Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

روی صندلی پشت صحنه نشستم. یه برنامه ی راکِ محلی. احتمالا آدمایی که برای گوش دادن آهنگا اومدن با تعداد اعضای گروه ها برابرن. زیاد بهش امیدوار نیستم.

به گروه خودمون نگاه می کنیم. اجرای دوم ماییم. به خودمونم امیدوار نیستم. خیلی دوریم از چیزی که توی ذهنه منه.. اما باید با همین ادامه بدم. تا جایی که ممکنه..

آهنگ امشبمون، چند هفته پیش نوشتمش. وقتی که داشتم با خاویر، درامر گروهمون ماریجوانا می کشیدم. اون یه ریتم عجیب درام رو می زد و جمله ها خودشون تو ذهنم می پیچیدن. انگار دیگه خودم نباشم. صبح روز بعد از چیزی که دیدم تعجب کردم. اون شعر یه حس خاص داشت. حتی برای خودم. اون لحظه حتی یه ذره اشتیاق برای ساختن موسیقیش نداشتم. چون می دونستم گند می زنم. ادبیات من حداقل چند سال از موسیقیم جلوتره!

و بقیه ی افراد گروه بی نقصم، فقط آدمای الکی ای هستن که هیچی از خودشون ندارن. من همه ی بخشای آهنگ برای تمام ساز ها رو می نویسم. احتمالا اگه چند تا دست دیگه می داشتم می تونستم خودم به تنهایی اجراشون هم کنم!

به هر حال.. نتیجه هم چیزی نشد که من قبولش داشته باشم. اما خوب شد. از بدترین، یکم بهتر!

- خانم ها و آقایان.. گروه بعدی: " دیگران"‌ با آهنگ " Death of it all"!

به طرف استیج می ریم. آمپلی فایر ها قیژ فیژ کنان نعره می کشن. هنوزم وقتی توی جمعیت اجرا دارم قلبم تند می زنه. انگار پنهونی یکم از خودم رو زنده نگه داشته باشم.

امشب قرار نیست آهنگ جدیدمون رو اجرا کنیم. این برنامه ی راک در مورد اجرای یه سری کاور از آهنگای معروفه. من آهنگ راب زامبی رو انتخاب کردم. ازش خوشم نمیاد. اما این آهنگ رو خوب ساخته. دوست دارم با یه لبخند ترسناک بخونمش.

تماشاگر ها بیشتر ازونین که تصورشو می کردم. اکثرا دختر پسرهایی با تیپ گوتیک یا متال. بعضیا حتی منو یاد مریلین منسون می ندازن. خوشحالم یکی از کساییم که اینورِ‌ فنس واساده و مثل دیوونه ها خودمو فدای یه آدم روانی با آهنگای مازوخیسمش نمی کنم.

گیتار آکوستیک رو برمیدارم. به آمپلی وصلش می کنم. به بقیه ی اعصا نگاه می کنم که ببینم آمادن یا نه. همه سرشونو تکون می دن.

به طرف میکروفون می رم.

- وقت افتادنه...

جمعیت با سر و صدا جوابمو می دن. این صدا ها همیشه منو تحت تاثیر قرار می دن..

و آهنگ رو شروع می کنم.. با هم پرواز می کنیم.. با هم می افتیم.


توی اتاقم، روی تخت نمناک و سیاهم دراز کشیدم. خانوادم این اتاق توی طبقه ی دوم رو بهم دادن چون سر و صدای گیتارم رو نمی تونستن تحمل کنن. خونه ما چوبیه و سقف جالبی نداره. وقتی بارونی می شه تقریبا دلت می خواد خود کشی کنی. از هر گورستون ممکنی قطره های آب راهشونو برای مزاحمت باز می کنن. بابام همیشه می گه برای تعمیر سقف داره پس انداز جمع می کنه، اما ازونجایی که هر روز  آتنا، مادرم مریض و مریض تر می شه فک نکنم اون پولا جز قرص و دارو های سرطان تبدیل به چیز دیگه ای شن.

به هر حال الان بارون نمیاد.. اما دیشب، موقع اجرای گروه ما خودشو نشون داد. اجرای خوبی بود. گند نزدیم. وقتی می رفتیم،‌ جمعیت به نظر راضی میومدن.

به ساعت مچیِ عقربه دارم نگاه می کنم. 5:35 ـه صبحه. سه ساعت خوابیدم اما حس می کنم چند روزه که خوابم. احتمالا از تاثیرات آلپرازولام هاییه که خوردم. چند وقتیه که بدون قرص خوابم نمی بره. بلند می شم. به طرف دستگاه پخش موسیقی قدیمی ای که گوشه ی اتاقم سر صدا می کنه می رم. از پیرمردی که همه ی وسایل خونه ـشو حراج کرده بود خریدمش. ازششو داشت. گاهی تو اتاقم حس می کنم بیست سال قبل زندگی می کنم،‌ و نه توی دوره ای که هیچی واقعی و خوشمزه به نظر نمیاد.

صدارو قطع می کنم. صدای سرفه های مادرم از پایین میاد. سرطان ریه. گاهی به احتمال این که من یا خواهرم هم سرطان بگیریم فکر می کنم. دوست دارم اون فرد من باشم. خواهرم زیادی به زندگی علاقه منده، و حقیقتشو بخواین.. خیلیم خوب بلده زندگی کنه. احتمالا اگه تو اتاقش برین،‌ بوی عطر ناشناس اما محشرش روحیتونو عوض می کنه. همینطور رنگ بندی دیوارای اتاقش و هر چیزی که می تونسته به سلیقه ی خودش تغییرش بده.

قبلا بهش نزدیک بودم. حالا نه زیاد. به هیچکس نزدیک نیستم دیگه. از وقتی که یه دعوای مسخره و کلیشه ای سر این که موسیقی زندگیم رو خراب می کنه با بابام داشتم دیگه تو خونه کسی طرفدار من نیست. ترجیح می دم دیده نشم. نمی دونم تلاشم برای بهتر کردن و معروف شدن گروهمون چیه واقعا، من مطمئنم اگه معروف بشم حالم ازینی که هست بدتر می شه. اما در هر صورت.. باید یه هدف داشته باشم. غیر از این باشه زندگیم خیلی سخت می شه.

دوباره به ساعت نگاه می کنم. 6:15.. باید برای مدرسه آماده شم.

دبیرستان.. گه ترین اجبار جهان.


 زنگ تفریحه. روی سکوی پشت مدرسه، جایی که پاتوق من و عضو های دیگه ی گروهمونه نشستم. ماجرای اجرای دیشبمون همه جای مدرسه رو گرفته. همه احتمالا دارن با عضو های گروه حرف می زنن. دبیرستان اینجوریه. هر روزی باید یه موضوع باشه که همه در موردش حرف بزنن. بازی فوتبال شب قبل. قسمت جدید سریالی که موضوعش در مورد چند تا نوجوونه احمقه که تنها مشکلاتشون در مورد روابط عاشقانه و احمقانه ـشونه. یا هزار جور چرت و پرت دیگه که هم سنای من سرگرمشن.

بسته ی سیگار رو در میارم. کسی به دنبال من نیست. از اولین روز دبیرستان دوست داشتم دیده نشم. پس هر کاری کردم که یه آدم عادی به نظر بیام، که فقط لباسای سیاه می پوشه و با اون بچه سوسولایی که ادای پانک راک ها رو در میارن و خط چشم می کشن هیچ رابطه ای نداره.

هیچکس اینجا معنی تاریکی رو نمی فهمه. نمی دونن چقدر ترسناکه این چنین چیز قوی ای توی وجودت داشته باشی. انگار یه قدرت ماورایی داری.. و هر بار که ازش استفاده کنی حس پوچی و تنهایی و غم می خورتت.

نه. اونا افتادن دنبال چند تا احمق متظاهر که حتی بلد نیستن شلوارشون رو بکشن بالا.

خودکشی چقدر عاقلانه به نظر میاد وقتی به همه ی اینا فکر می کنم. یهو تمومش کنی. همه ی این فکرا و مسخره بازیا رو. احتیاجی برای رسیدن به هیچی نباشه..

زیباست.

- اشکالی نداره اینجا بشینم؟

با چشمای سیاهش به من زل زده. تنها سیاهیِ‌ ای که ازش می بینم. لباس هاش رنگین. یه رنگی خاص. انگار مهم نیست صحنه چقدر شکننده و غمگین باشه.. لبخند رو میارن رو لبت. موهای آبیِ کمرنگ. سردن. مثل یه زمستون بدون این که سرماش اذیتت کنه.. برعکش.. تمام اون سرما فقط بهت انرژی می ده.

- چطور متوجه تو نشدم؟!

می خنده. می شینه کنارم.

+ چون هیچوقت حواست نیست.

عطرش گرمه. یه جور عطش. برای فهمیدن بیشتر.

+ حرف بزن!

- چی بگم؟

‌+ مثلا دلیل سیگار کشیدنتو بگو و بهم تعارفش کن.

تا حالا اینجوری ندیده بودم هیچکس رو. توانایی این رو داشته باشه که هر چیزی رو از خودش نشون بده،‌ بدون این که تو قضاوتی کنی ازش.

سیگار رو به طرفش می گیرم. می ندازتش اونور. جرقه های آخر سیگار وقتی روی آب می افتن خاموش می شن.

+  اینجوری بهتر شد..

آروم می پرسم: داری چیکار می کنی؟

+‌ به اکسیژن های زمین لطف می کنم.

- چه متکبر.. من که در هر صورت یکی دیگه روشن می کنم.

+ و منم اینجام که خاموشش کنم.

یکم عصبی می شم:‌ مشکل تو چیه؟!

+ این که حتی با بودن من اینجا... تو یه جای دیگه هستی. واقعا منو یادت نمیاد؟!

تعجب می کنم. لحنش آشناست. دوباره بهش نگاه می کنم. یه جور دیگه. خیلی آشناست.. لعنتی!

- نمی دونم.. نه.. اما آشنایی.. فقط نمی تونم بهت اسم بدم.

+‌ پس با این فرض باید قولت رو هم فراموش شده فرض کنم..

- چه قولی؟

+ قول دادی نمیری.. بزرگ نشی..

- نشدم..

نفسش رو می ده بیرون.

+‌ یه نگاه به خودت بنداز.. تمام وجودت درگیرشه، درگیر چیزی که از دست داده.. این زمین لعنتی همه رو عوض می کنه.. منو باش فکر کردم تو منتظرم می مونی.. فراموش نمی کنی..

نا امید به نظر میاد. یه جایی از قلبم درد می گیره. نمی خوام این فرد رو نا امید کنم.

- اسمت چیه؟

با عصبانیت بلند می شه.

+ هه.. دارم در مورد مرگت بهت می گم، در مورد قولی که ارزشمند ترین چیز زندگیم بود.. تو هنوز داری سعی می کنی من رو به یاد بیاری؟.. هنوز درگیر اینجایی.. چقدر زود همه چیز رو یادت رفت.. فکر می کردم قویتر از این حرفا باشی..

منم بلند می شم. روبروش وایمیسم.

- منظورت چیه؟‌ بیخیال.. شوخی مسخره ایه..

میاد جلو.. دستم رو می گیره.. انگار من رو می شناسه. دستِ‌ دیگش رو می ذاره رو قلبم.. اشک چشم هاش رو می شکنه..

- گریه نکن..

+ این منم.. ایوا.. یادت رفته؟

اسمش سرم رو به گیج میاره. انگار یهو کل جهان خاموش شه... قلبم تند می شه.. بیهوش می شم.



روی لبه ترسناک ترین پرتگاه بهشت وایسادم. تمام جهان خلق شده رو می بینم. تک تک کهکشان ها. سیاره ها... آگاهی رو حس می کنم. به همه ی اون ها. به هر چیزی که می بینم. و یک درد عمیق توی قلبم.. جایی که زخم های زیادی اذیتم می کنن.. و عشق. که درمانشون می کنه.

ایوا کنارم وایساده. دستم رو محکم گرفته..

- نترس.. هیچی از هم جدامون نمی کنه..

ساکت می مونه.. قلبم تند می شه.

+‌ با هم پرواز می کنیم؟..

- با هم هبوط می کنیم..

+‌ نه.. می افتیم..

- با هم.. می‌ افتیم..

لبخند می زنم..

+ اما.. خدا چی؟

- درکمون می کنه..

+‌ عصبانی می شه..

به صورت درخشانش نگاه می کنم.. چشم هاش..

- همین الانم هست. وگرنه اینجا اینقدر غیر قابل تحمل نمی بود..

+‌ اگه یادمون رفت چی؟ ممکنه سالها بگذره تا باز هم رو ببینیم.. اونجا زمان معنی دردناکی داره جَک..

لبخند می زنم.. با اطمینان می گم: یادمون نمی ره..

صدای صور فرشته ها به گوشمون می خوره.. همه از تصمیمون با خبر شن..

+ قول؟

به طرفش می رم.. بدون هیچ فکری لباش رو دیوانه وار می بوسم..

روی لباش زمزمه می کنم: قول..


لبخند می زنم.. خودشو رها می کنه.. به طرف سیاهی ها می پره.. بالهاش رو باز می کنه و بال می زنه.. هر چقدر که پایین تر می ره بالهاش ضعیف تر می شن.. کم کم شروع به سوختن می کنن..

می پرم.. به طرفش.. نمی تونم بذارم با زجر بیوفته..

بالهای سیاهم رو باز می کنم. تمام نوری که از وجودم ساطع می شه رو جمع می کنم. به چیزی فراتر از یک فرشته تبدیل می شم.. با سرعتی سرسام آور به ایوا می رسم.. بدن عریانش که از گرما داره می سوزه.. و می افته..

بالهام رو دورش می گیرم.. سردش می کنم.. چشمهام رو می بندم.. ضعف شدید توی وجودمه.. اما به کنار می زنمش. من باید قوی باشم.


به طرف زمین.. جایی که ممکنه دوباره به عنوان یه انسان به زندگی برگردیم می رم..

سرعت سقوطم هر لحظه بیشتر می شه.. می افتم و می افتم.. اما نمی ذارم چیزی که تو آغوشمه ضربه ای ببینه..

به زمین نزدیک می شم. ایوا به هوش میاد.. اشک هاش رو حس می کنم. خدا نمی تونست این عشق رو باور کنه.. پس منعش کرد. من و ایوا هم نمی تونستیم انکارش کنیم..

به زمین می رسیم.. توی جو سختش به افتادن ادامه می دیم..

سوختنم شروع می شه.. اما هیچ دردی ندارم.. من عشق رو حس می کنم.

عشق ارزش مردن رو داره.. ارزش افتادن..

و لحظه ای بعد.. روی زمینیم.. ضربه ای که یه چاله ی بزرگ و سیاه روی کویر خاکی جا می ذاره.. آخرین نفس هام.. دیگه بالی ندارم.. ایوا بیداره.. می دونه باید چیکار کنه.. اما نمی خواد..

- برو.. ایوا.. لطفا..

+ نه! باهات می مونم.. اینکارو با منم نکن..

- اینجوری هیچ شانسی برای پیدا کردن دوباره ی هم نداریم.. باید یکی از ما.. همونجور که بود بمونه..

+ من نمی تونم تنهایی پیدات کنم.. اونقدر قوی نیستم..

- می تونی.. هستی..

+ نمی رم جَک..

دستش رو روی قلبم می ذاره.. آخرین قطره های انرژیم رو جمع می کنم..

- متاسفم.. عاشقتم..

و ایوا رو به بیرون از چاله ی عمیق پرت می کنم..


سوختنم شروع می شه.. از کوچکترین سلول های بدنم.. و ناگهان حس می کنم دارم منفجر می شم.. نور از چشمام می زنه بیرون... قلبم به بیرون مکیده می شه..

انفجار نور..





به هوش میام..

روی یه تختِ نرم که بوی آشنایی داره دراز کشیدم..

+ حالا یادت اومد؟..

کنارم نشسته.. با ناامیدی ازم می پرسه..

- بله ایوا..

بی فکر بغلم می کنه.

+ بالاخره پیدات کردم... نمی دونی اینجا چقدر پست بود.. چقدر سخت. برای من.. جهنم بود.. بدون تو. از بهشت هم بدتر..

موهاش رو ناز می کنم.. حتی نمی خوام بپرسم چطوری این همه سال رو گذرونده.. به تنهایی.. دردش احتمالا دوباره من رو می کشه..

به زندگی انسانیم فکر می کنم.. که چقدر اشتباه به نظر میومد همه چیز.. این یه جواب درسته.. من مال اینجا نبودم..

دختر نورانی رو توی آغوشم می گیرم.. حالا دیگه می شناسمش.. لبخند می زنم..

- من اینجام.. موفق شدیم ایو.. موفق شدیم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۰۵
ایمان وثوقی