Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

- این کدوم آهنگ بود؟

به او نگاه می‌کنم. شیشه‌ی ماشین را کشیده پایین و به آسمان صحرا نگاه‌ می‌کند. احتمالا ستاره‌ی بی‌نور ما هم آن دور ها، دارد چشمک های آخرش را می‌زند. مطمئن نیست چه اتفاقی قرار است برایش بیفتد، بمیرد،‌ متولد شود، یا همینطور به تعلیق خود ادامه دهد.

+‌ یادت نیس؟ اون نصفه شب که اومدم دم خونتون؟

چشم هایش را می‌بندد. صدای‌ ضبطِ ماشین را کم می‌کند. موهای قرمزش بعد از سالها بدون حفاظی دروغین و پارچه‌ای باد را در میانشان تجربه می‌کنند. در موقعیتی مانند حالا.. همه‌ی چیز های کوچک بی‌معنی ناگهان تنها امیدت برای ادامه خواهند بود.

- می‌دونی که.. خاطراتم دارن محو می‌شن.. هومم.. برام تعریفش کن..


چقدر زمان دارم تا لحظه‌ای من را نیز مانند خاطرات گذشته‌مان فراموش کند؟ آیا حسش به من آنقدر قوی است که این اتفاق نیفتد؟‌...

+ دو روز بود که باهام حرف نمی‌زدی. چون سعی‌ کرده بودم خودکشی کنم. یادمه شبِ روز دوم بود که نتونستم دیگه تحمل کنم. قایمکی اومدم تا خونتون. یه ساعت تموم به موبایلت زنگ می‌زدم تا این که بالاخره برداشتی. تنها حرفی زدی این بود: "برو خونه جان."
و من یهو این آهنگ رو برات خوندم... فکر کنم اگه این آهنگ رو نشنیده بودم همون شب تو رو از دست می‌دادم.. احتمالا آخرین شب زندگیم می‌شد!

می‌خندم. این باید خاطره‌ی دردناکی باشد... آن روز‌ها به هیچ وجه شباهتی به زنده بودن نداشتند.

سخت به ذهنش فشار می‌آورد تا حتی لحظه‌ای از این اتفاق را به یاد آورد... هیچ. بارها این لحظه را دیده‌ام. هیچ گاه نمی‌دانم چه درد مرگ‌ آوری در فراموشی می‌کشد.

دستم را روی شانه‌اش می‌‌گذارم... آرام گردنش را لمس می‌‌کنم. همان پلیوری تنش است که روز تولدش به او دادم. پلیوری با رنگ های آبی، قرمز و بنفش که با ترتیبی خاص و موازی کنار هم قرار گرفته اند... یادم می‌اید دفعه‌ی اولی که آن را پوشید. حس می‌کردم که او مال اینجا نیست.

+‌ .. آروم باش... اگه لازم باشه کل خاطراتمون رو می‌نویسم. حتی ازشون فیلم می‌سازم... هر جور بشه. نمی‌ذارم از یادت برم... فقط بذار از این دیوار بگذریم... همه چیز درست می‌شه.



یکی از عصر های تهوع آور زمستان... فکر به دیوار رهایم نمی‌کند. یک مرز خیالی تبدیل به سیمان و آجر و خدا می‌داند چه مصالح جدیدی می‌شود تا ما را هر چه می‌تواند از جهانی که به مدرن بودن معروف است دور کند...

 آن بیرون ها کسانی دارند ما را قرنطینه می‌کنند. انگار بخشی از یک بیماری بزرگ و مهلک هستیم. انگار تک‌تک ما قاتلان قسم خورده‌شان هستیم.

بعد از جنگ‌های متوالی و بی‌فایده‌ی گروه های تروریستی بزرگ و کوچک در این منطقه دیگر چیزی برای جنگیدن وجود ندارد. همه‌ی افراد مریضند... اما هنوز ادامه می‌دهند.

به تمام دلایلی که به این روز رسیدیم فکر می‌کنم... حماقت انسان ها. حماقت افراد مختلف که ذره ذره آینده‌ی ما را در کاسه‌ای چکاند و در نهایت آن را به دیوار زد.

هر کسی که دروغ بزرگتری داشت تا واقعیات کثیف و پست افراد را پنهان کند قدرت گرفت. از همه چیز استفاده کردند... از همه‌ی آدم های ممکن... و نهایت.. این نقطه‌ای بود که همه به آن رسیدند. باید این منطقه را از همه جا جدا کرد.

باید این منطقه را به حال خود گذاشت. هیچ اهمیتی ندارد که چه به سر من و نسل های بعد از من خواهد آمد. هیچ اهمیتی ندارد که چند سال بعد چگونه زندگی‌ خواهیم کرد. تنها به خودشان فکر کرده اند. ما را در منطقه ‌ای به اسم خاورمیانه.. با دیواری بلند و غیرممکن کنار هم تنها می‌گذارند.

از کشورم مقدار زیادی باقی نمانده. پایتخت که مدت هاست زیر آوار زلزله فرو رفته. شهرهای دیگر کمابیش در حال مرگند. غارتگر و درد ها از همه جا سر در می‌اورند. ما هنوز اینجاییم.

آخر کجا می‌توانیم برویم؟‌ همین جا به دنیا آمدیم... تبدیل شدیم به انگل های مشکل زا و اضافه‌ی جهان.

مردم هر ثانیه عوض می‌شوند. هیچ چیز واضحی وجود ندارد. همه به یک اندازه گیج و سردرگم هستیم. سال ها طول خواهد کشید تا اولین آدم های خودخواه میان ما از جایشان برخیزند و ازاین بی مرزیِ درونی کشور های خاورمیانه سو استفاده کند. ما همه... ساکنیم.

یک سال... تصورش چقدر سخت است. این همه اتفاق تنها در یک سال. باعث می‌شود به خیلی حقیقت های دروغین شک کنی. به قدرت های والایی که می‌پرستیدی.. به تمام نگاه هایت.

در این افکار بیشتر و بیشتر غرق می‌شوم. هزاران کلمه هر لحظه می‌چرخند و جملات جدیدی را می‌سازند... این اتفاقات آنقدر ما را ساکت نگه داشتند که ذهن هایمان زیر بارش دارد جیغ می‌کشد...

ساختن یک دیوار را درک می‌کنم. حتی با بهترین و پر خرج ترین مصالح ممکن.. چیزی که درک نمی‌کنم حفاظت شدید از ذره ذره‌ی این دیوار هاست. انگار چیزی بیشتر از ذهنیت ما در حال رخداد است.  چیزی بیشتر از همه‌ی جهنم هایی که در یک سال به چشم دیدیم.

برای من.. در این لحظه زندگی فقط به یک چیز ختم می‌شود.. یک فرد.

تنها دلیلی که هنوز فکر می‌کنم. هنوز، مانند هزاران نفر دیگر خودکشی نکرده‌ام. او، یک دختر خاص است. یک نفر که مال این دنیا نیست... کسی که می‌خواهم تا آخرین لحظه همراهش باشم...

مضحک است... عوارضی که شوک های پی در پی در افراد باقی می‌گذارد... عوارضی مانند توهم های شدید و ترسناک.. بیماری های پارانویید... و فراموشی.

امروز فهمیدم که جِسی.. تنها دلیل زنده بودن من. دارد از درون فراموشم می‌کند.

کاش فقط می‌شد.. بیدار شوم.




لعنتی. لعنتی. لعنتی. لعنتی. لعنتی. به همه چیز فحش می‌دهم... به ذره ذره دلایلی که ما را به نقطه ی حال رسانده... به خودم. که هیچوقت نفهمیدم تنها دوره‌ی زندگیم آن روز هایی بود که کودکی و نوجوانی را تجربه می‌کردم...

همه چیز خراب شده است. بدون فکر سرعت ماشین را کم می‌کنم. آرام ترمز می‌گیرم. از ماشین پیاده می شوم. به طرف صندوق عقب می‌روم. یک گالن بزنین. یک کیسه نانِ خشک. دستم را میان نان ها می‌برم. یک تفنگ. تنها سه گلوله دارد.

تفنگ در دست دوباره به درون ماشین برمی‌گردم.

+ جِسی... بیدار شو.


چشم هایش را آرام می‌مالد. اشک هایم ذره ذره روی صورتم نقاشی های بی رنگ می‌کشند. خورشید دارد طلوع می‌کند. ستاره ها محو می‌شوند. هوای سرد کمی به گرمی می‌رود.

- رسیدیم؟

+‌ اوهوم...

 به اطراف با تعجب نگاه می‌کند. دور تا دور ما را صحرایی بدون دیوار گرفته است.  سپس به من نگاهی می‌اندزد.

- چرا داری گریه می‌کنی جان؟‌ مگه این مرز نیس؟.. لطفا بگو ازش گذشتیم... لطفا..

+‌ هیچ وقت قرار نبود فقط دیوار در کار باشه جِس.. همونجور بود که خیلیا پیش بینی کردن.. قرار.. هممون رو با هم...

تفنگ را به طرف سرم می‌گیرم.. اشک هایم با شدت بیشتری‌ می‌‌آیند.

+‌ جِسی. فکر می‌کنی اون بالاها خدایی وجود داره؟

تازه بیدار می‌شود.. انگار تا به این لحظه در دنیایی دیگر می‌گشته.. خطر را حس می‌کند.. دردم را.

- چرا... گریه نکن جان.. حس می‌کنم همه چی تموم شده.. داری می‌کشی منو..

+ فکر نکنم بیدار باشه حداقل.. اگه خدایی هست.. خوابه.. خیلی وقته که خوابه.


اشک هایش سرازیر می‌شوند. مانند من.. می‌داند که این پایان است. از همان لحظه که تفنگ را در دستم دید می‌دانست.. تنها سعی می‌کرد آن را باور نکند...

- تلاشمون رو کردیم.. نه؟

+ آره.. بیشتر از اونی که باید...

دستش را روی دستم می‌گذارد... هنوز از لمسش ضربان قلبم شدت می‌گیرد...

- توی یه دنیای موازی. می‌تونستیم دو تا نوجوون باشیم که سوسایدالن.. می‌خوان هر لحظه بمیرن. توی اروپا مثلا. می‌تونستیم تو اون کشور هم همچین پایانی داشته باشیم.. می‌دونی منظورمو؟‌ این که فقط اینجا اینجور تموم نمی‌شه همه چیز.. که جاهای دیگه هم ممکنه مثل ما تموم شن.. نمی‌دونم.. حس بهتری داره..

+‌ هیچی تموم نمی‌شه... بهم نگاه کن... تمام مدت باهاتم.. فقط یه.. چرخش ساده برای داستان بی نهایتمونه.. ما همیشه با همیم جسی..

- محض رضای خدا... تو نویسنده‌ی شخصی منی... الان چیزی جز دیالوگای آخر بگو..

+‌ هومم... یه بار برات یه آهنگ پینک فلوید رو می‌خوندم... یه جمله داشت " افتادن بمب ها رو دیدی؟..‌"‌ تو گفتی چرا باید واقعیات رو بگیم وقتی می‌شه خیال پردازیشون کرد؟..

یادته چه جمله ای به کار بردی به جای اون تیکه ی آهنگ؟.. لطفا بهم بگو یادته.

- معلومه که یادمه.. " بیا افتادن ستاره ها رو با هم تماشا کنیم.."

تفنگ را از پنجره‌ی ماشین به بیرون می‌اندازم.. نمی‌توانم. نمی‌توانم تا آخرین لحظه داستان را رها کنم. تا‌ آخرین کلمه.. تا آخرین نقطه، هنوز.. باید امیدوار باشم..

+‌ بیا فکر کنیم ما همون دوتا نوجوون سوسایدال هستیم.. بیا فکر کنیم که ستاره ها قراره بیفتن و زمین برای همیشه محو می‌شه.. بیا اینجوری تمومش کنیم..

- قشنگه..

دستم را می‌فشرد...


- آخرین آهنگ؟..

+ می‌خوام صدای نفسات رو بشنوم.

سرش را آرام بر شانه‌ام تکیه می‌دهد. در گودی گردنم موهای لطیف و قرمزش را حس می‌کنم.. زنده تر از همیشه...


+ بیا افتادن ستاره ها رو تماشا کنیم..


و چشمم را بر همه‌ی این دنیا می‌بندم. بر همه‌ی موشک ها و بمب های نظامی‌ای که چند دقیقه پیش از جایی که آخرین دیوار ایجاد خواهد شد رد می‌شدند... بمب هایی که تنها دیوار ها می‌توانند آثار تخریبشان را در خود نگه دارند.. چشمم را به همه‌ی روزهایی می‌بندم که مردم..


حس می‌کنم نور هایی سفید رنگ در آسمان گرگ و میش این صحرا با شدت آسمان را می‌گیرند...

ستاره ها با سرعت و شدت به طرف ما می‌‌ایند.. با صداهایی وحشتناک.. و من...


من تنها نفس های او را از این دنیا به خاطر خواهم داشت!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۳ ، ۱۸:۵۳
ایمان وثوقی