Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

شروع نکن.


قدم های فکرش آهسته و پاورچین از دایره ی ذهن خارج می شدن. از پله ها بالا می رفت و به خاطراتی فکر می کرد که هیچوقت اتفاق نیوفتاده بودن.


فلش بک هایی که وجود خارجی ندارن.


چشماش رو خاموش و روشن کرد. توی همین فاصله یه جای دیگه بود. بهتر و تمیز تر. اتاق سرد خودش. سرما فقط مال اتاق نبود..


از نوک انگشتاش خون می چکید.


به نقاشی روبروش زل زد. نباید اینو می کشید. خط خطی هایی از خون، یه چهره که از غلظت خونِ زیاد روش به سیاهی مایل می شد. اما با این که مثل یه سیاهچاله به نظر میومد، می شناختش.


بلند شد. به طرف در رفت. لحظه ای که دستش رو نزدیک دستگیره برد در محو شد. نباید بیرون می رفت. قبل از این که پنجره هم محو شه به طرفش دوید. سرد و یخ زده بود. لمسش کرد.. نمی خواست بره بیرون. اما باید می رفت.


پنجره رو باز کرد و ازش رد شد درحالی که تمام وزنشو با دستاش روی چهارچوب پنجره نگه داشته بود. وقتی سعی می کرد خودشو آروم به روی زمین پرت کنه ساعت الکترونیکی با LED های قرمز رنگ اتاقش رو دید. 3:02 . نباید بیرون می رفت.


روی زمین. اول چمن رو حس کرد، چمنِ خیس و یخ زده. و ناگهان همه چیز خشک و قهوه ای مایل به سیاه شد.


حالا.. وسط خیابون، روی آسفالت بود.


بی هدف شروع به راه رفتن کرد. اونجا بود. همون مرد توی نقاشیش. یکم جلوتر. داشت به آرومی می رفت. سیاهتر از شب به نظر میومد. زیر نورای طلایی شهر. اول نمی تونست درست راه بره، اما کم کم تونست تعادلشو حفظ کنه. پایین افتادن از یه ساختمون 302 طبقه چیزی نیست که هر کسی ازش جون سالم به در ببره.


هر قدم به جلو. حس می کرد مرد تاریکتره. باید جلوشو می گرفت. از چیزی که در حال اتفاق بود.


به طرفش دوید. گردن مرد رو گرفت. کوبیدش به زمین. با مشت هاش بهش حمله کرد. نمی تونست صورت مرد رو درست ببینه..


نباید می کشتش.. اما اینکارو کرد. 


مرد تقلای زیادی نکرده بود. انگار راحت تر بود که آروم دراز بکشه و انتظار مرگ..


دستشو روی صورت مرد کشید. یه چیزی آشنایی در مورد صورت مرده ی این فرد بود. خیلی آشنا.


چند لحظه همینطور به صورت مرد زل زد. و ناگهان حس کرد همه چیز داره عوض می شه. انگار آهنگ متنی که در حال پخش بود ناگهان عوض شه. حالا قراره یه اتفاق خیلی بد بیوفته.


نباید وحشت می کرد.


تاریکی به سمتش هجوم آورد. هر چیزی که توی وجود مرد سیاه بود. حالا مال اون شده بود. قلبش تند می زد. بی نهایت تند. انگار قرار بود هر لحظه با ضربان های شدید مغزش روی زمین بیوفته و دیگه بلند نشه.


تاریکی. سنگین. بود.


بلند شد. سعی کرد راه بره. تاریکی بیشتر می شد. ترس جلوی فکر هاش رو می گرفت. چند قدم بعد.


ناگهان یه نفر از پشت گردنشو گرفت و انداختش روی زمین.


وحشت. ضعف. فشار تاریکی. حتی نمی تونست از خودش دفاع کنه.


فقط. برای. مرگ. انتظار می کشید.


بیدار شد.


نباید گریه می کرد.


اشک هاش با گرمای عجیبشون صورت سردشو بغل می کردن و به خوابش فکر می کرد.


تاریکی.. مثل تبعید شدن بود. یه وسوسه. یه نیاز. یه قتل... و بعد خودت کشته می شی. چند نفر مثل اون باری مثل تاریکی رو برای لحظه های بلند زندگیشون به دوش کشیدن؟


تلفنش زنگ خورد.


- سلام؟


- هِی..


- بله؟


جوابی نشنید. صدای کشیده شدن یه چیز روی آهن رو می شنید.. شاید ناخن. چشم هاش رو بدون کنترل بست... حالا بخشی از اون خراش ها بود.


نباید خراش می نداخت.


خراش هایی که با بی رحمی به روحش کشیده می شدن. صداهای جیغ مانند و طولانی..


انگار دو تا تیغ بزرگ جای دست هاش داشته باشه، و اون رو به بدن عریان عزیزترین فرد زندگیش بکشه.. عذاب می کشید. می شکست. خراش برمی داشت.


اما متوقف نمی شد.


فضای اطراف تاریکی چشم هاش روشن شد. با چشم های بسته. دید که توی یه اتاق زنگ زده س. انگار سالها اونجا بیدار بوده. و بعد.. خون و خراش های روی دیوار..


دیوار های آهنی.


جیغ می کشیدن بدون ایجاد ذره ای صدا.


بوی خشک و زننده آهن.


چشم هاش رو به زور باز کرد. تو اتاق خودش بود. نفس راحتی کشید. چند لحظه از ترس دیدن دوباره اونجا پلک نزد. اما نمی تونست.. خراش ها از پشت تلفن روی روحش کشیده می شدن...


چشم هاش رو بست... رها، روی تخت افتاد. رها..


وسط خراش هایی که توی مغزش کشیده می شدن به یاد خواب قبلیش افتاد. مرد سیاه. وحشت قلبشو توی پنجه های آهنیش گرفت. گوشی تلفن رو انداخت. سعی می کرد چشم هاش رو باز کنه، اما نمی تونست. می دونست تو اتاقشه..


و می دونست که توی اون سلول آهنی و زنگ زده هم هست.


به دیوار ها حمله ور شد. ناخوناش رو با درد بهشون کشید. نباید مرد رو دوباره می دید. نباید. حتی اگه مجبور بود دعا کنه..


نباید دعا می کرد.


خدا رو صدا می زد. ناخن هاش دونه دونه از شدت کشیده شدنشون به دیوار می شکستن. متوقف نمی شد. گوشتشو تا جایی به دیوار بالا پایین کشید که چیزی جز استخون نوک انگشت هاش باقی نموند. استخون رو کشید. با قدرت بیشتر... اگه متوقف می شد درد بیشتری می کشید.


ناگهان چشم هاش باز شدن. توی اتاق سردی که آشنا بود نشسته بود. به نوک انگشت هاش زل زد. می دونست چرا خونین اما نمی تونست توضیحش بده!

منگ و گیج.


نقاشی خونی روبروش بود. مرد سیاه. می شناختش. باید ازینجا می رفت. ازین اتاق.. باید دور می شد. به طرف در دوید. دستگیره رو لمس کرد. یادش اومد به این در هیچ جوره نمی شه اعتماد کرد. اما.. به پنجره هم نمی شد.


بازش کرد و توی سر زمزمه می کرد یکی باید نجاتش بده.. دعا می کرد.


از در گذشت. حالا توی یه چمنزار آشنا ایستاده بود. به طرف در برگشت.. محو شدنش درست وقتی که ازش بیرون اومد دید. آفتاب توی آسمون بود. گرما.. خیلی وقت می شد که حسش نکرده بود.


صدای یه زنگ عجیب توی گوشش هوشیاریش رو کند کرد. و توی یه چشم به هم زدن، آفتاب پشت ابر های سیاه پنهان شد. زمین رو.. جای چمن، برف گرفته بود.


به اطراف دوید. شاید یه اشتباهی شده باشه. اینجا اینجوری نبود. اینجوری نمی خواستش. اما همه چیز زیر برف بود. همه چیز.


قدم هاش سنگین تر می شدن. برف چسبناک بود. صداهای ترسناکی اطرافش می شنید. نمی تونست پشت سرشو ببینه. برف و طوفان.


ناگهان تاریکی عجیبی رو روبروش دید. یه سیاه چاله وسط سفیدی برف ها. غریضه ش جوابی جز فرار نمی داد. باید فرار می کرد. به سیاهی پشت کرد و دوید. برف چسبناک و چسبناک تر شد.


تا جایی که قدم هاش.. قفل شدن.


تاریکی.. هیچ حسی نداشت. مثل یه بخش خالی پازل.. تمام وجودشو به درون خودش کشید.


حالا اون جای خالی یه تیکه ی عجیب از پازل زندگیش بود. بخشی از هیچ.


نباید آروم می شد.


اما برای اولین بار.. حس کرد آرومه. لازم نبود از بسته شدن طولانی چشم هاش بترسه. بسته و باز، همیشه یه چیز روبروش بود. تاریکی..


بدنش رو نمی دید.


مطمئن بود وجود داره.. اوایل..


کم کم حس کرد پاهاش وجود ندارن. ایستاده بود یا نشسته؟ چیزی جز ذهنش وجود داشت؟!


همه چیز رو زیر سوال می برد. و هر چقدر سعی می کرد وجود اون چیز رو ثابت کنه، ازش دور و دور تر می شد. مثل یه تناقض بزرگ. نمی تونست خودشو لمس کنه.


"چرا هیچی جز دستام حس نمی کنم؟"


باید بیدار می شد. این تاریکی هم جواب نبود.


نباید محو می شد..



اما راهی به بیرون نبود.



آخرین سوالش " این فکر وجود داره؟ "..


درون سکوت..


نور قرمز رو دید. که رد می شد. دوباره و دوباره. ناگهان به خودش اومد. چشم هاش رو باز کرد. روی یه پل هوایی ایستاده بود. طوفان شن. بیشتر از چند کیلومتر جلوتر از خودشو نمی دید.


این شهر آشنا بود. شهر طوفان های قدیمی..


به طرف چیزی که مزه ی خون می داد راه افتاد.


نباید عوض می شد.


اما خون..


این خون کی بود؟


به یه ساختمون نیمه کار رسید. هیچکس توی شهر دیده نمی شد. هیچ ماشینی. دیوار های ساختمونو لمس کرد. اینجارو می شناخت.


نباید عوض می شد.


اما شده بود.


کلتی که به کمرش بسته بود رو از غلاف در آورد.


چشم هاش قرمز بودن، و دلیل این قرمزی طوفان نبود.


قبل از تردید شلیک کرد. خون روی لباس های ارتشیش پاشیده شد. روی زمین افتاد. زمین نرم تر از چیزی بود که تصورش کرده بود. انگار هر چیزی که بود ناگهان پاک شده باشه..


نباید می خوابید.


چشم هاش رو باز کرد.


دوباره توی اتاق بود.


با انگشت های سالم.


به برگه ی روبروش زل زد. هیچ چیزی از گذشته به یادش نمیومد. جز مرد سیاه پوش...


نباید می خوابید.


همه ی اینا یه دام بود..






۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۶
ایمان وثوقی
چطور اینقدر زندگیو جدی گرفتیم؟

روبروی پنجره م، همه چیز آبیِ یخ زده ست، حتی مردی که به سختی قدم می زنن تا به محل کارشون برسن. به مدرسه هاشون. به صحنه های جرمشون. به بانک های جدید برای دزدی های بیشتر. به اسلحه فروشی ها. به پادگان ها.

این همه تلاش، برای چه هدفی؟

هر روز وقتمونو تلف می کنیم. به بدبختی هامون چسبیدیم.

سیگار رو روی لبام می ذارم.

جیکوب همیشه این موقعا بهم زنگ می زنه. نمی دونم واسه اینه که سحر خیزه، یا اصلا نمی خوابه!

باید منتظر باشم. هیچوقت با این بخش زندگی مشکل نداشتم. چیز های سرگرم کننده ی زیادی توی این  دنیا وجود دارن که فکرتو مشغول کنن. می تونم توی سکوت اتاق سیاهم به جهان زل بزنم و مشکلاتشو لمس کنم.

صدای زنگ گوشی آرامشم رو به هم می زنه. دلم می خواد جوابشو ندم.

می تونم جوابشو ندم.


اما به چه هدفی؟


همونقدر که کارای مردم برای ادامه دادن بی مصرفه... حس می کنم اگه این کارارو نمی کردن بی مصرف تر به نظر میومدن. نمی خوام بی مصرف تر از چیزی باشم که هستم.

زمزمه می کنم:
- امروز چی هستیم جِیک؟

- امروز.. هیولاهای درونمونیم.

لبخند می زنم. از احتیاط و پنهان کاری خوشم نمیاد. خوبه که جوابشو دادم.

- ساعت چند؟

-9:33

- می بینمت.


قطع می کنه.

پک بعدی. وقت زیادی واسه تلف کردن دارم. به طرف لپ تاپم می رم، یه لیست از آهنگای راب زامبی رو پخش می کنم... به کوکائین میان.


اگه پدر یا مادر می داشتم احتمالا موادامو جای بهتری نسبت به داخل آشپزخونه و داخل ظرف شکر نگه می داشتم. خوشبختانه قبل از این که مجبور شم خودمو از شرشون خلاص کنم، خداشون این کار رو کرد.

یه زندگی بی هدف دیگه که تموم شد. زن. مرد. و نتیجه شون.. هدیه ی اونها به جهان. من!


کوک ها رو با چند تا قرص ریتالین پودر شده قاطی می کنم. تاریکیم تشنه س. صدای بلند آهنگ.. گوشام می لرزن. از معتاد بودن نمی ترسم، اما ازش خوشمم نمیاد. استفاده ی من از کوکائین فقط مختص همچین شرایطیه. وقتی لازم باشه خودمو بیدار کنم.

خط اول رو توی ریه هام می کشم.


چند تا آدم مرده توی زندگیت دیدی؟

احتمالا زیاد نیستن. تو یه آدم عادی هستی. می دونم ممکنه چه کارایی کرده باشی، با کیا در افتاده باشی.. اما بازم. در مقابل من خیلی عادی هستی.

مطمئنی می خوای به خوندن این نوشته ادامه بدی؟

از رنگ آبی خوشم میاد. آبی و قرمز. همدیگه رو خنثی می کنن. خط بعدی.


تازه دارم نفس می کشم!


تلفنم دوباره زنگ می خوره. شماره ش آشنا نیست.

- بله؟

- تایلر؟

- کی می خواد بدونه؟

- به کمکت نیاز دارم رفیق..

- من دوستای مرده ی زیادی دارم.. و تو یکی از زنده هاش نیستی.

- نیلم... کمکم کن..

نیل؟

قلبم تند می شه.

- کجایی؟

- نمی دونم... اینجا بیدار شدم...

- به اطرافت نگاه کن. تابلو. هر چی!

- اینجا نوشته دره ی.. لعنتی!

صدای دویدن رو می شنوم.

- نیل؟ نیل؟!

- کمکم کن تایلر.

قطع می شه.


لعنتی!


کوکائین هارو توی جاشون می ذارم. به طرف اتاقم می دوئم. اولین تی شرتی که می بینم رو تنم می کنم. کلاه سیاهم رو بر می دارم، همینطور کت چرم.

از خونه می زنم بیرون. به طرف آسانسور می رم.

اَه. لعنتی. همیشه خرابه!


به طرف پله ها می دوم. پایین می رم.. دور خودم می چرخم تا به زمین می رسم. از آپاتمان میام بیرون و به طرف ماشینم ک کنار خیابون پارک شده می رم. در رو باز می کنم. کلید همیشه پشت آفتاب گیر ماشینه.

موتور با صدای غضبناکی روشن می شه. ساعت 5:55.

تنها دره ای که مطمئنم نیل اونجا بوده، دره ی پنیکه.

چند دقیقه بعد درحالی که فکرم از حالت یخ زده بیرون میاد، کوکائین ها تازه اثرشون به حد نرمال می رسه.

نیل؟

اون زنده ست؟

اوه می دونم. قرار بود بفهمین جیکوب کیه. و بعدش بفهمین کار من چیه. شاید بعدا سوال پیش میومد پدر و مادرم چی شدن. من یه خلافکارم؟

باید بهتون اطمینان بدم که نیل قرار نبود بخشی از این داستان باشه. اما نمی تونم کاریش کنم. شما همراه من میاین. چون.. من دارم تو ذهنم خلقتون می کنم.

کسایی که از دیدن من تعجب نمی کنن.

جاده ی یخیِ مسخره. به سختی ماشینو کنترل می کنم. قرار نبود بعد از اون همه کوک من راننده باشم!

جاده ها به طرف تپه خلوت تر از اونین ک انتظارشو داشتم. هیچکس این موقع به طرف پنیک نمیاد. همین دلیلیه که باید خودمو آماده کنم. هر چیزی که نیل ازش فرار می کرد، قرار نیست بذاره تجدید دیدارم با یه دوست قدیمی به خوبی بگذره!

سیگار روشن می کنم.

هر چقدر به تپه نزدیکتر می شم یه مه عجیب عظمت خودشو نشونم می ده. من حالا بخشی از دارایی های اونم!

احتمال داره تله باشه. من برای همچین چیزی آماده نیستم. می تونم خیلی ساده مغز صدها نفر رو با سرامیک های خونشون یکی کنم، اما ..

ناگهان یه دختر سیاهپوش جلوی ماشین ظاهر می شه. ترمز رو می گیرم، اما نه خیلی زود. لاستیک ها روی زمین کشیده می شن. جلوبندی ماشین به پاش کوبیده می شه و روی کاپوت می افته. قبل ازین که خودمو واسه فحش دادن بهش آماده کنم از کاپوت کنار می ره و به طرف در کمک راننده می دوئه. در رو باز می کنه و می شینه.

لعنتی!

نیله!

- گاز بده حرومزاده! چرا به من زل زدی؟!


پدال گاز رو تا ته فشار می دم. ماشین از جا کنده می شه و بعد.. صدای دویدن یه چیز وحشتناک رو پشت سرمون می شنوم. زمین رو می لرزونه. از توی آئینه سرش رو می بینم. تماما سیاه. مثل یه اسب خیلی بزرگ با پوزه ی دراز.


- این چه کوفتیه؟!

داره پاهاشو لمس می کنه. سالمن. هنوز گیج به نظر میاد، مثل صداش پشت تلفن. اما ترس برای چند لحظه خود واقعیشو نشون داد!

- احتمالا فرشته ی مرگی که دنبالم فرستادن.

قلبمو حس می کنم که محو می شه.

دنبالش فرستادن؟

- کیا؟!

بهم زل می زنه. سکوت می کنه.


- عوضی تو همینو بهم بدهکاری! بگو کیا!

- " دیگران "

اه. می دونستم اونان. فقط دعا می کردم نباشن!

فکرامو کنترل می کنم. باید این موقعیت رو حل کنم.


اینجوری نمی شه از این موجود _ هر چیزی که هست _ فرار کنیم. داریم به سمت تپه ی اصلی می ریم و بعد از اون جاده ای جز برای برگشت وجود نداره. منم از فرار کردن های طولانی خوشم نمیاد.


ناگهان ترمز می گیرم، من با هر چیزی که این عوضی باشه روبرو می شم!


به عقب نگاه می کنم. با سرعت توی مه پدیدار می شه.. به سمتمون میاد. بدن اسب مانند و غول پیکرش لرز عجیبی به ریه هام می ندازه. تا به حال با همچین چیزی روبرو نشدم.

دنده عقب می گیرم. با نهایت سرعت. به طرفش حمله می کنم، مطمئنم هیچوقت همچین چیزیو نمی دیده.

قبل ازین که بتونه سرعتش رو کم کنه به ما برخورد می کنه. اگه تو حالت ساکن می بودیم می تونست راحت راهشو عوض کنه.. اما حالا.. فقط باید بیوفته.

بدن تاریکش قبل ازین که بفهمیم به عقب ماشین برخورد می کنه و خون سیاهش به همه جا پاشیده می شه و مثل اسید، به هر چیزی می خوره ذوبش می کنه...

به هر چیزی..

حتی..

ما!



خط بعدی..

سرمو بالا میارم. ساعت، 7:21.

من کجا بودم؟!

- جیکوب مسخره کی می خواد بیاد؟

خطای ذهنیم به هم برخورد می کنن. یادم نمیاد چه تصویری رو می دیدم یا کجا بودم..

با لباسای پشمی و زخیمش از اتاق بیرون میاد. منتظر جوابه. 

- ما به کمکت احتیاجی نداریم نیل.

- کفگیرم به ته دیگ خورده تایلر. با گرفتن دست از برج با شکوهت نمی افتی.

دیگه شبیه کسی که می شناختم نیست. خط و خالش... مثل یه مار وحشی می مونه. طعمه ش هر چیزی می تونه باشه. حتی من..


و منم کسی نیستم که یه روزی بودم. همه چیز متفاوته حالا...

- فکر می کنی جیکوب به حرفم گوش می ده؟

- بدون تو جیکوبی وجود نداره.

- نمی خوام از چنین راه مسخره و قدیمی ای وارد شم. ما خلق می کنیم چون می تونیم. خلقت هامونم باید آزادی عمل داشته باشن. اگه می خوای یه خلقت بی نقص داشته باشی، بهتره بهش حق انتخاب بدی!

- دارم قدرت هامو از دست می دم تایلر.. نمی فهمی؟

روی میز خم می شه و یه خط از 4 خط باقی مونده ی کوکائین رو با انگشتش جمع می کنه. نفس عمیق... همشو می زنه بالا.


- عطش تو هیچ پایانی نداره.

- اینجا دنیای ماست، نه؟

- بدون شک.

حس می کنم خونه م به طرز عجیبی کج و غیر قابل تصور شده!

- چرا داریم سعی می کنیم بخشی ازش باشیم؟

- چون از فرمانروا بودن خسته ایم؟

- دقیقا!

- نمی فهمم.

- من دارم نقشمو بازی می کنم تایلر. می تونم بدون اون جیکوب مسخره هم کلی آدم رو سلاخی کنم. اما اونجوری هیچ لذتی نداره.. هیچ.. خطری. مثل یه بازی با رمز های مخفیش می مونه...


بلند می شم. به طرفش می رم.

- تا وقتی به نابودی نرسیدیم دوباره به این موضوع که تمام اینجا خلقت ماست اشاره نکن!

از کنارش رد می شم.

- با جیکوب حرف می زنم. شاید این کارش به بیشتر از دو نفر احتیاج داشته باشه.


لبخند می زنه و خط بعدی کوکائین رو بین سلول های مغزش قطع می کنه.


تقاطع بی پایان ما.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۰
ایمان وثوقی