Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

روبروی در واسادم. 

سعی می کنم ته مونده های غرورمو جمع کنم. شاید بتونم برگردم و بدون اون به جنگیدن ادامه بدم.. 


اما این ماجرا فرق داره.

فقط یه قدم تا باختنم باقی مونده.. تا افتادنم. 

سه بار به در می کوبم. کلاه سویشرتمو می دم پایین. لباسام.. از کی تا حالا جک مونلایت مثل خلافکارای خیابونی لباس می پوشه؟


زمزمه ی های لعنتی. 


برای چند ثانیه اونقدر فضا ساکته ک یادم می ره در زدم. وقتی می خوام دستمو به جلو ببرم تا دوباره در بزنم، درب با سرعت وحشتناکی باز می شه.


تفنگش مستقیم سرمو نشونه گرفته. 


- کجای " استعفا می دم " واضح نبود برات؟


لبخند ناامیدی صورتم رو می گیره. 


- اگه می خوای یه مردو بکشی می تونی حداقل قبلش یه قهوه دعوتش کنی!


- این مرد خاص اونقدرم ارزش نداره. 


اخم می کنم. 


- به راهروی هتل رحم کن حداقل. اگه اینجارو به گند بکشی مخفی گاهت به فنا رفته. 


زل می زنه تو چشمام. سرده. مثل یخ. قرار نیست دوباره بهم اعتماد کنه. بهم گفت دفعه ی بعد ک همدیگه رو ببینیم باید مواظب خودم باشم. 


آره. 


احتمالش هست ک هر لحظه..


منو بکشه!



- تیلور! واقعا؟!

تفنگ رو دقیقا وسط ابروهام نشونه رفته.چشم هاش از لذت برق می زنن. دست یه مرد رو شونه شه. توی چشم های مرد زل می زنم وقتی دم گوش تیلور زمزمه می کنه.

- فکر کردم به اندازه ی کافی بزرگ شدی ک احتیاجی به ماسک نداشته باشی، برادر!

تیلور با لبخند دهنشو باز می کنه ک جوابمو بده، اما زمزمه های جوکر _ برادرم _ باعث می شن بزنه زیر خنده و نتونه کلمات رو ادا کنه. 

یه لحظه به احتمال شلیک گلوله وقتی داره می خنده فکر می کنم. چ مرگ بی ارزشی بشه. 

لامبورگینی جسی جلوتر از ما وایساده، متاسفانه روی سقفش چپه شده و به نظر نمیاد جسی فعلا حال به هوش اومدن داشته باشه. 

- چیز خنده داری گفتم؟ 


دست جوکر بازوی تیلور رو لمس می کنه. با لباش روی گوش تیلور صدای شلیک زو در میاره.. موهای ارغوانیش می لرزن.. و تیلور..

تیلور؟! 

عاشقشه!

نفسمو بیرون می دم. 

- خسته کننده نشد به نظرتون؟ 

بنگ!

گلوله با سرعت سرسام آوری به طرف شونه چپم میاد و.. از من رد می شه. 

خون گرم از جای گلوله بیرون میاد.

نفسم بریده می شه. 

اما. یه چیز عجیبی ته وجودم می پیچه به هم. 

* یه چیزی توی وجودته *

قلبم شروع به سرد شدن می کنه.

* توضیحش سخته * 

مثل جادوهای ساروین نیست.. انگار.. 

لعنتی.. 

پوستم. 

انرژی تمام وجودمو می گیره. یه انرژی مکنده. که همه چیز رو جذب می کنه. 

* اونا دارن در موردت حرف می زنن..  اما تو عوض شدنی نیستی * 

درد گلوله دیگه وجود خارجی نداره. نه این ک زخمم درمان شده باشه.. نه.. این یه جادو نیس. 

این ماهیت منه. 

لبخند همیشگیم رو لبام میاد. 

به طرف تیلور می رم. 

حالا من توجهشو ببشتر از جوکر.. و هرچیزی تو این دنیا جلب کردم. 

اون دختر گول جوکر رو نخورده بود. اون فقط از بازی کردن خوشش میاد‌. 

کنار می ره. 

قدمام می تونستن یه رد ابدی روی آسفالت این خیابون بذارن. 

* تنفر رو مث تاج بذار روی سرت. * 

توی چند سانتی متری برادرم به چشم هاش لبخند می زنم. 

- شرط می بندم نفهمیدی هنوز 

گلوشو می گیرم.. ناخن هام توی پوستش فرو می رن. خونش... گرمه.. 

انگار دوباره همون مامور ساده م ک از کشتن لذت می برد. 

- روانی بودن رو از من به ارث بردی داداش کوچولو. 

از روی زمین بلندش می کنم. 

* یه چیزی توی وجودته.. * 

از شدت فشار روی گلوش دست و پا می زنه. 

- تیلور؟

پشت سرمه.  داره تماشا می کنه. 

- بله رئیس

- می شه لطفا هندزفری رو بذاری توی گوشم؟

به طرفم میاد. گوشی ها رو توی گوشم فرو می کنه.. 

- مرسی. 

اما صدای جوابشو نمی شنوم. 

* تنفر رو مثل یه تاج وحشتناک بذار روی سرت 
  بگو چی هارو  تحمل می کنیم.. یا نمی کنیم!* 

پرتش می کنم به جلو. بهش حمله ور می شم. موهای بلند و بدر رنگشو توی مشتم می گیرم و سرشو به آسفالت می کوبم. محکم.. محکم تر. محکم تر! محکم تر!!

خون آسفالت رو می گیره. 

بر می گردم. به طرف تیلور می رم. برای یه لحظه شوک سرعتم باعث می شه فلج شه. فکر می کنه می خوام بکشمش. می دونه نمی تونه متوقفم کنه.

چشم هاش رو می بنده‌. با لبخند مرگ رو می پذیره. 

اما نه دختر کوچولو. فعلا هدفم واسه نابودی مشخصه. 

تفنگ رو از توی دستش می کشم بیرون و با سرعت بر می گردم. موسیقی اوج می گیره... من. عاشق. پمپاژ خونم. 

تیر اول. 


روی شونه ش. در حالی که سعی می کنه سینه خیز فرار کنه. تیر دوم. رون راستش. گردن. قلب. 

روی کمرش می شینم. خون دورشو می گیره.. 

- من همیشه منتظر یه بازی خوبم رفیق. اشتباه نکن.. فقط از بازی با کسایی ک همیشه یه بازنده بودن لذت نمی برم. بلند شدن کافیه. وقت مردنه..

دستمو روی دهنش می گیرم.. 

روی گوشش خم می شم و زمزمه می کنم :

وقت مردنه داداش کوچولو 

مغزش روی آسفالت نقاشی می کشه. 

تاریکی درونم وز وز می کنه. مزه ی خون رو می خواد. بوی خون داره دیوونه م می کنه. 

لبخند می زنم.. انگشتمو توی سوراخ سرش فرو می کنم و مغزشو با ادویه ی خون می چشم. 

چشمام از لذتش بسته می شن.. 

و وقتی بازشون می کنم.

جسی روبرومه.

ناامید. 

ناامیدیش جای گلوله روی شونه م رو می سوزونه. کاش می شد تو رو هم کشت رفیق. 


 
- باید از سازمان فرار می کردیم. 

- چه کوفتی داری می گی.

- وقتی همه چیز خراب نشده بود. بین من و تو. می دونم سرسخت بودیم و کله شق.. اما کار درست همین بود. 

ریشخند می زنه. 

- فکر می کنی اینا یه ذره هم برام مهمه؟

لبخند می زنم. 

- شاید آخرین حرفام بهت باشن. 

چشم هاش کنجکاو می شن. اما واقعیت؟.. جسی به اندازه ی کافی مسئولیت پذیر بوده.. حالا نوبت منه. دیگه نمی خوام بخشی از این باشه. 


- ببخشید. نباید میومدم. اما لازم اینارو بگم. تاریکی گول زننده س. ممکن یود این بخش از من رو فراموش کرده باشی.. بین تمام.. اتفاقایی  ک افتاد. 

لبخند می زنم. 

دستمو روی لوله ی تفنگ می ذارم. میارمش پایین. 

- زندگی مخفیانه و خفنت خوش بگذره رفیق..

بر می گردم.. کلاه رو دوباره روی سرم می ذارم.. صورتم تاریک می شه. با هر قدم دیگه چیزی نیس ک منو از افتادن نگه داره. 

هممون یه افتادن رو به خودمون بدهکاریم. 

بهتره قشنگ بیوفتیم. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۸
ایمان وثوقی