Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

سیگار های خُنَک!

جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۳۱ ق.ظ

قلبم از شنیدن لفظ اسمش می لرزد، حتی اگر تنها آن را در ذهن مرور کنم. روحم سرشار از شوری تازه. همه ی این ها همراه با دردی خاص. که انگار زیبایش می کند.


دوست دارم ساعت ها بنشینم و از قلبم بگویم، که چگونه درد آور دوستش دارد. روحم، که چه زیبا هر لحظه به دنبال سیراب شدن از اوست.


باید کتاب های بیشتری بخوانم. شعر های بیشتری بنویسم. باید فیلم های بیشتری ببینم. نامه های بیشتری بنویسم، گرچه می دانم که مسیر طولانی رسیدنش به او، تنها نفسی کوتاه خواهد بود. باید بیشتر به چشمانش دقت کنم. به لب ها، دستان و گردنش. باید بیشتر بشناسمش. آخر با این کلمات محدودی که من می شناسم، با این نگاه نه چندان تیز بین من، چگونه می شود زیبایی خالص او را نوشت، نوشید و مرد؟!


شروع بعضی چیز ها زیباست. مانند شاهکار عمر یک نقاش پیر... می خواهی بفهمی، آخر چگونه توانسته چنین چیزی را از دل کاغذ بی رنگ بیرون بکشد؟ به آن حجم دهد؟‌

اما خدا که عمر ندارد، پیرمرد هم نیست. دوست دارم بدانم آیا او هم مشتاق است که خلقت شاهکارش را به یاد بیاورد... یا... او هم عاشق این شاهکار هست؟!

شروع خدا، شاید بین سالها دوری محو شده. شروع من با او، روزی مانند امروز بود. روزی مانند فردا. روزی بی هیچ تفاوت با بقیه. تنها از لحظه ای که او را دیدم، جهان به شکلی عجیب چرخید و مرا وارد سرزمین عجایب کرد!

تازه همراه با سازم از سالن تثاتر بیرون آمدم. هوا بارانی بود. دوستانم بر پشتم می زدند و کارم در نمایش را تحسین می کردند. آن روز ها هنوز خواب بودم. چه می دانستم موسیقی چیست!

هوا به نوعی مرا به خود کشید. مانند یک کودک که تو را برای بازی با خود می کشد، و می دانی که جز همراهی هیچ چیز دیگر را نخواهد پذیرفت.

درون خیابان های نا آشنا قدم می زدم. دوست داشتم تا جایی که می شود از خودم دور شوم. قدم زدن این کار را با من می کرد. بدنم روی زمین قرار داشت. پاهایم هم همینطور. اما ذهنم در جایی دور، بی فکر آهنگ می نواخت!

سیگاری نبودم. اما هر از گاهی یک بسته فقط برای این که داشته باشم می خریدم. به خانه که می رسیدم سیگار هایش را دور انداخته و بسته را به دیوار، جایی که ده ها بسته ی سیگار دیگر چسبیده بود محکم می کردم. هر بسته سیگار نشانه ی مناسبتی خاص بود و آن موقع یک سال می شد که شروع به جمع کردن آنها کرده بودم، هیچ گاه یادم نیامد که چرا این کار را شروع کردم، شاید تنها یک میل ساده بود. گاهی روی بعضی بسته ها متن هایی جالب نوشته می شد. این ایده که روی بسته های سیگار جمله ای زیبا ینویسند مدت ها می شد که شرکت های بزرگ تولید سیگار را برده خود کرده بود.

جملاتی مانند "‌ کسانی که سیگار نکشند هم خواهند مرد!" یا "‌ چیزی که تو را می کشد حس زنده بودن را به تو خواهد داد." که هر کسی را مجبور به امتحان آن، حداقل برای یک بار می کرد.

روبروی فروشنده، سازم را بر زمین گذاشتم و به سیگاری با طرح های زیبا و سیاه رنگ اشاره کردم. آخرین بسته از آن سیگار درون ویترین چشمک می زد، انگار آن پوشش تاریک می خواست دنیایی را روشن کند!

باران آن روز را هیچوقت نمی توانم فراموش کنم. دانه هایش آرام و درشت بودند و در خود ذره ذره نور چراغ های مغازه ها را منعکس می کردند، و وقتی به زمین می خوردند دوست داشتم تنها تماشایشان کنم. چون تمام رنگ ها در زمین می پیچید و مانند یک نقاشی این لحظه را توصیف می کرد!

کیف پولم را از جیب عقب شلوارم در می آوردم که دختری با لباس ها و مویی سیاه رنگ به درون مغازه آمد. وجودش شوکی به من وارد کرد. انگار بیدار شده باشم و غریضه ام برای نجات آماده ام کند.

به چشمانش نگاه کردم، رنگ قهوه ای خالصی را به دوش می کشیدند!

چه چیزی او را اینقدر ساده خاص می کرد؟‌ لب هایش؟ رنگ تیره ی موهای سیاهش؟ دست هایش که در نهایت غم نفس می کشیدند؟ یا خیسی لباس های تیره و گردنش؟ یا روحی که در زیر این پوست می رنجید؟

از خود سوال می پرسیدم، که فروشنده به من اشاره کرد و ساکت شد.

دختر به من نگاه کرد. انگار که دوست نداشت با من حرف بزند. از چشم هایش فهمیدم که مردی مانند تمام مرد های دیگر در من می دید. مانند کسی که قلب او را شکسته بود.

در لحظه ای که باید چشم هایش را آماده ی یک پرسش می کرد. شکایت هایش را در چشمانش شنیدم. درد هایش را. کم کم آرام شد. اما از این آرام شدن خوشش نیامد. می توانستم درک کنم، او دختری نبود که دوست داشته باشد محدود به فردی شود. حتی برای تکیه دادن روحش!

قبل از این که سوالش را بپرسد رفت. با نهایت تعجب به رد پایش که بیرون از مغازه بر زمین گِلی محو می شد نگاه کردم. نه چتری داشت، نه دلیلی برای خیس نشدن!

ار فروشنده پرسیدم:
- متوجه مکالمه تون نشدم. اون دختر چیزی از من می خواست؟

+‌ یه بسته از سیگاری که تو داری.

و حقیقت به سرم حمله ور شد. حسی بد. از خودم بدم آمد. چرا باید این بسته را می گرفتم وقتی هیچ احتیاجی به آن نداشتم. خیلی سخت فراموش کردم که او بود که از من نخواست. اما این فکر ها بی معنی بود. آن دختر، هنوز بیرون در زیر باران دور می شد. فکری به سرم رسید، خودکاری از جیبم برداشتم و بر روی سیگار چیزی نوشتم. 

به طرفش دویدم. وقتی به چند متری اش رسیدم حس کردم باران با اشک هایش معجونی تلخ را ساخته است. گریه می کرد. چند قدم جلوتر از او روبرویش ایستادم.

به چشمانم نگاه کرد. زیر یک چراغ بلند ایستاده بودیم. رنگ چشمانش مرا غرق عمق خود کرد.

با تردید دستم را بالا آوردم، انگشتانم را روی صورتش کشیدم. اشک ها و قطرات باران، آن ها را با هم از روی گونه ی چپش پاک کردم. دستم سرمای صورتش را حس می کرد و قلبم در همان سرما می سوخت!

نمی توانستم بیشتر لمسش کنم. می دانستم اگر ادامه دهم از دستش خواهم داد. دستم را پایین آوردم، از درون جیبم بسته ی سیگار را بیرون آوردم و با طرزی دوستانه روبرویش گرفتم. نوشته ام بر روی سیگار را دید. همینطور جمله ای که شرکت سیگار فروشی روی بسته چاپ کرده بود:

" با من دوست می شوی؟ "‌  

می دونم که دسته گل ها با دختری مثل تو نا آشنا هستن!

فکر کنم این کشیدن این بسته ی سیگار با تو لذت بخش تر باشه!

فکر نمی کنی؟!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۲۳
ایمان وثوقی

نظرات  (۱)

واو این کامنت اولی همه چی رو گفته من دیگه نمیدونم چی بگم! چه عمیق درکت کرده پسر! چه نقدی به به :D اصن داغونش شدم :D
پاسخ:
:)))
عوضی بود یارو :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی