Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

من برده ی موسیقیم.

هر از گاهی می تونم اینو بلند بلند توی ذهنم بگم. من برده ی موسیقیم. برده نت هایی که به اشتباه یه ریتم جدید رو پدید میارن. برده شنیدن عبادت های خاص.
 
بر خلاف نظر جسی، دوست عزیز و کسی که نمی خواد سر به تنم باشه، این ماجرا تناقض جالبی با شغلی که دارم ایجاد می کنه.

اما خب.

اون در مورد 31 مامور سازمانی جز من و خودش حرف می زنه. و من، خب...

من خودمو با قاتلای سریالی مقایسه می کنم.

مطمئنم یه جایی از زندگیشون. همشون عاشق موسیقی شدن. ریکی رامیرز؟ اون یارو شیطان پرسته که دو سال پیش کشته شد؟ یه جایی خوندم متال گوش می کرده.

چارلز منسون. خب. این یارو که با آهنگ چرت و مسخره ش " Sick City " خیلی خوب روشن کرده ماجرارو. البته من خوشم نمیاد از شهرت یه قاتل برای فروختن سی دی هام استفاده کنم.

و بعد ازینا..

اِد گین. هر بار این اسم رو می چشم، مزه ی برف های سرد تمام وجودمو می گیره. می دونین. با این که هیچ جایی در مورد موسیقی دوست بودن اد گین ننوشته. اما من مطمئنم. از ته قلبِ تاریکم.. که این حرومزاده یه موسیقیدان به تمام معنا بوده!

چشمام رو می بندم. آخرین نت های این آهنگ. مثل نفس کشیدن روی لب کسی که بیشتر از همه عاشقشی... دیوانه کننده س.
من جهان با چشمای بسته و هدفون توی گوشم شناختم. خیلی قبل از این که به سازمان بیام. به سازمان اومدنم دقیقا دلیل شناخت عجیبم از جهان بود.

باید توی این لحظه از کسی که قبلتر از من پشت این میز نشسته بود تشکر کنیم. فکر کنم جاش روی زمین راحت تره. خونی. خون تازه. باید یه آهنگی در مورد مزه ی خون باشه. واقعا نمی خوام یه روز امتحانش کنم.

از شواهد کاملا مشخصه که من این یارو رو کشتم. لپ تاپش رو برداشتم و یه آهنگ بی نظیر که خیلی وقته نشنیدمش رو دانلود کردم. مطمئنا اگه قرار بود فقط یارو رو بکشم، اینقدر وقت واسه تلف کردن نداشتم.

همیشه ی خدا _ این تیکه کلام یکم مضحک به نظر می رسه، حتی با جدیت من! _ هیجانم رو با موسیقی کنترل می کنم. و الان.. شدیدا منتظر فرد خاصیم که قراره از اون در. از اون در سیاه رنگ بیاد تو. داخل این دفتر سفید و سیاه... و تا حدودی خونی.

بهش می گن فرشته ی مرگ. نفر بعدی توی لیستم. قاتل های مورد علاقه. اینم یه جور سرگرمیه واسه خودش.

وقتایی که سازمان بیکار می ذارتم... خب. وقتایین که هیچکس. هیچوقت. در موردش. نمی پرسه!

می دونین. مسئله دوست داشتن قاتلا نیست. من یکی دیگه ازون عجیب غریبا نیستم. من براشون یه جور احترام خاص قائلم. و یه کنجکاوی عمیق.

آهنگ تموم می شه.

لحظه ای که هدفونو به آرومی از گوشام جدا می کنم.. در با تمایلی ناخواستنی باز می شه. انگار از چیزی که قراره ببینه وحشت داره.. اما هنوزم مثل یه سگ می خواد دنبال استخون بیوفته... و گازش بگیره. من و فرشته ی مرگ.

در رو با آرامش باز می کنه. کنجکاو زل می زنم.. بیا. بیا. بیا. بیا!!

با یه لبخند لذت بخش به داخل قدم می ندازه. شمشیر تشنه ش نور آفتاب رو توی چشمام بازتاب می کنه. هیچ توجهی به جسد یاروئی که وسط اتاق افتاده نمی کنه. یه نگاه ساده فقط. انگار توی ذهنش می گه: " اوپس. باید امروزو مرخصی می گرفتی رفیق. "

بلند می شم. با احترام.

- نیک! چه افتخار غیرمنتظره ای!

هر دومون می دونیم دارم شیرینش می کنم. هر دومون منتظر هم بودیم. مثل دو تا بخش ناشناخته از یک وجود.

نیک. فرشته ی مرگ سازمان دشمنش، مدافعین، و مورد تنفر ترین فردِ سازمان خودش.. حامیان صلح. البته کلمه ی سازمان زیاد گولتون نزنه.. من و نیک هیچ ارتباطی به هم نداریم. نه دوستیم و نه دشمن.

من فقط به طور اتفاقی ای متوجه چنین اتفاق نادری شدم.

+ هیچ کس تا به حال به افتخار غیر منتظره بودن محکومم نکرده بود!

و اون لبخند زیبای طعنه آمیز. دوباره اونجاست.

دندونام رو با لذتِ یه لبخند عمیق بهش نشون می دم.

ابرومو می ندازم بالا و دستمو به طرف صندلی ای که خون دسته هاش رو گرفته اشاره می کنم.

- لطفا! بشین. کلی یادداشت داریم که باید با هم مقایسه شون کنیم رفیق.

صندلیو روبروی من می کشه. خوشحالم ازین کارش. می خوام مستقیم توی چشم هاش زل بزنم. خدایا! نمی خوام زیادی کنجکاو به نظر بیام.

لپ تاپ رو می بندم و به بیرون از پنجره ی باز، که قبلتر یکی از محافظای ساختمون رو ازش پایین پرت کردم می ندازم. به سرنوشت مشترکشون لبخند می زنم. اما لپ تاپ با اون آهنگ ارزشمندی که توی خودش حمل می کنه.. مطمئنا ارزش بیشتری از اون محافظای بی خود داره. اوه! سوتی دادم. قرار نبود بفهمین بیشتر از یه محافظ رو کشتم.

خب. گیرم انداختین!

+ دوستِ من. باید ازت تشکر کنم. امروز، هیچوقت قرار نبود تا این حد بهم خوش بگذره.

لبخند طعنه آمیزش پهن می شه.. و بعد یهو خشک و محکم. صورت یخ مانندش. زیر اون موهای لخت که یکی از چشم هاش رو به سختی به نمایش می ذارن.

صندلیشو ب جلو می کشه.

+ اما خب. می دونی که، توی کارِ ما. این سوالای مسخره مهمن. و از اونجایی که من یکی از حامیان صلح هستم..

اگه می تونستی مسخره تر از این اسم سازمانتو بگی، مطمئنا به جبهه ت شک می کردم!

- شرمنده م که حرفتو قطع می کنم. اما من بخشی از خاله بازی های شما نیستم.

هنوزم اثری از لبخند نیست. قرار نبود اینقدر جدی باشیم. حالم بهم می خوره. باعث می شه لبخندام به تنفر تبدیل شن. اگه فکر می کنه من بخشی از این سازمان های احمقانه م، خب.. دوست ندارم یه دوست به این عزیزی.. من رو اینقدر حقیر در نظر بگیره.

چند لحظه فکر. و دوباره نیشش بازه.

+ اوه. پس افتخار دیدن یکی از بازیکن های اصلیو دارم!

اگه فقط غرورم شکننده می بود. زیر بار این جمله.. خورد می شدم.

اما من هیچ غروری در مورد کسی که هستم ندارم.

- نه.. سرزنشت نمی کنم. به هیچ وجه. ما از دو تا جهان جدا و موازی ایم. دو تا جهان که هیچوقت قرار نبوده توی یه مسیر قرار بگیرن. من حتی یه ثانیه به خودم اجازه ی دیدن توهمی به این بزرگی در مقابل فردی مثل تو نمی دم. فرشته ی مرگ.. لقب هوشمندانه ای نیست. اما بالهای سیاهتو خوب به تصویر می کشه.

+ مواظب باش رفیق. دونستن زیادی خطرناکه وقتی فرد روبروت رو از حرفای دیگران شناخته باشی. مخصوصا وقتی کارت هات رو یکی یکی روی میز می ذاری.

داری تهدیدم می کنی؟

لبخندم پهن تر می شه. مطمئنم از بودن توی بخش تاریک ماه لذت نمی بری.

- اوه نه.. من همچین اشتباه غیر عقلانی ای نمی کنم. من.. خب. با نهایت احترام تو برای من. یه سرگرمی لذت بخشی. امیدوار بودم منم همچنین حسی رو بهت بدم. وگرنه.. چه فایده ای داشت هیچکدوم ازین کارا؟

به صندلی تکیه می ده. مطمئنم منم سرگرمش می کنم. ما آدمایی هستیم که سر دلقک های بی مزه رو قطع می کنیم.

لبخند می زنه. طعنه... چقدر خوب تو رو معنی می کنه رفیق.

+ هیچوقت به سرگرم کننده بودنت شک نکن دوستِ من.

- خواهش می کنم.

لبخندم محو می شه.

- حالا. می رسیم به بخش مورد علاقه م.

ابروهاش رو بالا می ندازه. انگار از این که مکالمه ی ما جز تعارف تیکه پاره کردن هدف دیگه ای هم داره خوشحال باشه!

- می دونی.

به بیرون نگاه می کنم. هوا داره ابری می شه.. آخرین پرتو های نور به چشمام می تابن.. چه پرتو های گرم و عزیزی.

به چشم هاش زل می زنم. تاریک و سردن.

- من به شخصه هیچوقت حاضر نیستم واسه یه خیانت مسخره 20 سال از زندگیم رو تلف کنم. همیشه کارای مهم تری واسه انجام دادن هست. در اصل. فکر کنم... هیچوقت یه آدم اونقدر برام مهم نبوده. و فرق من و تو همینجاست. یه تضاد جالب. تو به پدرت کمک کردی. و من.. خب. با دو تا گلوله ی چهار پاره پدرمو تا جهنم دوست داشتنی بدرفه کردم. اما یه جوری. هر دوتامون. یه بخشی از این تاریکی دوست داشتنی رو به ارث بردیم. ارثیه ی با ارزشی برای بخشیدن به پسرت.. اینطور فکر نمی کنی؟

لبخند می زنه. می دونه چی می خوام.

+ سوالای ممنوعه ای رو زیر زبونت می چشی دوستِ من. مطمئنی چیزی داری که در مقابلش بهم بدی؟

- مطلقا نه. اما. به هر حال. بهم نگو کنجکاو نشدی بدونی جهان من چه شکلیه.. و مهم تر ازش. خاله بازیه من چه قوانینی داره.

شمشیرشو با بی حوصلگی لمس می کنه.

لبخندش محو می شه.. دوباره.

+ من آدمایی مثل تو رو می شناسم. کنجکاویتون. فکر می کنین همه همینطورن. همه. یه سوال بدون جوابن. بی منطق. و یه جوری. شما تونستین با لطف هوش سرشارتون و دیدن پرونده ی رک و ساده ی من، به این سوال که همه ی وجود شخصی مثل من رو زیر سوال می بره پی ببرین. و حالا می خوای.. چیکار کنی دقیقا.. جَک؟ می خوای بگی من یه آدم بی منطقم که حس کرده یه خیانت باید هدف کل زندگیش باشه. و اینجوری وقتشو تلف کنه؟ من رو مثل یه سگ تصور می کنی؟ همیشه دنبال یه استخون؟ هه... من به دنبال جوابا نیستم. اینجوری.. خیلی واضحه سگِ ماجرا کیه. نه؟

ساکت می شم. زل می زنم به چشماش.

- مطمئنا. توی سطح ما. هیچ منطقی درست نیست. فقط دفاع مهمه. ضربه رو نخوردن. تغییر دادنش. و برگردوندنش به جایی که ازش اومده. کلمه ی سگ. مطمئنا کلمه ی هوشمندیه واست نیک. اول ماجرای خیانت. و حالا پرنده ی کوچولوی عزیزت.. اگه بحث اینقدر جدی نمی بود حتما می پرسیدم چرا اینقدر ازش فرار می کنی. نکنه شایعه ها درستن، تو بهش اهمیت می دی؟.. اما به هر حال. بحث خودمون.. من خوشحالم که روی سوالای بی منطق بقیه دست می ذارم.. حتی اگه لازم باشه، می دونی. شبیه تو به نظر بیام.

چند لحظه به خاطر پرنده کوچولوش سکوت می کنه. من می دونم که داری فرار می کنی..

دوباره به بازی بر می گرده. توی صورت جدی من زل می زنه. و لبخندی. که تمام وجودمو به تمسخر بگیره. " فکر می کنی برام مهمه؟ بیشتر از یه مهره ی شطرنج که هر لحظه ممکنه فداش کنی؟ "

+ و سوالی که زندگی خودتو زیر سوال می بره چی؟

طعنه از هر کلمه ش می باره.

صدای ویبره ی گوشی سازمانیم. مزاحمه.. ولی وقتم رو به اتمامه. نمی تونم تا ابد این لحظه رو کِش بدم. من با یه رقیب خیلی جالب آشنا شدم. کسی که قرار نبود بهش نزدیک بشم. همینم خیلیه!

- نیک!

بلند می شم.

- باید برام همینقدر احترام قائل بشی که سوالو ازم بپرسی.

کتم رو از روی صندلی ای که روش نشسته بودم بر می دارم. اون اما همونطور بهم زل می زنه. توی چشم هاش کد جالبی رو می خونم. داره به شکلی که می تونه منو بکشه فکر می کنه. همونطور که من میلیون ها بار به کشتن بقیه فکر کردم.. چه شباهت عجیبی داریم.

اما اون نمی تونه سوال اصلیو بپرسه. هیچوقت. من.. بسته تر از اون چیزیم که فکرش بهش برسه. من مثل یه گربه توی دنیاییم که موش ها به تمدن روی آوردن.

اون هیچوقت نمی تونه باگِ من رو حس کنه.

+ هیچوقت به اندازه ی کافی حس قدرت کردی؟

نفسم حبس می شه. لبخند بی رنگم..

+ اوه. درست همینه نه؟ کیو می خواستی نجات بدی دوستِ من؟ پرنده کوچولوی تو کی بود؟

لبخند می زنه. حالا از کارش راضیه.

همینجاست. همین نقطه. باگِ من. توی ذهنم فریاد می کشم. چطور پیداش کرد؟...

حالا..

مساوی. به نظر. میایم. بدون هیچ برتری ای. یه سطح. یه مکان. برای دو تا شیطان واقعی. نه.. مسئله قدرت نیست. مسئله خیلی بنیادی تر از این حرفاست... این که من قدرت بیشتری نسبت به اون داشته باشم. مثل مقایسه ی قدرت بدنی دو تا برادر با کلی فاصله ی سنی می مونه.

می ذارم از باختنم لذت ببره.

- شک به هوش شیطان برتریشو نسبت به تو نشون میده، درسته؟

لبخند می زنم. دوباره با شوق قبل. مثل یه برادر بزرگتر. یا شایدم کوچیکتر. هیچوقت نگفتم نیک نمی تونه منو ب همون روشی که محافظا رو حذف کردم تلفم کنه! فقط تصور کردم می تونم جلوشو بگیرم. زیادی کنجکاو بودم.

کتم رو تنم می کنم.

لبخند می زنه. بالاخره بلند می شه و روبروم می ایسته.

حالا که مساوی هستیم. می تونیم دوستای خوبی باشیم!

- انتخاب خوبیه. شمشیرتو می گم. هیچوقت از تفنگا خوشم نیومد.

درش میاره.. دستشو به تیزیش می کشه. می دونم اگه دستای بی روح خودش نبود حتما یه زخم دردناک به جا می ذاشت. اما وفادار خوبیه.

+ زایین.. دوستِ قدیمیمه.

- مطمئنم داستانای زیادی واسه گفتن دارین. اما. از شانس بدم.

گوشیمو در میارم و پیغام روی صفحه رو نشونش می دم.

- احضار شدم! می دونی چطوری کار می کنن این احمقا دیگه. تمام مدت در حال خوش گذروندنن.. و وقتی کار سخت می شه. تو رو لازم دارن.

+ بیشتر از اونی که فکرشو بکنی درکت می کنم.

و لبخندش دیگه طعنه آمیز نیست. تاریکی فقط با نور در تناقضه.. تاریکی ها متحدای خوبین. با این که همیشه..

خب.

تشنه به خون همدیگه ن!

- باعث ناامیدیه. که من و تو هیچ جوره به هم وصل نبودیم. می تونستیم دشمنای بی نظیری باشیم. بقیه ی آدما..

+ یه شطرنج از پیش باخته ن!

- شرمنده بابت.. خون و بقیه ی چیزا.

+ هیچوقت واسه کمک کردن به جهان شرمنده نباش!

می خندیم. یه طنز تاریکِ خیلی بد توی این جمله س..

که فقط ما می فهمیمش.

از کنارش رد می شم. دستمو روی شونه ش می ذارم.

- مواظب پرنده کوچولوت باش.

+ فکر می کردم هیچ کدوممون به کسی جز هدفامون اهمیت ندادیم. این خودش یه جور جواب واسه سوال بی منطق تو نیست؟

لبخند می زنم.

- بی منطقِ ما نیک.

و به طرف در می رم. دری که روش با ناخونای یکی از محافظا نوشتم.

"به دخمه ی جک خوش اومدید! "

+ یه چیزی جَک.

وقتی به چهارچوب در می رسم صداش متوقفم می کنه.

- هوم؟

+ از تفنگا متنفری. چرا چاقو نه؟

- نمی دونم. همیشه فکر می کردم یه نفر از این گزینه خیلی قبل تر از من استفاده کرده. دوست ندارم روی گهای بقیه اسکی کنم.

لبخند می زنم.


انگار باید بقیه ی امروز رو با یه جوجه هکر بگذرونم.

خب.

هیچی امروزو خراب نمی کنه!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۱
ایمان وثوقی