Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

داشت طلوع می کرد، پشت ابر های تیره. نور را به زمین می بخشید.

شکارچی در میان برف ها ایستاده بود. لباس های نازک و سفیدش برای سرمای آن روز به مانند برگی از کاغذ در میان شعله های آتش بودند. باید به کلبه باز می گشت و برای نبردی دیگر آماده می شد. باید به دهکده ی دایاموند باز می گشت تا به مردم بگوید امروز کار دشمن دیرینه شان را تمام خواهد کرد، مانند هر روز دیگر و هر دهکده ی دیگری ک نجات داده بود. و مردم با چشمانی گریان برای او از خدایان طلب همیاری می کردند. اما امروز مانند بقیه ی روز  ها نبود. امروز بود ک آن اتفاق افتاد..

به مردم دهکده فکر کرد.. به راستی که همه او را به مانند خدایی در جسم انسان می پرستیدند. او کسی بود که دهکده ها و شهر ها را از دست آن موجودات شیطانی نجات می داد. موجوداتی که سایه ی بالهای تنومندشان می توانست ذره های امید را در قلب هر انسانی خاموش کند.. با آن چشم های خونین. چشم هایی که مرد و زن را طلسم می کرد. و آتش.. آتشی که بارها تا ریشه ی تن شکارچی را سوزانده بود.

زخم هایش را به یاد آورد. هر زخم نشانی از شیطان بود. او می سوخت و در هم می شکست. و باز می ایستاد. می جنگید. تا آخرین قطره ی گرم از خونش. می جنگید. و نه به خاطر خدایان..

- لعنت بر خدایان.

زیر لب به خدایان ناسزا می گفت. خدایان هیچگاه به هیچکس کمکی نکرده بودند. مگرنه که خلقت آن موجودات شیطانی همانند همه ی انسان ها و چهارپایان به دست همان خدایان پاک سرشت بوده است؟

- پاک سرشت.. لعنت بر آنها.

دست هایش را مشت کرد. یاد روز های گذشته همانند آتش آن موجودات نحس در وجودش شعله می پراکند. روزی او آهنگری خوشبخت بود. روزی او امید را می شناخت. عشق را می شناخت.

یاد همسر و دو فرزندش.. دختران کوچکش..

اشک هایی سوزان از چشمانی که دیگر منجمد نبودند فرو می ریختند و مشت هایش محکمتر می شدند. گوی ک می خواست در همین سرما بماند. با همین لباس های نازک و نخی به جنگ آن ها برود و تک تکشان را نابود کند. خودشان و خدایانشان.

شیطان همه چیز را از او گرفته بود. از همان روز. همان روز برفی. همان زمستان. دیگر زمان مفهومی نداشت. حالا هر روز به استقبال مرگ می رفت. به استقبال شیاطین. و به راستی که حالا تنها همراه او مرگ بود. همراهی که انتظار روح شکارچی را می کشید..

روزی که مرگ روح او را از جسمش جدا کند، تنها روزی خواهد بود ک خدایان بی ترس به خواب بروند.


در کلبه ی آهنگر همیشه صدای زندگی شنیده می شد. مردم همیشه این را می گفتند و به او و عظمتش غبطه می خوردند. مردی که به دست خود خدایان تطهیر شده بود و حتی اشراف زادگانِ مغرور نیز می بایست به او تعظیم می کردند..

زمانی که پسرکی بیش نبود و جلوی سربازان غول پیکر ارک ها ایستاد، خدایان او را ناجی نامیدند. با آن دست های تنومندش می توانست هر موجودی را از پای در آورد. هر تهدیدی. هر تهاجمی. 

خدایان برای اون نقشه ها می کشیدند.. او می توانست قلمروی قدرت آن ها را تا سرزمین های دور ارک و جادوگر ها وسعت دهد. می توانست انتخاب کند که جهان را در مشت هایش نگاه دارد.. و چه کرد؟

او انتخاب کرد ک تنها آهنگری ساده باشد. انتخاب کرد که عاشق شود. انتخاب کرد که انسان بماند. او هیچ تمایلی برای بدست آوردن قدرت نداشت. چرا که، تنها او می دانست آرامش همیشه با قدرت در تضاد است.. او احتیاجی به زرق و برق و برتری نداشت، این خصوصیت مال اشراف بود و او.. فرزند یک آهنگر بود. 

خدایان اگرچه از درون ناامید گشتند.. اما نمی توانستند کسی را به اجبار به جنگی بفرستند ک نمی خواست.. پس به آسمان ها بازگشتند، و از آن روز به بعد دیگر هیچکس آن ها را ندید. 

حتی وقتی که آن موجودات کذایی شروع به حمله کردند..

شهر ها آتش می گرفتند. مردم می سوختند. در سیزده روز امید از جهان محو شد. سرزمین با شکوه انسان ها در هم شکست و هر آن کس که زنده ماند به جایی دور در فرار بود..

و همان روز ها بود که اولین برف زمستان.. از آهنگر، شکارچی ای بی قلب و عصیانگر ساخت.



با قدم هایی استوار در برف به سمت لانه ی آن موجود شیطانی می رفت. می دانست که انتظارش را می کشد. می دانست ک.. اژدها هم آماده ی رویارویی با اوست. 

و چیزی نگذشت ک صدای فریاد اژدها را که با سرعتی وحشتناک از آسمان به سمتش حمله ور می شد شنید.

شکارچی اما در سکوت تنها شروع به دویدن کرد، اما نه برای دور شدن از اژدها.. بلکه.. در تیررس او قرار گرفتن. او هیچ گاه از تهدید ها فرار نمی کرد.

اژدها با بالهایی ک عظمتشان به مانند صخره هایی شکست ناپذیر می ماند سرعتش را بیشتر و بیشتر می کرد. او باید انتقام می گرفت. از این مرد. این مرد که برادرانش را در آتش خودشان سوزانده بود.

و کمی بعد.. صدای برخورد دو انتقام جو بهمنی عظیم از وحشت را به تمام زمین بخشید.

شکارچی بر اثر ضربه ی اژدها به کناری پرت شده بود، اما نه قبل از آن که تبر سیاهش را در چشم اژدها بکوباند‌.

هر دور از درد به خود می پیچیدند. اژدها بی اختیار فریاد می کشید و آتش نامقدسش را به همه سو می پراکند.

شکارچی به ناچار مجبور شد دوباره روی پاهایش بایستد. باید دوباره حمله می کرد. خون گرم و تازه از میان انگشتانش سر می خورد و به روی برف رد های قرمز می گذاشت. 

اژدها را دید که بالاخره تبر را از چشمش در آورد و به کناری پرت کرد. دیگر بی هدف نفسان آتشینش را تلف نمی کرد. حالا تنها به چشمان شکارچی زخمی چشم دوخته بود.

چیزی از درون به شکارچی می گفت که این بار با همیشه فرق دارد. او حسش می کرد. اینجا فقط خودش نبود ک کینه ی انتقام عزیزانش را به دوش می کشید.. آری.. این نبردی بود برابر.. بین دو ناجی. بین دست هایی ک برای شکار آفریده شده اند.. این نبردی بود که می توانست آرامش را به شکارچی بازگرداند.. این راه رستگاری او بود.

قلبش در آتش حیرت می سوخت و با قدرتی فرا انسانی دوباره مانند قبل استوار قدم برداشت. این اژدها تنها موجود در تمام هستی بود که می توانست او را شکست دهد. این را در چشم های خونین و شیطانی اش می خواند. و همچنین.. اژدها نیز به همین فکر می کرد. او با یک مرد نمی جنگید. و این نبرد تنها به یک شکل پایان میافت..

تبرش را از روی زمین برداشت. اژدها در چند قدمی او آرام می نمود. برای چند لحظه روبروی هم ایستادند. شکارچی و اژدها. آنها برای هم احترام قائل بودند.. برای موجودی که پس از سالها نبرد بالاخره مرگ را برایشان به ارمغان می آورد..

با هم خیز برداشتند. عظیم و استوار. آتش به شکلی عجیب در دهان اژدها چرخید و به سمت شکارچی پرتاب شد.. اما شکارچی از مسیر آتش دور نشد. آن را در آغوش گرفت.

هر چه نیرو در پاها و دستانش بود را فراخواند.. این آخرین نبرد بین انسان و آن موجودات شیطانی بود. خود را برای پایان دادن به این داستان طولانی آماده کرد..

می سوخت و به جلو می رفت.. و ناگهان.. ضربه ی تبرش صدای رعب آور آتش را قطع کرد.. همه جا را دود و برف گرفته بود.. و صدای پرت شدن سر اژدها به روی زمین آخر صدای وحشتناک آن نبرد بود.

اژدها ثانیه ای استوار ماند.. و ناگهان تسلیم سقوط شد. همانطور که شکارچی. در کنار هم به روی زمین افتادند..

در آخرین لحظات.. شکارچی حسی عمیق از شناخت مسیری ک داشت به آن قدم می گذاشت داشت. انگار می دانست مرگ او را به کجا می رساند..

لبخند زد..

و در آغوش یکدیگر کینه ی خدایان را به پایان رساندند..
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۷
ایمان وثوقی