Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

متولدِ زباله دان

شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۲، ۰۳:۳۶ ب.ظ
با عجله اعلامیه هایی که در کیفم گذاشته ام را به دیوار می چسبانم.

تقریبا تمامی منطقه های شهر همین پیام را روی دیوارشان دارند. مرحله ی اول کارم تمام شده است. حالا تنها یک ماه مانده است. نمی توانم بگویم همه چیز را برنامه ریزی کرده ام... چون هیچوقت نمی شود مطمئن بود چه اتفاقی قرار است در یک ماه آینده برایم بیفتد.

امیدوارم هیچکس این اعلامیه ها را نخواند... امیدوارم هیچکس آنروز به مکان مشخص شده نیاید. این گونه می فهمم مردم مستحق مجازات نیستند. این گونه دیگر من برای اعمال کثیفی که هر روز انجام می شوند خودم را مقصر نخواهم دید.

                                                                                    ****

 صدای زمزمه های مردم همه جا شنیده می شود. زمزمه هایی متفاوت که از منبعی مشترک سرچشمه می گیرند.

در ابتدای کوچه ی خاکستری رنگ، دو مرد با کت و شلوار های اداری با هم پچ پچ می کنند:
- اگه خودشو نکشه چی؟
- اگه بکشه؟
- شاید پلیس جلوش رو بگیره.
- اونا هم به اندازه ما مشتاقن.

تنفرم با هر جمله که از گوشه کنار خیابان و کوچه ها می شنوم افزایش میابد. کثیف ترین چیز ها در حال وقوعند. همه منتظر خون اند. مهم نیست چه کسی، یا حتی چرا. تنها می خواهند مرگ را ببینند. مدت های مدیدی است که دیگر روح شهر با مرگ های پی در پی کثیف نمی شود،‌ چرا که دیگر روحی برای به گند کشیده شدن وجود ندارد!

مدت هاست که در خیال دارم رنگی جدید به خاکستری های شهر نشان دهم. نمردن تنها معنی خوشی را نمی دهد. دیگر هیچکس خوشحال نیست. همه با عصبانیت به دنبال دلیلی خاص می گردند تا ناآرامی شان را توضیح دهند. اما هیچکس جرات گفتن کلمه مرگ را ندارد. همه می ترسند که بعد از این وقفه ی طولانی اولین نفر باشند. البته... می ترسیدند. حالا که خبر خودکشی فردی ناشناس تمام شهر را گرفته شوقی وجود همه را بی پروا و نترس کرده است.
فردا آخرین روز است.
                                                                                     ****

بر لبه ی اسکلت آهنی ساختمان سه طبقه نشسته ام. می دانم دیگر پایان خط است. مردم مانند احمق ها به هم تنه می زنند تا این لحظه را از دست ندهند. همه منتظر من هستند. جیغ می کشند،‌ دست می زنند. همه ی کسانی که می شناختم، پدر و مادرم... برادرانم. همه اینجا در یک نقطه جمع شده اند. منتظرند من کاری را کنم که مدت هاست انتظارش را کشیده اند.

چشمانم همه چیز را شکسته می بیند. نباید گریه کنم. اما هدف ار فکر به خودکشی همین است. گریه کردن و خالی شدن. کاش این بار هم تمام ماجرا یک تفکر ساده بود. حال واقعیتی شکننده روبرویم است.

مردم عکس می گیرند. خبر نگار ها با نهایت تلاش ممکن سعی می کنند من را به حرف زدن وادارند که صدای این فرد را قبل از مرگ ضبط کرده باشند.

تمامش سخنرانی های ممکنی که برای این لحظه در ذهنم می پروراندم را دور می اندازم. اینجا کلمات هیچ غلطی نمی کنند! احساس می کنم درد کسانی که به صلیب کشیده شده اند را می فهمم.

پلیس چند روز قبل اعلام کرد که این خودکشی به هیچ وجه ارتباطی به آنها ندارد. همه احتمال می دادند چون در اعلامیه ها مکان را در میدان اصلی و انتخاب کرده ام خود را در وسط به ضرب گلوله خواهم کشت. هیچکس نمی دانست که تا امروز اسکلت آهنی ساختمانی که کنار خیابان اصلی شهر در حال احداث بود تمام می شود. تنها زمینی که مالکش آن را به شهرداری نفروخت... آه.. باید تصحیح کنم. مالک قبلی اش.

چند نفر که ترسی از ارتفاع و بالا رفتن از تیرآهن ها را ندارند به بالای ساختمان می آیند و از من عکس می گیرند. ساکی که کنارم است تقریبا توجه هر کسی را جلب کرده است.

در این آخرین لحظات... حس می کنم هیچکس حتی خودم اسمم را نمی داند. حتی برادر کوچکم که برایم دست تکان می دهد. یا دوستانم. همه مجذوب این اتفاق و عمل شده اند. به شکلی اجتناب ناپذیر واقعی است.

شروع به شمردن با صدای بلند می کنم.

- ده...

مردم جیغ هایی از سر هیجان می زنند. چشمان سوزانم را می بندم. گوش هایم را به شنیدن سکوت دعوت می کنم.

- نه...

این یک شهر بزرگ نیست. می دانم همه مرا می شناسند... تنها نه در این لحظه.

- هشت...

به خودم تلقین می کنم که این وظیفه ی من است. بالاخره یک نفر باید مردم را در این دنیا به سزای اعمال بد و بی رحمی هایشان برساند.

- هفت...

بی گناهی در این جمع وجود ندارد. از کودک تا پیرمرد همه مجرم اند. آنها برده ی تاریکی و مادیات اند. همیشه از این جملات فرار کردم... حال تنها این افکار بی مفهوم با کلماتی تکراری شکل می گیرند.

- شش...

احساس می کنم گرانش شدیدتر شده است. انگار شهر از من می خواهد که بپرم. البته بر خلاف مردم... شهر را درک می کنم. تنها شهر می داند هدفم از این خودکشی فرجام چه خواهد بود.

- پنج...

سکوت مطلق باعث می شود چشمانم را باز کنم. مردم ساکت شده اند. ناگهان حس می کنم همه مرا می شناسند. به شکلی عجیب فریاد می زنند که نپرم.

انگار تازه میوه ی درخت دانایی را خورده باشند و بفهمند که عریان اند.

چند لحظه ی سرد را سکوت می کنم... به این می اندیشم که ماجرا را همین جا پایان دهم...

- چهار...

عدد را جیغ می کشم. می دانم کارم اشتباه است. می دانم باید تمامش کنم. آنها رستگار شدند... حداقل فهمیدند چیزی که فهمیده نمی شد را... نمی دانم چگونه. اما فهمیدند.

- سه...

به خودم لعنت می فرستم. هیچ امیدی برایم وجود ندارد. این پایان است.


آرامش کم کم به تمام بدنم سفر می کند. حال دیگر می دانم. من باید مجازاتشان کنم. چون همه چیز فقط در قبول اعمال نیست... باید تاوانی باشد. اما تردید هنوز جایی در نهایت اراده ام را پر می کند.

چه می شود اگر اشتباه کنم؟‌ اگر من مجرم واقعی باشم؟‍!

- دو...


از درون کیف مواد منفجره را بر می دارم. 

سکوت دردناک مردم به مغزم فشار می آورد، سخت است که درک کنم چه اتفاقی در حال رخداد است.

 نگاهم جایی دور را تحلیل می کند. بر روی آهن می ایستم. سعی می کنم تعادلم را برای آخرین لحظات حفظ کنم...

و دقیقا در لحظه ای که باید "یک " را فریاد بزنم، با نگاهی نظاره گر... مکث می کنم.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۲۶
ایمان وثوقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی