Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

یک شوک در ذهنش وجود دارد. نمی داند از درد است یا نه، دردی حس نمی کند، اما انگار چیزی را به زور وارد جسمش کرده باشند.

چشمانش را باز می کند و رنگ آبی شان را به خاکستری آسمانی بینهایت معرفی می کند. حسی آشنا در این زمین غریب وجود دارد.

احساسش به تفکر نزدیک می شود. بر روی چمن های تیره می نشیند. رنگشان از لحظه ای که چشمانش را باز کرده روشن تر شده است.

به اطراف نگاه می کند، چشمانش در جستجوی منبع بویی هستند که یک دلیل برای آشنا بودن این مکان به او می دهند. در این بینهایت تنها چمن های پوسیده را می بیند و یک لیوان سفید رنگ که بر روی زمین افتاده است. 

می ایستد، می داند که باید بایستد. ابر ها را می بیند که همان راه که تا چند لحظه قبل می رفتند را باز می گردند. رنگ چمن ها روشن تر می شود، اما کوتاهتر شده اند.

ناگهان لیوان در دستش ظاهر می شود. درون اش مایعی سیاه رنگ وجود دارد، او این ماده را بارها دیده است، زهری که فقط یک ذره از آن برای مرگ هر انسانی کافی است.

خورشید یا ماه ای در آسمان تیره وجود ندارد، تنها ابرهایی را که برعکس مسیری که تا لحظه ای پیش می آمدند باز می گردند.

ابر ها بر می گردند، گاهی می بارند، گاهی فقط رد می شوند.

چمن ها کوچک تر و کوچک تر می شوند. نگاهش متوجه آنهاست. ناگهان دیگر هیچ چیزی جز خاک های تیره رنگ نمی بیند. چمن ها محو شدند، همین طور لیوانی که در دستش بود.

هنوز ایستاده است. می داند کجاست، فقط می داند.

چشمانش کفش هایی گلی را روی زمین می بیند، هر چه فکر می کند نمی فهمد باران کی شروع شده است.

نگاهش بالا می آید. دوستش است، با همان ژاکت و شلوار سیاه رنگ، با همان مو های سفید همیشه به هم ریخته.

ابر ها می ایستند. به دست دوستش نگاه می کند، در مشتان اش چیزی دارد. اما با چیزی که در صورتش می بیند همه ی دیده های قبلی اش را به فراموشی می سپارد، دوستش دارد گریه می کند.

" تو واقعی نیستی. دیگه نمی خوام ببینمت." کلماتی از دهانش خارج می شوند که می داند از آن او نیستند.

دوستش به طور ناگهانی مشتان ظریفش را باز می کند، انگار امیدوار بوده چیزی دیگر را بشنود، هر چیزی می توانست از این کلمات زهرآگین قابل تحمل تر باشد. چندین بذر گیاه روی زمین می افتند.

" اینجوری... بهتره."

چشمان خودش را هم اشک می گیرد. سالها زندگی با فردی که می فهمد تنها یک خیال بوده است، نمی تواند بدون او به گذشته اش فکر کند. و حالا باید رفتنی را از او بخواهد که خواسته ی خودش نیست.

دوستش آخرین جملات را با صدای گرفته به او می گوید و در خشکی بینهایت این زمین گم می شود.

" واقعیت چیزیه که خودت می سازی. توی مرگ منتظرت می مونم."

و ابر ها دوباره شروع به حرکت می کنند. این بار به طرفی که باید می رفتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۲۳
ایمان وثوقی