Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

مرگِ باجه

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۱۰ ب.ظ
می گویند عذاب وقتی شروع می شود که بدی های گذشته ات را فراموش می کنی!

(صدای زنگ تلفن... )

من کار بدی نکرده ام. مطمئنم که این گونه است. اما درونم مرا از گناهان نکرده ام آویزان کرده و مجازات می کند. یک سال تمام در هر روز مُردم و به انتظار ماندم... اما هیچ چیز بر اساسی که می خواستم پیش نرفت... هنوز هم حس گناه می کنم... حتی در این لحظه که خود را برای پایان آماده می کنم. می دانم اگر تنها این مکان نحس را از بین ببرم هنوز حس گناه آزارم خواهد داد.

( صدای مزاحم زنگ تلفن...)

دستم را به طرف جایی که هنوز از سرمای دستان دخترک یخ زده است می برم. گوشی را کنار گوشم می گیرم. کلمات به آرامی درون وجودم می روند... زمزمه های درد آلودی که برای نجات روحی فریاد می کشند...
به گونه ای می فهمم که این زمزمه ها چیزی هستند که دختر در آن لحظه ی دردناک بهشان احتیاج داشت... به لمسشان.

نگاهم هیچ تغییری نمی کند... من همین الان هم از درون مرده ام.

دستم را به زیر پالتوئم می برم... چاشنی بمب را در دستم نگه می دارم... قبل از این که اشک ها راه نفس کشیدنم را ببندند با این دنیا خداحافظی می کنم!

احساس می کنم فردی از پشت سر دارد به من نزیک می شود... در این سکوت صبح زود که لحظه های آخر من را خواهد ساخت تنها صدای پاهای او را می شنوم...

می چرخم... او را می شناسم. اما برای آمدنش خیلی دیر شده است. لبخندی غمگین بر صورتم نقش می بندد، با دست چپم شیشه ی سرد در باجه را حس می کنم... و دست دیگرم پایان را رقم می زند. 


****

نور با اولین قدم های خود بر پنجره ی اتاق تاریکی ستیزم چشمانم را ناخوش می کند. هیچ گاه از طلوع خورشید خوشم نیامد، اما نور کمی که از درز برگه های سیاه پوشاننده ی پنجره ها می گذرد حسی خوب و سرد را به من می دهد.


به ساعت نگاه می کنم، موضوع این است که هیچ کار دیگری از من بر نمی آید و می ترسم دیوار ها که مدام چشمشان به نگاهم است از من خسته شوند و به سفیدی پشتشان دل ببندند. آه... چقدر دوست دارم دیووانگی را... چقدر دوست دارم دیوار هایی که حس کنند را، یا حتی تختی که مطمئنم در زیرش هزاران گونه ی نایاب از جانوران لانه ساخته و زندگی خوب و خوشی را در پیش رو می بینند. تختی که پناه خواب های پریشانم است.

اما هیچکس، حتی خودم باور نمی کند که من دیوانه ام، گرچه اگر معنی دیوانگی فرق داشتن با جامعه ی اطراف نیز باشد من جزو ساده ترین مریض های جهان به حساب نخواهم آمد. من فقط... تکراری هستم.

نور مقداری بیشتر به این لحظه تابیده می شود. همین طور که به جایی که ساعت باید آویزان باشد نگاه می کنم رویاها سعی در بدست آوردن دوباره ی من می کنند و من باز هم در عالمی دیگر.. به دنبال سیاهی خواهم گشت.


****

می گویند زندگی سریع می گذرد... خب آنها خوشحالند که این را می گویند، مطمئن باشید، اگر شما هم این گونه فکر میکنید باید قدر زندگی خود را بدانید. زمان برای من یک چیز بدون حرکت است. می دانم اگز حیله ی ساعت های مزاحم نبود هیچوقت معنی اش را درک نمی کردم.

خیابان روشن هستند و زیر لباس هایم سعی می کنم آخرین سردی شب را نگه دارم، هوا گرمتر و دوست داشتنی تر خواهد شد، البته مانند همیشه، نه برای من!


بعید می دانم چیزی برای من ساخته شده باشد، از گذشته، آنقدر از دست داده ام که دیگر جرات احساس مالکیت بر چیزی را نداشته باشم!


قبلا عادت داشتم با دیدن مردم آنها را دسته بندی کنم، حالا دیگر دسته ی تمامی افراد را جز خودم می دانم. اما به نظر خودم من  عضوی از دسته ی تکراری ها باشم... تنها عضو آن!


نمی دانم چرا ادامه می دهم، یا سعی می کنم مهربان باشم، یا حتی نفس می کشم. من هیچکدام از این سه را واقعا دوست نداشته ام... ماجرای من این است... من تنها غمگین جهان هستم که دلیلی برای تکراری بودن درد هایش ندارد... تنها درون خود غرق می شود و نجات میابد... و باز غرق می شود! 


از کنار یک دختر که در باجه ی تلفن، گوشی را در دستان لرزانش دارد و سعی می کند بر استرس غلبه کرده و جواب فردی که پشت خط است را بدهد می گذرم.  در حالی که از او دور می شوم، می شنوم که می گوید " خودمو می کشم... من تنهام.. می فهمی؟ تنهام... هیچکس جز اون درکم نمی کرد. این آخرین شانسم بود. اون طرف می بینمت ."

جراتی که برای گفتن این کلمات استفاده می کند نشان می دهد که تصمیمش جدی است.


هر روز یکی از افرادی که من در این شهر متروک و سرد می بینم شب را نخواهد دید. این دختر بدون شک یکی از آنها خواهد بود... او همین حالا هم از درون مرده است.


اما چرا ادامه دهم؟‌ منظورم این است که... چرا بر نگردم و به او کمک نکنم؟... من که هیچ چیز برایم فرق زیادی ندارد.. چرا فردی را که دارد به بیماری من مبتلا می شود نجات ندهم؟


فکری که یک لحظه تنها یک کلمه ی گذرا را در ذهنم فریاد می کشید باعث می شود برگردم و به دنبال دختر بگردم... حافظه ی من مدت هاست که یاد نگرفته انسان ها را به درون خود بسپرد بی هیچ کمکی به تماشای نفس نفس زدنم می نشیند. ای کاش زودتر بر می گشتم... تا پیدایش کنم.


سردردی شدید صدای دختر را در سرم زمزمه می کند.



****


کافه ی مورد علاقه ام... نه! کافه ی نزدیک به خانه ام جایی چند قدم دورتر از آن باجه ی تلفن است. قهوه دوست ندارم، همین طور چای... آب را ترجیح می دادم اگر صاحبان کافه مرا بیرون نمی انداختند به خاطر نخریدن چیزی!

لیوان چای را در بین دستانم می گیرم. کنار پنجره ای که می توان از آن به باجه نگاه کرد نشسته ام. آرزو می کنم، امروز پس از یک سال آن دختر دوباره به آنجا بیاید. بله... یک سال تمام هر روز در این جا به انتظار دیدن شخصی ناشناس نشسته ام.

مدت ها تماشا کردم تا فهمیدم مشکل اصلی از آن باجه است. همه ی افراد از کنارش بی حس رد می شوند و می توانم خشمی را در وجودش ببینم که درون هیچ انسانی جای نگرفته.

تنها تعداد کمی را دیدم که جرات کنند و وارد اتاقک نحس اش شوند... و وقتی آنها از آن بیرون می آیند همه نگاهی را دارند که دختر جوان مدت ها پیش در صورتش کشف کرد. هیچگاه نگاهش را ندیدم... تنها می توانم سردی چیره شده از آن بر ذهنم را حس کنم.

من صورت های جدیدی که وارد باجه شدند را به خاطر سپردم... گاهی حتی تعقیب کردم. اما هیچکدام مرا به دخترک نرساند، همه به گورستانی شوم ختم می شدند... شاید هم او، درون یکی از گور های تنگ آنجا خانه ی چشمانش را پیدا کرده است...

به باجه زل می زنم... تنها یک فکر از دیدن آن مکان مرموز به من دست می دهد و این فکر از یک حس درونی سر چشمه می گیرد... حس گناه...


****

دختر مانند همیشه بر روی صندلی روبروی کافه نشسته است. او دارد مردی سیاه پوش را تماشا می کند که انگار نزدیک ترین فرد در این دنیای خاکی به اوست.
 
هر روز نا امیدی بیشتری را در چهره ی غمناک این مرد می دید... اما امروز شوقی از یک تصمیم را درونش می بیند. هیچگاه آنقدر جرات نداشت که کنار او برود و با او حرف بزند.

شوق مرد بیشتر می شود... چیزی را از زیر میزش بر می دارد و در حالی که قدم زنان از کافه بیرون می رود آن را محکم در جایی درون پالتوئش می گذارد.

نگاه دختر مرد را دنبال می کند. او دارد به طرف باجه ی تلفنی می رود که مدت ها قبل حال دختر را دگرگون کرد.

نمی داند هدف مرد از هر روز بودن در آن کافه و زل زدن به باجه چه بوده، همانطور که نمی داند چرا خودش مجذوب این فرد شده است.

مرد به باجه می رسد.

دختر با خود فکر می کند... باید بالاخره با او حرف بزند. حسی ناگاه درونش اوج می گیرد که دیگر مرد را نخواهد دید. پس به سوی باجه می دود... اما از همان حس غریب، وقتی که لبخند مرد را می بیند می فهمد که دیگر برای این کار دیر شده است... تنها می تواند دستش را بر روی شیشه ی در باجه بگذارد... جایی که دست مرد به عنوان خداحافظی قرار گرفته.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۱۴
ایمان وثوقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی