Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

13 مهر


2 روز پیش پدرم پس از یک آزمایش فهمید که سرطان ریه دارد. دکتر ها به ما گفتند که بیماری از کنترل خارج شده و هیچ درمانی برایش موجود نیست. آن ها فاصله ی زمانی یک تا دو هفته ی آینده را برای هاد شدن بیماری ـ مرگ پدرم ـ‌ پیش بینی کرده اند. آن ها اصرار داشتند که پدرم را بستری کنند، اما او این را نمی خواست. من تنها فردی هستم که با اون زندگی می کند. مادرم را در سه سالگی از دست دادم. برادر یا خواهری ندارم؛ تنها فردی که در این دنیای پیچیده می شناسم پدرم است.


من تمامی این سالها او را تبدیل به بت و قهرمان خود کرده ام. به وسیله ی او از مشکلات و دردهایم رهایی یافتم و ادامه دادم. پس می شود گفت که تصورات شخصی من از آینده وقتی که فهمیدم قرار است که تنها چیزی که دارم را از دست دهم کاملا نابود شدند.


در شوک بودم. هیچ کاری به ذهنم نمی رسید. ناگهان یاد حرف معلم ادبیاتم افتادم که می گفت نوشتن اتفاقات شوک آنها را کمتر خواهد کرد و یا حتی می شود به این وسیله آن را فراموش کرد. نمی دانم تا چه حدی می توانم بنویسم، تا بحال چیزی جز انشا هایم که برای هر کدام ساعت ها فکر کرده ام ننوشته ام. اما مجبورم این کار را بکنم. می دانم که بعد ها همین نوشته ها اثری زنده برای آرامشم خواهد بود.


16 مهر


دیروز وقتی از مدرسه آمدم پدرم را در حالی دیدم که روی زمین افتاده بود و خون سرفه می کرد. نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. دکتر ها برای آرامش و تحمل درد ها به او قرص و آمپول های مختلفی تجویر کردند. سعی می کنم به موقع آن ها را به پدرم بدهم تا حداقل درد کمتری را حس کند.


البته یک بدی برای این دارو ها وجود دارد و آن این است که خواب آورند. من تمام مدتی که او در خواب است کنارش می نشینم و حواسم با به تنفس هایش متمرکز می کنم. نمی توانم بخوابم، می ترسم در موقع غفلت من اتفاقی بیفتد.


بعد از اتفاق دیروز تصمیم گرفتم که تا مدتی به مدرسه نروم، احتمالا تا وقتی که حال پدرم ثابت بشود، گرجه فکر نمی کنم چنین اتفاقی بیفتد. اما امید داشتن که انتخاب اشتباهی نیست.


پدرم کارمند آتش نشانی بود. چهار سال پیش بازنشسته شد و تمام پولهایی که به عنوان حقوق بازنشستگی به او داده بودند را پس انداز کرد. دلیلش هم چیزی جز دانشگاه من نبود. دارو های آرامش بخش این روز ها گران و گران تر می شوند، انگار برای تسکین مصنوعی هم باید قیمت های گزاف پرداخت کرد.


اما وضعیت مالی برای من آنقدر ها هم مهم نیست. حتی نمی خواهم به مرگ پدرم فکر کنم، به اتفاقاتی که موجبش خواهد شد. در حال حاضر فقط امیدوارم که حالم پدرم خوب شود. می دانم که این حقیقت را دکتر ها با دلیل و مدرک رد کرده اند، اما نمی توانم با این سری حرف ها همه ی امیدم را کنار بگذارم. نمی دانم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد، فقط امیدوارم که روز بهتری را ببینم.


18 مهر


چند روز است که درست یا نمی توانستم از ترس بخوابم، با اگر خوابم می برد با یک شوک بیدار می شدم. به شدت خسته ام. باید تمام مدت هوشیار باشم و داروهای پدرم را به او بدهم. یا این که لباس های خونی اش را بشورم. گاهی تحمل این وضعیت سخت می شود و آرزو می کنم ای کاش قبول کرده بودم که او را در بیمارستان بستری کنند. رنگ صورتش مانند گچ است، من هم وضعیت بهتری نسبت به او ندارم.


20 مهر


عمویم پس از خبردار شدن از وضعیت پدرم سریعا خود را به پیش ما رساند، او در شهری در جنوب کشور زندگی می کند. وقتی من را دید تمام سوالاتی که در مورد پدرم داشت را فراموش کرد و از من خواست که استراحت کنم... چقدر به این موقعیت احتیاج داشتم.

از دیروز که عمویم آمده در رخت خواب بودم و استراحت می کردم. هر از گاهی بیدار می شدم و حرف های عمو و پدرم را می شنیدم که خاطرات دوران جوانیشان را مرور می کردند. آه چقدر دوست داشتم به آنها بپیوندم و داستان های پیروزی و شکستشان را بشنوم، اما باید از این فرصت برای استراحت استفاده می کردم. پس با آرامش خنده های زیبای آن ها دوباره به عالم خیال بازگشتم.

21 مهر


با صدای عمویم از خواب پریدم. فکر کردم این هم یکی از درد هایی است که در خواب به سراغ پدرم می آید. به طرف کیفم دویدم و چند عدد مسکن را برداشتم و به اتاق پدرم رفتم.

عمویم را در حالی پیدا کردم که دست پدرم را محکم گرفته و گریه می کرد. صورت پدرم سفید تر از همیشه به نظر می رسید. لبخندی زیبا آخرین حالتی بود که به صورتش به خود گرفت.

قرص ها از دستم افتاد. نمی توانستم باور کنم که او مرده است. بدنش را تکان دادم تا شاید بیدار شود. امیدوار بودم نمرده باشد. اما حقیقت در نهایت راهی برای شکست من پیدا کرد. ساعت ها گریه کردم. وقتی امبولانس جسدش را می برد به خود لعنت می فرستادم که استراحت کرده ام. به خود لعنت می فرستادم که زیر بار مسئولیت کم آّورده ام. مهم نیست که چقدر خود را لعنت کردم. او رفته بود.

22 مهر (‌ روز خاکسپاری)


با واقعیت کنار آمده ام. پدرم برای همیشه از روی زمین رفته است. پدرم همیشه کم حرف می زد، سکوت می کرد و با سکوتش قدرت درک کردن را بدست می آورد. به خاطر سکوتش بود که حرف هایش برایم ارزشمند تر از هر شعر یا داستانی بودند. فکر نمی کنم کسی جای او را برای من بگیرد، در اصل هیچکس نمی تواند جای دیگری را بگیرد. هر کس در مکان خود می تواند به برتری برسد، همین و بس. شاید عجیب باشد اما اگر کسی که به او وابسته ایم را از دست ندهیم، چگونه خواهیم فهمید که چه ارزشی برای ما داشته است؟

ممکن است خیلی از آدم ها پس از مرگ عزیزانشان جس پوچی داشته باشند. شاید در این لحظه دلشان بخواهد که به جایی بسیار دور بروند، محو شوند. اما من از این گونه آدم ها نیستم. مرگ پدرم به من نشان داد که هیچ خوبی ای نمیمیرد، نه واقعا. او به من هدفی داد که برای خوبی تلاش کنم. شایدم هم به خاطر این که پدرم به من افتخار کند. چون مهم نیست که چه اتفاقی بیفتد، خوبی های این پدر در قلب دخترش باقی خواهد ماند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۵
ایمان وثوقی

- ما توی سه مرحله وارد ساختمون می شیم. اول از همه جان حواس مامور های دربان رو پرت می کنه. این جوری تمام توجه به اون جلب می شه و ما می تونیم از پشت وارد شیم. اونجا سعی می کنیم یه دزدی ساختگی رو ایجاد کنیم، و در همین حال ربکا تمام دوربین های طبفه های بالایی رو از کار می اندازه. و بالاخره نوبت تو می شه هارولد.

همه به او نگاه می کنیم که از استرس دستان ظریف و سفیدش می لرزند و سعی دارد عرق پیشانیش را پاک کند. در یک ون نشسته ایم. روبروی ساختمان اصلی وزارت دفاع که ظاهرا مردم آن را بانک اصلی شهر می دانند.

من جان هستم. یک فرد فراموش شده. مانند همه ی افرادی که در این ون هستند و به دستورات سایمون گوش می دهند. کسی چیز زیادی در مورد او نمی داند، بعید می دانم حتی خود ما هم چیزی در مورد یکدیگر بدانیم.

هوای ون خفه است. چند لپ تاپ در حال جابجایی اطلاعات تق تق می کنند و سکوت چند لحظه ای را می شکنند.

- هارولد؟ می تونی درک کنی چه کار سختی رو دوشته؟ تو یه انتخاب داری. جنگ رو به نفع ما تموم می کنی و میلیون ها نفر دیگه می میرن یا هممون می میریم.

بالاخره با چشمان آبی رنگ و صورت رنگ پریده اش به سوی سایمون بر می گردد. هر موقعیت دیگری می بود با چنین فردی همراه نمی شدم، اما این مسئله آنقدر مهم است که نمی توانیم وقت را برای پیدا کردن یک فرد با توانایی های او هدر دهیم. 

- بله... می فهمم.

- خوبه. من نمی خوام دوباره توضیح بدم که این ماموریت زندگیه تک تک افراد دور و برتون رو تغییر می ده. ما سالهاست داریم روی این پروژه کار می کنیم و امروز،‌ همین جا نتیجه اشو می گیریم. ممکنه هممون بمیریم، اما هر چی هم شد، باید امروز این کار انجام بشه.

همه ی ما با ناراحتی سر تکان می دهیم. هیچکس از خبر این که صد در صد خواهد مرد خوشحال نمی شود، حتی یک مرده ی متحرک!

سایمون می رود بیرون تا آخرین سیگارش را بکشد،‌ حس می کنم که بیشتر از همه ی ما او به این دنیا وابسته است،‌ تا به حال نپرسیده ام خانواده ای دارد یا نه. البته، در این پروژه هیچکدام از ما خانواده ای ندارد.

فرِد بالاخره چشمانش را از روی لب تاپ سیاه رنگش بر می دارد و با نگاه پرسش آمیز از می پرسد: فکر می کنین کار کنه؟ می دونم، سالهاس که دارن روش آزمایش انجام می دن. اما واقعا چقدر احتمال داره که هممون برای هیچ فدا بشیم؟

ربکا در حالی که نفسش را از روی بی حوصلگی بیرون می دهد می گوید: نمی شه چیزی رو قطعی گفت. بهتره امید داشته باشیم اینطور شه.

فرد می خواهد سوالی دیگر بپرسد،‌ اما می فهمد که جواب تمام پرسش هایش را خود می داند، مانند همه ی ما! 

فضای ون از چیزی که فکرش را می کردم برایم زجر دهنده تر است. چه کسی دوست دارد قبل از مهم ترین ماموریت زندگیش در یک ون سفید رنگ باشد؟

جالب است. یادم میاید روزی را که در عراق به بزرگترین و اصلی ترین ساختمان طالبان حمله کردیم و تفکر من دقیقا مانند حال بود. استرسی نداشتم، فقط معذب بودم.

من یک جاسوس بین المللی بودم. مسئول مرگ بسیاری از افراد و نجات کشور از دست دشمنانی که فقط سازمان من می دانست چقدر خطرناکند.

بعد از مدتی تقریبا طولانی، اداره ی ما دیگر به من احتیاجی نداشت. پس سعی کردند هیولایی که خودشان ساخته بودند را نابود کنند. اما شکست خوردند. البته نه کاملا! بعد از این که از تله ی مرگ آن ها فرار کردم دیگر چیزی از من باقی نمانده بود. پس به جمعیت کارتن خواب های لندن پیوستم!‌

روزی که سایمون در یکی از خرابه های لندن من را پیدا کرد می دانستم احتمالا به یک فرد بی نام و نشان که آماده ی مرگ است احتیاج دارند.

تا به امروز چند ماموریت دیگر هم انجام داده ایم. هیچوقت برای آدم هایی که می کشتم دلیل نخواستم. نابود کردم و جلو رفتم، چیزی که دستورات می گفتند!‌

صدای تمام شدن بارگزاری کامپیوتر ها افکارم را به هم می زند و ذهنم را فقط برای ماموریت آماده می کنم، ماموریتی که جهان به آن احتیاج دارد. خنده دار است... سالها می شود که من جهان را با کشتن افراد بی گناه که در موقع اشتباه، در مکان اشتباه بوده اند نجات داده ام.

تنها چیزی که در مورد جاسوس بودن دوست داشتم قوانین بودند. قوانین ساده اند، از دستورات پیروی کن و وفادار باش!‌ منظورم این است که،‌ زندگی این گونه راحت است، لازم نیست تصمیم بگیری، کاری را که گفته اند را انجام می دهی و با شلیک یک گلوله کشورت را نجات خواهی داد!

فرد سایمون را صدا می زند و او پس از چند ثانیه روبروی ما، در جلوی در ون است.

- آقایون و خانم ها! بازی شروع شد!

اول از همه ربکا با حس آزادی از ون خارج می شود. من و فرد بعد از او. هارولد هم با تردید قدم به دنیای بیرون می گذارد.

من تماما مسلح هستم. ربکا با خود یک اسلحه ی تمام الکترونیک به علاوه ی تبلتِ مخصوص این گونه ماموریت ها دارد. فرد شمارش معکوس بمبی که در کوله پشتی اش است را روشن می کند. و هارولد... تنها یک فلش یو اس بی همراه خود دارد، حاصل سالها تلاش تک تک محققان و برنامه نویسان.

- هشتاد دقیقه تنها چیزیه که داریم. قبل ازین که تمام کامپیوتر ها خود به خود منفجر بشن.
این را سایمون در حالتی می گوید که به ساعت مچی گران قیمتش نگاه می کند.
- موفق باشید.
این آخرین حرفی است که از او می شنوم. من با سرعت تمام به طرف در ورودی می دوم. نگهبان ها را می بینم که در بیسیم به یکدیگر خبر می دهند. آنها دستور دارند که هر گونه مورد مشکوک را که به ساختمان نزدیک شود بررسی کنند. چه دستور کارآمدی!

من یک پالتوی بلندِ‌ نخی سیاه رنگ پوشیده ام. پوتین های سیاه نظامی.
چند لحظه بعد روبرویم یک دیوار از نگهبانان می بینم که جلوی در ورودی اصلی ساختمان ایستاده اند. همه، تفنگ هایشان را به سویم نشانه گرفته اند.
- آروم باشین رفقا. من امیدوار بودم که بدون جنگ و خونریزی وارد ساختمون بشم.

گذاشتم که نگاه سرد و بی ترسم را بررسی کنند. بعد فردی از بین آن ها که به نظر رییسشان بود گفت: خیلی آروم پالتوئت رو در بیار. 

به نظر باید با آنان به سبک دیگری مذاکره کرد، بالاخره مسیح هم این روز ها بیاید روی زمین، نمی تواند با کلمات مردم را رهایی بخشد!‌ و البته اگر پالتویم را در بیاورم آنها شاهد چندین تفنگ بسیار کشنده خواهند شد!‌
در حالی که دستانم را بالا می برم به طرفشان حرکت می کنم.
- لطفا! من فقط عجله داشتم که وارد ساختمون بشم. چیزی زیر پالتوئم ندارم. احتیاجی به این کارا نیست.
- لعنتی! خفه شو و کاری که میگیم رو بکن.
- امیدوار بودم کار به اینجاها نرسه. باشه. اینکارو می کنم.

به ساعت مچیم نگاه می کنم، مطمئن می شوم زمان مورد نظرم فرا رسیده است. پالتو را آرام در می آورم.
- بچرخ
در این لحظه صدای زنگ ساعتم در می آید و بدون مکث پالتو را به طرف آنان پرتاب می کنم. یک ثانیه بعد، قبل از این که بتوانند عکس العملی نشان بدهند چاشنی بمبِ روی پالتوئم فعال می شود و همه ی آنها یا تکه تکه شده اند و یا به طرفی پرت شده. من در فاصله ی ده متری هیچ گونه آسیبی ندیده ام!

مردم با سرعت هر چه تمام به این ور و آن ور می دوند و هر یک سعی در رهایی از این ساختمان لعنت شده را دارند.

به اطرافم نگاه می کنم. هیچ پناهگاهی در بیرون از ساختمان پیدا نمی کنم. به ناچار باید وارد این ساختمان سفید رنگ بشوم.

پس از وارد شدن یکی از میز های سیاه و سنگینی که مخصوص نگهبانان است را به کناری می کشم و به پشت آن پناه می برم.

در همین لحظه صدای پای افراد سازمان به گوشم می رسد. آن ها با سرعت به سوی من می آیند. به خودم لعنت می فرستم. جابجا کردن میزی که آن ها هر روز می بینند و سنگر گرفتن به پشت آن؟‌ اگر پرچمِ "‌من اینجا پناه گرفتم"‌ به مراتب راه بهتری برای لو دادنم ایجاد می کرد.

در این لحظه مسلسلی را از غلافی که به پشتم متصل است در می آورم و با حالتی متمایل نگاهی به راهرو ورودی می اندازم. افراد سریع اما خونسرد دارند به من نزدیک می شوند، به ساعتم نگاهی می اندازم.

امیدوارم که وقتش رسیده باشد، اما هنوز سه دقیقه مانده، تازه اگر مشکلات ممکن در راهشان را در نظر بگیرم ممکن است بیشتر طول بکشد.

پس احتیاج به خرید وقت دارم.

- من جان انگر هستم. من این بلا رو سر نگهبانای ورودی آوردم و می خوام خودم رو تسلیم کنم.

حتی یک آدم باهوش هم وقتی ببیند دشمنش می خواهد خود را تسلیم کند بی اختیار مغرور خواهد شد و در این لحظه اجازه می دهد تا دشمنش آخرین نفس های سنگینش را بکشد.

هر اسلحه ای که دارم را در می آورم و ادامه می دهم:‌ من تمام اسلحه هام رو در آوردم و آماده ام تا بلند بشم. امیدوارم هیچ جور عکس العمل عجولانه ای نبینم.

همه ی افراد متوقف شدند و یکی از آنان با بی حوصلگی گفت: جان. ما 12 نفر هستیم. هر کدوممون هم یک اسلحه ی ام. 5 داریم که به طرف جایی که هستی نشونه گرفته شده. پس بهتره هیچ کلکی در کار نباشه. حالا با دونستن این نکته می تونی بلند شی.

آرام بلند می شوم و اسلحه ها را بالا می گیرم تا فکر نکنند که من سعی در تقلب دارم.

- اسلحه هارو بنداز طرف ما.

 تفنگ ها را دانه دانه به طرفشان پرت می کنم. سومین و آخرین را نزدیک خودم می اندازم و به شکلی جلوه می دهم که انگار همه اش تصادفی بوده است.

- لعنتی... ببخشید... الان برش می دارم.

- نه نه نه... همونجا واسا و جلو نیا نزدیک نشو.

- آروم باش مرد!‌ می خوام که کارتون رو آسون تر...

صدای تیری که به میز می زند باعث می شوم حرفم را قطع کنم. او، یعنی سخن گوی آن ها صورتی خشمگین دارد. بر اساس تصور  همیشگی من کلاه ارتشی ای بر سرش نیست و به شکل عجیبی موهایش را بالا زده است.

- حالا... همین جایی که واسادی. پراهنتو در بیار و بچــ...

صدای انفجاری از پشت سرشان همه ی آنان را شوکه می کند و بدون توجه به من به عقب بر می گردند و منبع آن را تماشا می کنند!‌

من در این موقعیت خودم را قبل از این که گوش هایشان بتواند صدا های عادی را مانند قبل بشنود به طرف تفنگ مسلسلی که نزدیکتر است می اندازم.

اولین گلوله را به طرف فرد وسط که سخن گوی آنان نیز هست نشانه می روم و شلیک... صدای تیر اندازی کمی هوششان را به حالت عادی بر می گرداند اما کمی برای عکس العمل دادن دیر شده و من به سر همه ی آن افراد شلیک کرده ام!

کشتن معمولا برای من دوست داشتنی نیست، ترجیح می دهم به دست یا پا شلیک کنم تا این که مغز یک فرد را روی هوا شناور کنم. اما در این ماموریت هیچ کدام از ما نمی توانیم به گروه مقابل شانسی برای نجات بدهیم. بازی ساده ای است،‌ یا ما،‌ یا آن ها!

دلیل این که ابتدا من وارد شوم و توجه افراد را به خود جلب کنم را الان می فهمم. از طرف ورودی اصلی ساختمان، گارد ها راه های کمتر و کوچکتری برای حمله دارند. این یعنی آن ها خیلی ساده به طرف راه های کوجک کشیده شده اند و وقتی به طبقه ی هم کف برسند مهمان گلوله های ما خواهند بود.

وقتی برای تلف کردن وجود ندارد. همین حالا هم حدود 20 دقیقه گذشته است. مسلسل را به کناری می اندازم و از یکی از سریاز های مرده تفنگ ام. 5 اش را قرض می گیرم!‌ صدای آژیر را می شنوم که فقط یک معنی دارد، تا شصت دقیقه ی دیگر تمامی کامپیوتر های وزارت نابود خواهند شد.

سایمون، ربکا و فرِد را می بینم که از بین دود در می آیند،‌ اما فاصله ی نسبتا زیادی تا من دارند و البته کار آنها پشتیبانی از من نیست،‌ بلکه خودم باید تمام ورودی ها را پوشش دهم.

در سمت چپ یک آسانسور به پایین می آید و در سمت راست نیز می توانم صدای پای افراد را بشنوم که از راه پله  پایین می آیند. 

تنها ماده ی منفجره ای که دارم یک نارنجک است که به ساق پایم وصل کرده ام. نمی توانم آن را به طرف آسانسور پرت کنم چون ما برای رسیدن به طبقه های بالا به آن احتیاج داریم. پس باید آن را به موقع به طرف راه پله بیاندازم.

چند ثانیه تمامی فضا در سکوت فرو می رود و بعد آسانسور رو به روی من باز می شود!‌ هیچ چیزی در آسانسور نیست جز یک کیف که باید احمق باشید اگر نفهمید یک بمب ساعتی است!‌

من با نهایت سرعتی که ممکن است از در ورودی آسانسور دور می شوم اما موج انفجار که پایه های ساختمان بلند را به لرزه می اندازد چابک تر از من است!‌

چند دقیقه روی زمین سرامیکی و خاکستری رنگ ساختمان بیهوش می شوم. پس از مدتی درد بسیار وحشتناک پاهای سوخته ام که روی زمین کشیده می شوند بیدارم می کند. 

با تعجب می فهمم که هنوز درون ساختمان هستم. فردی با کت و شلوار سیاه رنگ من را روی زمین می کشد و به طرف چیزی که نمی توانم ببینم می برد. همین که توانستم بفهمم او - کسی که مرا روزی زمین می کشد - چه لباسی پوشیده، یکی از درد ناک تارین کار ها را انجام داده ام. با توجه به این ها، چاره ای جز انتظار کشیدن برای دیدن دلیلی که من را به این آورده، ندارم.

چند لحظه بعد پیراهنم را که تا الان به وسیله اش مرا می کشید رها می کند. سرم تا با شتاب به زمین برخورد می کند و از درد به خود می پیچم، اما هرچقدر حرکت کنم درد پاها و کمرم بیشتر خواهد شد،در این حالت فقط می توانم فریاد بکشم! 

مرد کت و شلوار پوش یک صندلی به کنارم می آورد و رویش می نشیند.

- جان... چه تصادف بزرگی که دوباره همدیگه رو می بینیم!‌

دردم کمی آرام می گیرد، بی حرکت می مانم و سعی می کنم چشمانم را باز نگه دارم تا صورت مرد را ببینم. ناگهان می فهمم چه کسی روبروی من است.

- ممکن نیست... تو باشی... خودم ... کشتمت...

- بیخیال گذشته ها جان. با تشکر از تو... امروز روزی نیست که بخوام با یاد آوری اون موقع ها خرابش کنم. 

دستانش را پایین  می آورد و دست چپ من را با حالتی دوستانه می گیرد.

- امروز... روز جشنمونه! 

همه چیز برایم گنگ به نظر می رسد. نمیتوانم هیچ چیز را درک کنم. آیا من مرده ام؟‌ اگر این طور است  چرا هنوز درد می کشم؟‌

- می تونم از نگاهت بفهمم که درد زیادی رو داری برای این که جلوی من قدرتمند جلوه کنی متحمل شدی. اما واقعا احتیاجی به این کار ها نیست. با توجه به چیزی که از دوستای عزیزت گرفتم فکر می کنم تمام بدهی هات پرداخت شده. 

بعد از گفتن این حرف فلش یو اس بی ای که متعلق به هارولد بود را به من نشان می دهد. او بهترین هکری است که تا به حال دیده ام، حتی هارولد هم نمی تواند به بخشی از توانایی های او برسد.

حالا دلیل سر خوشی اش را می فهمم. او قدرتمند ترین سلاح ممکن را در دست دارد. بدترین ویروسی که تا به حال نوشته شده. این پروژه ای بود که محققان سالهای متمادی بر رویش کار می کردند. این ویروس می تواند کنترل کامل جهان را به فردی که آن را کنترل می کند بدهد، در اصل کنترل تمامی نیروگاه های اتمی جهان.

مدت هاست که جهان دیگر قوانین قبل را ندارد. در حال حاضر حملات هسته ای چیزی معمولی به حساب می آیند به همین دلیل نیز باید متوقف شوند. این ویروس می تواند اجازه ی کنترل تمامی جنگ ها را به ما بدهد، اما همانقدر هم می تواند کشنده باشد.

سعی می کنم که حرکت کنم، اما درد امانم نمی دهد، حتی اگر می توانستم هم با این وضع قدرت مقابله با او را نداشتم.

- آه... می تونم ببینم که حتی تو این حالتم به ارباب هات وفاداری... ای کاش منم چنین سگ وفاداری می داشتم. 

نیم نگاهی به ساعتش می اندازد و ادامه می دهد:‌ خب،‌ کم کم داریم به پارتی نزدیک می شیم.

یک نفر را از بیرون صدا می زند و چند لحظه بعد سربازی همراه با یک لب تاپ به سوی ما آید.

- جالبه جان. این که وقتی حکومت دست آدم های لاشخور بیفته از چه کسایی برای اداره اش استفاده می کنن. آدم هایی مثل من که دولت های قبلی از وجودشون وحشت داشتن.

فلش را به لب تاپ وصل می کند، لب تاپی به شبکه ی اینترنتی وزارت دفاع متصل است. تنها جایی که می شود از طریق آن یک ویروس را در سطح جهانی پخش کرد!‌

فکرم مانند ساعت کار می کند. در هر صورت از این ساختمان زنده بیرون نخواهم رفت. با توجه به سوختگی های بدنم فکر نمی کنم بیشتر از یک ساعت دیگر دووام بیاورم. تنها سوالی که می ماند این است که آیا باید جهان را از دست چنین حاکمی نجات دهم یا نه.

در هر صورت من قهرمان داستان ها نخواهم بود. من همیشه یک فرد خطرناک اما قابل استفاده بودم که تاریخ انقضا داشت. اما نمی توانم بگذارم که هیولایی مانند خودم این جهان را اداره کند.

با تنها قدرتی که در بدنم باقی مانده دست هایم را به پای راستم می رسانم. او فکر می کند که از درد این گونه شده ام و توجه زیادی به من ندارد. من هم اگر چند ثانیه به رسیدن به هدفم مانده بود همین کار را می کردم.

- و بالاخره... حالا من دسترسی کامل به کل سلاح های اتمی جهان رو...

ناگهان نارنجک را می بیند که چرخ زنان به کنار پایش می رسد. 

- نه... نه... نه...

با لبخندی ساختگی به او می گویم: برو به جهنم!‌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۲ ، ۱۴:۰۲
ایمان وثوقی