Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خیسِ عرق نفس نفس می زد.

به زور خودشو بلند کرد که یه لیوان آب بخوره. شاید چند تا قرص خواب دیگه.

روبروی پنجره واساد و به خیابونا زل زد..

اینجور وقتا اگه به چشم هاش دقت می کردم، دنیا رو وارونه می دیدم. نور قرمز و زرد و سبز چراغایی که همش چشمک می زدن و دور می شدن..

قرص بعدی.

سوالات بی جوابی توی ذهنش داشت. گیجی به عمق استخون رسیده بود. انگار توی نزدیکترین نقطه به روحش، داشت می سوخت و گیج تر ازین حرفا بود که بفهمه.

داشتم سیگار می کشیدم. روی مبلِ جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و شبکه هارو عوض می کردم. دنیا به تخمم بود. برعکسِ جان، دوست قدیمیم، من فرار نمی کردم.. با چیزی که داشت بهم حمله می کرد روبرو شدم.. و کشتمش.

یهو فهمیدم دیگه هیچی نیست ک منو به جلو ببره. می تونی بگی هر دوتای ما تقریبا تو موقعیت مشابهی بودیم.. من خودمو بدون دلیل به جلو می کشیدم.. جان اما با تمام دلایل راه فرار رو انتخاب می کرد. 

سیگار بعدی.

روی مبل تک نفره ی کناریم نشست.

+  پاکت چندمی؟
- نشمردم.

نگاش کردم.. موهای بهم ریخته. ریشِ بلند و بدنش که به سمت چاقی می رفت. این جانی نبود ک من می شناختم.

روی مبل نشستم. دستمو بین موهام کشیدم و وسط سرمو خاروندم و بعد پاکت سیگار رو به طرفش می گرفتم.

- بسته ی چندُم؟
+ آخری بود. باید یه چیز قویتر گیر بیارم.

سیگارشُ روشن کردم و همزمان یه پک دیگه از سیگار خودم زدم. 

خونه ی جان همیشه ی خدا بوی تاریکی می داد. هیچی اونجا گرم و آشنا نبود.

- اینجوری پیش بره باید کم کم جای دزدی از بانک دنبال داروخونه ها باشیم.

لبخند زد. به پشتی مبل تکیه داد و به تلویزیون زل زد.

+ از جسی خبری نیست؟

از سیگارم عمیق ترین پک ممکن رو گرفتم.. سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و گذاشتم دود به آرومی بیاد بیرون. با چشم های محو به سقف زل زدم.. به دود ک تارش می کرد..

- اینارو بیخیال. کنسولو روشن کن یه فوتبال بزنیم.

چند ثانیه چیزی نگفت، بعد  نفسشو با تاسف بیرون داد وبلند شد و به طرف کنسول رفت.

~

دستام روی گلوش قفلن. هیچ چیزی نمی شنوم. با دستا و پاهاش سعی در نجات خودش داره.. اما نمی تونه.

چند لحظه بعد، حالا دیگه تقلا فقط یه غریضه س. نه یه امید یا راه حل. تقلای بدن برای بقای خودش..


دستشو از پشت رو شونه م می ذاره.

+ ولش کن جک..

دستام شل می شن. نمی شنوم اما حسش می کنم. نمی خوام همه چیز بشکنه.. نمی خوام هیچ جایی واسه برگشتن نذارم..

روی زمین می افته و سرفه می کنه. 

- ارزشش مرگه. خودتم می دونی جِس..

دستمو می گیره..

+ آره.. می دونم. اما اون دیگه برام مهم نیس.. بذار زنده بمونه. بعضی چیزا از مردن بدترن.. زنده موندن از مرگ بدتره.

گوشام باز می شن.. حس دوری دارم. از همه چیز. فک کنم دستام کثیفن. احتمالا آب دهن اون احمق روی دستام ریخته.. باید بشورمشون.

دستمو از بین دستای جسی در میارم. به طرف دسشویی می رم. نگاهش دنبالم می کنه. در رو باز می کنم و دستامو می شورم.

آینه ی نیمه شکسته ی روبروم می گه زیادی واسه ی من دیره. خون زیادی ریختم.

- خون زیادی ریختم جس‌.. بعضیا.. حقشون این نبود.

به چشم هام زل می زنم. جسی میاد داخل و پشت سرم وایمیسه.

آرومه.. می تونم آرامششو لمس کنم.. 

مثل لحظه های آخر آرومه. مثل وقتی بهم گفت جان رو کشتن. وقتی بهم گفت اون کثافت با خودش چیکار کرده. می دونست چی می شه. می دونست همه چی تموم شده. دیگه نیازی به استرس الکی نبود.. نیاز به زجر کشیدن.. 

می دونست دیگه تو سایه ها نمی مونم.

بعضی آدما مثه یه برنامه ی کامپیوترن.. بی مکث جواب اعمال رو می دن. پیچیده نیستن، فقط.. احساساتین.

هر چقدرم سخت به نظر بیان..

- سعیمو کردم.. سخت بود.. نمی شد جلوشو گرفت.
+ می دونم..

به چشم هات زل می زنم.. 
معلومه ک می دونی..


- ببخشید..

نزدیک اومد.. دستاشو دورم حلقه کرد و سرشو رو شونه م گذاشت.

+ اینجا از اولم دنیای ما نبود.
- سعیمونو کردیم.. نه؟..
+ آره.. سعیمونو کردیم..
- از روزی ک فرار کردیم، خیلی راه اومدیم جس..
+ باید یکم بخوابیم.. کسی نگران نمی شه اگه یکم بخوابیم.

می چرخم.. موهای روی پیشونیش رو ناز می کنم. سرشو روی سینه م می گذاره.. صدای آژیر پلیس انگار کل شهر رو گرفته باشه‌..

چطور این همه چیز اتفاق افتاد.. باورم نمی شه.. همیشه می دونستم سرنوشت گاهی، تلو تلو می خوره و جاهای اشتباهی می افته.

اما این یکی نه. اینو نمی دیدم. وقتی که هیچ انتخابی نمونده..

- هنوز داریش؟

سرشو می بره عقب و بهم نگاه می کنه. 

+ معلومه..

گردن‌بندشو باز می کنه.. کف دستم می ذارتش..

وقتی بچه تر بودیم فرار کردیم. من یه کادیلاکِ داغون داشتم، اون یه دوربین. من چند بوکس سیگار و مشروب‌.. اون یه فلاکس قهوه..

و یه کوله پشتی آبی.

با اینا رفتیم. تا آخر هر جاده ای ک بود. هر فیلمی که دزدی و بدون بلیت توی سینماهای دور دیدیم.. هر خونه ی خرابه یا پارکی ک مجبور شدیم شبا رو تا صبح توش زنده بمونیم.

اون یه کوله پشتی داشت و یه گردن‌بند.

قبل از فرار بهم گفت بنویسم. یه چیزی بنویسم. هر چیزی..

بهم گفت باید یه چیزی باشه.. که اگه خواستیم تمومش کنیم.. بمونه. به همه بگه ما کی بودیم. به همه بگه ما تموم شدیم. مثل آخرین سیگار. آخرین قلپ از مشروب و قهوه.

مثل آخرین خداحافظی. که قرار بود آخرین باشه. اگه گذشته آروممون می ذاشت. اگه آدما یه جور دیگه می بودن. اگه دنیا دنیای ما می بود.

بغلش می کنم..

گردنبندشو توی دستم فشار می دم..

صدای دویدن سربازا رو می شنوم.. صدای نشستن هلیکوپتر.. 

+ داره بر می گرده..

- همه بر می گردیم..

دستمو می برم روی تفنگم.. 
سرشو روی سینه م فشار می دم... 

قلبم می تپه..

دست دیگه م گردن‌بند رو باز می کنه. نامه ی خودمو بر می دارم.. توی مشتم قفلش می کنم.. 

گردنبندشو دوباره روی گردنش می بندم.. سربازا می رسن.. آروم پوست تپنده ی گردنشو می بوسم..

"پلیس! تفنگتو بنداز!"
تفنگ رو با سرعت به طرفشون می گیرم.. زیادن.. زیاد تر از خستگیِ من.

بنگ بنگ

He shot me down

بنگ بنگ

I hit the ground

بنگ بنگ

That awful sound

بنگ بنگ

My baby shot me down..
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۴
ایمان وثوقی