Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

آسمون تیره س. چراغای مغازه ها تیک تاک مانند خاموش و روشن می شن. نورای نئونی ای که می خوان هیپنوتیزمت کنن.

باد گرم تابستونی دستشو بین موهام می کشه و سعی می کنه جلومو بگیره. کاش می شد پیدا شم، یه جایی همین دور و برا، یه جای نزدیک. نمی خوام تا اون سر دنیا دنبال توهما برم تا خودمو پیدا کنم. 

کلمات مثل یه رود در حال جریانن. می تونی منو بفهمی؟ فک کنم بتونی. باید بتونی. کلماتم مث راه رفتن اونن. 

تند راه میره اما نه روی زمین. میتونم صدای نفساشو حس کنم، دنباله ی فکر هاش. داره منو تصور میکنه؟ 

دنبالش میرم.. می خوام که دنبالش برم. شاید ته این شگفت خودمو پیدا کنم. شاید یه شکل جدید از حس رو تجربه کنم. یه چیزی که قبلا توی شهر جا گذاشتم. 

انگشتشو به دیوار خونه ها می کشه.. مثل یه روح می مونه که هیچوقت داشتن جسم رو تجربه نکرده..

زمزمه می کنم: بذار من جسمت باشم.. واسه هر دردی که دورت می کنه. 

اما اون خیلی دوره ک بشنوه. خیلی دور. فقط باید دنبالش قدم بزنم و امیدوار باشم که شاید یه لحظه جرات کنه و پشت سرشو ببینه. 



آیا تو حواس پرتی کافی ای واسه ی من نیستی؟ 

من تو رو لازم دارم. مثل یه سایه ی تاریک. تو می شی دلیلم برای همه ی این نقاشیا. می تونیم به هم کمک کنیم. یه کاری کن فراموشش کنم.. و من بهت زندگی مصنوعی ای که همیشه می خواستیو می دم. 

بیا عاشق شیم. کلماتو گم کردم. یادت نیس من هیولام؟ شایدم یاد خودم رفته. ولش کن.. حواسمو پرت کن. 

قرصای بعدی به نظر وعده ی غذایی مفیدی میان. شاید عرق سگی ای ک پشت تختم قایمش کردم به کارمون بیاد. بعدش چند تا ریتالین دیگه. می تونیم گرس هارو هم تا ته بکشیم. هر چی. هر چی بخوایم داریم ک دور شیم. نمی خوام دیگه تیغای تو استخونامو حس کنم، تو چی؟ 

گریه ت گرفته؟ 

دوزشو ببر بالاتر. حواستو پرت کن. بذار ندونیم. بذار فک نکنیم. بذا یادمون بره. بذا باور کنیم... باور کنیم واقعی ایم. 

شونه هام دارن شل می شن. خسته م. فک کنم کار امروزمون تموم شد. میتونیم بخوابیم. خواب خوبه. وقتی خوابم نمیاد اونقد روی تخت دراز میکشم ک تمام تیغای تو استخونام جیغ بکشن. بعدش دیگه نمی مونم. میرم. میرم تا دوباره خوابم بیاد.

شاید با خوابمم درگیر شدم. کی می دونه، همه ی اینا می تونه زیر سر خوابام باشه. 

ولش کن.. حواسمو پرت کن!



مثل احمقا نفس می کشی. کسی بهت اینو گفته؟ مث اون احمقایی که پشت پارک پاکت پاکت سیگار خاک می کنن. نمی دونن چه گهی دارن می خورن. تیغا رسیده به سرشون. حواسمو پرت کن لعنتی. کجایی؟ 

+ دارم میرم. 

- نمی تونی. لازمت دارم. 

+ باید برم. منتظرمن. 

- من منتظرت نمی مونم. 

+ مجبورم.. 

- هیچوقت نمی بخشمت.

+ میدونم. 

لبخند می زنم. پرت می شم.



چه چرخه ی تخمی ای نه؟ 

داریم دور خودمون می چرخیم. با همدیگه حواسمون رو پرت می کنیم. دراما می سازیم که فراموش کنیم زنده ایم. اما زندگی ینی چی؟ این چه کوفتیه که داره مارو تیکه تیکه می کنه؟ 

یه لحظه عاشقیم. یه لحظه وابسته. یه لحظه عوض می شیم. یه لحظه تنهایی خوب به نظر میاد. یه لحظه کل جهان یه حجم بی معنی از تاریکیه. چرا اینقد احمقانه جلو میره همه ش؟

کل جهان هستی روی تخمی ترین لوپ ممکن افتاده. و ما همه ش باید برقصیم. شاید بتونم این زندگیو تلف کنم. مثلا یکی دوتا ازونا رو بکشم. خیالم راحت می شه که تا ابد محدود به دستورات چرت و پرتشون نبودم. می خوام خوردشون کنم. می خوام بهشون شیطان واقعیو نشون بدم.. 


اه.. دارم چیکار میکنم...


منو یادت میاد؟

بیا بیرون با هم حرف بزنیم. من اینجام. رفیقتم. مث همیشه اینجام که بغلت کنم. همه چی درست می شه. چون من دیگه نمی رم.. هیچوقت نمی رم، خب؟ من مثل اونا نیستم. 

هی.. تو باید بیشتر از همه عاشق خودت بشی. جز خودت کیو داری؟ 

هر بار که بیدار می شیم، یه کهکشان بیدار میشه، یادته؟ چه دنیای دیوونه ای.. چه دنیای دیوونه ای جک! 

چه دنیای دیوونه ای.




بارون میاد.. از زیر پنجره ها می گذرم. روز خوبیه برای چشیدن یکم از معجون شگفت. باید چشمامو برق بندازم. اینجا لیمبوی خاکستریه منه. کی گفته حتما باید غمگین باشم؟ 

می تونم لبخند بزنم تا وقتی خاکستریا محو شن. فقط سفید بمونه.. و بعد سفید هم بره.. اون موقع آبی میمونه. قلبم مث آسمون باز می شه. مثل یه رودخونه که بالاخره بدنش رو به دریا می سپره، بدون ترس از دیگه رودخونه نبودن.. بدون ترس از فراموشی خودش. میره ک فراموش شه. میره که بخشی از دریا باشه. 

دارم خودمو پیدا می کنم؟ توی عمق این کلمات؟ چند تا نت آبی دارن نجاتم می دن.. 

- رودخونه ها وقتی به دریا می رسن دیگه رودخونه نیستن. دریاها وقتی به اقیانوس میرسن دیگه دریا نیستن. قشنگ نیس؟ همه هویتشون رو از دست میدن..

+  ولی وقتی دریا به یه رودخونه تبدیل می شه دیگه دریا نیست... 

چقد دردناک.. بیا برگردیم. دارم خودمو پیدا میکنم. 

برای عاشق بودن باید دو نفر باشن.. دو تا چیز.. دو تا نیرو. من می تونم عاشق تو باشم. با این که اجازه شو ندارم.. اما می خوام عاشقت باشم. عشقت مطمئنم می کنه. لطفا منو ازین جا ببر... حالا که پیدات کردم.. دیگه نمی خوام یه رودخونه باشم که رو به خشکی میره.. 



سوار موج می شیم. حالا بخشی از همه چیزیم. حالا خودمونو پیدا کردیم. مهم نیس چی اون بیرونه. اینجا.. همیشه خوب می مونه. تیغا توی استخونات نرم می شن و عزیز.. هیچی اضافی نیست. 

بیا با شگفت به این دنیای جدید نگاه کنیم. به آسمون که بهمون قول داده با هر نفس عمیق یه راز جدید رو بهمون میگه... همین روزاس ک پرواز کنیم..!

آب خنک موج هارو نوک انگشتای پات لمس کن.. ما همیشه همینجاییم. من و تو. تا ابد. چرا اینقد سخت می گرفتیم؟ 

خنده م میگیره.

رودخونه وقتی به دریا می رسه دیگه رودخونه نیست. دریاس!  گمونم همیشه ترسم احمقانه بوده... 

بذار تپش قلب آسمون رو بهت نشون بدم. نفستو حبس کن و..

دنبالم بیا!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۲۸
ایمان وثوقی