Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

روبروی صحنه خشک شده ایم. دست هایمان تکان نمی‌خورد. چشم هایمان پلک نمی‌زند. نفس هایمان بدون اراده دم و بازدم می‌شوند. دم... باز.. دم. قلب ها سکوت را نمی‌شکنند، نگاه ها صحنه را عوض نمی‌کنند. همه ساکنیم... روی زمین. چسبیده به نزدیک ترین فاصله ‌ی ممکن. آماده‌ی پرتاب.

 
صحنه‌ی تئاتر را نوری فرا زمینی گرفته. الیافی از انرژی که برای ما نا‌آشنا تز از صورت های خودمان هستند. بازیگر ها، تک تک یک سمفونی را می‌رفصند و محو می‌شوند. انگار در این دریای نور گم شدن آنها معجزه ای حقیقی است.

ما مجذوب لحظه ای هستیم که از آن ما نیست. مانند وقتی که عطری را بو کنی که هیچ گاه قرار نبوده نزدیک آن شوی، حال مجنون وار به دنبال بوی دیوانه کننده‌ی آن هستی. بویی که تمام عطر های جهان را منظم خواهد کرد، در حالی که خودش در اوج بی نظمی و سرکشی به حیات خود ادامه می‌دهد.

روایتی وجود ندارد. کلمات و داستان ها بی معنی‌اند. همه برای توصیف اعمال به وجود آمده اند و، حالا، روبروی ما،‌ عملی تازه و اغوا کننده در حال اجراست. انگار در جسم اولین فردی که خودکشی کرد قرار گرفته باشیم. جهان چفدر بی منطق نا آشناست...

در جلوترین ردیف نشسته ام، نزدیکترین ردیف به کسانی که خلقتی تازه تعریف شده را به دست نمایش می‌دهند... انگار همه ی چیز هایی که قبل از این دیده‌ایم از توصیف یک عمل به وجود آمده باشند... و حالا عملی دیگر در حال اجراست. ما تنها بیننده های آن هستیم.

دیوانه وار تماشا می‌کنیم. انگار حسی جدید در روحمان در حال تعریف و توسعه است. ما را پر می‌کند، از چیزی جز خودمان. ناگهان خالی می‌شویم، خالی و پاک. و دوباره ما را پر می‌کند. اوج می‌گیرد و می‌افتد. اما ناامید نمی‌کند!

لحظه ها می‌گذرند.. مانند یک عمر. یک عمر هیجان انگیز. یک عمر که در یک چشمک رویا بگذرد. نور ها، هرچقدر نا‌آشنا... دنیا را به من نشان می‌دهند. و حرکات.. حرکات لعنتی... پیر می‌شوم. باری از خاطرات بر دوشم. چشمانی گریان. روبروی رودخانه‌ای بی نهایت. تنها برای من. من... پیر ترین ماهی این رودخانه خواهم بود... همانطور جوانترین آن... همانطور بزرگترین. هیچکس جز من دنیایی مانند این را نخواهد دید. دنیایی که من در یه چشم به هم زدن گذراندم..


چشمانم باز می‌شوند. مدت هاست که بازند اما نمی‌بینند، حالا می‌بینند. حالا می‌بینم. از مسخ به بیرون کشیده می‌شوم. از بی نقصی و می‌افتم در اوج تناقض ها. انگار این هم مرحله ای دیگر است... مرحله‌ای که بیدار می‌شوم!


به حرکاتشان نگاه می کنم، دیگر شاهانه قدم بر نمی‌دارند.. دیگر تلاش نمی‌کنند با انگشت های ظریفشان روی هوا نقاشی بکشند.. نه.. برعکس! دارند دیوار ها را دانه دانه خراب می‌کنند. انگار عطشی غیر قابل تصور را توصیف می‌کنند، به اوج می‌رود... و اوج هم برایش به دایره‌ی تکرار می‌پینودد.. و حالا... می‌افتیم.

قلبم تند می‌شود. آنقدر تند که اگر میلیون ها نفر جیغ می‌کشیدند، هنوز هم نبض آن را با گوش هایم حس می‌کردم... چرا هیچ چیز نمی‌شنوم؟‌

به بالا نگاه می‌کنم. بالای صحنه‌ی دنیا... خدا آنجا ایستاده. می‌نوازد. روحش را در حروفی زنده توصیف می‌کند.. نمی‌توانم چشم هایم را از او بردارم.. چقدر.. زیبایی.. چقدر... تاریکی!

ناگهان احساس می‌کنم او هم دارد به من نگاه می‌کند. ترس سرد تا عمق استخوان هایم می‌رود. یخ می‌زنم. چشم هایی فرا انسانی مرا می‌بینند... چشم هایی که می‌توان برای آن کشت.


آخرین لحظه. چشم هایش به من. و ناگهان... تاریکی. خدا دیگر آن بالا نیست. آخرین نور های ابدی از او به صحنه ی نمایش تابیده می‌شوند. قلبم می‌گیرد. به من می‌پیچد، خفه ام می‌کند. تقصیر من است... نباید متوجه او می‌شدم.

نمایش تناقض آمیز ادامه پیدا می‌کند، حتی حالا.. که خدا دیگر بر آن نوری نمی‌تاباند... فریاد می‌کشم. نمایش دیگر اوج نمی‌گیرد. در تمام تهی های جهان غرق می‌شود... انگار بی‌نهایتی از درد های جهان می‌سازد. فریاد می‌کشم. می‌خواهم یک نفر این را قطع کند. می‌خواهم یک نفر مرا بکشد. نمی‌دانم به کجا خواهم رفت. تنها می‌خواهم اینجا نباشم. می‌خواهم دور شوم.

می‌ایستم، ذهنم به اطراف تلو تلو می‌خورد. نمی‌توانم فکر کنم. دستم را به صندلی می‌گیرم تا نیوفتم. مردم هنوز هم مجذوب آن نمایشند.. شاید...

شاید فقط چون من راز پشت آن را فهمیدم اینقدر غیر قابل تحمل شد؟ شاید...شاید به خاطر این که هیچ گاه نباید کنجکاو می‌بودم، تنها باید از شانس لذت، لذت می‌بردم..

نه... غیر ممکن است. این مردم نمی‌دانند چه می‌بینند. نمی‌توانند بفهمند دیگر خدا نمی‌نوازد. نمی‌خواهند بفهمند. سرم تیر می‌کشد. باز هم نمایش لعنتی. حال دیگر بازیگر ها صدا دارند... صدایشان را می‌شنوم... همه با جیغ کمک می‌خواهند. انگار فرشته هایی سفید و بدون مرز را فلج کرده باشند.. سیاه پوشانده باشند..

تا‌ آخر ردیف می‌روم. نور های نمایش دیگر مرا جذب نمی‌کنند.. آنها دیگر از منبعی بی‌نهایت نمی‌ایند. به طرف در خروجی می‌روم.. من باید ازینجا فرار کنم.

فردی را می‌بینم که از ردیف آخر به من زل زده. با لباس هایی که انگار.. انگار به زمان ما تعلق ندارد. اما مرا می‌شناسد. خیلی خوب.. خیلی زیاد. هرچه به او نزدیک می‌شوم دنیاهایی را می‌بینم که نمی‌توانم درک کنم... خاطراتی نا‌اشنا. از دوستی قدیمی. ناگهان می‌ایستد. ابتدا فکر می‌کنم می‌خواهد به کمک من بیاید.. اما تنها سیگارش را روی صندلی خاموش می‌کند. انگار از ابعاد این لحظه چیزی غیرممکن و فراواقعی را می‌بینم. او کیست؟

قبل از پاسخ به سوالم او رفته است. در خروجی پشت سرش سفت می‌شود. ناگهان دیگر درب خروجی ای وجود ندارد.

پاهایم را حس نمی‌کنم. دستانم دیگر مال من نیستند. انگار روحم هنوز بر روی صندلی شماره‌ی 302 نشسته... نه.. این یک نمایش بود. فقط یک نمایش. یک دروغ. باید بیدار شوم. دنیای من اینجا نیست. باید بیدار شوم. فریاد می‌کشم تا او، هر که بود.. برگردد.

باید..

بیدار شوم.


و بیهوش روی زمین می‌افتم.



+ خسته شدم از بس رو کیبورد خیس تایپ کردم. نوشتم. ثبت نکردم. پاک کردم. فحش دادم، قورت دادم، عذرخواهی کردم... هی این لامصبُ بازُ بسته کردمُ به صفحه ی خالی خیره شدم. و بعد تهش چقدر می تونم سبک شم؟ چقدر میتونم ذره ذره از وجودمُ بکنمُ دور بریزم. نابود کنم. تا کجا با ریش تراش بیفتم به جون موهام، تا کجا ناخونامو از ته بگیرم. لاکامُ پاک کنمُ لباسای گشادُ تکراری بپوشم. تا کجا روی کتابام خون دماغ کنم، با دستایی که می لرزن تست بزنم. تا کجا تو راه کتابخونه واستمُ دستامِ بزارمُ دیگه نتونم وزن کوله رو تحمل کنم. تا کجا دوستام رو بپیچونم، اونا رو از خودم دور کنم، یاد بدم چجوری از من نا امید بشن. تا کجا دنبال آهنگی باشم که هیچ وقت پیدا نمی کنم، تا کجا آینه مو برعکس بزارم سرگردونُ بی هدف سر کنم. تا کجا... چقدر دیگه می تونم؟

سکوت می‌کنم. می‌خواهم چیزی بگویم که دنیایش را عوض کند، بهتر کند، شاید آسانتر. این کاری است که دوست ها باید بکنند. به جایش لال می‌شوم. به جایش تنها همدرد می‌شوم. اما اطمینانی در قلبم است که نمی‌گذارد همینطور صامت بمانم.  به او می‌گویم. به او می‌گویم که تغییر خواهد داد، این دنیا جای او نیست. جایی فراتر ازینجا شاید.. جایی که هیچ چیز مانند این تناقضات دنیوی معنی نخواهد داشت.

- فقط باید بشینم و منتظر بمونم پایل. همین. بدترین چیز ممکنه، می‌دونی؟‌ منتظر موندن. اما واسه خلقت تو انتظار می‌کشم. واسه لحظه‌ای که تمام هنرت. تمام چیز هایی که دارن خفه‌ ـت می‌کنن.. یهو بریزن بیرون. یه سیل. همه جا رو بگیره. سیلی که به همه‌ی ما دنیای تو رو نشون بده. به همه‌ی ما. منتظر می‌مونم. وقتی دونه دونه بچه هات رو خفه کنی و رها شی.. بزنی بیرون از در پشتی این دنیا و در رو ببندی... تو از پایان می‌ری بیرون. از ابد و ازل رد می‌شی. به نقطه‌ای می‌رسی که قدم گذاشتن تو اون اسم تو رو توی قلب این جهان ثبت می‌کنه. و در تازه‌ای رو باز می‌کنی... اون در می‌تونه هر چیزی باشه که می‌خوای... چی رو انتخاب می‌کنی؟

+ فقط می‌خوام گرم شم... خیلی سرد و خسته‌ ـم...  فقط می‌خوام.. گرم شم. از نورش.

- خدا؟..

+‌ آره... دلم برای دستاش تنگ شده.

- منم...

+‌ چرا تو به اندازه‌ی من نمی‌خوایش پس؟

- فک نکنم اون دیگه من رو دوست داشته باشه.

+‌ اینطوری نگو...

- مهم نیست.. اونجا. اون مال توئه. لحظه‌ی توئه. میاد. و من فقط منتظر نمایشت می‌مونم.

+ می‌تونم بهت یه رودخونه‌ی بی نهایت بدم.

- دوست دارم همیشه تو رویا باشم.

+‌ دردت می‌گیره اما.. باید خودتو بکشی.

- لحظه‌ای که دیدم از اون در رفتی بیرون.. اون لحظه می‌تونم برای همیشه با اینجا خداحافظی کنم.


و لبخند می‌زنیم. دیوانه وار... با برقی درون چشمانمان. هیچکس نخواهد فهمید چه شد...
 تنها تماشا خواهند کرد. آخرین نمایش دنیا را.


و ما تنها کسانی خواهیم بود که گول سحر آن را نخواهند خورد!




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۰:۱۳
ایمان وثوقی
"‌ بوسه‌ی مرگ رو فوت کرد به طرفم..."‌

روی پله‌ی مغازه‌ای که سر کوچمون به نظر گرم میومد نشستم. آفتاب از اون بالا چشمک می‌زنه و یه روز گرم رو به من پیشنهاد می‌ده. اما فکرم تو ابر هاس، ابرهای خاکستری ای که آبی بدرنگ آسمون رو جالب کنن. هیچ رنگی به تنهایی جالب نیس. باید براش یه جور جفت خوب پیدا کنی. تاریکی هم مسخرس اگه با هیچ روشنی ای ترکیب نشه. نمی‌تونی وقتی قدرتت آزمایش نشده فک کنی از بقیه بهتری.

" عشق یه جور آتیشه... همه‌ی چیزایی که جلوی راهشه رو می‌سوزونه..."‌

آهنگ جالبیه. به درد امروز می‌خوره حداقل. صدای خواننده گیج کننده‌ ـس. منو یاد شیش های صبحی می‌ندازه که چشمام رو شکنجه دادن. سرمایی که اصلا خنک نبود، فقط سوز داشت. امروزم ازون روزاس. توی پبرهن چارخونم به خودم می‌پیچم. شلوار و کفش های صندل. هیچوقت فکر نمی‌کردم صبح های پاییزی امسال اینقدر سرد باشن، وگرنه روی انتخابم دوباره فکر می‌کردم.

جز این آهنگ و فکر های اول صبحی من هیچ چیز جدیدی تو این دنیای جیغ جیغو وجود نداره. پسرای هم سن خودمو می‌بینم که کتاب به دست به طرف مدرسه می‌رن. چه سیستم محشری. شرورترین آدما رو به سلطه‌ی خودش در میاره. قورت می‌ده و فراموش می‌کنه. از دخترا هم چی می‌خوای بدونی واقعا؟ یه سری ربات که دارن خودشونو می‌کشن مورد تایید پدرشون باشن و در‌ آخر تنها چیزی که گیرشون میاد یه شوهر غرغرو و احمقه. احمق خوبه اما، با احمقا می‌شه زندگی کرد.

اما توی همین صبح سوزناکِ اوایل پاییز هم که بر اساس رسم همیشگی باید به زمین و زمان فحش بدم می‌دونم که دارم در مورد همه اشتباه می‌کنم. هیچوقت نمی‌تونی چیزی رو با قاعده‌ی کلی در مورد انسانا بگی. هیچوقت نمی‌تونی بگی همشون یه جورن. اگه اینطوره، پس تو چطور خودت رو خاص می‌دونی؟

بیخیال فکر کردن می‌شم. به آهنگ گوش می‌دم.

"‌اون دختره منو یاد یه صبح مدرسه ای می‌ندازه که زخمی بودم... سفید پوشیده بود. نمی‌تونسم چشمام رو ازش بردارم..."‌

باور کنین اگه می‌شد این موقع صبح موسیقی دیگه ای گوش داد امتحان می‌کردم. اما هیچی. دقیقا هیچی جز صدای خراش دهنده ی این خواننده نمی‌تونه گه بودن این صبح رو توصیف کنه. باید از درون پر نور باشی تا بتونی از هر سبکی لذت ببری. ماجرا اینه که امروز من سیاهم. خوابالوئم. کلی درس نخونده دارم و معلمایی که همین الان دارن با زن های زشت و عذاب دهنده ـشون خداحافظی می‌کنن تا عقده های دیشب توی تختشون رو روی ما خالی کنن!

سعی می‌کنم باز حواسم رو جمع اطراف کنم. خورشید بیشتر بالا اومده. خورشید هیچوقت اینقدر بالا نمیاد. نه تا وقتی من روی این پله ی لعنتی نشستم. این یعنی راننده‌ی لعنتی سرویسمون بازم نمیاد. پا می‌شم. خاکِ روی شلوار سیاهم رو پاک می‌کنم. گوشیم رو توی جیبم می‌گذارم. مطمئن می‌شم که هنوز از دیروز یه مقدار پول واسه رفت و برگشت دارم. به طرف جایی که معمولا راننده تاکسی های خمار وایمیسن می‌رم.

سوار نزدیک ترین تاکسی می‌شم. راننده چند لحظه بعد سوار می‌شه. ته سیگار روشنِ ارزون قیمتش رو از رو لباش بر‌می‌داره و می‌ندازه بیرون. همراه با افتادن سیگار ریتم آهنگ رو آروم می‌کنم تو ذهنم. زمان آروم می‌گیره. سیگار رو هوا می‌چرخه. ذره های ریز خاکسترش رو هوا پخش می‌شن. خاموش نشده روی زمین می‌افته. فکر نکنم چند ثانیه بیشتر یا کمتر از این دود به هیچکس توی نفس کشیدن کمک کنه!

آدرس رو می‌گم. به زور شیشه‌ی ماشین رو میاره بالا. دستاش می‌لرزن. پیشونیش عرق کرده. آره! اصلا نمی‌فهمم تا خرخره به خدا می‌دونه چیا اعتیاد داری. فقط جون خودت منو سالم برسون به مدرسه. نمی‌خوام توی این جور آشغالدونی ای بمیرم.

همین جور که توی پیچ و تاب خیابونای شهر مورچه می‌شیم حس می‌کنم الان به اندازه‌ی یه چرت وقت دارم. چشمام رو می‌بندم. می‌گذارم سرم با حالت چندش صندلی کنار بیاد. مهم نیس چند نفر موهای شوره زدشون رو بهش چسبوندن. من فقط به یکم استراحت نیاز دارم.

تو گوشام می‌خونه " چاقو رو بچسبون به قلبم.. از صدای تپش هام تَرَک برمی‌داری.. "‌ توی موج های موازی این لحظه گم می‌شم. چند میلیون من وجود دارن؟‌

و اتفاق می‌افته... چیزی که هیچوقت نذاشت چشمام رو توی یه ماشین ببندم. ترس از لحظه‌ای که جهان می‌چرخه. حس می‌کنم به کنار چپونده می‌شم. سرم به یه جایی که نمی‌دونم چیه می‌خوره... دنیا توی جیغ گیتار آهنگ محو می‌شه. فقط یه پلک. همین تمام چیزیه که برای دیدن آخرین تصویر ها دارم..

یه ماشینِ داغون تر از خودمون رو می‌بینم. یه دختر که روی فرمون بیهوش شده... راننده رو می‌بینم که سعی داره بفهمه چه اتفاقی افتاده... می‌خوام فریاد بکشم " صداشو خفه کنین!".. اما نمی‌دونم صدای چی تو ذهنمه.. یهو گرمای خون رو حس می‌کنم.

بیهوش می‌شم.



- امروز ابر ها نمی بارن.

+ می خواسم بدونم چی می شه اگه یه تغییر ساده ایجاد کنیم. زیادی بارون دیدیم. فک نمی کنی؟


وسط آسفالت های خیابون اصلی نیویورک دراز کشیدیم. معلومه که این شهر و کشور من نیس. اما این دنیای من که هست! منطق این ماجرا با این حرفا زیر سوال نمی ره...


- بهت گفته بودم. خسته می شی.

گاردام میان بالا. شاید یکم از تازگی گذشته باشه.. اما خسته؟ کدوم احمقی از خوشی خسته می شه؟!

+ نشدم. اما نمی تونم همچین چیزی رو در مورد تو بگم.

به پهلو کنارم دراز می کشه. نزدیک به گوشم آروم می گه:

- باز داری مثل بچه ها از جواب دادن طفره می ری عزیزم...


اوه.. گاردهام. با صدای دخترونش مثه یه سطل آب فرو می ریزن.

+ در هر صورت من که اینجارو نخواستم. خواستم یعنی، تو رو. اما سوت و کوری رو که نه. تازه...

- فکر کردم از اجتماع بدت میاد؟

+ نه! اصلا! من عاشق اجتماع هستم. مشکل اونور این بود که هیچ اجتماعی واسه من وجود نداشت.

- اینور چی؟

+ بعد از یه سال. واقعا سوال داره؟.. اجتماعش توئی!

- پس چرا حس تنهایی می کنی آقای بداخلاق؟

می خنده و به لبام زل می زنه.

قفل لبام رو به زور از هم باز می کنم، توی چشمام تردید رو می بینه. می فهمه چی می خوام بگم. نمی ذاره. انگشتشو آروم رو لبام می کشه..

- شششش.. مطمئن باش تو اون دنیا هم دیوونه ی تو می شم.

+ کاش می شد واسه همیشه اینجا بمونم.

- عزیزم... اینجوری هیچوقت باور نمی کنی که من همراهتم. حتی با این که یه صدا و تصویر تو ذهنتم... اما اگه من جای اون دختره باشم.. همین حس رو بهت دارم.

+ دیر یا زود حقیقت رو می فهمم..

دستم رو می گیره و آروم فشار می ده:

- منم همینجا باهاتم.

+ کمای سفید. همش تقصیر لباس لعنتیت اون روز بود که همه ی اینجا سفید و پر نور شد.

می خنده:

- باز داری غر می زنی.

+ می تونستیم یه دنیای تاریکه خفن داشته باشیم.

- توی نور می شه تاریکی رو درست کرد.. اما توی تاریکی نه!

+ همشم تقصیر لباس توئه. وگرنه الان کلی بهونه واسه غر زدن داشتم.

با جدیت بهش نگاه می کنم. هر دوتامون می زنیم زیر خنده. وسط خنده ها یهو مثه یه گربه می خزه روی بدنم... ذهنم می تونه هر مزه ای واسه ی لباش بذاره...

کما اونقدرا که می گن بد نیست. نه... نه!

اصلا بد نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۶
ایمان وثوقی