Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

# Part One : Sweet Dreams Are Made of These # 

چشمام رو با گیجی باز می کنم. توی یه ماشین شاسی بلندِ سیاه رنگم. به آینه ی بالای سرم نگاه می کنم، تنهام، خیالم از این بابت راحت می شه. احتمالا خودم تا اینجا اومدم.

- حالت چطوره تام؟

صدای سوالی که دکتر مسخره همش توی خواب تکرارش می کرد لحظه های قبلتر رو به یادم میاره. هیچکس خواب رو جزئی از لحظه های زندگیش به حساب نمیاره، من نه! توی رویا بودن بخش مهمی از روتینمو تشکیل می ده. دوازده ساعت توی روز. هر روز، از وقتی که دانشگاه تموم شد.

به اطراف نگاه می کنم. ساعت حدودای 4 ـه صبحه. توی یه جاده ی فرعی و خاکَیم. کوه های سیاهِ اطراف با آسمون آبی رنگِ این ساعت تناقض دارن. گوشیم زنگ می خوره.

- بله؟

دردِ عجیبی رو توی گَلوم حس می کنم. انگار ساعت ها جیغ کشیده باشم.

از اون طرف خط، یه دختر بچه جواب می ده:

- کدوم مرحله ای؟

کدوم مرحله؟‌ این یه جور بازیه؟

هیچ ایده ای ندارم اینجا چیکار می کنم. اما ذهنم به شکل غیر ارادی ای جواب این سوال رو می دونه. انگار اسمتو بپرسن، فکر نمی کنی بهش.

شبیه شرطی شدن می مونه، مطمئنم که خودم، این کارو با خودم نکردم.

جواب می دم:

- کشتمش. دارم یه جای خوب برای پنهان کردنش پیدا می کنم.

# Part Two : Doctor! I feel the shapes changing #

تصویر تار و گنگه، شدت نور زیادتر از حدیه که من دوست داشته باشم. همیشه با نور زیاد سردرد می شم، واسه همین تاریکی برام مثل نفس کشیدن می مونه.

- دکتر. دکتر! اون بیداره!

یه پرستار و دکتر روبرومن. تصویر واضح تر می شه.

- من.. باید جای دیگه ای باشم.

چراغ قوه ی کوچیکش رو نزدیک چشمام روشن می کنه. قبل ازین که بتونه یه نگاه کامل بندازه به عقب هلش می دم. پرستار با سرعت دست دکتر رو می گیره و از افتادنش جلوگیری میکنه. 

دکتر، یه مَرد میانسال با موهای جو گندمی و ته ریشیه که جا افتاده تر نشونش می ده.

- تام! آروم باش.. فقط می خواستم مردمک هات رو ببینم.

ذهنم به حالت نرمال بر می گرده. حس می کنم باید یه جای دیگه باشم. یه کار مهم برای انجام دادن دارم. اما نمی دونم چی!‍

- تام؟ تام کدوم خریه؟!

سعی می کنم با کمک دستام از روی تخت بلند شم. لحظه ای نیم خیز می شم درد بهم هجوم میاره. انگار کل پوست کمرم رو کنده باشن. از درد می لرزم. پرستار دستم رو می گیره. به آرومی دوباره روی تختِ نه چندان نرمِ‌ بیمارستان می افتم.

از درد فریاد می کشم. دکتر چند لحظه می ره، و وقتی بر می گرده با یه سرنگ بهم یه چیز سرد رو تزریق می کنه. صدای ذهنم کِش میاد و پلک هام سنگین می شن.. تصویر هر چیزی که اطرافمه مثل قطره های ذوب شده ی پلاستیک به نظر میاد. 

- به دختر بچه ـت فکر کن تام.. نمی خوای که دوباره بهش ضربه بزنی.. می خوای؟

خودمو تسلیم دارو می کنم.


# Part Three: Holy F***** Shit #

- خب.. اگه می تونی اینو تصور کن!

با نگاه حق به جانبش به من زل زده. دکتر هافمن.

- ساعت بین 11 شب تا 3 صبح بود. به صفحه ی منجمد و خاموش تلویزیون زل زده بودم و با وسوسه ی هروئین می جنگیدم. می خواستم همه چیز رو بدونم. هروئین، ال اس دی، شیشه، کریستال. بیدارم نگه می داشتن. تمام وقت کتاب می خوندم. حتی گاهی مجله. از افتادن می ترسم می دونی؟

تند گفتن کلماتم باعث می شه که گوشیش رو در بیاره و صدام رو ضبط کنه.

- مجله ها و کتابا همیشه یه چیز رو می گن. اون غار لعنتی. باید می دونستم. باید می رفتم!‌ باید! 

نفس می گیرم و ادامه می دم:

- روی کوه بودم. 4 صبح. به طرف یه نیروی نامعلوم تعظیم می کردم و از بزرگیش می گفتم. و ناگهان آسمون از هم پاشید. باز شد و بازتر. انگار یه چیزی بیشتر از رنگِ‌ آبی اون موقع روز داخلش باشه. هیچوقت انتظار نداشتم اینجور چیزی رو اونجا ببینم. قبل ازون ساعت من فقط به نیروی پول و دانش اعتقاد داشتم! 

چشمام با شوق می درخشن:

- اون بود. خودش. می دونست که همه چیز رو می دونم. می دونست نمی تونه قایم شه!‌

تن صدام بلند تر می شه:

- و اون موجوداتی که اونجا ظاهر شدن! بدن های خاکستریِ‌ روشن و لبایی که واسه مکیده شدن ساخته شده بود، انگار ازشون خون میومد! و من اینارو دیدم، لعنتی! همین الانم دلم می خواد شلوارم رو خیس کنم. مثل یه حشره ی مسخره به نظر میومدم در مقابلشون.. من رو گرفتن. به زور!‌ نمی تونستم هیچ کاری کنم... اونا روی کمرم یه مارک گذاشتن..

اشکام می ریزن:

- من انتخاب شدم..!

# Part Four: I'm The Chosen One #

دور یه آتیشِ‌ گرم نشستیم. اولین جلسه ی برنامه ی بلند مدتم. تَرک اعتیاد! مجبور شدم به همه دروغ بگم. اونا نمی فهمیدن، نمی تونستن بفهمن. من انتخاب شدم. من کسیم که باید همه چیز رو بدونه.

- تام؟ نمی خوای چیزی بگی؟

لبخند عصبیم مضطربش می کنه. یه مَرد 30 - 35 ساله که مدیریت مشاوره ها رو بر عهده داره. چند تا معتاد احمق رو جمع کردن که با هم درد و دل کنن؟!

- من مثل شما نیستم.

- پس چی هستی؟

لبخندم پهن تر می شه. شوقِ‌ آگاهی رو حس می کنم.

- شما نمی فهمین. چون.. فقط من انتخاب شدم.

با حالت تمسخر ازم می پرسه:

- کی انتخابت کرد؟‌ و واسه ی چه کاری؟

به کله قندقی های کنارم یه نگاه سریع می ندازم، چند تا معتاد ضربه ای به نقشه ی آینده ی من نمی زنن. لازم نیست ازشون بترسم.

- اون.. من رو انتخاب کرد که یه پیام امید رو به کسایی برسونم که می شنون.. و یه تهدید برای کسایی اینکارو نکنن!

# Part Five: Me, I'm not#

ماشین روشنه. نور چراغای بزرگش محدوده ی بزرگی رو در بر می گیره. فکرم مثل منگنه عذابم می ده. خوابای لعنتی!

به جلوتر نگاه می کنم، یه قبر، بر اساس خاک اطرافش می فهمم.

از ماشین پیاده می شم.

صدای یه دختر بچه توی گوشم می پیچه:

- کدوم مرحله ای؟

صدای خودم که دروغ می گم:

- کشتمش. دارم یه جای خوب برای پنهان کردنش پیدا می کنم!

از ماشین پیاده می شم. می فهمم که تمام مدت اشتباه می کردم، این یه شاسی بلند سیاه نیست،‌ نه! یه آمبولانسه!

در رو می بندم و به پشت ماشین می رم. درِ‌ پشتی رو باز می کنم.

- جسد لعنتی کو؟!

به دَرِ سفید قرمز مشت می زنم. ذهنم به کندیِ‌ یه لاک پشت شده. برعکسِ خواب، اون موقع همه چیز رو می دونستم.

در رو محکم می بندم. به یاد دخترم می افتم. اون همیشه از این مرد می ترسید. از این میمون مسخره که همیشه کتکش می زد و می گفت که خفه شه!

باید نجاتش می دادم، من پدرشم بعد از همه. باید میومدم اینجا و می کشتمش.

صدای دکتر توی ذهنم می پیچه:

- نمی خوای که دوباره بهش ضربه بزنی.. می خوای؟

منـ.. من؟!‌ من کسیم که نجاتش داد احمقِ کودن! چیه؟‌ دکترا متخصص خانواده و جُرم هم شدن؟!‌

- کدوم مرحله ای؟‌

تصویر یه بازی توی ذهنم میاد. یه چیز قدیمی، که مهم بوده و فراموش کرده باشم.

- کدوم.. مرحله ای؟‌

تصویر مثل یه جسم شفاف واضح و واضح تر می شه، یه بازی کامپیوتری ترسناک.. هر شب.. موقع خواب مجبورش می کردم بازی کردنمو تماشا کنه. اولا خوشش نمیومد.. حس خوبی داشت! وقتی گریه می کرد می زدمش. می زدمش تا قوی شه.. تا یاد بگیره. می دونستم هیچوقت نمی تونه، چون می خواستم همیشه همونجور بزنمش!

اما بعد.. یه روز.. یه روز مثل یه نوجوونِ‌ عشقِ‌ خشونت انتظارش رو دیدم، واسه ی لحظه های بدی که قرار بود با من داشته باشه.. انگار می خواست همه ی دردو... و.. اون صدای سردش وقتی می گفت:

- کدوم.. مرحله.. ای؟

سرمو به بدنه ـی آمبولانس می کوبم، با نهایت قدرت.

-فریاد می کشم: من.. این.. نیستم!!‌

# Last Part: Trust In My Suicide #

جلوی آمبولانس روی زمینِ خاکی افتادم. دستام، دارن از درد منفجر می شن.. خوابام واقعی بودن...

تمام مدت فکر می کردم یه جور .. فرا انسانم.. پیامبر، که از یه چیزی بالاتر از خودش دستور می گیره... اما الان یادم میاد.. خیلی خوب..

5 ـه صبحه. خون.. رنگِ‌ آشنا و گرمی به نظر میاد.

- کدوم مرحله ای؟

زمزمه می کنم:

- نزدیک به آخرم.. باید بکشمش.

صدام مطمئنه..

 به زور بلند می شم. به تیکه های شیشه ی جلوی آمبولانس که زیر پام افتادن زل می زنم، تیزترینشون ک به اندازه ی کافی بزرگ هست رو بر می دارم...

به طرف قبر تلو تلو می خورم. حس می کنم کار درست همینه. باید انجامش بدم. باید بتونم. برای همه خوبه، حتی خودم، من یه روانیم.. هیچ چیزی که دیدم واقعی نیست..

بالای قبر وایمیسم.. نور خورشید بیشتر می شه..

تیکه ی شیشه رو محکم توی دستم می گیرم.

- کدوم مرحله ای؟‌

- داره تموم می شه..

روی گردنم می ذارمش.. به آسمون نگاه می کنم.. چه ساده می تونیم توی یه لحظه نباشیم..

حداقل اون دنیا رو می بینم. بالاخره شانسش رو پیدا می کنم، این می تونه بهم امید بده.. حتی اگه بدترین ها منتظرم باشن.

نور خورشید بیشتر می شه. یه پارچه ی خاکستریِ تیره کف قبر پهن شده. از شوک عقب عقب می رم و شیشه یه خراش روی گردنم می کشه.

این همون مرده؟‌ کسی که دخترمو می زد؟!‌ اون.. وجود داشت؟!!

گیج به طرف قبر می رم.. دستمو روی گوشه هاش می گذارم و پایین می رم.. یه جسم گرم زیر این پارچه ـس. با ترس دستمو به طرف جایی که باید سرش باشه می برم. نمی دونم قراره چی بیینم.. نفسام می لرزن.

پارچه رو به آرومی کنار می زنم..

پوستِ خاکستری.. لب های خونی.. قلبم تند می شه. چشمام تار می بینن.. این دیگه چه موجود لعنتی ایه؟!‌

ناگهان شروع به حرف زدن می کنه:

- تو انتخاب شدی!




پ.ن : مسابقه ی داستان نویسی تیکتر. (‌خاطرات باید بمونن. )
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۹
ایمان وثوقی