Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

تا حالا کسی رو کشتی؟

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۴۶ ب.ظ

چشمانش مانند عقاب به دنبال نشانه های دروغ گفتن در صورتم است، به این آدم ها عادت کرده ام، باز جو هایی که یک سوال را دوباره و دوباره تکرار می کنند تا بالاخره بفهمند که من گناهکارم یا نه. شاید اگر هکر های سازمانمان نمی بودند من با گفتن اولین کلمه ام دستگیر می شدم، آن ها اسناد تمام پاسخ هایم را وارد سایت های امنیتی کشور می کنند، ساختن یک اسم و فامیل به همراه گذشته به نظر کار بسیار وقت بری می آید اما آنها در چند دقیقه این کار را می کنند، تنها کاری که من باید بکنم این است که پاسخ سوالات بازجو های اف بی آی را بدهم. چگونه به اینجا رسیده ام؟

چند روز پیش جاسوسمان در CIA گفت که گروهی برای پیدا کردن اسناد در مورد سازمان ما استخدام شده، من ماموری بودم که باید اقدام می کرد. اما دیر رسیدم و مجبور شدم یک آسمان خراش را منفجر کنم تا آن ها وقت انتشار آن اسناد را نداشته باشند. تا آنجایی که می دانم اف بی آی به حدودا چهل نفر دیگر مانند من مظنون است، تنها کاری که باید بکنم این است که به موقع و درست به سوال های بازجو پاسخ دهم.

منتظر سوال بعدیش هستم، حس می کنم کمی در صمیمی شدن با او موفق بوده ام.

- جه مدتی توی ارتش خدمت می کردی؟

- سال 95 تا 2001، توی الد اوسایرون نگهبان بودم.

- هفت سال... وقت ریادیه.

- آره، پدرم هم توی ارتش بود.

لبخند می زند و سوال بعدیش را می پرسد:

- اسم پدرت چیه؟

- کانراد.

- تو کجا خدمت کردی؟‌ نپرسیدی الد اوسایرون کجاس!

- استوار بودم، بخش پیاده نظام ارتش. توی عراق و افغانستان محل قرار گیری نیرو ها رو مشخص می کردم.

- بذار حدس بزنم!‌ اکوی 97، تو یه بازجو بودی.

- درسته! داریم از موضوع دور می شیم. کی ارتش رو ترک کردی؟

- یک هفته قبل از یازده سپتامبر.

- خیلی از سرباز ها بعد از اون حادثه حس کردن که باید به جنگ برگردن، چرا تو اینکارو نکردی؟

- بیا یه کاری بکنیم، تو به یکی از سوال های من جواب بده و بعد من به این سوالت جواب می دم.

باید برای هکر ها وقت می خریدم تا بتوانند یک شخصیت مجازی بسازند.

- قبوله.

- تا حالا به کسی قولی دادی که نتونی بهش عمل کنی؟‌ منظورم قول های ساده نیست، قول هایی که زندگی افراد رو تغییر بدن.

- آره. دوازده سال پیش توی عراق یه جاسوس از من قول گرفت که اگه بهم تمام اطلاعاتی که احتیاج دارم رو بگه می تونیم با امنیت اونو به خانواده اش برگردونیم.

- چی شد که نتونستی به این قول عمل کنی؟

- مقامات بالاتر از من دستور دادن که باید از اون به عنوان طعمه برای گیر آوردن افرادی که می خواستیم استفاده کنیم. هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم.

- چه حسی داشت؟

می خواهد جوابم را بدهد اما می فهمم کسانی که در اتاق دیگر دارند به ما نگاه می کنند از ادامه دادن به این بحث خوشنود نخواهند شد.

- قرار ما سوال در مقابل سوال بود... حالا... تا حالا عاشق شدی؟

- یه بار. آلیشیا گوردون.

بازجو نگاهی به آینه انداخت، انگار به موقع اسم را گفته ام و این چنین فردی وجود دارد!

- چه اتفاقی براش افتاد؟

- من یه احمق بودم. گذاشتم از دستم بره، همون موقع از این کار پشیمون شده بودم ولی خیلی دیر شده بود. خیلی جالبه، چطور تصمیماتی که می گیری کسی که هستی رو تغییر می دن، باید یه مسیر رو انتخاب کنی. توی خیابون صدای انفجار شنیدم و سعی کردم کمک کنم، و بعدش ناگهان... توی این همه سال از خودم می پرسم، اگه روز یازده سپتامبر بر می گشتم، الان کی بودم؟... در ضمن این جواب سوالته.

- کدوم سوال؟

- این که چرا بر نگشتم، اون تمام این هفت سال رو منتظرم بود. وقتی هواپیماها به برج های دو قلو خوردن من و اون توی یه هتل بودیم. من تازه ار خدمت اومده بودم بیرون. همونطور که با همدیگه روی تخت نشسته بودیم، و می دیدیم که برج ها دارم خراب می شن  می دونستم باید برگردم. و بهش نگاه کردم ساکت بود سعی می کرد محکم باشه. نمی دونم من... شاید من ترسیده بودم.  ولی وقتی که بهش نگاه کردم کاملا یه زندگی دیگه رو دیدم، یه زندگی ای که می دونستم اگه برگردم دیگه ندارمش، پس موندم.

نوبت من است، باید ذهنش را در دستم بگیرم قبل از این که سوالاتی را که نمی خواهم پاسخ دهم را بیابد.

- اولین باری که بازجویی کردیی کی بود؟

- زمانش رو یادم نیست، اما حدودا سی دقیقه وقت داشتم تا از یه عراقی حرف بکشم قبل از این که یه گروهک تروریستی بهمون حمله کنن.

- تا حالا کسی رو کشتی؟

- تو چی؟

نمی دانم در هدفون وایرلس اش چه چیزی زمزمه کردند که حالتی جدی به خود گرفت، احتمالا از روش "یک سوال من، یک سوال تو" دیگر استقبال نمی شود.

- بازی کردن قرار نیست کمکت کنه، آرتور. جواب دادن به سوالات این کار رو می کنه.

- توی بوسنی یه ماموریت برای حفظ صلح از طرف فدراسیون بین المللی تحقیق در عملیات داشتم، نزدیک کلدانژ پست گشت زنی داشتیم، نوبت من بود. نیمه های شب آروم توی جاده حرکت می کردم که ببینم از توی جنگل چه صدایی میاد و یه نظامی سربی رو پیدا کردم که یه کیسه از مین های زمینی داشت، اسلحه ش رو به سمت من گرفته بود، تیرش خطا رفت، تنها دلیلی که الان زنده ام! من به طرفش پریدم قبل از اینکه دوباره بتونه شلیک کنه، توی لجن باهم درگیر شدیم، و من گردنشو شکوندم، واقعا دوست ندارم در موردش حرف بزنم.

- گفتی اسمت چی بود؟

- آرتور وارن

- شماره ی ملی؟

- 11-27-74

نگاهی به طرف آینه می کند، این لحظه را زیاد دیده ام، وقتی که بازجو دیگر سوالی برای پرسیدن ندارد در حالی که حتی به سوالات مهم نزدیک نشده است.

فردی در را باز می کند، مردی با یک کت و شلوار سیاه و کراوات ارغوانی رنگش.

- آقای وارن، ما کاملا متاسفیم که وقتتون رو گرفتیم، شما کاملا بی گناه هستید.

به چند نفر از نگهبان ها اشاره می کند که بیایند و دست هایم را باز کنند، دستش را دراز می کند تا مثلا خود را دوستانه جلوه دهد اما در چهره اش می توانم بخوانم که هنوز هم دنبال نشانه ای است تا از این که بی گناهم اطمینان حاصل کند. دستش را می گیرم و همراه او از اتاق باز جویی خارج می شوم. چندین فرد با لپ تاپ هایشان دارند اطلاعات مظنون بعدی را وارد می کنند تا با کوچکترین تناقض در اطلاعاتش او را به عنوان مجرم دستگیر کنند.

به طرف اتاقی می رویم که لباس ها و ساعت و موبایلم را تحویل دادم،

مرد کت و شلوار پوش به من می گوید که تا مدتی نباید از شهر خارج شوم.

وسایلم را می گیرم، لباس هایم را تنم می کنم و از مرد کت و شلوار پوش تشکر می کنم به خاطر این که اینقدر خوب با مظنون ها رفتار می کند، و از زندان بیرون می روم.

نمی دانم، شاید با این که عاشق شغلم هستم دوست دارم داستان هایی که امروز به آن بازجو گفتم حقیقت می داشت، خیلی خوب می شد اگر می توانستم سرنوشت را مقصر برای  هیولایی که در حال حاضر به آن تبدیل شده ام بدانم.

تلفنم زنگ می زند، احتمالا فهمیده اند که من آزاد شده ام.

- سلام آرتور.

صدای رییس کل این سازمان است، حتما چیزی اشتباه بوده که او شخصا به من زنگ زده.

- آقای جولی، چه کاری می تونم براتون انجام بدم؟

- شما دو روز پیش یکی از عوامل مهم سازمان رو که در ساختمان 708 مرسر بوده کشتید،متاسفانه وقت بازنشت شدن شما فرا رسیده.

گوشی را روی زمین می اندازم و باتمام سرعتی که می توانم به طرف سطل آشغال دانی می دوم، اما آنها تمام کارهایم را پیش بینی کرده اند و دقیقا گروهی 10 - 12 نفره را می بینم که منتظرند خیابان خلوت شود، آن ها آرام آرام و با آرامش به سمتم می آیند، می دانم که هیچ راهی برای فرار نیست اما باز هم به طرف کوچه ای تاریک می دوم، تیر اول دقیقا کنار پایم می خورد، شانس برای بار اول همراه من است اما دفعه ی دوم تیرشان به دستم می خورد، متوقف نمی شوم و باز هم می دوم، بی فایده است، دو طرف کوچه را افراد سازمان گرفته اند. تنها امیدم را روبرویم می بینم، در ماموریت های قبلی ام هیچوقت اجازه نداشته ام جز وقتی که لازم باشد آدمی معمولی را بکشم، شاید با گروگان گرفتن یک آدم معمولی بتوانم خود را برای مدتی نجات دهم.

به طرف فردی که دارد با عجله ـ‌ احتمالا از ترس افراد تفنگ به دست ـ‌  به در خانه ای می کوبد می دوم و گردنش را می گیرم.

- آروم باش و گرنه هیچ کدوممون از این جا زنده بیرون نمی ریم.

گروه ضربت نزدیک می شوند، وقتی گروگان را می بینند می خندند، انگار این کار من را هم پیش بینی کرده اند. با شنیدن صدای گلوله ای چشمانم به بالای یک ساختمان می افتد، یک تک تیر انداز!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۲۴
ایمان وثوقی

نظرات  (۲)

چیزی نمیتونم بگم جز این که...تو نابغه ای پسر!! این سومین داستانت بود که خوندم و واقعا دلم میخواست بلند شم و برات کف بزنم اما موتوعسفانه خانواده خوابن :دی
سبک نوشته هات منو یاد داستانای Paul Auster میندازه.نوشته هات روون و بی تکلفن.توضیح اضافی ندارن و خارجی بودن آدما باورر پذیر ترشون میکنه.
در آخر باس اضاف کنم که به داشتن دوستی مث تو افتخار میکنم.
همیشه شاد و موفق باشی
کفتر کاکل به سر
داستانات از نظر جسور بودن ذهنت و سیاهیش شبیه پل استرن و خنک! و لحن و حالت دیالوگا رو دوس دارم کاش تو دنیای واقعی سِیر مکالمه ها اینجوری بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی