Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

از بدن جدا می شوم. از اتاق به بیرون می روم.. مانند همیشه. باید جهان را بسازم. می دانم چه خواهد شد. اما هیچ چاره ای ندارم.. من به این واقعیت دروغین اعتیاد پیدا کرده ام..

قدم پشت قدم برداشته می شود.

- بگذار زندگی شروع شود..

و صدا ها را می سازم. از هیچ.

موجی بلند. تعدادی جمله ی سنگین. روح یک توهم انسانی است.

موجی کوتاه. حرف های سبک. من اینجا معلقم. قسم به سیاهی ها که هر چه رنگ بزنی سیاه می مانند..

نور زیاد. چشم های بسته. چتری بالای سرم با سایه ها می جنگد. زردی کوچه را حس می کنم. قدم پشت قدم برداشته می شود و صدای باران مانند نفس کشیدن ستاره ای طلایی بی رنگ می شود.

نت ها فقط برای کشتن ما ایجاد شده اند. اما آرامش دارند. کمی جلوتر. من می ایستم. دنیا تازه دارد شکل می گیرد. قرمز. نارنجی. زرد. سبز. سیاه. رنگ ها را اضافه می کنم. کوچه بزرگ می شود. پیچ می خورد. مانند ماری که بلندتر و بلندتر می شود.

 به صداهایی که نمی شنوم گوش می دهم. سکوت را به حرف در می آورم. قدم پشت قدم. چتر سیاه لیز می خورد یا باران؟‌

لباس هایم از خاکستریِ بی وجودی رنگ می گیرند. کت و شلواری ارغوانی. بنفش. باید تعریف شود.


و بعد نور به وجود خواهد آمد.






چشمانم را باز می کنم. تا سه می شمرم. من هنوز روی زمینم. چشمانم را می بندم. نه نوری نه تاریکی ای. واقعیت مانند یک تیغه روی روحم کشیده می شود.

- پاشو. سرویست منتظره. داره دیرت می شه.

چشمانم را می بندم. باید اتفاقی بیفتد. من.. من جای دیگری بودم! من .. حس مهم بودن داشتم. به چشمانم فشار می آورم. باید یادم بیاید. چه می کردم؟


هرچه به سمت خاطره ی رویایم نزدیک می شوم انگار بیشتر به محو شدنش کمک می کنم.

- تایلر! پاشــــــــــــو!

به زور از سر جایم بلند می شوم. خاطرات محو می شوند. من هنوزم زمینی ام. از اینجا متنفرم.. متنفر...



باران. روی سرم می کوبد. تند و وحشیانه. خواب نیستم. هیچ چیز اینجا دست من نیست. نه می توانم صداهای آزادهنده را عوض کنم و نه کوچه های بی نهایت بسازم.

کوچه های بی نهایت؟.. من کجا این تصویر را دیده ام؟


قدم های بعدی. روی زمین. ترس. وحشت. ناامیدی. دلهره.

و خشم.


با عجله به وسط خیابان می دوم. ماشینی با سرعت از کنار پایم رد می شود. در ذهنم به دیوار هلش می دهم. تمام بخش هایش را تکه تکه می کنم و در بدن راننده اش فرو می کنم. لبخندی از روی رضایت روی لبانم نقش می بندد. ای کاش می توانستم.

از خیابان رد می شوم. می دوم. امیدوارم همه خفه شوند. همه ی این مردمی که با شوق به هم در مورد هر چیزی که من نمی فهمم حرف می زنند. همه ی بچه های کوچکی که سرشان را به مانیتور گوشی هایشان چسبانده اند. امیدوارم خفه شوند.  متلاشی شدن خود را می بینم وقتی که هیچ حسی درونم نیست.

چرا حالا که بیشتر از همیشه تنها هستم هیچکس را اطرافم نمی بینم که برای من بجنگد؟

و من آشغال کادو پیچ شده ای هستم که که دشمنت برای ترساندن تو در خانه ات گذاشته.




ساعت از چهار نگذشته. روی آن ایستاده و به من نگاه می کند. انگار ساعت لعنتی هم می خواهد بداند جرات انجام این کار را دارم یا نه.

پتو را پایین می اندازم. سرما بدنم را می گیرد. خوب است. خوابم می پرد.

دست هایم را دو طرف بدنم در حالت ایستاده از آرنج می گذارم. چشمانم را می بندم. هیچ فکری جز تنفر ندارم. انگار هیچ چیز درست نیست. بارها خوانده ام که انجام این کار با زور غیر ممکن است. باید آرام بود.

اما نمی توانم. دیگر حتی نمی ترسم. فقط.. نمی توانم آرام باشم.

به قرمز فکر کن...

یک سیب را می بینم. سیب غلط می خورد. ابتدا سبز است. سعی می کنم قرمزش کنم. باید رنگ قرمز را ببینم. نوشته های درون دفتر این طور می گفتند. قرمز.

خون چکه می کند. می بینمش که از بالای چشمان بسته ام می ریزند و قرمزی را کل صورتم فرا می گیرد. چند دقیقه مانند باد می گذرند. اما زجر دهنده.


بعدی نارنجی است. نوشابه های نارنجی ای که سالها به آن زرد می گفتم را تصور می کنم. سخت است. نمی توانم اما ادامه می دهم. باید کل تصویر از نارنجی پر شود.

زرد... به لامپ های طلایی درون کوچه های بارانی فکر می کنم. باید بشود. دستانم بی حس می شوند. حسش می کنم. نزدیک است. اما شوقی ندارم.

پاهایم هنوز روی زمین هستند. هیچ انرژی درونشان جریان ندارد. قلبم تند می زند. عسل. ضایع ترین چیز ممکن برای رنگ زرد. رنگ دیوار اتاق دوستی که در کودکی داشتم. رنگ چشمان دختری که عاشقش بودم.

زرد جریان میابد. و حالا نوبت سبز است.

من سوار یک بالن هستم. بر روی چمنزاری وسیع. سبز فسفری. باید تیره شود. بر روی جنگلی می روم. می غرم. و همه چیز تیره می شود. سبز تیره... دست هایم به بالا کشیده می شوند.

 باید واقعی باشد. تنها خوابی که یادم است. خوابی که در آن درون یک اتاق سرد زندانی بودم و مجبور بودم از بدنم خارج شوم تا بتوانم در را باز کنم.

بک دفترچه درون آن اتاق گذاشته بود. "‌ چگونه روحتان را به پرواز در بیاورید!‌"

من همه اش را می خواندم. هر شب. و هر صبح فراموش می کردم. تا این که خواب هایم عوض شدند... حالا همه ـش یادم است. باید درست باشد. باید پرواز کنم..


نوبت به آبی می رسد. آسمان را می بینم. ابر ها مزاحمند. خاکستری را به من القا می کنند. نه... عصبی می شوم. انگشت سبابه ام تکان می خورد. لعنت می فرستم. تمام آرامشم بهم می ریزد.

آبی.. آبی.. آبی.. کجا این رنگ را دیده ام؟..

یک آب معدنی. یک آب معدنی بزرگ. تمام تصویر را می گیرد. رنگ آب را آبی می کنم. مانند وقتی که رنگ ها را درون آب می ریختم. سرعتش کم است. آرامش نزدیکتر است.

قلبم آرام می زند. کم کم قفسه ی سینه ام را کاملا بی حس می بینم. انگار حتی نمی توانم تکانش دهم. پاهایم گرم می شوند. انرژی درونشان جریان می یابد. آبی.. آبی.. آبی..


و نوبت آخرین رنگ است. لکه های بنفش را درون آب های آبی می پاشم.. آرام و زیبا.. همه چیز به بنفش تیره  تغییر رنگ می دهد. هیچ چیز بنفشی در ذهنم نیست.. هیچ شی مشخصی. اما می توانم تصورش کنم.


تصویر کاملا بنفش می شود. به آن چشم می دوزم.. برای لحظه های متوالی. افکاری عجیب در ذهنم نقش می بندد. حتی نمی توانم به خودم بیایم. افکاری بی فایده. بنفش تیره تر می شود.
 
حتی نا امیدی از دفترچه را حس نمی کنم. نمی دانم بعد از این رنگ باید چه کنم. به یک دایره فکر می کنم. انگار من بخشی از آنم و مجبورم.. مجبورم تا همیشه دور خود بچرخم.

به یاد دختری می افتم که امروز در چشمانش زل زدم. آشنا به نظر می آمد. اما باید می رفتم. انگار همیشه باید می رفتم. باید بروم.

ناگهان لرزشی شدید را در خود حس می کنم. انگار تا این لحظه در اتاقی کنار یک اجاق که روی آن پاتیلی بزرگ گذاشته شده نشسته بودم. در انتظار برای معجونی که می جوشید.

می لرزم. بنفش عوض می شود. نور را حس می کنم. دستانم بی حس اند. قلبم تند می شود. نور همه جا هست. همه ـش از جایی میان چشمانم می آید. سعی می کنم درست ببینم. انگار دارم دری نامرئی را هل می دهم.

بدنم بیشتر می لرزد. بیشتر شبیه این است که کسی دارد تختم را تکان می دهد. پاهام. سرم. قفسه ی سینه.


ناگهان حس می کنم بالاتر از زمین ایستاده ام. لرزش می خوابد. هوشیاریم به من برمیگردد. سعی می کنم ضربانم را کم کنم تا این وضعیت را بهم نزنم.

 
چند لحظه مکث.. و بالاخره تصمیم می گیرم چشم هایم را باز کنم. به طرف نور..

چشمانم باز می شوند. اتاقم پر از نور است. نور هایی که از دیدنشان هیچ حس بدی ندارم. و در میان نور ها. سیاهی را می بینم. نور هایی به تمام رنگ ها.

با چشمانم به طرفشان مایل می شوم.. و می بینم.. همه ی کهکشان ها... جهان.


چشمانم را می بندم.

تا سه می شمرم..

بازشان می کنم.


دیگر روی زمین نیستم.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۲۵
ایمان وثوقی