Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

ساز آتشین

پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۱۷ ب.ظ

شوقی خاص در چشمان قهوه ای اش پیدا بود، شوقی که می توانستی همراه آن مانند کودکان بالا و پایین بپری و هیچ شرمی صورتت را نگیرد. با هر ضربه بر سیم های نرم سازش، انگار می خواست حرفی از درون قلبش را به تصویر بکشد، اما از کلمات محدود برای توصیفات سوزانش استفاده نمی کرد... او تلخ ترین جملات تاریخ را با ندای قلبش به اجرا می گذاشت.

مردم از هر جایی، وقتی صدای آتشین سازش را می شنیدند دوان دوان به سویش می آمدند. من از چند دقیقه قبل آنجا ایستاده بودم. البته تا قبل از دیدن او داشتم می دویدم، اما دلیلش را به کل فراموش کرده ام، فقط می دانم خبری بد شنیده بودم...

در نگاه اول، او شبیه نوازنده ای بی خانمان به نظر می رسید، اما هر لحظه که به صورتش نگاه می کردی، اصالتی را می دیدی که در هیچ جای دیگر ندیده بودی؛ چیزی فراتر از آرامش... فراتر از مرگ! دروغ نیست اگر بگویم که حس کردم در نگاهش بخشی از بزرگی خداوند را دیدم.

وقتی داشت گیتار چوبی رنگش را کوک میکرد من آنجا بودم، البته در لحظه نفهمیدم که چه هدفی از زدن پشت سر هم سیم ها و تنظیم صدایشان دارد. من می دیدم اما نمی توانستم باور کنم، حس می کردم اما نمی توانستم به آن فکر کنم... صدای ساز مقدسش که زواری در رفته تر از خیابان های این شهر داشت مرا مانند پرنده ای که بچه اش را در حال افتادن می دید هوشیار کرد. 

قطعه را به آرامی شروع کرد... چند نت ساده و سپس سکوتی چند ثانیه ای که شاید تا ابد ادامه داشت و بالاخره،‌ آوایی که در هر ثانیه بلند تر و زیباتر می شد شروع گردید. چند لحظه ی بعد صورت او را اشک ها محاصره کردند، انگار پس از سالها عزیزان از دست رفته اش را دیده است... لبانش تکان می خوردند، انگار داشت کلمات را به زبان موسیقی تبدیل می کرد... اگرچه، فکر نمی کنم کلمات چیزی بودند که می خواست بگوید. بعد از همه، کلمات محدود ترین بخش این جهان هستند که ما مجبور به استفاده از آن شده ایم...

چند دقیقه ی تمام، ما شاهد موسیقی ای بودیم که هیچ گاه در زندگی معمولیمان امکان شنیدن اش را نداشته ایم، تیری آتشین که به قلب همه ی ما ها برخورد می کرد و تاریکی های درونش را با نور شفا بخش اش روشن می ساخت.  لحظه ای که به پایان ترانه اش رسید، سکوتی سرشار از فریاد درون تمام ما ایجاد شده بود،‌ فریادی از رهایی، شوق و آرامش. سکوتی بعد از گفته شدن تمامی حقیقت ها و حرف های ناگفته که سالان سال در روحمان مبحوس شده بود. اشک های تک تک ما، همانند خود او سرازیر شده بود...

وقتی از هیپنوتیزم چند دقیقه  ای او در آمدم، حس سنگینی ای که سالها بر سرم حکم فرما بود از بین رفت، انگار که او، من و همه ی افراد اطرافم را از گناهان زمینی پاک گردانده بود. انگار تمامی این سال ها مرده بودیم و در این لحظه، با ترانه ای از درون قلبمان بیدار شدیم. 

او... وقتی دوباره به صورتش نگاه کردم، دیگر زندگی ای در صورتش دیده نمی شد. صورتش با لبخندی زیبا به مرگ خوش آمد می گفت و دستانش اجازه می دادند ساز خوش صدایش از آغوشش در آید... عجیب بود، وقتی گیتار از دستش در آمد، شروع به سوختن کرد... سیم هایش تجزیه شدند و مانند خود او، سازش نیز به جایی بهتر از این زمان و مکان رفت. او با تقدس ما ترانه ی عمرش را به پایان رساند. هیچکس نمی تواند با دانستن چنین حقیقتی در این زمین بماند. این چنین افرادی برای زندان های مادی ساخته نشده اند، قلب هایشان داغ تر و نورانی تر از هر چیزی در این جهان است.

چند نفر روبرویم بیهوش شده بودند،‌ احتمالا از اثرات تسکین بخش موسیقی بود... من اولین فردی بودم که بلند شد و به طرف او رفت... برای تشکر... از روحش!

قدم هایم سریع بودند، می ترسیدم این یک رویا باشد، و اگر عجله نکنم شاید از این خواب شفاف و روشن بیدار شوم. در وسط راه،‌ صدایی ناگهانی در پشت سرم باعث شد که بچرخم و به دنبال منبعش باشم. اما تنها چیزی که توانستم ببینم دود و آتش هایی بود که انفجار در نزدیکی ما،‌ در میدان اصلی شهر، ایجاد کرده بود و با سرعتی زیاد به من نزدیک می شد... و قبل از فکر کردن، من نیز با آن نوازنده همراه شدم، به سوی مقصدی ناپیدا اما امن... حداقل قلبم این را می گفت.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۳/۲۳
ایمان وثوقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی