Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

مانترا

شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ
زرد.

رنگی که کل شهر را معنی می کند. همه از چراغ های قدبلندی می‌آیند که هر چند قدمی نصب شده اند. شاید بخشی از من با این مکان ها تعریف شود. مکان های نیمه تاریک و طلایی.

یک پارک کوچک. روی صندلی اول می نشینم. درخت های زیادی ندارد. بیشتر مواقع اینجا مکانی است که معتاد های شهر جمع می شوند و تیله بازی می کنند. مرد بودن را نمی فهمم. انگار باید به یک چیز پایبند بود. مهم نیست چه باشد. می تواند اعتقادات مذهبی شدید در مورد خدا و یا حتی یک بازی بدرد نخور باشد. انسان ها را نمی فهمم.

به آسمان زل می زنم. سرما پوست دست و صورتم را خراش می دهد. هیچوقت از زمستان های این شهر خوشم نیامد، اما فصل بهتری هم ندارد.

چرا به اینجا آمدم؟

نمی دانم. شاید فقط چون می خواستم از اتاقم فرار کنم، دور بودن از جهانی که آنجا برای خودم ساخته ام.. فکر کنم لازمش دارم. آن دنیا دارد خسته ام می کند.

چند روز قبل، موقع خواب فهمیدم که من هیچوقت دوست داشته شدن را حس نکرده ام. نه این که نفهمم دوست داشتن چگونه است، چون حس های خود را می فهمم. اما برای دیگران، آن ها چگونه حسشان را منتقل می کنند؟ شاید برایشان تنها چند کلمه است. یا حتی یک نوع وابستگی، از آن نوع که ما به بعضی حیوانات داریم یا حتی اشیاء. که وابستگی یا عادت کردن هیچوقت معنی دوست داشتن را نمی دهد.

هوا سردتر از معمول است. در انتظار اتفاقی خاص به خیابان خالی نگاه می کنم. هیچ چیز. هیچ کس. حباب های خالی از امید. من ضربان های بی هیجان جک هستم.

ناگهان یک نور را از پشت سرم حس می کنم. برمی‌گردم. ساختمانی بلند. یکی از پنجره هایش با عجله باز مانده. هیچکس در این هوا پنجره اش را باز نمی گذارد. فردی داشته من را تماشا می کرده.

از جایم تکان نمی خورم. چند ثانیه ی ساکت. سپس دوباره سرم را بر می گردانم. فردی دوربین به دست از پنجره به من نگاه می کند. بلند می شوم. نفسش را بیرون می دهد، دود سیگار را می بینم که بی پروا در آسمان محو می شود. 

- تا حالا دنبال اتفاقی بودی که زندگی مسخرت رو عوض کنه؟

+‌ من اون اتفاق نیستم جَک.

هاه. اسمم را می داند. با دقت بیشتر به او نگاه می کنم. یک دختر، شاید هم سن من.

- واقعیتو گم کردم. تو کی هستی؟

به ساختمان نزدیک می شوم. در فاصله ای که بهترین دید را دارد می ایستد. دستانم در جیب کتم هستند. کمی عقب می رود. پک دیگری از سیگارش می گیرد. بعد جلو می آید.

+ می کِشی؟

چشم هایش را می بینم. دورشان گود شده. انگار گریه کرده. صدای دعوای افرادی را دورتر از اتاقش می شنوم.

- نه. ترک کردم.

+‌ بکِش.

سیگار را بر روی آسفالت خیابانِ کنار پارک می اندازد. هنوز روشن است. به طرفش می روم. بر می دارم. یک پک. در حالی که دود سیگار از لب هایم می زند بیرون می پرسم:

- گاهی شک می کنی اونا بچه ـن یا تو، نه؟

به داخل خانه اشاره می کنم.

+ آره.. داری سعی می کنی جالب باشی؟

می خندم. پک بعدی.

- نه.. فکر  کنم اون دوره از من گذشته.

+‌ خوبه..

- چشمات قشنگن.

می خندد: هیز! از این فاصله؟

- قشنگی رو از دور نمی شه تشخیص داد؟‌

+‌ چرا..

سیگار دیگری را در می آورد و روشن می کند.

- چند بار به پریدن از پنجره فکر کردی؟

می خندد. از آن خنده هایی که گریه ها را عقب می رانند.

+‌ همین الان داشتم تصورش می کردم..

- می گیرمت.

+‌ خودخواهی.
 

پک بعدی از سیگار. خاکسترش با باد به پرواز در می آید.

+‌ نپرسیدی ازم.

- این ک چطور اسممو می دونی؟ مهم نیست..

+ اصلا دنبال ماجراجویی نیستیا..

- نه. من طرفدار بزرگ هیجانم. فقط فک کنم.. ناشناس باشیم بهتره.

+ چرت و پرته. بیا بالا.

با تعجب به او نگاه می کنم.

+ بیا بالا. اگه بتونی بیای تو اتاقم اون موقع می فهمم فقط یکی دیگه ازونا نیستی. 

- از کیا؟

+‌ ترسوها. 

می خواهم ردش کنم. اما نمی توانم. منتظر یک اتفاق بودم. باید آن اتفاق باشم. به طرف دیوار می دوم. یک چهار چوب از کولری که دیگر در جایش نیست. دستم را به میله ها می گیرم. طبقه ی اول. دست هایم را روی یک پنجره قفل می کنم. خودم را می کشم بالا. بر روی کناره ی پنجره می ایستم. نفس نفس می زنم. هنوزم وقت برای انصراف است. اما زنده بودن را حس می کنم. بعد از سالها.

با لبخندی بر روی لب هایم به طرف میله ای که وسط دیوار بالکن اتاقش وجود دارد پرت می کنم. یک میله. تمام وزنم را آن نگه داشته. بدنم کاملا روی هواست. این بالکن اتاق اوست. با نهایت تلاش خودم را به بالای میله می رسانم.  دستم به گوشه ی بالایی دیوار بالکن می خورد. وقتی دارم دست هایم را محکم می کنم ناگهان انگشتم درد می گیرد. با سرعتی سرسام آور لیز می خورم. چشم هایم بسته می شوند.. لعنتی.. دارم می افتم..


و حسش می کنم. دست محکمش. من را گرفته. در شوکم.

+ بیا بالا! هرکول که نیستم!

با کمک او خود را به درون بالکن می اندازم. هر دو نفس نفس می زنیم. بر روی زمین دراز می کشم. او هم کنارم می افتد. سکوت. و ناگهان می زنیم زیر خنده.

- محشر بود.

سعی می کنم تکان بخورم.
 

- آخ... فک کنم  انگشتام شکستن.

و می زنم زیر خنده.

+‌ بذار ببینم.

دستم را می گیرد. صدای دعوای خانواده اش را می شنوم. طلاق. بوی غلیظ سیگار پوستر های گروه های راک. یک گیتار نه چندان قیمتی.

+ نگران نباش جک. هنوز می تونی روی گیتارت کرم بریزی.

به چشم هایش زل می زنم. نور ماه روشنشان می کند.

- خوابه نه؟

چند ثانیه با محبت و نگرانی به من نگاه می کند و بعد.. یک سیلی محکم.

+ نه. انگار خواب نیستی.

و ناگهان سیلی دیگری می زند.

+‌ درسته که من همیشه چیزای دیوونه کننده ای می خوام. دلیل نمی شه تو هم اون دیوونه ای باشی که انجامشون می ده..

و ناگهان بغلم می کند.




ادامه دارد..؟!
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۱/۰۸
ایمان وثوقی

نظرات  (۱)

falling tears ...
پاسخ:
Hope for good tears..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی