Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

ساعت عزیز!

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۵۱ ب.ظ

تیک تاک... تیک تاک... تیک... تیک...

ساعت روبرویم دیگر حرکت نمی کند، زندگی برای یک لحظه متوقف می شود، هوا را حس می کنم که مانند دیوار بر بدنم فشار می آورد؛ تنها بخشی از بدنم که می تواند حرکت کند چشمانم هستند، چشمانی که برای زندگی فریاد می کشند، اما هیچوقت رهایی نخواهند یافت.

ساعت کاملا نایستاده، فقط به شکل مرموزی آرام و کشنده گذشت زمان را نشان می دهد، لامپ مهتابی بالای سرم با سرعتی بسیار کم به من چشمک می زند. ساعت هایی در زندگی هستند سالها طول می کشد و در آخر به پایانش می رسی، امان از این که سال های دیگری را تا خوابیدن باید تحمل کنی.

جلوی گریه ام را می گیرم و چشمانم را می بندم. تلخی کلمات او را حتی در این تاریکی مطلق حس می کنم، تلخی گذشت زمان را.

حس می کنم شانس دیگری دارم، دوباره تلاش می کنم، این بار به خاطر او، به خاطر آینده ی بچه ای که داریم، تلاش می کنم تا خوب باشم؛ تلاش می کنم تا از این مخمصه فرار کنم، اما فقط تا مدتی می توان تصمیمات را محدود به کنترل کرد، اعتیاد هم چیزی از یک تصمیم بیشتر نیست، تو ابتدا راه بازگشتت را می بینی، و اندک اندک راه محو می شود، شاید هم ترجیح می دهی که اینگونه شود، چرا که از آن جاده می ترسی، از این که مجبور باشی التیام دردت را ول کنی. اما اینگونه هم نمی شود، می شود؟ باید به یک نقطه ای برسی؛ اما ناتوانی ات را حس می کنی؛ حس می کنی که دیگر نمی توانی در نگاه زنی که سالهاست بدون هیچ چیز با تو زندگی کرده، زنی که به تو اعتماد تمام داشت نگاه کنی... البته اعتماد او هم حدی دارد، حدی که تو به سادگی آن را دود کردی و به آلودگی های زمین لعنتی افزودی!

سرنوشت من کم و بیش این بود. معشوقه ی زیبارویم، باز هم به من شانس داد، دوباره و دوباره... تا درست شوم، تا خوب شوم، او با همه اتفاقات کنارم ماند؛ اما با هر تلاش خود را ضعیف و ضعیف تر نشان دادم، حتی اگر او می خواست هم نمی توانست بیشتر کنارم بماند.

  زمان زیادی از وقتی که آخرین بار دیدمش می گذرد.  وقتی حس کردم کسی کنارم نشسته می دانستم که اوست، چه کسی جز او می تواند بوی گند مرا نادیده بگیرد؟

خیلی رک به من گفت که می خواهد از یکدیگر جدا شویم، من با همه ی این اتفاقات هنوز عاشقش بودم و این کلمات خراش هایی در روحم ایجاد کرد که فکر نمی کنم هیچ دعا و راز و نیازی بتواند آنان را پاک کند، خراش هایی که مرا کاملا بیمار کرد.

زمان واقعیتی وحشتناک دارد، حتی متوجه رفتن او و گذشتن ساعت ها نشدم.

چه می شد اگر می توانستم لحظه ای به عقب بازگردم؟ شاید در این حالت می توانستم به خود یک شانس دوم بدهم، یک شانس که می دانم در هر صورت ممکن است به چیزی بدتر ختم شود، اما ارزش امتحان را دارد، مانند وقتی که بفهمی سیگار چقدر می تواند زیبا دود ها را نقاشی کند، دقیقا وقتی که دارد ریه هایت را به مرگ نزدیک می کند...

روز پیش به این فکر می کردم که چگونه قرارست در این وضع بد مالی زنده بمانم، و الان به درک این رسیده ام که زخم های قلب و روح می تواند بسیار بیشتر بر من تاثیر بگذارد، روز پیش مسیر زندگی ام معلوم بود، یک انسان نحس که باید تا لحظه ی آخر عمر خود وابسته به چیزی که فرق زیادی با سم ندارد، گرچه سم همینقدر مرام دارد که در لحظه آدم را بکشد. امروز من فردی هستم که شکست خورده، دیگر هیچ چیز باقی نمانده برایم جز ساعتی زوار در رفته که یادگاری ای از زندگی قبلیم هست.

برای ساعت های دیگری که انگار بر عکس ساعت های قبل هستند فقط به دنیا فکر می کنم، اما درد خماری بالاخره بر من چیره می شود، تفکر هم وقتی بدنت نمی تواند درد را تحمل کند بیهوده است؛ در ابتدا مقاومت می کنم، اما دیگر برای این کارها دیر شده...

با لباس های ژولیده و موهایی که ماههاست شانه نشده از حیاط بیرون می روم، خانه ی ساقی دور نیست، اما می ترسم که دردم بیشتر شود، پس می دوم، می دوم تا وقتی که پاهایم حسی به مغزم انتقال نکنند، می دوم تا وقتی که سرم از شدت درد بترکد، و بعد من روبروی خانه ی مواد فروش هستم. در خانه اش سبز رنگ است و زوار درش مانند بدن من در رفته.

در وسط در پنجره ای کوچک تعبیه شده که ساقی از آنجا معاملات را انجام می دهد. محکم بر در می کوبم، امیدوارم تا لحظه ای که مواد به خونم می رسد سکته نکنم... جالب است احساساتی که همه فقط وقتی بدردت می خورند که احتیاج به چیزی نداشته باشی.

صدای پایی می آید، اما خیلی دیر می فهمم که از درون خانه نیست، بلکه کسی که در تاریکی به من نزدیک می شود، چراغی بسیار کم نور بالای سرم است، اما با این نور کم هم می توانم حس کنم که او برای سلام دادن به من نزدیک نمی شود.

نباید بایستم، اما درد مرا احاطه کرده، قبل از این که بتوانم ایده ای را برای فرار در ذهنم بپرورانم دستان سردش که بر گلویم سفت می شوند را حس می کنم، در گوشم زمزمه می کند که آرام باشم وگرنه مرا خواهد کشت.

روبرویم را می بینم، 10- 12 نفر تماما مسلح به طرفمان می آیند، احتمالا دنبال او هستند، یکی از آنان نشانه می گیرد و لحظه ای دیگر دست های مرد بر گلویم شل می شوند، بیچاره؛ فکر می کرد که با گروگان گرفتن من آن هم با دست غیر مسلح می تواند اجتناب ناپذیر را تغییر دهد.

می بینم که افراد گروه دارند در مورد این که مرا زنده یگذارند یا نه بحث می کنند، درد در وجودم دوباره شدت می گیرد، زانو می زنم، من ننگی برای امثال خود هستم، فریاد می زنم که مرا بکشند.

چشمانم را بسته نگاه می دارم، مانند وقتی که زنم چشمان بچه یمان را می گرفت تا طزریق های مرا نبیند، برای اولین بار حس می کنم که جواب تمام سوال ها را می دانم، جواب سوالاتی که دانشمندان تمام عمرشان را برای پاسخ به آن هدر می دهند و ب آن نمی رسند، جواب واقعیت زندگی، جواب منطق، جواب سوالاتی که قلبا از خدا پرسیدم، من در عین حال همه چیز را می دانم و هیچ چیز نمی دانم.

به خودم امید می دهم، وقتی چشم هایم را باز کنم این رویا تمام شده، وقتی چشمانم را باز کنم همه چیز عادی است، وقتی آن ها را باز کنم دیگر قرار نیست فرار کنم یا بترسم.

آرام چشم هایم را باز می کنم، وقتی آن ها را باز می کنم می سوزند، انگار هیچوقت قبلا استفاده شان نکرده ام، و دقیقا در همین لحظه گلوله را درونم بافت های مغزم حس می کنم در حالی که زیر خروار ها خاک هستم و تنها یادگار باقی مانده از زندگانی من ساعتی هست که پوسیده شده.

زمان چیز جالبیست، گاهی یک ثانیه برایت به اندازه ی تمام زندگیت می گذرد، و گاهی، فقط گاهی در صورتی که راز های حقیقت را بدانی، زمان بر تو سجده خواهد کرد...

من حقیقت واحد را فهمیدم و مردم، فکر می کنم همین قدر کافی بود، نبود ساعت عزیز؟


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۱۵
ایمان وثوقی

نظرات  (۱)

هممم!

انتظار هر چیزیو داشتم جز یه مصرف کننده!

که در آخر نه ترک میکنه؛ فرصتی نمیمونه.

و نه به مصرفش ادامه میده؛ فرصتی نمیمونه.

تاسف.تسلیم.تسلیم.حقیقت زندگی (؟) سیریه کی طی میکنه.

همیشه فکر میکردم راجبه اینکه این آدما چرا با وجود پشیمونی ترک نمیکنن؟

شروع قشنگی بود. خیلی قشنگ... و نثر تو!!

میشد در نظر گرفت راوی کسیه که تنهائه ولی اعتیاد چیزی بود که با رسیدن بهش جا خوردم و اینکه این و با زمان ربطش دادی!!! خیلی ربط به جائی بود... به جاترین ربط!

و فکر کنم بهترین نقطه ی ایده :) + یه مرگ ناگهانی! به نثر تو!!

و نتیجه گیری آخر با اون " ساعت عزیز" نزد تو ذوق!

+پاراگراف بندی:دی

تو یه کلمه... شروع مجدد خیلی خوب:)

همین جور ادامه بده....

ادامه بده

ادامه بده:دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی