Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

توی سرم یه مشت موجود فضایی جیغ و داد می کنن. انگار به اندازه من تعجب کردن. ناباورانه به دوربین های امنیتی نگاه می کنم. یه نفر داره تک تک نگهبان ها رو سلاخی می کنه.

خیلی ساده دورشون می چرخه، توی سایه ها. هیچکس اونو نمی بینه. و دقیقا لحظه ای که فکر می کنن همه چیز امنه حمله می کنه. مثل یه مار کبرا می مونه.

عادی نیس که یکی برای رسیدن من تمام نگهبانام رو بکشه، اما آنچنان غیرممکن هم نیست. سریع به طرف کامپیوتر های دفترم می رم. همه ی اطلاعاتشون رو توی یه فلش می ریزم. و بعد کامپیوتر ها طبق برنامه ای که بهشون داده شده منفجر می شن. قبل از این اتفاق از اتاق میام بیرون.

سکوت. سکوت. سکوت. و بوم! دیگه هیچ چیزی الکترونیکی ای توی ساختمون وجود نداره.

چه کسایی رو اینقدر شدید عصبانی کردم؟ یادم نیس. شاید اون دختره... نه. مطمئنم اون نیست، محض رضای خدا!‌ از بدترین انتخاب زندگیش نجاتش دادم! به نظرم یه دشمن پنهان می مونه. هیچوقت نمی دونی کیا رو عصبانی کردی.

توی راهروی بین دفتر ها قدم می زنم. سعی می کنم ترسیده به نظر برسم، اما بیشتر هیجان زدم، بالاخره توی این شرکت کوفتی یه اتفاق جالب جز برگه های منتظرِ امضا افتاد!

قدم بزنم؟ زیادی آروم به نظر می رسم. باید بدوئَم!

تا ته راهرو می دوم. ضربان قلبم میاد بالا. اینجا زیادی گرم شده. به اطرافم نگاه می کنم. نزدیکترین دماسنج دما رو 38 نشون
می ده. مطمئنم کار خودشه.

باید به طبقه ی بالا برسم. اونجا تنها جاییه که می تونم از خودم دفاع کنم.

روبروی آسانسور وایسادم. چون تمام سیستم های الکترونیکی از کار افتادن باید از روش های قدیمی استفاده کنم. به اطرافم خوب نگاه می کنم. یه راه... یه چیز. آره! یه...

نگاهم می افته به یه جعبه ی قرمز رنگ که توی ده متری من قرار داره!

یه تبر!

به طرفش می رم، کتم رو در میارم و روی مشتم می پیچمش. به شیشه ی جلویی جعبه ضربه می زنم. یه ضربه ی تمیز. تبر رو برمیدارم. حالا یه برتری نسبت به مهاجم دارم. مهاجم، اسم خوبیه!

داره تماشا می کنه. می دونم. می خوام که تماشا کنه! اما تا وقتی که نمی دونم کیه باید فرض کنم که هیچی در مورد من نمی دونه. هر اشتباهم باعث لو رفتن نقش ام می شه. من نقش های زیادی دارم. یه قاتل. یه هکر. یه جاسوس بین المللی. اون ممکنه دنبال یکی از اینا باشه، نه همشون! از این گذشته، واسه ی حفظ جون خودمم شده نباید ثابت کنم که یکی از اینا هستم!

باید یه آدم عادی به نظر برسم. همم... یه آدم عادی توی این لحظه...

آه خدا. یه آدم عادی توی این موقعیت چه غلطی می کنه؟

آها. تبر رو محکم می زنه به در آسانسور. به نظر انسانی میاد. می دونه داره می میره و سعی می کنه از راه آسانسور فرار کنه. نقشه ی خوبیه. پس من یه آدم عادیِ وحشتزده ام!

ضربه بزن! ضربه بزن. با ترس. با لرزش دست هات. نذار درست بخوره. اضطراب داری!

درِ‌ آسانسور بهم تسلیم می شه. دستامو بین فاصله ای که ایجاد شده فشار می دم،‌ یکم بیشترش می کنم. بعد تبر رو اهرم می کنم و... خب! خوشحالم که کوهنوردی رفتم. این ارتفاع.... دیوانه کنندس!

من نباید بیفتم. نباید بیفتم. نباید بیفتم. نباید بیفتم.

از نردبونی که به دیوار وصله بالا می رم. آسانسور چند طبقه بالاتر از منه. نمی خوام به لحظه ای فکر کنم که ممکنه ول شه و لهم کنه!

سریعتر می شم. هوای خفه ی اینجا داره دیوونم می کنه. حداقل دوربینی در کار نیست که مجبور شم تظاهر کنم.

از این وضعیت متنفرم! سریعتر. با خشم بالا می رم. این مهاجم لعنتی هر کسی که هست، باید لهش کنم. مثل یه مگس. خیلی از چیز ها رو حس نمی کنم. اما خشم چیزیه که نمی شه ولش کرد!

سریعتر... یهو میله ای که دستم رو بهش گرفتم کنده می شه و ... می افتم!

درحالی که با سرعت به پایین پرت می شم سعی می کنم به یه جایی خودمو نگه دارم. یالا! یالا!! باید یه چیزی باشه. باید... پیداش کردم. خودمو به یه میله که از درِ ورودیه یه طبقه بیرون اومده آویزون می کنم. درد بازوهام رو داغون می کنه. خب. حداقل چند دقیقه ی دیگه زنده می مونم.

به میله نگاه می کنم. اگه آدم معتقدی می بودم فکر می کردم یه معجزه ی الهیه! اما نه. نیس. یه تله س. اون میله ی نردبون هم الکی اونقدر ضعیف نشده بود. همه ش نقشه ی مهاجمه. خب. اگه می خواد منو ببینه. الان بهش نشون می دم بازی با من چه ضرری داره.

روی میله به جلو می رم. در به اندازه ی قطر میله که حداقل شیش یا هفت سانتی مترِ بازه. دستام رو روی دو طرف در می گیرم. فشارشون می دم. دیوونه ی روانی. می تونست جای این کارای غیر حرفه ای فقط من رو بکشه. از آسانسور ها متنفرم.

در باز تر و باز تر می شه. میله می افته پایین. با آخرین توانم خودمو اینجوری نگه داشتم. وقتی به اندازه ی رد شدن باز شد خودمو هل می دم تو. با یه حس پیروزی بی فایده وارد طبقه می شم. وقتی زمین رو حس می کنم دراز می کشم روش. جاذبه. ازت متنفرم.

- هی! اونجایی؟

احتمالا منو تماشا می کنه. دستمو بالا می گیرم و به طرف جایی که دوربین ها باید باشن انگشت وسط نشون می دم.

یه نگاه به خودم میندازم. زیادی عرق کردم. توانایی بدنیم خیلی کم شده. این بد شانسی نیس. نه. من به شانس اعتقاد ندارم.

کم کم توی ذهنم مرور می کنم که از ضبح با چه کسایی در ارتباط بودم. و یه دفعه طبقه ی قبل رو یادم میاد.

آه لعنتی. دمای 38! حتما می خواسته یه مایع بخار بمونه. یه مایع که می تونه توی کمتر از یک ساعت منو کاملا از کار بندازه. لعنت... به این... زندگــ...


خب. انگار دیگه نمی تونم غر بزنم. بیهوش می شیم.



چشمام آروم تا نصفه باز می شن. چند تا تصویر مبهم و تار. می بندمشون. سردرد دارم. هنوز وارد جهنم اصلی نشدم. فعلا روی این جهنم زمینی گیر افتادم!‌

چند بار پلک می زنم. دستام بستس. روی یه صندلیم. مهاجم روبروم با یه حالت خلسه وار نشسته. چشماش بستن. بهش زل می زنم. اشتباه می کردم. اون یه مرد نیست. اون یه دختره.

موهای بلوندش یه حالت خسته دارن. صورتش رو نمی تونم ببینم. چون یه طرح اسکلت مانند روش کشیده. دور چشمامش کاملا سیاهن، چند تا لکه روی گونه و گردن، که حالت اسکلت رو تداعی می کنن،‌ همینطور روی دهنش. بقیه ی صورتش مثل گچ سفیده.

ازش نمی ترسم. من هزار بار از چنین موقعیت هایی فرار کردم.

- هنوز وقت زیادی برای هالووین داری.

سرش که با آرامش به طرف بالا بود رو با یه لبخند پایین میاره.

+‌ برای جوک گفتنت هم موقعیت راحتی نیست.

به دست ها و پاهام یه نگاه تمسخر آمیز می ندازه.

خیلی آرومه. اذیتم می کنه این. بلند می شه. به طرفم میاد. از کنارم رد می شه،  می ره به طرف پنجره ی پشت سرم. توی یه خونه هستیم. شرط می بندم حتی یه شهر دیگه. فقط می تونم بخشی از پنجره رو ببینم که نورهای مزاحم ازش رد می شن.

+ فکر می کنی این صحنه چطور تموم می شه؟‌

هه! با تو تموم می شه که داری توی خون خودت شنا می کنی.

- چی باعث شده فکر کنی جوابتو می دم؟

با یه سرعت عجیب میاد بالای سرم، از توی جیبش یه چاقو در میاره و خیلی حرفه ای روی گردنم می گذارتش. سرش رو میگذاره روی شونم و کنار گوشم زمزمه می کنه:‌ چی باعث شده فکر کنی تو اینجا کسی هستی؟

- اوه. ترسیدم.

من از مردن نمی ترسم. تهدیداش قرار نیست به جایی برسن.

+‌ بکشمت؟! عمرا!‌ تو با مرگ راحتی. من کسایی که از مرگ نمی ترسن رو نمی کشم. نه نه... یه چیزی بدتر از اینا قراره اتفاق بیوفته.

تقصیر خودمه با این فکرام.

- پس از کشتن لذت می بری.

چاقو رو به گردنم فشار می ده.

+ سعی نکن با من بازی کنی.

اه. لعنتی. هیچ راهی نداره که وارد ذهنش شم. اما از قدرت لذت می بره. از چاقویی که تو دستشه می فهمم. چاقو اهرم قدرتشه. شاید باید این حس رو داشته باشه که قدرتمنده!

- باشه باشه!‌ قبول.

تعجب می کنه. نظرم درست بود.

+‌ خوبه.

چاقور رو آروم روی گردنم می کشه، اونقدر تیزه که با این کشیده شدن آروم و ساده یه خراش روی گردنم می گذاره.

لباش رو به گوشم نزدیک می کنه. دستش که ساعت داره رو جلوی صورتم می گیره. 6 ـه صبحه. احتمالا کل دیروز رو بیهوش بودم.

تیک... تاک... تیک.. تاک..

+‌ می شنویش؟‌ صدای عمرته، داره تموم می شه!

من هیچوقت طرفدار موسیقی نبودم. زیادی ذهن رو کند می کنه. اما این تیک تاک زمان رو پیچ می ده. می چرخونه. حسش می کنم.

آروم لباش رو روی گوشم میگذاره. نفس هاش روی موهام می پیچن.

قلبم تند می شه.

- تا کی می خوای ادامه ش بدی آنا؟
 
در حالی که حس می کنم هر لحظه گوشم ممکنه بره زیر دندون هاش و در نیاد زمزمه می کنه:‌ اوه.. تازه داره لذت بخش می شه.

- باید می رفتی. مال اینجا نبودی.

+‌ رفتن رو دوست نداشتم. مجبورم کردی.

- درست ترین کار دنیا!

+ حالا ببین کار درستت تو رو به کجا کشونده.

- من نجاتت دادم. نمی تونستی از همین قدردان باشی آنا؟‌

گوشم رو گاز می گیره. فریاد می کشه:‌ من آنا نیستم!

یادم میاد وقتی رو که نجاتش دادم. چه حس مسخره ای داشت. انگار داشتم یه کار رو درست انجام می دادم، مثل یه انسان. من یه هیولام. واقعیتم اینه. اما اون یه دخترِ 15 ساله بود. هنوز کلی راه برای خوب شدنش مونده بود. نمی تونستم اینجا بین خطرناک ترین آدم های جهان رهاش کنم. توی این شهر لعنتی.

+‌ صدای قلبت رو می شنوم. به گذشته ها فکر می کنی نه؟... به این که... می تونستی... منو داشته باشی.

- فکر می کنی من می خواستمت؟‌ واقعا؟ تو یه بچه کوچولو بودی که حس کردم باید نجاتت می دادم. 

+ الان چی؟... الان که می بینی مثل توئم؟

سرمو پایین میندازم.

- چرا فقط منو نمی کشی؟

+‌ هنوز دوستم داری... حتی.. بیشتر..

کلماتش توی گوشم می پیچن.

آروم لب هاش رو روی گونه ـم میگذاره. با دندونای تیزش خیلی آروم گاز میگیرتش.

- آره... دوستت دارم.. بیتشر از اونی که فکرشو بکنی... همیشه پشیمون بودم که از اینجا دورت کردم...

حرف هام رو باور می کنه... خیلی ساده محو کلماتم می شه. دیگه هیچ گاردی نداره.

+‌ با هم می تونیم هر چیزی باشیم. من و تو... دو تا هیولا که ترس رو به هر موجود زنده ای تعریف می کنن.

- دستامو باز کن... می خوام صورتت رو لمس کنم...

صورتش می ره عقب. هنوز بهم اعتماد نداره.

- چیه...؟ فکر کردی می تونم بهت ضربه بزنم؟‌ تو قویتر از منی..

جمله ی آخر رو که می گم صورت آرومش شوق رو نقاشی می کنه. حالا همون دخترِ نوجوونیه که روز اول دیدمش.

+ با من می مونی؟... تا ابد؟‌

کلمه ی ابد رو با حسی بهم می گه که فقط مجبورم چشمام رو ببندم... و ابدیت رو با اون تصور کنم.

- بیشتر از ابد..

چاقو رو روی گردنم می کشه، نه برای اذیت کردنم. برای لذت بردن از من. هیولاها با ناخون هاشون احساس می کنن...

سرش رو از روی شونم بر می داره. میاد روبروم. به چشمام نگاه می کنه.. خم می شه روی بدنم. اونقدر صورتش بهم نزدیک می شه که نفس هاش وارد ریه هام می شن. بوی یه سیگار تند رو می دن،‌ و یه عشق کلافه کننده.

+ تا ابد.. قول بده.

- تا ابد.

خیلی سریع با چاقوش دست هام رو باز می کنه. چند لحظه بهم زل می زنه. احتمال می ده که یه دفعه بهش حمله کنم.

دستام رو با تردید روی صورتش می کشم.

- چطور چنین گناه بزرگی کردی؟‌

+‌ چی؟

- صورتتو زیر این ماسک مسخره قایم کردی...

و بی فکر لباش رو می بوسم. اولش تعجب میکنه... اما خیلی زود... همراهیم می کنه.

بعد از چند دقیقه بوسیدن پاهام رو باز می کنه. دستم رو میگیره. با شوقِ‌ یه دختر کوچولو به طرف پنجره می کشه منو.

+  برات یه سورپرایز دارم.

در حالی که با تعجب دنبالش می رم سعی می کنم نیوفتم، هنوز دارو توی خونمه.

لبه ی پنجره وایمیسیم. یه کامیون اون پایینه.

- یه کامیون؟

+ نه دیوونه! یه ارتش. در مورد اون هوش های مصنوعی شنیدی؟‌ که به عنوان سرباز استفاده می شن؟‌

- اوه... غیر ممکنه.

+‌ دولت آمریکا این ها رو آماده کرده بود، بهترین نوعشون رو. برای نگهبان انسان داشتن خیلی دیره. علم پیشرفت کرده تایلر.

می بوسمش. بغلش می کنم. یه ارتش ربات. حالا جهان مال منه.

حالا وقتشه به حساب این دختره ی بو گندو برسم.

درحالی که مثل دیوونه ها مشغول بوسیدنمه. دستمو توی جیبش می کنم. آروم چاقوش رو در میارم. مطمئن می شم که چیزی نفهمه.

لبش که بین لبامه رو گاز می گیرم. خونی می شه. صورتش رو به عقب می کشونه.

با یه حرکت سریع و غیر قابل اجتناب شاهرگِ‌ روی گردنش رو می زنم.

- واقعا نباید بر می گشتی.

عصبانیم هنوز. نجات دادمش واقعا؟‌ این احمق رو؟

چاقو رو با خشم پشتِ‌ سرِ‌ هم به قلبش می زنم. دستام پر از خونش می شن. اوه خون. این چیزیه که به عنوان عشق می تونم درک کنم.

در حالی که نگاهِ‌ متعجب و مرده ـش هنوز داره منو تماشا می کنم چاقو رو توی چشماش فرو می کنم.

- اینجوری نگام نکن. چندشم می شه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۳ ، ۲۱:۵۸
ایمان وثوقی

هر ثانیه اینجا چند سالِ قلبمه؟


زیر نور چراغ های زرد شهر قدم می زنم. دوست دارم توی این خلوتی فکر کنم تنها موجود دو پا و خودخواه این شهر هستم. دستامو توی جیب کتم اونقدر فشار می دم تا بالاخره گرم شن. زمستون عجیبیه. و این حس رو وقتی دارم که سه روز از شروع شدنش می گذره. انگار خیلی چیز ها قراره تغییر کنن، من نقطه ی وسط این تغییراتم.


قبلا چطور زندگی میکردم؟


این سوالات حتی ساده ترین چیز های الانمو در بر می گیره. مثلا چطور راه می رفتم؟ چطور لباس می پوشیدم؟‌ چه حسی داشتم وقتی این چنین موقعی، ساعت 4 صبح توی شهر متروکه م قدم می زدم؟‌


هیچ جوابی ندارم. انگار آدمی قبل از من توی این بدن بوده و من جاش رو گرفتم. منم برای مدت زیادی مسافر این بدن نیستم. یکی دیگه جای من رو میگیره. قانونش اینه.


پام به یه سنگ می خوره. سنگ همینجوری جلو می ره. درحالی که توی فکرم از سنگ می پرسم " سردت نیست؟" می رسه به چند قدمیم. اونقدر حواسم به سنگه که متوجه کسی نمی شم که میاد طرف سنگ.


پاش رو می گذاره روی سنگ. یه مرد قد بلند. چشم های قهوه ای. چقدر برام آشناس. انگار روز های زیادی رو باهاش گذروندم. لباس های نخی و زخیمی داره، اما واقعا قدیمین. انگار سالهاس که تنش هستن. جالب اینجاس که رد هایی رو روی لباس ها می بینم که انگار تیکه های جدیدی بهش دوخته شده. بهترین حدسم، اینه که هیچ لباس دیگه ای جز اینا از وقتی که خیلی کوچیک بوده نپوشیده. و فقط ناشیانه اندازه ی لباس ها رو بزرگ کرده، یا ترمیمشون کرده. لباس هاش... مثل یه پوسته ی سنگین می مونن که روی روحش تکیه دادن. می تونم توی چشماش بخونم که ثانیه شماری می کنه تا بمیره. از شر این لباس مسخره راحت شه. 


باید ازش دور شم. حس می کنم انگار باید بدوئم. فرار کنم. مثل لحظه ای که ازت می خوان حتما انتخاب کنی، و هیچ نمی دونی کدوم گزینه مال توئه، چون از خودت شناختی نداری.


باید فرار کنم. وگرنه مجبور می شم انتخاب کنم. مجبور می شم آدم دیگه ای باشم.


بی فکر می دوئم. از کنارش رد می شم. چشمام رو می بندم. یه هندزفری از گوشم در میاد. و به جای شنیدن اوج آهنگ صدای اون مرد رو می شنوم.


- تا کی می خوای از گذشته فرار کنی؟‌


فکرم منجمد می شه. نمی تونم بدوئم. به زور حتی می تونم قدم بزنم!


گذشته؟ آیا واقعا چنین آدمی رو می شناسم؟‌ فکر می کردم حس هام بهش یه طرفه باشن. بعد از همه من یه آدم خیالاتیم. همیشه ی خدا یه حس عجیب و غیر ممکن در مورد چیز ها دارم!


با بغض آروم زمزمه می کنه: داری عذابم می دی... چقدر دیگه باید ازت بخوام که با من روبرو شی؟


صداش چه آشناس... اونقدر آشنا که انگار خودم ساخته باشمش، انگار توی ذهنم باشه همه چیز. حس می کنم نمی تونم دیگه راه برم. وایمیسم. دستامو به پاهام تکیه می دم و به زور نفس می کشم. به زور حتی ده قدم از این مرد لعنتی دور شدم.


- به همین سادگی منو رها کردی؟‌ اینقدر آسون بود فراموش کردنم؟‌ فراموش کردن بخشی از خودت؟ چرا تمومش نکردی پس؟‌ چرا تمومم نکردی؟‌


سرم درد می گیره. پاهام می لرزن. نباید وایسم. نباید وایسم. نباید... وایـ...


بیهوش می شم.




چشمام با یه سردرد کشنده باز می شن. اونقدر دردناک که مجبور می شم ببندمشون برای چند دقیقه. دوباره بازشون می کنم. توی یه خونه ی آشنام. دیوار هاش پر از طرح های عجیب غریبن.. طرح ها رو می شناسم. چون خودم کشیدمشون.

روی زمینِ گِلی بیهوش بودم تمام مدت. صورتم منجمد شده. به سختی توی فضای سخت اینجا نفس می کشم. یه صدای دردناک می شنوم و کم کم واضح می شه. گوشیمه. هنوز داره آهنگ پخش می کنه. از توی جیبم در میارمش و بی فکر به زمین می کوبمش. نمی خوام هیچ صدایی بشنوم.

به اطراف نگاه می کنم. یه اتاق شیش در چهار. روی یه دیوارش دو تا طاقچه س. همه ی اتاق پره از طرح های خط خطی یا نوشته. این مکان جاییه که قبلا اتاقم بود.

- هنوز منو یادت نمیاد؟

میخکوب می شم. صدای مرد از پشت سرم میاد.

- چرا اینقدر از من می ترسی؟

صداش نگرانه. انگار لذت نمی بره از کاری که داره می کنه. انگار برای اون هم به اندازه ی من عجیب و دور از ذهنه.

آروم میگم : اینجا... واقعی... نیست.

با قدم هایی که انگار سیاهی رو به زمین نقاشی می کنن از کنارم رد می شه. یه نگاه کلی به دور تا دور اتاق میندازه. بعد به طرفم می چرخه.

- اما من اینجا زندگی می کنم.

از شنیدن صداش می ترسم. اونقدر درست کلمات رو انتخاب می کنه که گاهی با صدای خودم می شنومشون.

+ تو... کی هستی؟

از کوره در می ره. با یه غرش عصبی به سبدی که پر از برگه های کاغذِ لگد می زنه.

- چطور تونستی منو فراموش کنی؟‌ ها؟‌ چطور؟

وقتی نگاه شوکه ی منو می بینه به طرفم حمله ور می شه. با هر قدمی که به طرفم میاد بحشی از صورتش روی زمین می ریزه. مثل خاکستر. لحظه ای که بهم می رسه هیچ پوستی نداره. فقط گوشت سوخته می بینم. انگار از یه آتش سوزی مرگبار نجات پیدا کرده باشه..

کاغذ هایی که تا یه ثانیه ی پیش سالم بودن شروع به سوختن می کنن. 

یقه امو می گیره. به طرف دیوار هلم می ده و هر دو دستش رو میگذاره روی گردنم. دست های زمخت و سوخته ش منو یاد خودم می ندازن...

با اوج صداش فریاد می کشه : توئه لعنتی منو به این وضع در آوردی. اما اونقدر به خودت زحمت ندادی که بکشی و راحتم کنی. دلت واسم می سوخت ها؟‌ دلت می سوخت؟‌ لعنت بهت. باید منو وقتی که فرصتشو داشتی می کشتی.

دستاش رو روی گلوم فشار می ده. اونقدر محکم که حس سرما رو حس نمی کنم. و فقط این نیست...دستاش حس جهنم می دن. انگار گردنم داره زیر آتیش می سوزه. یه آتیش قدیمی. اما هنوز کشنده.

زیر فشار دستش هر چقدر می تونم تقلا می کنم. اما نمی تونم. دارم می سوزم... می میرم. باختن رو قبول می کنم.

آخرین لحظه؟‌ همینه؟

ثانیه ها پیچ و تاب می خورن. کش دار می تپن. بهش نگاه می کنم. با یه خشم غیر قابل باور داره می سوزه... انگار هر چقدر من رو به مرگ نزدیکتر می کنه خودشم محو می شه.

و ثانیه ای که احتمالا باید آخرین لحظه ی من باشه... یادم میاد.




روبروی همه ی این آدما که سیاه پوشیدن خم و راست می شم. حالم ازینجا بهم می خوره. حالم از این لحظه. از این ثانیه. از این زندگی. از هر چیز مسخره ای که منو "‌زنده " نگه می داره.

یه صدا توی ذهنم می گه " فقط بهشون نگاه کن. چقدر بد تظاهر می کنن ناراحتن. حتی یه دروغ رو نمی تونن درست بگن. "‌

به قبر ها نگاه می کنم. چقدر آروم خوابیدن توش. انگار نه انگار من بخشی از زندگیشون بودم. تنهام گذاشتن. از خشم اشک هام سرازیر می شن.

یه نفر دستمو می گیره. محکم فشارش می ده. بهش نگاه می کنم. یه دختر که هم سنمه. چشماش قرمزن و با درد نگام می کنه.

نمی شناسمش. هیچکس رو نمی شناسم. انگار هر ثانیه چیزی که هستم رو فراموش می کنم.

به قبر ها نگاه می کنم. حتی اسم های کسایی که توشون خوابیدن رو نمی تونم درست به یاد بیارم. جسد هایی که سوختن و خاکستر شدن. کسایی که فقط می تونم بهشون بگم پدر و مادر. خاطرات از ذهنم می گذرن و پاک می شن. خالی می شم. خالی تر... خالی تر...

نمی تونم تحملش کنم. یه دفعه از بین جمعیت دور می شم. به طرف خونه می دوم. تا وقتی هنوز یادمه کجاس. تا وقتی هنوز حس می کنم "‌خونه "ـس.

می دوئم. تا وقتی خفه شم. تا وقتی ذوب شم توی سرمای این زمستون لعنتی. می دوئم. بیشتر. بیشتر. و حالا روبروی خونه ام واسادم. در بازه. مهم نیست. کسی اینجا زندگی نمی کنه دیگه.

می رم تو. بوی سوختگی. بوی جیغ های مادرم. بوی فریاد های پدرم. بوی گوشتشون. بوی من. بوی مرگ.

نمی تونم دیگه تحملش کنم. با عجله توی حیاط می رم. یه کپسول گاز هنوز اونجاس. و گم می شم توی انتخابم. من دیگه مال این دنیا نیستم.

درهای خونه که به زور می شه هنوز بهشون گفت " در " رو می بندم. سعی می کنم هیچ راه نفوذی به بیرون نباشه. چند تا تیکه از لباس های سوخته ی عزیزانم رو می بینم. خاطرات می گذرن و محو می شن. کپسول رو میندازم رو زمین و تیکه ها رو توی بغلم می گیرم.

با یه بغضِ خفه کننده می گم : فراموشتون نمی کنم. همیشه با هم می مونیم. همیشه. فراموشتون نمی کنم.

و همونطور که زانو زدم شیر گاز رو باز می کنم. فندکی که توی جیبمه رو در میارم.

روی زمین دراز می کشم. سرم رو روی تیکه های لباسشون می گذارم. دلم براشون تنگ شده. خیلی... زیاد.

تو بغلم میگیرمشون. انگار می خوام بخشی از من باشن...

- فقط یه جرقه ی کوچیک... و هممون دوباره با همیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۳ ، ۲۳:۲۶
ایمان وثوقی
هیچ چیز وقتی بی خوابی داری جالب نیست. مخصوصا توی حالتی که بدنت هم با یه جور درد مسخره همش تو فکر شکنجه ت باشه!

گردنم، چشمام، لبام، گوشام... همه با هم یه درد مسخره رو بهم می دن. لبامو گاز می گیرم تا حدی که خونی شه. صدای آهنگ رو توی گوشام اونقدر زیاد می کنم که شاید کر شم. و سرمو بی هدف تکون می دم. تا شاید گردن لعنتی بالاخره راحتم کنه.

حتی حال خودکشی رو هم ندارم.

روی تختم دراز کشیدم. به پنجره ها که تماما با محافظ های میله ای پوشیده شدن نگاه می کنم. هیچ راه فراری از اینجا نیس. حتی برای آدمی مثل من. تیمارستانه دیگه.

من دیوانه نیستم. فقط جای اشتباهی گیر افتادم. مثل بیشتر مردم جهان. اشتباهیم. هیچ کاری نمی تونم در موردش انجام بدم.

" هیچ "! به نظر تنها کلمه ایه که وضع الانمو توصیف می کنه.

هیچ احساسی ندارم. هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. هیچ گه خاصی نمی شم. هیچ... هیچ... خالی.

ترسناک نیست دیگه. دردناکه. هیجانی نمی بینم توش. توی مردن. هر روز می میرم. و این خسته کنندس.

وقتی هنوز احمق بودم و فکر می کردم جهان به میل من می چرخه رو یادم میاد. هه. فکر کردم با چند تا نت و جمله می شم پادشاه همه چیز. پول برام اهمیتی نداشت. زندگی یه ماجراجویی 24 ساعته بود. و حالا...

همش تقصیر خیالات ساده و احمقانمه... من مسخره ترین مریضی جهان رو دارم. و مردم احمق فکر می کنن دیوانه ام!

من مقتول خیالات خودمم.

ماجراش زیاد پیچیده نیست. از بچگی تو خودم بودم. پدر و مادر پر افتخارم هم که اصلا خونه نمیومدن. بزرگ شدم. برام خط و نشون کشیدن. یا باید عین خر درس می خوندم یام نه من نه اونا. که من انتخاب کردم نه من نه اونا!

خانوادم بر ضد خودم شدن. من فقط یه سری توهم می دیدم و اونا اونقدر بزرگش کردن که آخر برادرام تصمیم گرفتن بندازنم توی یه جای داغونی مثله این.

روی تخت می شینم. به سطل آشغال لگد می زنم. احتمالا وقتی خانوادم اینجوری رفتار کردن فقط من مشکل جامعه بودم. اما هر روز آدمای جوون و تازه ای رو می بینم که فقط چون شبیه بقیه نیستن اینجا افتادن. بعضیاشون حتی به سیاست ربط دارن و چون زندان ها پر از مجرمن می فرستنشون اینجا! بالاخره کسی که با سیاست جامعه مشکل داشته باشه روانیه.

من مشکل جامعه ام. این همه آدم دیگه چی؟‌... ما نسل گهی هستیم. زمان گهی به دنیا اومدیم. توی مکان گه تر. همه ی رویامون چیزیه که اجازه ی تلاش براش رو نداریم حتی.

خوشحالم که تیمارستانم. چون اگه توی دنیای بیرون می بودم احتمالا چند نفری رو سلاخی می کردم. من با کسی که دستبند به دست آوردنش اینجا خیلی فرق دارم. من دیگه نمی ترسم. همش برام عادیه... همه چیز.

عادت دارم بعضی شبا برم بالای پشت بوم اینجا. رو لبه ی ساختمون وایسم... و تا مرز افتادن برم از اون ارتفاع. گاهی این حس زنده بودن می ده بم.

من مقتول حس های مسخره ی خودمم.

گاهی از این که همه از من به عنوان یه دیوانه یاد می کنن خوشم میاد. لازم به اثبات چیزی نیست. لازم نیست جون بکنم تا یکی قبولم کنه. دیگه دور تز ار این حرفام که بتونم بازم روابط انسانی داشته باشم. من دیگه انسان نیستم.

دو تا مرد قلچماق درِ اتاق رو باز می کنن. وقت قرص خوردنه.

همه چیز رو امتحان کردم. دنیای دارو چیزیه که همیشه بهش علاقه داشتم و دارم. الان رو دوره ی ترازادون هستم. این قرصا روانیم می کنن. اما کاری نمی شه کرد. وقتی دو تا عوضی مثل این بالا سرم منتظرن تا یه حرکت اشتباه انجام بدم. قرص رو می خورم و بی فکر دراز می کشم.

چند مدته اینجام؟ چرا تموم نمی شه؟

جوابش توی مغزم می پیچه...

من مقتول جواب های خودمم.

یه وقتایی هم هست که به یاد موسیقی می افتم. چه دنیای خوشمزه ای داشتم باهاش. دنیای خودم. چشمام بسته می شن. قرص داره تاثیر می گذاره.

یه ملودی خاص توی ذهنم پیچ می خوره و به صدا در میاد.

من مقتول صدا های ذهنمم.

چشمام به خواب خوش آمد می گن. با آهنگی که هی تکرار می شه. اسمش دیگه یادم نیست. قرن ها از اولین باری که شنیدمش می گذره...

آروم آروم دنیا تاریک می شه. من بیدارم اما. خوبی این قرصا اینه که بدنت خاموش می شه اما ذهنت نه. خیلی راحت می تونی وقتی خوابی بیدار باشی و وارد جهان رویا شی.

مشکل واقعیت اینه که زیادی غیر قابل باوره...

هه!

من مقتول واقعیت شمام!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۳ ، ۱۴:۵۳
ایمان وثوقی