Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بیدار شو.


زودتر از صبحای دیگه به نظر میاد. می تونست حس کنه هنوز گرمای خورشید به سرمای ضعیفِ اتاق تاریکش غلبه نکرده. لبخندِ ساده و آرامش بخشی روی لباش نقش می بنده. این صبح ها رو دوست داره. انگار زودتر بیدار شدن بهش وقت می ده که برای چند دقیقه ی کوتاه هم که شده، برای خودش بودن وقت بذاره.


این خوبه. برای دوره ای که همه باید چیزی که هستن رو فراموش کنن تا بتونن به بالای زنجیره ی غذایی برن. یه پرنده ی خوش نقش و نگار هیچوقت نمی تونه با " خودش بودن " جای عقاب رو بگیره. باید عوض شه. یکی دیگه باشه. بهتر از چیزی که هست، قوی تر از اون!


صدای قدم زدن یه نفر بیرون از اتاق زیاد متعجبش نمی کنه.. انگار هنوز تو منگیه آلپرازولام هاییه که همیشه قبل از خواب می خوره. قبلا ها چند باری بیخیال خواب شد. روز های اول براش خیلی راحت تر از قبل بودن. اما بعد..


توهم یه یارویی تو لباس های سیاه و چرمی، صورت یخ زده و پوتین های سیاهِ نظامی. چند سال بزرگتر از خودش. همیشه می دیدش. هر جایی که می رفت. گاهی حتی وقتایی که مرد سیاه پوش هیچ جایی نبود حس می کرد داره دنبال اون می ره. اسم خاصی روش نذاشت. مطمئنم احتیاجی نمی دید با اسم یه نفر مثل اونو توصیف کنه.


گاهی، اون وقتا که مرد سیاه رو دنبال می کرد، به یه کوچه ی عجیب می رسید.


کوچه ی نسبتا تنگی بود. بوی تلخ سیگار های خاموش شده و عرقِ گرم. صدای آهنگی که زمین رو حتی تا جایی که ایستاده بود می لرزوند. ته کوچه فقط یه دَر آهنی دیده می شد که همراه با لامپ نئونیِ نیمه خراب بالای سرش چشمک می زد.


اولین قدم توی اون کوچه حس عجیبی داشت. انگار میلیون ها بار اینجا بوده باشه. حتی جوی آبی که پر از ته مونده ی سیگار بود حس قدیمی ای رو ته ذهنش تداعی می کرد.


باید از اون در رد می شد. می دونین؟ باید رد می شد.


فرق زیادی با یه خواب سخت نداشت. خواب سخت.. برای اون خواب سخت خوابی بود که باید تا آخرش یه چیزیو تموم می کرد. هیولای کابوسش رو می کشت. جلوی انفجار بمبِ اتمی ای که قرار بود کل جهان رو منفجر کنه می گرفت.. یام.. دختری که عاشقش بود رو نجات می داد.


اگه قبل از درست تموم شدن خواب، بیدار می شد.. حس ناتموم بودن خیلی دردناکی تمام وجودشو می گرفت.


باید از در رد می شد.


چون این کابوسم باید تموم بشه. چون خوابا واسه اینن که باور کنی وقتی تمومش کردی. وقتی خیالت راحت شد... حالا می تونی روی تخت گرمت بیدار شی و لبخند بزنی. یه پایان بی نقص.


به در رسید. صدا کمتر شده بود؟!


سرشو روی درِ آهنی گذاشت و گوش کرد. انگار هیچ چیز زنده ای پشت اون در بیدار نباشه!


دستشو با جرات ناگهانی ای به طرف دستگیره برد. لمسش... حس کرد برق شدید و غیر قابل اجتنابی به سمتش هجوم آورده.. اما.. نمی تونست.. متوقف شه..


با قدرت بیشتر دستگیره رو چرخوند... در باز شد. مثل یک احتمال غریب که تو رو یه مرحله بالاتر می بره. اون در قرار نبود باز شه..


و ناگهان صداها متوقف شدن. سکوت...


نمی دونم تو نگاهش چی بود. ترس.. یا شوق برای چیزی که قرار بود ببینه؟ نمی خواست فرار کنه. ازین مطمئنم. نمی خواست فرار کنه.


در رو کامل باز کرد. چراغ نئونی با ناتوانی چشمک می زد. تاریکی قویتر از این حرفا بود که با نور ضعیف اون روشن شه. پشت اون در جز تاریکی هیچ چیزی وجود نداشت. نگاه توی صورتش می گفت که.. منتظره. حتی نمی تونست حسشو توصیف کنه!


و بعد..


صدای قدم های عجیبی رو شنید. نزدیک می شدن. خون با شدت از رگ های نزدیک قلبش به بیرون و داخل مکیده می شد. انگار فشار رو با تمام سلول های بدنش حس می کرد.


صورت یخیِ مرد سیاه پوش... توی تاریکیِ بی نهایت.


و سیاه پوش لبخند زد...


- خوش اومدی!


بیهوش شد... 


وقتی چند ثانیه بعد فریاد کشان توی تختش چشم هاش رو باز کرد می دونست داره دیوونه می شه. هیچ لحظه ای بعد از بیهوشیش رو یادش نمیومد. چرا فریاد می کشید؟


خواب بود؟


چرا حس بیدار شدن نداشت؟


صورتشو با انگشتای سردش لمس کرد. انگار در حال تجربه ی یه روز بی پایان باشه..


آیا واقعا وقتی سیاه پوش رو دید بیهوش شد؟


هیچ جوابی نداشت. انگار تمام مدت رو توی تاریکی نه چندان تنهای پشت اون در گذرونده باشه و حالا اینجاست. چسبیده به تخت نرمش. آماده ی خواب. باید می خوابید. نمی خواست بیشتر از این مهمون دنیایی مثل اونجا باشه!


و اینطوری بود که قرص ها شروع شدن.

روز های اول براش دوست داشتنی بودن. با ساده ترین قرص ها هم می تونست ساعت ها بخوابه. خوشحال بود که یه راه حل واسه عقب انداختن تاریکی داره. شاید تا همیشه.

گاهی وقتی چشم هاش رو می بست لحظه های نامفهومی از درد رو به یاد می آورد.. اما گیجیِ قرص ها.. خاطره ای براش باقی نمی گذاشتن.


روی تخت می شینه. پلک هاش رو به آرومی می ماله.


دنیا کم کم براش واضح تر از چند لحظه ی اول بیداری می شه. صدای قدم زدن.. حالا مثل یه گلوله ی آتشین توجهشو جلب می کنه! کسی جز اون توی این خونه زندگی نمی کنه!

پتویی که دورشه رو با سرعت به کنار می ندازه. ناگهان چشم هاش به ملافه های سفیدِ تخت می افتن.

دیگه آنچنان سفید نیستن!

لکه های تیره ی خون که کم کم به سیاهی مایل می شن.

قلبش تند می شه. نمی تونه نفس بکشه.

تلو تلو خوران به طرف درِ اتاق می ره. بی توجهی به وسایلش که با وحشی گری توی اتاق شکسته و تیکه تیکه شدن باعث می شه که پاش به سیم یه گیتار که دسته ش از بدنه جدا شده بخوره و همونجا با شدت روی زمین بیفته.

چشم هاش سیاهی می رن. نمی تونه درست ببینه. نور خورشید لعنتی کافی نیست. خورده شیشه های روی سرامیکِ کف اتاق بو پوست گونه ش فشار میارن.

سعی می کنه از دست هاش کمک بگیره.. اما نمی تونه. انگار اونقدر از ماهیچه هاش کار کشیده باشه که حالا دیگه رو به تحلیل و بی حسی می رن.

قدم های پوتین متوقف می شن.

- بیداری؟..

به طرف اتاق میاد. باید بلند شه. باید فرار کنه. باید..

چراغ رو روشن می کنه. تو ذهنش به هر روشنی ای توی جهان لعنت می فرسته.

سیاه پوش می خنده.

- اینجوری نگام نکن! تو بودی که می خواستی گذشته ت رو تیکه تیکه کنی.

به سختی به نور عادت می کنه. قرمزی خون... همه جای اتاق..

به بالای سرش میاد و کمکش می کنه بلند شه.

- شب طولانی ای بود رفیق. مطمئنم هیچوقت پشت کامپیوتر های اداره ی مسخره ت اینقدر از ماهیچه هات کار نکشیدی!

سعی می کنه تعادلشو نگه داره.

- اما باید بگم. وقتی ماجرا جدی شد.. توی وجودت یه تشنه به خون مادرزاد دیدم!

تشنه به خون؟!

با تعجب به اطرافش توی اتاق زل می زنه.

گوش. چشم. رگ. انگشت.

ناگهان متوجه تمام چیز هایی می شه که توی اتاقش به اشتباه قرار گرفتن... نه.. اون اینکارو نکرده!

- جک؟

ساکت می شم. من بیرون اتاقم. جدا از اون دو نفری که دارن همدیگه رو توی آغوش می گیرن. جدا از اون پسره ی ضعیف که دارم داشتنشو بلند بلند می خونم! بله! این فکرای منن. و این نواز ضبط شده ی شماره ی 13.

الان میام جان. لطفا بچه رو اینقدر نترسون. قتل های اول برای این جور آدما مثل یه معمای تاریک می مونن. دوست دارم تا جایی که می تونم توی معما نگهشون دارم!

همینطور.

شما.

عوضیا رو!

دکمه ی توقف رکوردر رو می زنم... و به کنار پرتش می کنم!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۷
ایمان وثوقی