Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

به سختی نفس می کشید. بر روی زمین سرامیکی خانه اش افتاده بود. نقش های سرامیک را خونی تازه پر رنگ می کرد. چشم هایش به سوی جایی بالاتر از سقف سیاه رنگ خانه بودند. دستش را روی شکمش آورد. گلوله های خشمگین خون را به بیرون تف می کردند.. دستش گرم شد. گرما.. چه مفهوم آرامش بخشی زمانی که چیزی جز درد حس نمی شود...

جک جلوتر از مرد زخمی، روی صندلی سلطنتی خانه نشسته بود. او می توانست با یک گلوله هم کار را تمام کند، اما تنها به جاهایی شلیک کرد که می دانست فرآیند مردن را طولانی تر می کنند. برای انتقام بود؟

خیلی از انسان ها باید بمیرند. باید بمیرند تا جان ها دوباره ارزش یابند. هر کسی که توانایی رشد و کشتن را در خود نداشته باشد می میرد. و این قانون اصیل این هستی است. حتی اگر آدم هایی مانند جک به این فرآیند کمک نکنند.. جهان راه های خود را برای مبارزه با ضعیف ها دارد. ضعیف ها سرطان می گیرند و اگر قوی نباشند دوام نخواهند آورد. ضعیف ها در مقابل زلزله می شکنند. در مقابل سیل فرو می ریزند. در مقابل دشمنان خود شکست خواهند خورد.

ما همان جهان هستیم که بر خود آگاه شده است.

- به صدای ضربانت گوش بده.. قلبت دیگه غیر ارادی نمی تپه.. همه ش دست خودته.. می تونی همین الان متوقف شی.. رها شو. بذار تموم شه.. خوبه.. همینه. به تاریکی ابدی بپیوند..

صدای جک در عمارت سرد دیکنسون ها می پیچد. در حرف هایش رهایی حس می شود، زیبایی شکست.. رفتن به سمت ترس و درد.

مرد بر روی سنگ های سرد تسلیم شد. در لحظه ی، آخر، او می دید که نباید آنقدر سخت به همه چیز می چسبیده است. بی معنی ترین چیز ها برایش لحظه هایی شد که جهان را برای خود سخت می گرفت.. و با ارزش ترین لحظه ها.. زمانی که می بخشید. زمانی که عشق می ورزید. زمانی که.. ار چیز های کوچک لذت می برد.

رها شد. جک برق حیات را دید که در چشمان مرد محو شد. در قلبش که دیگر میدان هیچ انرژی ای نبود. بر خلاف مرد، جک هیچ چیز جز خون نمی دید. او هنوز در ذهن محدود خود گیر افتاده بود. درون قضاوت ها و دروغ هایی بی منطق و متناقض. درون برچسب هایی که حیات ذهن را تضمین می کردند. درون لحظه هایی از تنفر که در گذشته اتفاق می افتادند. یا قرار بود اتفاق بیفتند... او حتی نمی توانست به خوبی از کشتن لذت ببرد. 

مشکل بزرگ اینجاست که او حس می کرد باهوش است. باهوش بود.. اما نه به اندازه ی کافی که کل تصویر را ببیند. هیچکس نمی تواند تمام تصویر را فقط با استفاده از ذهنش ببیند.

و قاتل معمولی این داستان به مردن ادامه خواهد داد. حتی در لحظه ی مرگ نیز هیچ نیکی ای را حس نخواهد کرد.

و تنها یک دلیل برای اطمینان من از حرفم وجود دارد، من. او. را. خواهم. کشت!




عکس ها منجمدند. یک لحظه را در گذشته ثبت می کنند. بسیار شبیه به کاری که ذهن می کند. تنها تفاوت آن است که هیچ عکس تصاویر درون خود را با هوشیاری عوض نمی کند.

به دست هایم نگاه می کنم. من هیچ قدرتی ندارم. تمام نیروی این لحظه ی من با تفکر و نگاه کردن به عکسی از گذشته تلف می شود. زیباست. خلاقیت ذهن وقتی که از حالت بدون کنترل به هوشیاری می رسد. حسی از گیجی به درون فرد سرایت می کند. و قبل از این که بتواند نجات یابد دوباره اسیر خواب دیگری از معجون رقیق افکار می شود.

اشک هایم روی کاغذ کم ارزش عکس می افتند. چند ساعت از وقتی که به این تصویر زل زده ام می گذرد؟

با انگشتم اشک را روی عکس پخش می کنم، کاغذ را با خود خراب می کند. این جا دو فرد وجود دارد.

اولی من نیستم. مردی است در اواسط بیست و هفت سالگی. درون من زجه می زند و فریاد می کشد. من به عکس نگاه نمی کنم. اوست که از تراژدی درون آن به دنیایی دیگر از غم و درد سفر می کند. زنی که در عکس لخت و خونین به سقف نگاه می کند زن من نیست. من لحظه های خراش آور تجاوزی که به روح و جسم آن زن شده را تصور نمی کنم.. نه .. من ضعیف نیستم. اما عدالت قانونی دیگر از این جهان است که نباید شکسته شود.

و.. حالا وجود من فهمیده می شود. من...


شیطان لازم هستم.




این بدن هنوز من را نمی شناسد. مدت ها طول خواهد کشید که حافظه ی ماهیچه هایش را با چیز هایی که دیده ام آشنا کنم. من وقت زیادی ندارم.

روبروی خانه اش ایستاده ام. جک، نامش این است. من به حتم این را می دانم. چون من انسان نیستم. هیولاها منطق ویران کننده ای دارند.

من همینطور می دانم که سیزده سال از لحظه ای که این جسم مرد و من متولد شدم می گذرد. من می دانم باید چه کار بکنم و برای آن آماده ام. صبر اراده ای فناناپذیر احتیاج دارد. عدالت صبر می طلبد.

به طرف خانه می روم. ضربه ی اول بر روی در. چند ثانیه صبر می کنم. لحظه ای که می خواهم دوباره بر در بکوبم باز می شود. زنی که با لبخند به من نگاه می کند. من را می شناسد. سرش را بر می گرداند و با صدایی نسبتا بلند می گوید:

- جکی! بیا ببین کی اینجاس!

در جواب محبتش لبخندی را بر صورتم نقاشی می کنم. تظاهر چیزی نیست که برایم سخت باشد.

چند لحظه بعد پسر بچه ای کم سن و سال به طرفم می دود و در آغوشم می پرد. با خوشحالی سرش را روی شانه ام می گذارد.

- عمو داروین!

هنوز سخت است که به خودم اسمی را نسبت دهم. من به بسیاری از چیز ها در جهان انسان ها عادت ندارم. کودک را روی زمین می گذارم و از جیبم اسباب بازی ای که برای او خریده ام را نشانش می دهم. از هیجان دوباره بغلم می کند. سپس به داخل خانه بر می گردد.

+ مواظب خودت باش کوچولو.


زن هنوز به من نگاه می کند. نگاهی که چیزی فراتر از محبت با خود دارد. بخشی که به نیاز های تولید مثل انسانی بر می گردد. دستم را می گیرد. به درون خانه می کشد. در را می بندد و من را در آغوش می گیرد. هیچ حسی ندارم.

- هدیه ی من چیه عمو داروین؟

لبخند می زنم. اگر خوش شانس باشید یک تبر در سرتان، به زودی..!



روبروی درب فلزی زندان ایستاده ام. جک قدم زنان در حالی که کوله پشتی سبکی بر دوشش است به بیرون می آید. بوی پست ترین کارهای انسانی.. بوی زندان.

با لبخند به من سلام می دهد. دست می دهیم و همدیگر را در آغوش می گیریم.

- عالی به نظر می رسی برادر! کت شلوار و ماشین گرون قیمت؟ انگار پولای آخرین دزدیمون بهت ساخته!

به او چشمک می زنم. چشمانش از درون مرده اند. اما هنوزم حس می کنم، اعتمادی عجیب به من دارد. هیولاها راه های خوبی برای جلب اعتماد یکدیگر دارند. او به من اعتماد دارد. همانطور که به زنش. همانطور که به جکی هفت ساله. او من را برادر خود می داند.

سوار ماشین می شویم.

+ می خواستم بهت بگم. جکی دستور داد که تا سوارت کردم بریم دنبالش تو مدرسه!

- پسر خودمه دیگه.

- از تارا چه خبر؟

+ خوبه. زن قوی ایه. تمام مدتی که نبودی مثل یه مرد می جنگید.

به من نگاه می کند.

- بدون کمک تو داداش.. عمرا اگه می تونستم خواب چنین روزی رو ببینم.

به پایش می زنم.

+ تعارف هات رو بذار واسه بعد. فعلا حال رمانتیک شدن رو ندارم.

می گویند نباید از اجرای عدالت لذت برد. اما من این گونه فکر نمی کنم. هیچ اشکالی ندارد از کار درستی که انجام می دهی لذت نبری. به همین دلیل است که به روحم اجازه می دهم تا تند تر بلرزد. من. رسما. هیجان زده ام!

به مدرسه که نزدیک می شویم. هیجانم بیشتر و بیشتر می شوند. به طوری که حرف های جک را نمی شنوم. تنها حواسم به جلو است. به پلیس ها و امدادی که با سرعت به طرف مدرسه می روند. به زیبایی جیغ های کودکانی که از ترس به بیرون فرار می کنند. زنگ ورزش می تواند خطرناک باشد!

- شرط می بندم جکی راکد تنیس رو توی..

ناگهان صدایش از درون خفه می شود. از این دور چیزی را می بیند که باورش سخت است. با خون روی ساختمان مدرسه کلمه ای چهار حرفی و ساده نوشته شده.. " قاتل "

با سرعت به مدرسه می رسیم. پیاده می شود. رفتارش لذتی ملکوتی در وجودم ایجاد می کنند. آرامشی که جک از خون می گرفت.. حالا من از وجود وحشت زده ی او می گیرم. به درون سالن ورزشی می دود. مامور ها سعی می کنند متوقفش کنند، اما نمی توانند. من را هم نمی توانند. باید ببینم. باید شاهد باشم.

به درون زمین بسکتبال می رسیم. لبخند روی لبانم نقش بسته.. خون روی زمین نقشی مانند قتل های قدیمی جک را کشیده است. همانند همان تاز های عنکبوتی که بارها اطراف اجسادش می کشید.

و در وسط خون ها.. جسد دو فرد روی زمین است. ناگهان حس می کنم چیزی فراتر از من در من دمیده می شود. صبر کافی است.. حالا وقت عمل است.

تفنگی را از پشت کمرم در می آورم. به طرف مامور ها نشانه می روم.

+ برید بیرون و در رو ببندید.

صدایم از تنفر و انتقام تغذیه می کند. از تمام زجر هایی که کشیدم. مامور ها به بیرون می روند.. سرم بی هدف به اطراف تکان می خورد. انگار تصویر هایی مدام دارند عوض می شوند. باید روی یک تصویر تمرکز کنم.

اما نمی توانم. ذهنم به من این اجازه را نمی دهد.

چیزی درونم.. بخشی از من که من نیست. ناگهان از خواب می پرد. با زجر. انگار جسمی از درد را بیدار کرده باشم. همان فردی که سالها پیش اشک می ریخت. من او نیستم..


" چرا.. هستی.. "

بر روی تصویر تمرکز می کنم. من باید انتقام بگیرم. باید.. باید تمامش کنم. درد جک هنوز حتی شروع نشده!

" تمومش کن.. "


زن. زنی که خون از تمام بدنش می ریخت. او در آغوشم مرد. او.. زن من بود. او لیاقت انتقام را داشت.

"  زن تو؟.. مگه یه موجود فرا زمینی نبودی؟ چطور زن داشتی؟.. هه.. فکر کردی چیزی جدا از من هستی؟"

تفنگ را به اطراف حرکت می دهم. جک بر روی بدن بی جان پسر و زن مرده اش افتاده. زجه می زند. آخرین امید انسانی اش. همانجا. در همان لحظه نابود شد.

" تو همه چیز رو درست کردی که دوباره نابودشون کنی؟.."

نه نه.. جک باید تاوان می داد. این یک بحث نیست. این یک مسئله...

" خفه شو!

برای یه بار هم که شده خفه شو!

تو توی راه انتقام از جک به خودش تبدیل شدی. از اون بهتر نیستی. حالا هیچ فرقی باهاش نداری. حالا تو هم یک مرد امیدوار رو شکستی. قضاوت هات کار دستت دادن.."

بر روی زمین می افتم. نفس هایم به سختی بیرون می آید. سرما.. سرما را حس می کنم. قلبم یخ زده. حتی خونم یخ زده..

" تمومش کن.. قبل از این که دوباره این درس رو بهت یاد بدن.. تمومش کن قبل از این که یه نفر دیگه برای کشتن تو.. برای عذاب دادن تو خودشو نابود کنه. "

اما من کس دیگری را نمی کشم..


" یادته چی می گفت؟.. دیوانگی مثل جاذبه س... فقط یه هل احتیاج داره.. تو خیلی وقته افتادی.. تمومش کن! همین حالا!!"

تفنگ را به سرم نشانه می گیرم.

بنگ!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۵
ایمان وثوقی
یه مهمونی مسخره. تنها دلیلی که اینجام دختریه که اون گوشه داره با دوستاش می خنده. بهش زل زدم. گاهی بهم نگاه می کنه، با حرکتایی که درکشون نمی کنم هی روش رو بر می‌گردونه. انگار من دنبالشم.

یه دخترِ مسخره ی دیگه تو این دنیا. حالم ازینجا بهم می خوره. حالم از تمام حس های مختلفی که به جنس های مخالفمون داریم بهم می خوره. کاش می شد همه چیز یهو  خفه شن.

- می دونی من رو از سر کار انداختن بیرون؟

بهش زل می زنم. پیر شده. بچه ـش تو بغلش. واساده روبروم. یکی از فامیلای مسخره ی دیگه. سعی می کنم تنفرمو بهش نشون ندم:

- نه، واقعا؟

- آره. شب عید. باورت می شه؟ زنم تمام مدت گریه می کرد..

به زنش که یه جای دیگه تو مهمونی داره با چند تا مرد لاس می زنه زل می زنم. مث دیوونه ها آرایش کرده، لباسایی که هر مردی رو جذب می کنن.

با فکرام به سرم مشت می زنه. به من چه؟‌ زن من که نیست.

- دلم گرفت واقعا.. درست می شه اما. محکم باش رفیق.

یه لبخند نیمه جدی. یه چشمک به نوزادی که تو بغلشه. واقعا آوردن بچه به این دنیا تخم می خواد.



بی هدف راه می رم. وقتی از مهمونی می زدم بیرون کسی متوجهم نشد. شاید دختره بهش برخورده باشه که دیگه بهش توجه نشون ندادم. شاید برنامه ی بلند مدت رابطه ی بی مصرفی که می تونست با من داشته باشه رو تو ذهنش می پرورونده. انگار من تو دستش بودم و تنها بهاش یه نگاه ساده ی خر کننده ی خوب بوده! احمق.

- ریدم تو مدرسه ـت. کتابات. دوستات. احمق. احمق. احمق.  اما من هنوز دوستت دارم!

مردم بهم بد نگاه می کنم. خوشم نمیاد وقتی اینطوریم. انگار بیش از حد تنفر دارم. دلم می خواد کله ی یکی رو از جا بکنم. چند تا از هم سنام دارن به طرفم میان.

به طرفی اونی که بدنش گنده تر از بقیس می رم و یه تنه ی محکم بهش می زنم، جوری که چند قدم عقب می ره. به راه رفتن ادامه می دم.

- هوی! *******!

بر می گردم. وایمیسم. بهم زل می زنه.

منتظر چی هستی؟‌ بیا منو له کن. بیا دیگه.

- روانی..

دوستاش عقب می کشنش و قبل از این که بفهمم محو شده. به سطل آشغالی که کنارمه یه لگد محکم می زنم. پام درد می گیره. روی آشغالایی که پخش زمین شدن تف می کنم.


مردم هنوز زل زدن. انگار وسط خواب یه نفر دیگه بیدار شده باشم. توجه زیادی به طرفمه. بدم میاد. راه می افتم.

به اولین سوپرمارکتی که می بینم هجوم می برم. تنها چیزی که الان توذهنمه یه بسته سیگاره. می خوام همشو بکشم. می خوام دود تنفس کنم. مهم نیس که تا حالا لب بهش نزدم.

- گرون ترین سیگارتون چیه؟

پولایی که واسه خریدن کادوی تولد برای خواهرم جمع کرده بودم رو می ندازم جلوی مغازه دار. مطمئنم اون دختر بچه ی غرغرو درک می کنه! شاید حتی چند تا دونه از این سیگارارو باهاش قسمت کردم.

- ویسکی هم دارین؟

صاحب سوپرمارکت با چشمای گرد شده بهم زل می زنه.

- خب بگو ندارم.

بسته ی سیگار رو بر می دارم. می رم بیرون. بازش می کنم. مردم زل زدن. یه نخ بر می دارم. رو لبام که می ذارمش چشمام رو می بندم.

کاش همه ی جهان می خوابیدن.

سیگار رو از رو لبام بر می دارم. باید یه فندک کوفتی توی این شلوغی گیر بیارم. چشمام رو باز می کنم. یه نفر جلوم واساده و دستش به طرفمه. تو دستش یه فندک سیاهِ ساده گرفته.

فندک رو می گیرم. سیگار رو روشن می کنم. لباساش سیاهن. سیاه.. چه رنگ جالبی. از نورای این شهر متنفرم. یه روز تمام کیفا و لباسای فرم مدرسم رو می ندازم توی توربین های برق شهری. حداقل یه جا بدرد می خورن.

پُک اول. نمی خوام سرفه کنم. نمی خوام سرفه کنم.. لعنتی..

می خنده.

+‌ بار اولته؟‌ هه.. سیگار رو یه جوری گرفته بودی انگار می دونی چه حسی قراره بهت بده.

الکی ادای خنده رو در میارم. نظرش برام مهم نیس.

پُک دوم. نفسم بهتر می شه. خوبه.. تنفرم دود می شه.

سیگار رو به طرفش می گیرم. ازم می‌گیره. کیفش رو کولشه. مقنعه ی سیاه. چند تا دونه از مو های سیاهش بیرونن. از سیگار لب می گیره.. لباش سفیدن. انگار کلی خون از دست داده باشه. دستش رو می بینم. خشک می شم. چند تا جای زخم که تازه ـن.

دود رو روی صورتم می ده بیرون.

- درد نداشت؟

دستش رو بهم نشون می ده.

+ این؟.. نه بابا. بدترینش قرصه. همه فکر می کنن سریع ترین اونه. اما وقتی دارن نجاتت می دن واقعا جر می خوری.

- برای توجه بوده؟

می زنه زیر خنده.

+ توجه کی؟ بابام یه حرومزاده ی به تمام معناس. و مامانم کسیه که بابام رو اونجوری کرده!

به دیوار تکیه می ده.

+‌ امتحانش کردی تا حالا؟

- خودکشی؟! نه. من خوش شانس نیستم. یا اصلا نمی میرم و گند می خوره بهم. یام می رم اونور خدا چوب تو آستینم می کنه.

+‌ به خدا اعتقاد داری؟

- کی نداره؟

موهاش جلوی چشماش رو گرفتن. سرشو تکون می ده. کنار می رن. سیگار رو می ده دستم. خاکسترش می ریزه رو زمین. مردم با سرعت نور رد می شن. مهم نیستن.

- قویتر از خودکشی به نظر می رسی.

+‌ قویتر از خودکشی؟‌ توئم ازون آدمایی که در مورد قوی بودن آدما عَر می زنن؟ ول کن بابا.. هیچکی واسه اینجا به اندازه ی کافی قوی نیس..


تو چشماش مرگ رو می بینم. مثل سم می مونه. مطمئنم اگه سعی کنم بهش نزدیک شم حتی براش مهم نیس. رفتنای زیادی رو دیده و من هیچ فرقی با اونا ندارم. من فقط یه نفرم.

- چشمات خاصن.

سیگار رو از دستم می گیره. دود رو می دم بیرون.

+ خاص رو معنی کن جناب بی اعصاب. تنه زدنت به اون پسره رو دیدم. منتظر بودم بیشتر از یه تنه باشه.

- اون ترسو تر از این حرفا بود.

+ تو رو می گم. به نظر میومد می خواسی لهش کنی. اما بیخیال شدی.. بیخیال. خاص رو معنی کن.

به دیوار تکیه میدم. کنارش. دستش می خوره به دستم.

- بهم نگاه کن تا بگم.

به چشمام زل می زنه. تنفرم کامل محو شده و این اثر سیگار نیست. خنده ـش می گیره. نمی تونه بهم درست نگاه کنه.

- چیه؟

+‌ مث دو تا خنگِ عاشق به نظر میایم.

لبخند میاد رو لبام.

+‌ خب خب خب. باشه. بهم بگو. چشمای خاص یعنی چی؟

- مثل این می مونه که وسط یه منظره ی طبیعی و آروم کننده در حال کشتن یکی باشی. خون می پاشه اطراف. خب؟ چشمات مث یه ترکیب خوب از زیبایی و تاریکین. می دونی؟‌ انگار کلی چیز ها رو دیدی.. و دیگه نمی خوای هیچی رو ببینی. انگار کامل بستیشون. به همه چیز.. و نمی خوای یه چیزی رو ببینی..

یه چیزی توی وجودش عوض می شه. انگار انتظار نداشته اینارو بگم. یا حتی بفهممش.

+ چی؟

- تو محشری..

چند ثانیه ساکت می شه. دود سیگار تو ریه هاشه. چشماش واسه یه لحظه حس می کنن و نرم می شن. و لحظه ی بعد گارداش میان بالا. دود سیگار رو با خنده می ده بیرون.

+ دیوونه‌ی خاص!

- دیوونه ی خاص؟!

+ بله عزیزم. به دیوونه ای گفته می شه که یه چیز خوب رو می بینه و هی بزرگش می کنه. و همانا من اونقدری که فک می کنی جالب نیستم. من هیچی نیستم. فک می کنی چند ساعت بعد ازم خسته شی و دلت بخواد با یکی از اون دخترای احمقِ شاد رفیق باشی؟‌

- این چیزیه که در مورد من فک می کنی؟

نفسش رو می ده بیرون. به آسمون نگاه می کنه.

+ اَه. ابرای لعنتی. هیچ شبی نباید ابری باشه..

به آسمون نگاه می کنم. از برق کشیدنش.

- بهت نمی خوره ازون دخترای عشق ماه و ستاره و گل و بلبل باشی!

+‌ اولا فقط بخش ماه و ستاره ـش. دوما. هه! فک کنم اشتباه فهمیدی منو.

سیگار خیلی وقته تموم شده و جز یه خاکستر گنده چیزی ازش نمونده. می ندازتش روی زمین. با پوتین سیاهش له می کنتش.

+‌ باید برم. یه کلاس کوفتی دیگه مونده.

یه چیزی توی قلبم جون می ده.

- هوم.. تموم شد؟

+‌ یاد بگیر به آدما عادت نکنی.

- ناپلئون؟ تو پر از چیزای عجیب غریبی..

+ یه جمله بگو که باعث شه شمارم رو بدم بهت. از خودت نه ها! ببخشید. ولی واقعا گهی توی جمله ها. یه جمله از یه آدم معروف.

اولش بهم بر می خوره. اما ذهنم فعلا می تونه خفه باشه. قلبم به اندازه ی کافی سر و صدا به پا کرده.. بدون فکر می گم، چیزی که صبح داشتم می خوندم:

" می شه توی یه لحظه یه نفر رو خورد کرد. تو یه ساعت می شه کسی رو دوست داشت. توی یه لحظه ی دیگه می شه عاشق شد. اما یک عمر طول می کشه تا بتونی یه نفر رو فراموش کنی."

می خنده. خنده ـش خاصه. بالاخره می فهمم قرار نیست مسخره ـم کنه.

+‌ مارکز، هاه؟ و عوضش کردی جرک. اون می گفت توی یک روز می شه عاشق شد. نه یک لحظه. هیچوقت واقعیت رو به نفع خودت عوض نکن.

- اولین تقلبی که توش گند نزدم. من هیچوقت دروغگوی خوبی نبودم..

+ شایدم هستی. هومم؟ 


لبخند آخر.. آرومه. و یهو برمی گرده. شروع می کنه به راه رفتن. مردم وایمیسن. جهان متوقف می شه. من وجود ندارم.


و دقیقا لحظه ای که باید با تمام وجود سنگ های سخت پیاده رو رو حس کنم یه برگه از جیبش در میاره. رو هوا ولش می کنه و دور می شه.

به طرف برگه می رم. یکی از این فرمای الکی ای که تو مدرسه پر می کنیم.. عصبی می شم. سرمو میارم بالا. اون دیگه محو شده.

دوباره به کاغذ زل می زنم. این بار دقیقتر.

و یهو حس می کنم جهان از یه سیاه سفید زجر دهنده رنگی می شه...


شماره‌ـش با بدخطی اون وسطا به من سلام می کنه!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۵۰
ایمان وثوقی
زرد.

رنگی که کل شهر را معنی می کند. همه از چراغ های قدبلندی می‌آیند که هر چند قدمی نصب شده اند. شاید بخشی از من با این مکان ها تعریف شود. مکان های نیمه تاریک و طلایی.

یک پارک کوچک. روی صندلی اول می نشینم. درخت های زیادی ندارد. بیشتر مواقع اینجا مکانی است که معتاد های شهر جمع می شوند و تیله بازی می کنند. مرد بودن را نمی فهمم. انگار باید به یک چیز پایبند بود. مهم نیست چه باشد. می تواند اعتقادات مذهبی شدید در مورد خدا و یا حتی یک بازی بدرد نخور باشد. انسان ها را نمی فهمم.

به آسمان زل می زنم. سرما پوست دست و صورتم را خراش می دهد. هیچوقت از زمستان های این شهر خوشم نیامد، اما فصل بهتری هم ندارد.

چرا به اینجا آمدم؟

نمی دانم. شاید فقط چون می خواستم از اتاقم فرار کنم، دور بودن از جهانی که آنجا برای خودم ساخته ام.. فکر کنم لازمش دارم. آن دنیا دارد خسته ام می کند.

چند روز قبل، موقع خواب فهمیدم که من هیچوقت دوست داشته شدن را حس نکرده ام. نه این که نفهمم دوست داشتن چگونه است، چون حس های خود را می فهمم. اما برای دیگران، آن ها چگونه حسشان را منتقل می کنند؟ شاید برایشان تنها چند کلمه است. یا حتی یک نوع وابستگی، از آن نوع که ما به بعضی حیوانات داریم یا حتی اشیاء. که وابستگی یا عادت کردن هیچوقت معنی دوست داشتن را نمی دهد.

هوا سردتر از معمول است. در انتظار اتفاقی خاص به خیابان خالی نگاه می کنم. هیچ چیز. هیچ کس. حباب های خالی از امید. من ضربان های بی هیجان جک هستم.

ناگهان یک نور را از پشت سرم حس می کنم. برمی‌گردم. ساختمانی بلند. یکی از پنجره هایش با عجله باز مانده. هیچکس در این هوا پنجره اش را باز نمی گذارد. فردی داشته من را تماشا می کرده.

از جایم تکان نمی خورم. چند ثانیه ی ساکت. سپس دوباره سرم را بر می گردانم. فردی دوربین به دست از پنجره به من نگاه می کند. بلند می شوم. نفسش را بیرون می دهد، دود سیگار را می بینم که بی پروا در آسمان محو می شود. 

- تا حالا دنبال اتفاقی بودی که زندگی مسخرت رو عوض کنه؟

+‌ من اون اتفاق نیستم جَک.

هاه. اسمم را می داند. با دقت بیشتر به او نگاه می کنم. یک دختر، شاید هم سن من.

- واقعیتو گم کردم. تو کی هستی؟

به ساختمان نزدیک می شوم. در فاصله ای که بهترین دید را دارد می ایستد. دستانم در جیب کتم هستند. کمی عقب می رود. پک دیگری از سیگارش می گیرد. بعد جلو می آید.

+ می کِشی؟

چشم هایش را می بینم. دورشان گود شده. انگار گریه کرده. صدای دعوای افرادی را دورتر از اتاقش می شنوم.

- نه. ترک کردم.

+‌ بکِش.

سیگار را بر روی آسفالت خیابانِ کنار پارک می اندازد. هنوز روشن است. به طرفش می روم. بر می دارم. یک پک. در حالی که دود سیگار از لب هایم می زند بیرون می پرسم:

- گاهی شک می کنی اونا بچه ـن یا تو، نه؟

به داخل خانه اشاره می کنم.

+ آره.. داری سعی می کنی جالب باشی؟

می خندم. پک بعدی.

- نه.. فکر  کنم اون دوره از من گذشته.

+‌ خوبه..

- چشمات قشنگن.

می خندد: هیز! از این فاصله؟

- قشنگی رو از دور نمی شه تشخیص داد؟‌

+‌ چرا..

سیگار دیگری را در می آورد و روشن می کند.

- چند بار به پریدن از پنجره فکر کردی؟

می خندد. از آن خنده هایی که گریه ها را عقب می رانند.

+‌ همین الان داشتم تصورش می کردم..

- می گیرمت.

+‌ خودخواهی.
 

پک بعدی از سیگار. خاکسترش با باد به پرواز در می آید.

+‌ نپرسیدی ازم.

- این ک چطور اسممو می دونی؟ مهم نیست..

+ اصلا دنبال ماجراجویی نیستیا..

- نه. من طرفدار بزرگ هیجانم. فقط فک کنم.. ناشناس باشیم بهتره.

+ چرت و پرته. بیا بالا.

با تعجب به او نگاه می کنم.

+ بیا بالا. اگه بتونی بیای تو اتاقم اون موقع می فهمم فقط یکی دیگه ازونا نیستی. 

- از کیا؟

+‌ ترسوها. 

می خواهم ردش کنم. اما نمی توانم. منتظر یک اتفاق بودم. باید آن اتفاق باشم. به طرف دیوار می دوم. یک چهار چوب از کولری که دیگر در جایش نیست. دستم را به میله ها می گیرم. طبقه ی اول. دست هایم را روی یک پنجره قفل می کنم. خودم را می کشم بالا. بر روی کناره ی پنجره می ایستم. نفس نفس می زنم. هنوزم وقت برای انصراف است. اما زنده بودن را حس می کنم. بعد از سالها.

با لبخندی بر روی لب هایم به طرف میله ای که وسط دیوار بالکن اتاقش وجود دارد پرت می کنم. یک میله. تمام وزنم را آن نگه داشته. بدنم کاملا روی هواست. این بالکن اتاق اوست. با نهایت تلاش خودم را به بالای میله می رسانم.  دستم به گوشه ی بالایی دیوار بالکن می خورد. وقتی دارم دست هایم را محکم می کنم ناگهان انگشتم درد می گیرد. با سرعتی سرسام آور لیز می خورم. چشم هایم بسته می شوند.. لعنتی.. دارم می افتم..


و حسش می کنم. دست محکمش. من را گرفته. در شوکم.

+ بیا بالا! هرکول که نیستم!

با کمک او خود را به درون بالکن می اندازم. هر دو نفس نفس می زنیم. بر روی زمین دراز می کشم. او هم کنارم می افتد. سکوت. و ناگهان می زنیم زیر خنده.

- محشر بود.

سعی می کنم تکان بخورم.
 

- آخ... فک کنم  انگشتام شکستن.

و می زنم زیر خنده.

+‌ بذار ببینم.

دستم را می گیرد. صدای دعوای خانواده اش را می شنوم. طلاق. بوی غلیظ سیگار پوستر های گروه های راک. یک گیتار نه چندان قیمتی.

+ نگران نباش جک. هنوز می تونی روی گیتارت کرم بریزی.

به چشم هایش زل می زنم. نور ماه روشنشان می کند.

- خوابه نه؟

چند ثانیه با محبت و نگرانی به من نگاه می کند و بعد.. یک سیلی محکم.

+ نه. انگار خواب نیستی.

و ناگهان سیلی دیگری می زند.

+‌ درسته که من همیشه چیزای دیوونه کننده ای می خوام. دلیل نمی شه تو هم اون دیوونه ای باشی که انجامشون می ده..

و ناگهان بغلم می کند.




ادامه دارد..؟!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۰
ایمان وثوقی