Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

چشمای بی حال. سیگارِ روشن. چیز برگر نیمه خورده ای ک دوزار نمیارزه. از این همه کافه گردی خسته نشدی؟ 

پک بعدی. چند وقته بدون سیگار هیچی حال نمی ده. انگار خالی باشه. سیگار طعم دارش می کنه. زندگیو می گم. شدم پر از خط هایی که توی وجودیت کوتاهشون می رقصن و لبخند می زنن. هر خط به یه چیز اشاره می کنه. هر خط یه نماده.. تا ابدیت می رقصه از اصل داستان دور نگهش داره. خودمو می گم. 

و شده تا حالا یکم باهاش کنار بیای؟ خودتو نکوبی به اینور و اونور و قبول کنی این همینه، نه بیشتر و نه کمتر؟ واقعیتو می گم...

روبروی ون گوگِ گیج نشستم. توی شب پر ستاره ی تو چی می گذره؟ 

گمونم همش می خوای منو به یاد بیاری، بین این صفحه ها ورق می زنی و می خونی. انگار یه جایی یه راز جدید قایم کرده باشم. پشت یکی از فکرام، یهو یه معجزه رخ بده و من مثل همیشه روبروی عطر برف پیدات کنم. 

اما بابانوئل امسال پول کادو خریدن واسمون رو نداره. باید قبول کنی، وضعیت اقتصادیِ بدیِ. آدمارو وادار می کنه پکای عمیقی بگیرن، و پاکتای سیگار زیادی رو تو سطل آشغالی بندازن. 

از کافه می زنم بیرون. سرده! 

قدم زنان به بین مردم میرم که یهو ویبره ی گوشیم رو حس می کنم. از جیبم درش میارم و سعی می کنم اسمی که وسط صفحه مثل موج شناوره رو ببینم: جسیکا. کامل کننده ی لحظات بیکاریِ من!

- سلام بر تو دوستِ همیشه اخموی من!

+ می بینم که حسابی داری از تعطیلاتت استفاده می کنی جک! 

- به نظر میاد که خبر تموم شدنشو واسم آوردی..

+ درست فهمیدی. وقتشه برگردی. 

- کجا ببینمت؟

تماس قطع می شه. 

یه لامبورگینی چهار درِ سیاه رنگ کنارم وایمیسه. شیشه میره پایین. جسی رو می بینم؛ موهای خاکستری که خیلی محکم بسته شدن و لباس های تیره ای که همزمان باعث می شن یخ بزنی و بدون فکر جذب شکوهش بشی. 

+ اگه من اینقدر راحت می تونم دنبالت کنم، گمونم واقعا داری به بازنشستگیت نزدیک می شی! 

لبخند می زنم. 

- آخرین آدمایی که همچین فکری در مورد من داشتن با روده های خودشون خفه شدن. بهتره بعضی فکراتو واسه خودت نگه داری جِس! 

چشم هاش ناخودآگاه برق می زنن. می دونم که حاضره تمام مقام و قدرتشو بده تا یه روز با من در بیوفته. اما همزمان، هم تیم بودن با من خیلی بیشتر از دشمنیم واسش فایده داره. 

سوار می شم و قبل ازین که کمربند رو ببندم از شتاب ناگهانی ماشین به چرم پشتیِ صندلی چسبیده می شم. 

- خب، چه خبرا؟

در حالی که منتظر جوابشم، متوجه می شم که یه قطعه از شوپن با ولوم کم در حال پخشه و ماشین بوی سیگار می ده. آیا این جزییات تصادفی ان؛ یا عمدا می خوان مفهوم خاصیو نشون بدن؟ شایدم هیچ اهمیتی ندارن..

+ امشب قراره یه نقاشی بکشی. 

- اوه! هوف! انتظار نداشتم اینقدر سریع بری سر اصل مطلب! چه شهوتناک! 

+ زیاد زبون بازی نکن، به نفعته خوب گوش بدی.

- بنده سراپا گوشم مادمازل! 

در حالی که با سرعت زیاد سر پیچ دور می زنه یه پوشه رو از روی داشبورد به سمتم پرت می کنه. 

+ سیمون آرنالدز. 27 ساله. دانشجوی دکترای اقتصاد هاروارد. داره سیستمی درست می کنه که اگه عملی شه تمام سازمان به خطر می افته و ضربه ی عظیمی به ما می خوره. 

- اونقدر جدی به نظر نمیاد. می تونیم ایده هاشو بخریم.

+ دشمنای ما قبل تر به فکر این کار افتادن و با قیمت قابل توجهی روی سیمون سرمایه گذاری کردن. هیچ راهی نیس جز تموم کردنش. 



از وقتی یادم میاد با کشتن مشکلی نداشتم. مثل این بود ک فهمیده باشم اگ بدی ای وجود نداشته باشه، خوبی ای هم در کار نیست‌. قاتل ها هم همینقد برای واقعیت لازمن. و خط داستانی زندگیم منو به این مسیر کشوند‌. 

گرچه اون اوایل یه مقدار با این سبک زندگی مشکل داشتم، من علاقه ی شدیدی به هنر دارم. حس می کردم که تمام وجودم با قتل خالی ارضا نمی شه. پس ناخودآگاه هر کس ک می کشتم رو تبدیل به یه تابلوی زنده و خون آلود از هنرم می کردم. 

سازمانی که منو استخدام کرده، هر بار عاشق این کارم می شه، چون که گویا برای دشمناشون تابلوهام درس عبرتن. اما من اونقدر اهمیت نمیدم‌. 

شاید تنها چیزی که از این ماجرای تعقیب و گریز میگیرم حس خلق کردن چیزی باشه که همه ی آدما، حتی جسی رو به وحشت می ندازه‌. 

البته جسی هم قاتله، مثل من. اما میدونین، کسایی که سریع می کشن، ضعفای زیادی در مورد خودشون نشون میدن. 

+ اینجاس‌. 

روبروی یه خوابگاه پسرونه از مجموعه ی هاروارد توقف کردیم‌‌. برای این که به داخل راهمون بدن هم دو تا هویت جعلی داریم، من دکترای فلسفه و جسی دکترای مردم شناسی. بهمون میاد! متوجهم! 

عکسای تابستون سیمون کنار ساحل پیش دوست دخترش رو می بینم. خوشتیپ، پر از امید و جاه طلبی. دوست دخترشم خوبه، بدن سبزه ای رو داره که هر مردی رو میتونه دیوونه کنه. 

عشق و جاه طلبی. باید خیلی قشنگ دنیاشونو تموم کنم، وگرنه بهتر بوده می ذاشتم زنده بمونن و با همین حسای قشنگ نقششون توی نابودی یه سازمان رو بازی کنن. 

من هیچوقت طرف کسی رو نمی گیرم. حتی الان که توی سازمانم. اگه کسی ایده ی بهتری از رهبری و قدرت رو داشته باشه میتونم قبولش کنم و حتی بهش اجازه بدم تمام دنیامو نابود کنه. سعی نمی کنم از آدما دشمن بسازم، این شکل غلطی از دیدنشونه‌. 

لحظه ای که به یه نفر بگی دشمن، اون برنده ی ماجراس‌، نه تو‌. تو بهش اجازه میدی عصبانیت کنه. متنفرت کنه. و باعث کارهایی در تو بشه که تو حالت عادی انجامشون نمیدادی. 

+ خب؟ 

عکس هارو کنار می ذارم و چاقوی قصابیم رو از جیبم در میارم. به جسیکا عاشقانه نگاه میکنم. 

- داشتم به خودم اجازه ی عاشق شدن میدادم جِس! تو امشب زیادی خوشگلی.

و قبل ازین که جواب های بی معنیِ و عصبیِ همیشگیش رو تکرار کنه پیاده می شم. 

اوه یه چیزی. وقتی نقاشی کشیدنم شروع می شه نمی خوام فکر مزاحمی داشته باشم، پس همه ی فکرامو خاموش می کنم. 
متاسفانه تا وقتی نقاشی تموم نشده هیچی ندارم که بگم جز این ک لبخندم پهنه و چشمام دارن برق می زنن..


مسیح به داد این دنیا برسه.. چون باز دارم میرم که بکشم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۰
ایمان وثوقی