو بی معنی می شد. ممنون.


+‌ از خودت تشکر کن که اون روز به دنیا اومدی.

و گونه ام را سریع می بوسد. حسی از شک وجودم را می گیرد. با تمام اصرار سعی می کنم که به او شک نکنم. آخر چه خواهد شد؟‌ آیا اتفاقی برای آریانا خواهد افتاد؟‌... نه نه. این فقط یک حس موقت است. هیچ گاه نباید به آن اهمیت بدهم. 


لحظه ای را تصور می کنم که دوباره او را خواهم دید. خوشحال و شاد مانند همیشه. و تصور آن لحظه ی شوق آور باعث می شود آرام بگیرم و به او که آرام آرام با یک تاکسی از این مکان دور می شود زل می زنم. برای یک لجظه آرزو می کنم که ای کاش با او می رفتم. اما دوست ندارم محدودش کنم. او یک روح بی مرز دارد. نباید با دلتنگی هایم برایش مرز بگذارم.


آرام به آسمان نگاه می کنم. آخرین تصور هایم را از دفعه ی بعدی که او را خواهم دید در ذهنم پرورش می دم. و چند دقیقه بعد به طرف خانه راه می افتم.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۴
ایمان وثوقی