ساعت 4:44 . روی تخت نشستم. دستام صورتم رو پوشوندن. حس ناامنی. حس تنهایی. حس گرسنگی. دو تای اولی که فعلا راه حلی ندارن، حداقل میشه گرسنگی رو یه جوری حل کرد. بلند می شم. تو یخچال هیچ چیزی نیس که راحت بشه خورد. میوه هایی با پوست سفت و سرد. گوشت خام. گوشت پخته شدهی سرد. نه. من یه چیز ساده میخوام. نگاهم به پنیر میافته. بدون فکر جعبهشو برمیدارم. حداقل وقتی دارم میخورم حس ها با پتک و صدای آدم فضاییا توی ذهنم حفاری نمیکنن. خوبه.
4:54. روی تخت دراز کشیدم، به طرف میز کامپیوتر که کنار تخته خم شدم. یه سریال که بارها هر قسمتش رو دیدم. نمیدونم چرا نمیشینم یکی از این همه سریالِ دیگهای که دارم رو نگاه کنم، انگار با چیزای جدید جور نمیشم. صفحه رو میبندم. موهام رو میخارونم. چند روزه حموم نرفتم؟!
میشینم روی لبهی تخت. حس ها توی وجودم موج برمیدارن. کاش میشد روحمو اخراج کنم. میخندم. امکانش هست روحمو اخراج کنم. اما بعدش دیگه حسی در کار نیست. بعدش دقیقا چیزی میشم که همهی آدمای ضعیف شدن. یه بزرگسال!
5:5. لباسام رو میپوشم. این اتاق حالمو بهم میِزنه. نیاز به اکسیژن دارم. گوشیم که شارژش در حال تموم شدنِ رو بر میدارم و به سوالهای مامانم توجه نمیکنم. جوابی در کار نیست. باید عادت کنن. من به اونا عادت کردم.
5:7. وسط خیابونِ روبروی خونهمون واسادم. دارم گره های سیمای هندزفری رو باز میکنم. نور آبیِ تیره کم کم آسمون رو میگیره و لامپ های شهر دونه دونه خاموش میشن. آهنگ اول. روحم درد میکنه. راه میافتم. تا سر خیابون هیچکس نیست. نه حتی سگ های ولگردی که شهرمون براش مشهور شده. عملا هیچ موجود زنده ای. فک کنم حتی خلافکارا هم این موقع خواب باشم. چقدرم من میترسم. 5ـه صبح توی خیابون های بدون امنیت یه شهر مرزی. دارم عالی پیش میرم.
توی راه اصلی میافتم. یادم نمیاد چند هزار بار ازینجا رد شدم. کاش یکی ازم فیلم میگرفت. همه از قیامت میترسن. اما اگه واقعی باشه. دوست دارم به نکته ی خوبش فکر کنم. هر کاری که کردم ضبط شده. این یعنی میتونم دوباره همه چیز رو حس کنم.
آهنگ تصادفی. " کجا قایم شدی؟" میپیچه تو سرم. کجا قایم شدم؟
5:35. به پارک نزدیکم. توی خیابون های خلوت یه مرد که تقریبا دهه ی چهلم زندگیش رو میگذرونه توجهم رو جلب میکنه. من رو پیادهروی سمت راست راه میرم. اون سمتِ چپ. جلوتر از منِ. تو دست راستش یه ساک آبی قرمز داره که معمولا دستِ نوجوون هایی دیدم که باشگاهِ بدنسازی میرن. لباساش سیاه و کهنه و گشادن. پیرهنش با بی دقتی توی شلوارش چپونده شده و اونقدر لاغره که حس میکنی داره لباس ها رو روی دوشش میکِشه. اما جدا ازینا... یه چیز عجیب در مورد این مرد هست. یه چیز خاص. آهنگ توی سرم می پیچه " داری اینجارو ترک میکنی... حالا کی میخنده؟! " و مرده جوری راه میره انگار آهنگ رو براش ساختن. چند لحظه بعد متوجه میشم توی دست چپش یه سیگار داره جون میده. حتی حال به فنا دادن ریه هاشم نداره. " خودتی و خودت..."
5:43. به پارک نزدیک میشیم. از اون موقع تا حالا حتی برنگشت که پشت سرش رو نگاه کنه. انگار هیچ دلیلی واسه هیچ کاری نداره. چرا اینقدر تنهاییش دردناکه؟ دارم عذاب میکشم. و بازم تنها فکرم همون مرد ژندهپوش اونور خیابونه!
5:45. به پارک میرسم. اون فقط ازش رد میشه. " همه فرار میکنن..." نور آبیِ تیره جاش رو به یه رنگ خاص و زیبا داده. یه رنگ که انگار هوا ابریه، اما صاف. انگار هوا تاریکه، اما کاملا روشن. مرد توی مسیرش محو میشه. فکر میکنم، بعدا باید ازش توی یکی از داستانام استفاده کنم. میتونم گذشتهی تاریک و دردناکشو به تصویر بکشم. چقدر استعداد تلف شده داشته. چقدر بدشانسی. خانوادهی بد. دوست های بدتر. انتخاب های داغون!
حالم از خودم بهم میخوره. انگار آدما یه جور شخصیت داستانی هستن برام. میشه همه چیزشون رو خودم تعیین کنم. از ورودی پارک رد می شم. " این جاییه که شروع شده... همینجا هم تموم می شه..." معمولا همچین آهنگ دردناکی رو گوش نمیدم. اما جایی اومدم که خیلی برام آشناس.
دقیقا وسط پارک توی یه فاصله ی پنجاه متری از هم، دو تا حوض بزرگ ساخته شده که چندین تا آبشار توشون کار گذاشته شده. همینطور دو تا مجسمه ی دلفین که اونا هم آبشارن. البته الان احتمالا دیگه کسی توجه نمیکنه که هیچوقت این آبشار ها کار نمیکنن. من یادم میاد. همه چیزِ این پارک رو یادم میاد.
بارِ اول با بابام اومدم اینجا. هیچیش شبیه الان نبود. نه چمنی. نه شهر بازی ای که کنارِ پارک ساخته شده و توش یه چرخ و فلک و چند تا وسیله ی دیگه داره. نه هیچی! اینجا یه قبرستون بود. یادمه بابام برام تعریف میکرد. جملاتش رو نه. حس جملاتش. فکر کنم پنج ساله بودم. میگفت مادرش اینجا دفن شده. من هیچوقت اون مادربزرگمو ندیدم. خوشحالم. چون گاهی یهو دلم واسه همهی کسایی که میشناسم تنگ میشه. خوبه که کمتر بشناسم. کمتر ضربه میخورم!
روی صندلی مورد علاقم نشستم. نقطهی من توی پارک.چند متر جلوتر، جدا از این زمین آسفالتی چمن ها شروع میشن. خورشید از سمت چپ خیلی آروم طلوع میکنه. " سلام؟! کسی اونجاست؟! فقط سرتو تکون بده اگه میشنوی..." سرمو تکون میدم. چمن ها هم همینطور. توی این رنگ عجیب از هوا زیر نور خورشید میدرخشن. احتمالا این مکانیه که برای خودکشی انتخاب بکنم. چرا که نه. میلیون ها بار اینجا اومدم. اونقدر که به آندازه ی همهی چمن ها حق زندگی توی اینجا رو داشته باشم. اینجا فقط یه مکان نیست. من اینجا بودم. این چیزیه که دنیا یادش میاد. من اینجا زندگی کردم.
هندزفری راستم یهو از گوشم در میاد. انگار یکی از قصد بکشدش بیرون.
+ اونقدر محو این لحظه شدی که یادت رفت پارانوید باشی. بهت امیدوار شدم!
به طرفش نگاه میکنم. یه دختر. هم قدِ من. لباس های آبی و موهای قرمزی که از زیر روسریش بیرون زدن. خب، از فواید پارک اومدن من این شد که آخرش اسکیزوفیرنیا گرفتم!
به صندلی اشاره میکنه: اجازه هست؟
سرمو تکون میدم. یکم طول میکشه به توهم عادت کنم. بالاخره وقت خوبی برای اسکیزوفرنیا شدن نیس. یعنی کلی کار داشتما. مثلا به دانشگاه برسم. یا حداقل بیشتر از این خانوادم رو ناامید نکنم.
+ تو یه دزدِ منظرهای!
- چی؟!
+ اینجا فقط وقتی اینقدر محشره که این موقع از صبح باشه. هیچ وقت دیگه از روز اینجوری نیست. تو هر روز میای و این صندلی رو میگیری. داری میدزدیش.
نمیدونم چی بگم. از ذهن من جالبتر از اینام برمیاد. مثلا دختره باید تا الان منو عاشق خودش میکرد. ممنون ذهن عزیزم! واقعا!
+ بس کن!
- چیو؟!
+ فکر کردنو دیگه!
هل میشم. بیخیال! الان لازم ندارم که عاشق یه توهم شم: تو واقعی نیستی.
میخنده. دندوناش زیر نور خورشید برق میِزنن. همینطور چشمای قهوهایش که یه جور خاصی منو مجذوب نورشون میکنن.
+ خودت واقعی نیستی جرک.
- جرک؟! کام آن! خیلی بهتر از اینا میتونسی گولم بزنی.
یه پیرمرد، که برای ورزش هر روز به اینجا میاد از کنارمون رد میشه.
+ هِی آقا! میتونین منو ببینین؟!
مرد با تعجب جواب میده: این چه شوخی ایه دخترم؟!
با یه حالت از خودراضی بهم نگاه میکنه. خب. زاییدی جناب اسکیزوفرنیک. هنوز توی واقعیتی.
+ چی گوش میدادی؟
هندزفری هارو بدون صبر برای اجازهم از گوشام درمیاره و میگذاره توی گوشش.
+ اوه. زیادی از خودت دور بودی امروز.
و هندزفری هارو در میاره.
- منظورت چیه؟
+ من تو رو میشناسم. تا وقتی داغون نشی ازین یارو گوش نمیدی.
- تو کی هستی؟
+ چه نابغهای هستیا.
- لطفا... برام توضیح بده. انگار احمقم.
+ اومدم که ببرمت.
- کجا ببری؟!
+ سرچشمه. منبع. آرامش. همونی که رویاشو نمیدیدی!
با دهن باز بهش نگاه میکنم. حتی با لبخندی که روی لباشه این حرفا واقعی به نظر میان. دستم رو میگیره. آروم نوازشش میکنه. اما فقط چون اینو میبینم میتونم بگم. به هیچ وجه دستاشو حس نمیکنم.
+ باید بدونی که اون بخشیدت. حالا فقط باید با حقیقت روبرو شی. بعد میتونیم برای همیشه ازینجا بریم.
سوالا توی ذهنم منو محکوم میکنن. اینجا چه خبره؟! سکوت. سکوت. سکوت. دختر هیچ حرفی نمیزنه. انگار درگیری های درونیم رو میشنوه. و آخر... وقتی که میخوام بهش بگم باید برم خیره توی چشمام نگاه میکنه.
+ دوست ندارم برات سختش کنم. و از طرفی لذت میبرم که الان همراه توئم تا یه قاتل اعدامی. اما وقتم کوتاهه. بیا تمومش کنیم.
گنگم. وحشتزده. بدون هیچ جور قدرتی. دستمو میگیره. بلندم میکنه. به طرف حوض های وسط پارک میریم. یه صندلی بینشون گذاشته شده ـس. و یه نفر که از دور میبینم با یه حالت بدون کنترل روش نشسته. پایین صندلی رو یه عالمه مایع قرمز رنگ که دارن کم کم تیره میشن گرفته. جلوتر میریم. اون مردی که دنبالش کردم... تا اینجا. حس تنهایی بهم هجوم میاره.
نزدیکتر. روبروش وایسادم. دستاش کلی خونِ لخته شده روی خودشون دارن. چشماش بستن. روی صندلی، کنارش، با خون نوشته شده: " اینجا تموم می شه."
به صندلی نگاه میکنم. سالهاست که اینجاست. سالهای طولانی. از روزی که اینجا یه قبرستون بوده. تکون نخورده. و میفهمم.. اولین خاطره ی من مال این صندلیِ.
مردم کم کم جمع میشن. دیگه به زمانشون عادت ندارم. به جسد زل میِزنن و جیغ میکشن. نمیدونم چرا وحشت زده نیستم. انگار رها شدم. دارم با لذت به درون یه چیز خالی می افتم.
یه دفعه همون پیرمردی که دختر باهاش حرف زده بود کنارم وایمیسه. دوست دارم اسم این مرد رو بدونم. خیلی آشناس.
- شما می شناسیدش؟
مرد اونقدر شوکه ـس که جوابی بهم نمیده. به جلو نگاه میکنم. به سایه ی پیرمردی که روی زمین جلوی پامه. سایهی من چه شکلیه؟ به دنبال سایهم میگردم. نیست! همه سایه دارن. من نه! حتی دختره ی لعنتی سایه داره. فریاد می کشم. نمی خوام حقیقت رو قبول کنم. نه نه... این غیرممکنه. من اینکارو نکردم. اینقدر جرات نداشتم.
هنوز کلی گند مونده که به زندگیم بزنم. برای این خیلی زوده. خیلی زیاد زوده. من...
دختر به طرفم میاد. روبروم وایمیسه. توی چشماش میخونم که همونیه که فکرشو میکنم. اما جوری نگام میکنه انگار عاشقمه. انگار منو میشناسه.
+ برای آدمای بد متفاوته... اما برای آدمای خوب... شبیه کساییم که بیشتر از همه دوستشون داشتن. تو عاشق این دختر بودی. کسی که نمیخواست. اما قلب ضعیفش مجبورش کرد از پیشت بره. حالا وقتشو داری دوباره باهاش باشی. لحظه ها رو تلف نکن.. بیا...
آغوشش رو باز میکنه. میتونم امنیتش رو از همین جا حس کنم. بالاخره... از سر تا پام تند می تپه... به خونم که روی صندلی نقاشی درست کرده نگاه میکنم. همه چیز یادم میاد.
و به طرف دختر میرم.