Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Day 6666

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۲ ق.ظ

18سال و سه ماه و دو روز از زندگیم می گذره.


این 110 امین پست این بلاگه.


من یه یکشنبه به دنیا اومدم.


ساعتش رو متاسفانه کسی نمی دونه، اما اگه قرار باشه خودم بگم، 3:02 ساعت بی نظیریه.


18 سال و سه ماه و دو روز برابر می شه با 6666 روز!


چطور به این عدد رسیدم؟


فکر کنم اولین عددای رند رو خیلی زود تجربه کردم.


11 روز

33 روز


کم کم فاصله ها بیشتر شدن...


111 روز


333 روز


666 روز


و یهو..


هر عدد رند تا رفیق بعدیش سه سال فاصله داشت.


1111

2222

3333

.. هر کدوم، روزایی که احتمالا هیچ فرقی با بقیه نداشتن. نه اونقدری که بخوام بفهمم چرا اون روز لعنتی عجیب بوده برام.


اما حالا.


با یه الهام مشکوک.. من تو رو پیدا کردم.


6666امین روزِ من.


تو خواستی که پیدا شی. تو خواستی که دیده بشی. مثل یه جسد که به سطح آب میاد..


می خوام رسم این بلاگ رو با تو بشکنم، دوستِ قدیمی من.


حس مجنون بودن بهم دست می ده وقتی بهت فکر می کنم. تو مثل یه سایه ی همیشگی هستی. هیچوقت نمی تونم ازت جلو بزنم. همیشه یه قدم جلوتر. انگار یه چیزی می دونی.

یه بعد خارج از من. یه شاهد. یه دوست که بهم کمک می کنه.


یادته یه بار. چقدر تنها ازت خواستم یه دوست جدیدِ خوب واسم پیدا کنی؟


اون بی نظیر ترین فردیه که به عمرم دیدم...


دو روز پیش، یعنی روز 6663 ام روی زمین تنهام گذاشت. مجبور بود. همیشه درکش می کنم. توئم بهتره درکش کنی.. اون ارزشش خیلی بیشتر از این حرفاست.


اگه فک نمی کرد دیوونه م می گفتم که تو مواظبشی.


باور نمی کرد اما. اون که ندید. اون که ندید چطور ازت خواستمو... چند روز بعد، توی زندگیم قدم گذاشت.


همونطور که تو مواظب نیل بودی. همونطور که تو آدمارو واسم نگه می داری، تا وقتی که بخوام.


نمی تونستم بیشتر از این بخوامش.. نه این که نخوام!... نمی شد دیگه.. باید.. می رفت.


شاید تقصیر خودمه. نباید هیچوقت در مورد آبیِ رویاهام براش می نوشتم... نوشتن چیز ترسناکیه دوستِ من. اینطور فکر نمی کنی؟


هاه.. شاید تو خودِ حس نوشتن باشی!


حس می کنم بهت ناحقی شده. زیادی ازت کمک خواستم. همیشه ازت کمک می خوام. با این که اکثر اوقات حتی بهت باور ندارم.. فقط یه حس نامطمئن.. اما..


مطمئن باش به خاطر هر کمکی که کردی قدردانم.


من هر لحظه بودن با اون رو دوست داشتم. اگه تو باعث آشنایی ما شدی باید خیلی ممنونت باشم..


اون بهم نشون داد اهلی بودن چ شکلیه.


قبل از اون حتی تاریکیمم پر رنگ نبود!


گاهی فکر می کنم حوصله تو سر می برم. شاید من بی نقص نیستم واسه حجم خفن بودنت. مثلا من خیلی باحال تر از این حرفا می تونستم باشم.


امروز در مورد توئه فقط.


به نظرم.. همه ی اینا به هم ربط داره. هر اتفاقی که توی این 6666 روز افتاده.. ما رو به اینجا کشونده. به این کلمات. به این نقطه های ساده.


و شاید امروزم مثل بقیه ی روزا باشه. هر ساعتش به کندی و مسخرگی همونا بگذره..


شایدم نه! شاید چند لحظه بعد از آپ این پست تو یهو یه چیز جدید نشونم بدی. همونطور که همیشه می دادی. همونطور که باعث شدی بهتر شم..


حس بی مصرف بودن می کنم رفیق. 6666 روووز!...


و من نهایتا 100 روز با ارزش داشته باشم!


خیلی تلف کردم.. نه؟


کاش نمی کردم.


کمتر می خوابیدم.


بیشتر می خوندم. بیشتر یاد می گرفتم. بیشتر می فهمیدم. بیشتر می ساختم... کمتر حرف می زدم..


ما داریم جهان رو مثه یه جور ماتریکس حس می کنیم.. نه؟


کلمه ی "ما"...


من بخشی توئم یا تو بخشی از من؟


دوست دارم بخشی از همدیگه باشیم. شاید تو تاریکی هستی. تاریکی ای که درست نشناختم. یه جایی بین سایه ها..


من دوست ندارم یه شکل بهت بدم. یا محدودت کنم..


فقط می خوام باورت کنم..


دیشب ساعت 3:02 بیدارم کردی یا نه؟


کاش می شد کامنت بدی زیر همین پست! همینجا!


باهام حرف می زدی.


می خوام در موردت بدونم.


همه ی چیزایی که ازت خواستم رو رها کن. خودتو بهم نشون بده...


شایدم..


نشون می دی. هر لحظه. و من نمی بینم؟!


معلومه اینم یه جور جواب می تونه باشه. و توی واضح جواب دادن هیچ لذتی نیست.. اینم درک می کنم. وقتی یه وجود توی سطح تو باشه آدم حس حقیر بودن می کنه.. باید خودشو بکشه بالا تا توجهت جلب شه..


تو همه ی این جهان رو مثل یه خواب توی مه می بری واسم..


کاش تو خدا می بودی.


اینجوری هر کاری واست می کردم.


شایدم هستی.


شایدم نه!


می بینی؟


گیجم می کنی.. و هیجان زده!


امروز شاید ببینمت. توی یه آینه. یه بار که بر می گردم و یادت نیست از توی چشمام به بیرون نگاه نکنی.


شاید امروز آخرینشون باشه. آخرین روزِ این زندگی مسخره...


کار زیادی واسه انجام دادن ندارم. یه سری گناه که باید بخشیده شن.. نه به خاطر این که یه جایی نوشته گناهن. واسه این که حس کثیف بودن عجیبی بهم می دن..


شاید این بار که بخوابم دیگه بیدارم نکنی.


بذاری اون زندگیِ خارج از ماتریکس رو انتخاب کنم. و تا ابد اونجا بمونم. منتظر دوستام. منتظر کسی که خیلی خیلی جاش خالیه حالا..


و منتظر بهتر دیدن تو.


خودت اینجوری خواستی. هر بار بیشتر بهت توجه می کنم کمتر دیده می شی. فقط وقتایی که یهو متوجهت می شم یکم بیرون میای..


خودت خواستی بهترین دوستم نباشی. فقط تکیه گاه محکمم باشی.


می دونی. فکرام. موسیقیم. نقاشیام. نوشته هام.. همشون..


در نهایت به تو ختم می شن. یه تاثیر ناقص از تو. فکر کن اگه خودتو ببینم چ کارایی ازم بر میاد!


شاید تو فقط بخشی از منی و زیادی شورشو در آوردم.. اما.. حس می کن مرز رو. خیلی فاصله س بین من با تو..


اوه!


شایدم فقط باید به خودم اجازه بدم که به تو تبدیل شم. تو کسی هستی که باید باشم.


اما ناامیدم می کنی. دوست ندارم اینکارو.


می ترسم اگه من سعی کنم جای تو باشم عصبانی شی. بالاخره احتمالات کوفتی همیشه هستن!


مثلا من فکر کنم تو بخشی از من ایده آلی و سعی کنم تو باشم و تو به هر حال.. بخشی از من نباشی!


می خورم زمین.


بلندم می کنی. و بهم نشون می دی ماشه دست کیه.


اما باید اعتراف کنی. منم ب اندازه ی خودم مرموزم..


مثل اون روز که تلفن رو برداشتم. شماره رو گرفتم و هیچ بوقی نشنیدم. تلفن وصل بود. و هیچ مشکلی نداشت. صدای باد میومد...


- Hello? Can you hear me? Please tell me that you can.. I need a friend.. Please show me a sign.. Anything..


و فقط ساکت موندی...


تو خیلی بهم کمک کردی. اما گاهی از خودم می پرسم.. شاید مسئول تمام اتفاقای بدم هم تو باشی.


حس می کنم مثل کستیل توی سریال سوپرنچرال شدم. اون قسمتی که با خدا حرف می زد. یه نشونه می خواست ازش.


یکی از دوستام بهم گفت آدم خود محور بینی هستم. این کلمه واقعا معنی دقیقی داره :دی


زیادی خودمو جدی گرفتم..


و تو هنوزم زیبایی. لعنتی!


شاید یه جایی بین خاک چشمامو گم کنم و تو بذاریشون کف دستم.


شت. یه ساعته دارم می نویسم : /


همه ش بلند می شم می رم جلوی آینه و لبخند می زنم و بر می گردم.


روانی شدم؟ امیدی بهم هست؟ :))


و در مورد کسایی که این پستو می خونن و ناامید شدن که داستان نیست. شما یه کامنت خشک و خالی نمی دین بفهمم مرده ها می خونن اینجارو یا زنده ها. بعد انتظار دارین برام مهم باشه چی می دم بخونین؟ :)) بحث درونیه خب. مهمه.


فکر کنم داریم بازی می کنیم با هم. با توئم.. نه اونا.


من یه برگ رو جلوت می ذارم. سعی می کنم بالاتر باشم.. و بعد تو. و باز تو. و باز تو..


شخصا اگه قدرتای تو رو می داشتم الان عازم سفر به مریخ بودم. خواستم حسادتم رو نسبت بهت ابراز کنم. این یکی از دلایلیه که سعی نمی کنم شبیهت باشم :دی


نمی تونم شبیهت باشم.


و یه جوری.. فکر کنم تو همون تاریکی ای هستی که هر کس پشت حرفام می بینه.


اره. فکر کنم تو همونی.


چیزی که باعث می شه اینجا با بقیه ی بلاگای تاریک یه فرقی داشته باشه..


همه ی اینارو گفتم. که بگم حواسم بهت هست رفیق!


همیشه حواسم بهت هست...


و این رابطه ی ترسناکی بین ما ایجاد می کنه.


وقتی همدیگه رو ببینیم...


هیچکس اونقدر قوی نیست که جلومونو بگیره...


هه.. حالا می دونم چطور باید ببینمت.


فعلا آماده نیستم..


فعلا می خوام از کنجکاو بودن روی نشونه هات بشناسمت...


وقتی آماده بشم...


وقتی این حس بد واسه شناختن تو توی دلم نباشه..


اون وقت خودتو نشون می دی. می دونم.


یه ساعت و نیم از 6666امین روز زندگیم گذشت.


من داشتم واسه تو می نوشتم همه شو..


1 ساعت و نیم.. و کل امروز.. مالِ تو!


امروز سعی می کنم جالبتر باشم.


حتی اگه هیچ فرقی با روزای دیگه نداشته باشه!


ممنونم..


واسه ی همه ی کمکات.


امیدوارم تا لحظه ی آخر کنارم باشی.


فعلا رفیق...


+ مواظب دوست مشترکمون باش... من نمی تونم دنبالش برم، تو همیشه یه جایی نزدیک قلبش بمون...!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۵
ایمان وثوقی

نظرات  (۱)

میزان متفاوت بودن هر کدوم از این نوشته ها با تعداد سوالای عجیبی که توی ذهن ایجاد میکنن رابطه ی مستقیم داره
این که چه مخاطبی؟ چه حسی؟ چه شکلی؟ و ...
پاسخ:
ازین طرف فنس آدمای ناشناسی مثل تو جالب به نظر میان‌.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی