Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

توی آینه، پشت کلی دود به صورتم زل زدم..


پُک بعدی.. پُک بعدی.. پُک بعدی.. 


به جسدش نگاه میکنم. هر خط، هر نقطه.. دقیقا جایی که باید میبود. این وحی منه. پر از خون و استخون هایی که مثل خار بیرون زدن، تا بالهاش رو بسازن..


واقعا نمی دونم چطوری این کارو کردم. مثه یه نوازنده ی پیانو بودم ک تمام عمرشو تمرین کرده، فقط توی کشتن. انگار قتل یه ساز باشه و من، کسی که دقیقا می دونه چطوری بنوازدش. 


به ساعت نگاه می کنم. "4:20" روی صفحه شناوره.. بکگراند گوشیم، عکس نقاشیِ قبلیمه.. "قتل قبل"یم!


چشمم به نوتیکیفشنای گوشیم می افته، جسیه، میگه « داره صبح میشه لعنتی! تمومش کن دیگه! »


لبخند می زنم.. ما ساعت ۹ اینجا رسیدیم. وای. وای. واای. چقد ازین نقاشی لذت میبرم..


روی صندلیِ چرمِ.. عه؟ اسمش چی بود؟!


لعنتی! اسمشو یادم رفته! 


می زنم زیر خنده. اسم لعنتیِ کسی که همین چند ساعت پیش کشتم رو یادم رفته! وایمیسم، کتمو بر می دارم و به سمت دسشویی می رم. دوباره روبروی آینه م. این بار صورتم واضحه. ته ریش، چشمای قرمز و موهای سیاه کوتاهی که با شلختگی عقب زده شدن. شیر رو باز می کنم، انگشتام پرن از تیکه های ریز استخون و لخته های خون، شاید یه سریاش مال خودم! تمیزشون می کنم، بر خلاف میلم. آدم وقتی یه شاهکارو نقاشی میکنه که رنگای رو دستشو تمیز نمیکنه. یه چیزی باید نشون بده که، از اون دست ها، چنین شاهکاری خلق شده! 


به صورتم آب میزنم. خط های روی صورتم گود تر شدن. احتمالا به خاطر تمام مواد های سایکدلیکیه که توی این تعطیلات استفاده کردم. حتی دیشب روی ال اس دی بودم. هه. ولی اینو به جسی نگین! 


با حوله دستامو پاک می کنم. باقی مونده ی خون های روی دستم به حوله مالیده می شه. می ندازمش کنار. میرم بیرون. 


به جسی زنگ می زنم، ازش میخوام به "عکاس" بگه کارم تموم شده. بالاخره یه عکس خوب باید از نقاشیم گرفته شده باشه دیگه!


از خوابگاه، برای این که مجبور نشم نگهبانشونو بکشم خیلی قایمکی بیرون میام و به جسی می رسم.


بیرون لامبورگینیش به در تکیه داده و داره سیگار می کشه. صدای شوپنِ داخل ماشین اونقد زیاده که حتی بیرونم شنیده می شه. یه لحظه خندم میگیره. ما واقعا قاتل های مبتدی ای به نظر میایم. اما خب، وقتی همین جسی میتونه یه تیم ضربت رو توی سی ثانیه تیکه تیکه کنه، واقعا هیچ تهدیدی واسمون نگران کننده نیست! 


- می شه لطف کنین و یه نخ هم به من بدین بانو؟


پاکت مالبرو رو از جیبش در میاره، یه نخ رو با ظرافت تموم بیرون می کشه و روی لبام می ذاره. لبخند می زنم. قبل ازین که بتونم زیپومو به سیگار برسونم اون فندکش رو جلوم گرفت و سیگارمو روشن کرد.


اونم می خنده. 


+ کُند شدی رفیق. 


- جریان چیه همیشه بعد نقاشیام باهام مهربون می شی؟


چونه شو متفکرانه با نوک انگشتای دست چپش لمس می کنه.


+ شاید چون همیشه وقتی تازه یه نفرو می کشی، دیگه تو چشمات خبری ازون متظاهرِ بی مزه نیست. 


- اوه! آخ جسی! نباید به یه هنرمند همچین چیزی بگی! تو که میدونی چقدر شکننده ایم!


میزنه زیر خنده: 


+ بیا! دوباره شدی مثل اول!


از سیگار پک می گیرم. ساکت میشیم. میرم کنارش و منم به ماشین تکیه میدم. 


- داخل سازمان اوضاع چطوره؟ 


+ خیلیا می خوان از پا درمون بیارن. و چیزی با کشتنای اینطوری حل نمی شه. زوئی به حرفم گوش نمی ده و رئیسم همیشه نظر اونو میپرسه. 


نفسمو با بی حوصلگی میدم بیرون. گاهی وقتا جای حل کردن مشکلاتم با آدما دوس دارم قبلش بکشمشون. 


- میتونیم همشونو بکشیم، سازمانم منهدم کنیم!


+ می دونی که مکالماتمون شنیده می شه دیگه؟ 


می خندم. 


- روش حساب میکنم! 


مشتشو آروم به سینه م می کوبه و می خنده. سیگار رو اونور پرت میکنه.


- تو ماشین منتظرتم. 


سوار می شه. به چراغ های طلایی رنگ حیاط بزرگ خوابگاه زل میزنم که نورشون کم کم محو و محو تر می شه..


پک آخر. 


سوار می شم، دوباره محیط رو سرما میگیره. هردوتامون خشک می شیم. بی احساس. اون مکالمه هیچوقت اتفاق نیوفتاده. دو تا قاتل که شدیدا به بدترین مقتولشون بی رحمن؛ هیولایی که همه ی آدم ها رو کنترل می کنه. چیزی که بهت می گه کل زندگیت قراره چه شکلی باشه. محدودت می کنه. و در نهایت، می کشتت. 


"احساسات!"


+ بر می گردی به هتلت؟


و...


- نه. 


داشتم در مورد احساسات می گفتم. 


- فک کنم وقتشه یه سری به سازمان بزنم.


لبخند رو توی برق خون آلود چشم هاش حس می کنم...


من از جسی واقعا خوشم میاد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۷
ایمان وثوقی