Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

- تو " وُ " رو می شناسی؟ 


در سرش زمزمه می شد. هر روز ده ها نفر در مورد این فرد جادویی از او می پرسیدند‌. نمی دانست چرا به سراغش می آمدند‌. بعضی حتی باور داشتند که او، خود " وُ " است، آهنگسازی ناشناس که به تازگی مورد توجه جوان های بی هدف و رویاپرداز قرار گرفته بود.


نمی دانست چه چیزی در موسیقی می تواند آنقدر مسحور کننده باشد که این همه آدم را از کار و زندگیشان بیندازد. لحظه ای دیدار با " وُ "، این چیزی بود که حاضر بودند همه چیزشان را به خاطرش بدهند.


او درک خاصی از هنر نداشت. لازم هم نبود. برعکس آن جوانک ها او باید کار می کرد تا زنده بماند. با جان و دلش. وگرنه که در این شلوغیِ بی حد و مرز گم می شد. هنر چه فایده ای داشت اگر نمی توانست شکمش را سیر کند؟ این جوان های امروزی... 


می دانست پدران و مادرانشان هر روز چه سختی هایی می کشیدند. وقتی که آنها در خواب خوش بودند می دید چگونه در ایستگاه های اتوبوس و مترو به هم می لولیدند تا به موقع سر کار برسند. و فرزندانشان؟..


در جست و جوی انسانی که تنها کرده اش یک آلبوم موسیقی بود. از نظر " جان "، " وُ " یک شیطان بی مصرف بود که می خواست نسل جوان را گمراه کند. موسیقی اش هم تعریف چندانی نداشت، نه شعری داشت که چیزی بگوید، نه صدایی زیبا. چگونه؟!.. 


چگونه اینقدر در قلب آن آدم ها رسوخ کرده بود؟ 


و چرا این داستان عجیب و مرموز به " جان " ربط پیدا کرده بود؟ چرا مردم فکر می کردند او "وُ " را می شناسد؟ 


جان تنها یک رفتگر ساده بود. از هجده سالگی، تا همین حالا که ۴۳ سال داشت. هر روز صبح زود بیدار می شد و لباس رفتگری می پوشید، به سمت پارک اصلیِ شهر می رفت و از آنجا کار خود را شروع می کرد. جارو می زد و در فکر غرق می شد. او هیچکس را نمی شناخت. نه پدری داشت و نه مادری. کودکیش را در یتیم خانه گذرانده بود، اما هیچکس او را به فرزندی قبول نمی کرد. نیازی هم به کسی نداشت. تا به سنی رسید که بتواند از آنجا برود، رفت. اولین کاری را که پیدا کرد جدی گرفت، و بعد از آن که خیالش بابت سر پناه و مستمری راحت شد دیگر شکایتی نکرد. 


تا آن روز که نامه ها شروع به آمدن کردند. 


هر نامه انگار به معشوقه ای قدیمی نوشته شده بود. آن ها از درد ها و سختی هایشان به " وُ " می گفتند. می گفتند چگونه موسیقی اش جهانشان را متحول کرده، که چند بار با هر نتش گریه کرده اند. و در انتهای نامه، در بخش پی نوشت ها، اشاره می کردند که حالا وقت آن است که لطفش را جبران کنند و کاری را که گفته است انجام دهند. " جان " باور داشت که منظورشان از جبران کردن مقدار پولی است که در هر پاکت نامه برای " وُ " فرستاده می شد. 


حدس می زد که احتمالا آدرس را اشتباه گرفته اند. چند بار اول سعی کرد نامه ها را بازگرداند تا طرفدارانش بتوانند پول را به آدرس درست بفرستند، اما آنها دوباره می نوشتند که "وُ " تاکید کرده که نامه ها و هدایا باید دقیقا به این آدرس فرستاده شوند. 


- چه احمق هایی.. 


به بسته های نامه نگاه کرد. دیگر بازشان نمی کرد. فایده ای نداشت. حالا تنها از آنها نگهداری می کرد تا شاید یک روز بالاخره سر و کله ی این جوانک احمق، "وُ " پیدا شود و بتواند تمام نامه ها و پول ها را به او بازگرداند. با تمام وجودش به این انسان ولنگار حس انزجار داشت، اما باز هم می دانست که اگر برای این پول زحمتی کشیده شده، حتما باید به صاحبش بازگردانده شود، این قانون "جان " بود. 


می دانست که یک روز، این هنرمند بیچاره از بی پولی به این در و آن در خواهد زد، و بالاخره می فهمد چه اشتباه بزرگی مرتکب شده. آن روز زنگ درِ خانه ی " جان " را خواهد زد‌. و آن روز است که " جان " صحبتی مفصل با او خواهد داشت. باید به این جوانک بگوید که دست از این کارهای بیهوده بردارد. هر کسی می تواند آهنگ بسازد، داستان بنویسد یا رویا ببافد، اما هیچکدام از آنها باعث نمی شود آینده ی نسل جوانی که در دست او افتاده به چیزی بهتر از یک جهنم ختم شود.


با این همه پول می تواند زندگیش را بسازد و دیگر با ذهن های مردم کاری نداشته باشد. خدا شر این آدم ها را از زمین کم کند. خیال های خام... خیال های خام...


- اگه یه روز جای من توی اون جهنم دره که ۱۸ سال زجر کشیدم می بودی، این خواب هارو واسه شبات نگه می داشتی..


به یاد آن روز ها افتاد. معلوم است که این هنرمند شکننده و طرفدارانش نمی دانند چه زجری در این دنیا وجود دارد. اما " جان " می دانست... 


کاش اصلا بخشی از این بازیِ احمقانه نمی بود. حالش به هم می خورد هر بار که اسم "وُ " را روی نامه ها می دید، یا می آمدند رو در رو با او در موردش حرف بزنند. انگار که "وُ " پروردگارشان باشد و "جان " پیامبری که او را می خوب می شناسد..


هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر تنفرش عمیق می شد. برای آن دیدار کذایی لحظه شماری می کرد. باید این موجود کریه را می دید. باید حرف هایش را به او می گفت. باید...


ناگهان در حجمی از شگفتی ساکت شد.


چرا به این روایت بی منطق ادامه می داد؟ بهتر نبود یک بار برای همیشه از شر این اسم خلاص شود؟ چرا منتظر دیدار با چنین احمقی بود؟ 


- اما پول هاش.. باید بهش برگردن..


خوبی ها ذره ذره از وجودش محو می شدند. دیگر اخلاقیات به چه دردی می خوردند؟ آن کثافت بشری تمام دنیای او را تصرف کرده بود. بعد از یک سال اگر اشتباها این چنین اتفاقی افتاده می بود قطعا سر و کله اش پیدا می شد، که نشد. پس قطعا این هم بخشی از نمایش مسخره بازی هایش است. این موجود مریض به هیچ چیز پایبند نیست. پولی را که با زحمت به دست آمده این چنین حیف و میل بازی هایش کرده.. و فکر کرده که "جان " اینقدر حقیر است که به صدقه های او احتیاج دارد؟!


- دیگه کافیه... کافیه!!


به نامه ها که در اتاق خوابش یک کوه عظیم درست کرده بودند نگاه کرد. می دانست باید چه کار کند. تا جایی ک می توانست نامه ها و پول ها را برداشت و به سمت حیاط خانه اش رفت. 


بدون معطلی مقداری نفت رویشان ریخت و کبریتی را روشن کرد و روی کپه ی نامه پرتاب کرد. آتش شروع به سوختن کرد. با عجله به اتاق خواب بازگشت و باز کپه ای دیگر از نامه ها را به حیاط آورد و درون آتش ریخت.


- فردا می رم قرارداد خونه رو فسخ می کنم.. می رم یه جای دیگه.. می رم یه جای دیگه.. یه شهر لعنتیه دیگه!


زمزمه می کرد و نامه های بیشتری در آتش می ریخت. زمزمه می کرد و از فرط عصبانیت اشک می ریخت‌. تمام تلاشش بعد سالها کار، بعد از سالها انسان خوبی بودن، به خاطر چند احمق تباه شده بود. تمام چیزی که می خواست آرامش بود، چیزی که این دنیا هیچ گاه به او نمی داد. چه بازی مسخره ای بود این زندگی..


اشک هایش بیشتر شدند. جلوی آتش پاهایش شل شدند. بی اختیار مجبور شد که بشیند. بشیند و زجه بزند. 


بازیِ زندگی یا بازیِ " وُ "، چه فرقی داشت؟.. این " جان "  بود که نمی خواست یاد بگیرد. تمام زندگی ای که برایش این همه زجر کشیده بود هیچ فرقی با خیالات یک هنرمند بی سر و پا نداشت... این او بود که کور شده و نمی دید.. و نمی خواست که ببیند.. 


- کاش تموم می شد.. 


و در زیر این اشک ها.. " جان خاویر " .. برای اولین بار در چهل و سه سال اخیر، واقعا هیچ چیز نمی دانست!


نمی دانست چه چیزی درست است و چه چیزی نیست. دیگر هیچ معنای برتری مثل پول یا کار یا خدا وجود نداشت. همه چیز به یک اندازه بی معنی بود.. این اعترافی بود که پسر نوجوانی قول داد روزی از زبان خودش خواهد شنید..


حالا می توانست اعتراف کند که خیلی وقت است می داند "وُ " کیست. 


آن دیدار را خوب یادش است؛


+ خسته نباشی مردِ همیشه اخمو. 

لبخندی تازه تر از زندگی روی لب های پسر بود. 


- جای من نبودی که بفهمی چرا باید توی این زندگی جدی بود!.. یه روز می رسه که بفهمی.. اون روز این سازتو می بوسی می ذاری کنار. هنوز جوونی.. هنوز نمی فهمی. خوش باش. سختیا هم میان. 


پسر روی صندلی نشسته بود و گیتار به دست به حرف های " جان " که آنجا را جارو می کرد گوش می کرد. وقتی که تمام شدند، به اطرافش نگاه کرد. نه در آسمان شیطانی می دید، نه روی زمین. پس این سختی ها کجا بودند که " جان " آنقدر مطمئن ازشان حرف می زد؟


+ شاید هم تو اشتباه می کنی. شاید تمام سختی ای که می بینی، مشکل نوع دیدنته، نه جهانت.. اما تو که حرف های من رو نمی شنوی. فکر می کنی یه مشت کلمه ی قلمبه سلمبه ن که از کتابا یاد گرفتم.. اشکالی نداره! قول می دم یه روزی یه کاری کنم که دیگه هیچوقت این دنیارو جدی نگیری. اون روز خیلی دوره... ولی میاد.. و وقتی اومد، این جملات به یادت میان و این لحظه. امیدوارم اون موقع حداقل لبخند بزنی.. وگرنه که همه ی زندگیت بی فایده بوده!


پسر بعد از آن جملات رفت.. "جان " هر صبح زود او را در پارک می دید، اما نه بعد از آن روز. آن روز به خصوص پسر فهمید هدفش چه باید باشد. تغییر چیزی که غیر قابل تغییر بود. 


و حالا...


جان روبروی آتش در برای اولین بار خوب گریه کرد. گریه کرد و خالی شد. خالی از تمام تنفر، تمام انزجاری که به دوش می کشید. دیگر نمی دانست کیست.. تنها شسته می شد و درمان.. درمان نزدیک بود. حسش می کرد. چیزی عظیم در زیر پوستش رسخ کرده بود. عشقی که تک تک آن آدم ها به " وُ " داشتند.. حالا او نیز حسش می کرد.. به راستی که لایق این عشق بود. هیچ پولی در جهان نمی توانست جای حسی که به " جان " بخشیده بود را پر کند.. 


اشک ریزان به سمت خانه رفت.. حالِ دیگری داشت. حالی خوب. حالی... شاعرانه. 


به سمت ضبط صوت کهنه اش رفت. طرفداران "وُ " اکثرا سی دی آلبومش را برای امضا می فرستادند. او صد ها نسخه از تنها آلبوم این پسر مرموز داشت‌.. اما تا به امروز هیچ گاه واقعا او را نشنیده بود..


آلبوم را پخش کرد، و کنار ضبط، روی زمین دراز کشید..


حالا پشت آن لبخند سرخوش را می دید..


حالا..


بالاخره..


می دید.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۳۵
ایمان وثوقی