Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

وسط خیابونم. 

کجا می رم؟

شرط می بندم فرشته ها دوباره دور هم جمع شدن و با شگفت از اون بالا.. من رو تماشا می کنن.

می تونم زمزمه هاشونو بشنوم. 

" جک.. نزدیکه... نزدیکه.. نزدیکه..*

به آسمون زل می زنم. زمزمه هاشون واضح می شه. واضح. واضح تر. ناگهان روبروشونم.

- لعنتی!! اینا چ کوفتین!! لعنتی!

چند لحظه طول می کشه تا بفهمن چرا اینقدر خوب فکرامو می شنوم، چون.. منِ لعنتی.. اونجام!

دورم جمع می شن.. نور.. زیادیه.. دارم بیهوش می شم.. 

- دور شین لعنتیا!

عقب عقب می رم..بدناشون.. انگار.. می خوان لمسم کنن؟!!

دستاشونو میارن جلو.. به طرفم. از همه طرفم. حتی نمی تونم عقب برم!

و اولین دست پوست صورتمو لمس می کنه.. چشمام بسته می شن.. تمام وحشت فلج می شه. مثل لحظه ای ک یه مار کشنده نیش می زنه.. فقط.. خوابم میاد.



چشمامو باز می کنم.

روی لبه ی یه آسمون خراشم‌. دستامو انگار دارم پروار می کنم باز کردم و با هیجان فریاد می کشم!


حس می کنم ته قلبم.. یه چیز عجیب در حال وقوعه. انگار.. 

قبل ازین ک واسه حسم اسم بذارم از پشت بغلم می کنه و سرشو روی شونه م می گذاره.

+ با هم؟

.. انگار عاشقم؟!

- چی؟!

بر می گردم که بهش نگاه کنم و..

سر جام میخکوب می شم!!! اون.. اون.. 

با بلند ترین لبخند ممکن پرتم می کنه پایین!

اون.. صورت.. نداشت!!




روی مبل دراز کشیدم.

چشمام خیسن.. چرا گریه می کردم؟!


از جام بلند می شم. یه پنجره روبرومه.. به بیرون نگاه می کنم..

یه نفر با لباسای سیاه و کله ی مورچه مانند وسط خیابونِ روبروی خونه م واساده و شاخک هاش رو تکون می ده. 

- این چ کوفتیه!

اخم می کنم و جلوتر می رم تا از چیزی ک می بینم مطمئن شم. چشم هاش متوجه من می شن.. شاخکاش به شکل ناگهانی ای بزرگ می شن.. و تکون می خورن. انگار یه خبر مهم رو باید به همه برسونه.. 

طولی نمی کشه ک تمام خیابون رو آدمای کله مورچه ای با کت و شلوار سیاه می گیره.

- بیا بیرون جک. 

یه نور ناگهانی از آسمون به پنجره تابیده می شه.. 

- بیا بیرون و این بازیو تموم کن.

نور رو روی صورتم حس می کنم.. انگار بغلم می کنه.. شوک وجودم کم و کمتر می شه.. به طرف پنجره می رم... بازش می کنم و از خونه بیرون میام.

حالا نور دقیقا به من می تابه.. تمام وجودمو می گیره..

اونقدر زیباس ک اون آدمای سیاه پوش رو فراموش می کنم.. صدای قدماشون.. 

و یه لحظه بعد من چیزی جز چند تا تیکه گوشت بین دندوناشون نیستم.



با چشم های خیس از خواب می پرم. روی مبلم! دوباره!!

بدون مکث بلند می شم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم. سیاه پوش لعنتی، اونجاس!!

با نهایت سرعت از پنجره دور می شم و دنبال راه خروج می گردم.

و صداشو می شنوم.

" هی. جک؟! صدامو می شنوی؟!"

باید همون نور باشه، فهمیده دستش برام رو شده! دستامو روی گوشام می گیرم تا دیگه نشنومش.. اینجوری نمی تونه گولم بزنه. 

" کلاغم لعنتی! جواب کوفتیمو بده! وقت نداریم.. دارن میان.. جواب بده!"

صداشو از درونی ترین بخش وجودم می شنوم.. کلاغ، این اسم چقدر آشناس. 

- تو.. اون نور نیستی؟

" معلومه ک نه احمق! وقت توضیح ندارم. خوب گوش بده چی می گم. از در پشتی خونه برو بیرون و تا جایی ک می تونی از چراغا دور بمون. تاریکیو دنبال کن. جک؟! صدام میاد؟! تاریکی کوفتیو دنبال کن!! لعنتی! پیدام کردن "

- بیا بیرون جک.

صدای نور رو می شنوم. همه چیز داره تکرار می شه، و من می دونم نور به چی ختم می شه. 

با سرعت به طرف در پشتی می دوئم. یه خط سیاه رنگ روی چمن های حیاط کشیده شده و تا در حیاط خلوت ادامه پیدا می کنه! منظورش از تاریکیه کوفتی این بود؟!

صدای شکستن در خونه رو میشنوم.

- گه توش! 

به طرف در حیاط می دوئم و وقتی ازش رد می شم.. 

+ بالاخره! سوار شو!

توی یه ایستگاه قطارم.

صدا مال یه دختر با موهای سیاه و چشمای عجیبه.

- اگ سوار نشم چی؟

+ من جون لعنتیمو واسه تو به خطر انداختم و ازم چنین سوال چرتیو می پرسی؟ سوار شو لعنتی! قبل ازین ک جوابشو تجربه کنی!!

خب. منطقی به نظر میاد. به داخل قطار می رم.. در ها بسته می شن و حرکت می کنه. 

کله مورچه ای هارو می بینم ک چند ثانیه بعد توی مسیر ریل میان و یه چیزیو با شاخکاشون به همدیگه می گن، یه چیز مثل...

+ مثل " سروروم.. از دست دادیمش!"

بهش نگاه می کنم. با بیخیالی روی صندلی نشسته و زخم بازوش رو چک می کنه.

- از ذهن لعنتیم برو بیرون عوضی. 

با تعجب نگام می کنه. 

+ تو هنوز همه چیزو یادته؟

لبخند می زنم. 

- بهت گفتم. اونقدر خوب بازی می کنم ک حتی توئم گولشو بخوری!

+ و من دارم با تیکه ی پارچه این زخم کوفتیو می بندم؟ تو اصلا شبیه یه جنتلمن نیستی جک! 

- اوه ببخشید. 

به طرفش می رم و بازوشو لمس می کنم.. زخمش توی یه لحظه التیام پیدا می کنه.

+ هوفف.. اون کله مورچه ای ها احمقانه ترین موجودات ممکنن. 

کنارش می شینم.

- باهات موافقم. 

چند ثانیه ساکت می شیم.

بعد زمزمه می کنه:

+ حالا.. داریش؟

برای یه لحظه شک و ترس رو توی وجودش حس می کنم. پیش بینی کرده بود ک اگ من اون قدرت رو داشته باشم ممکنه کامل یه آدم دیگه باشم.

به چشم های سیاهش زل می زنم.. کلاغ دوست داشتنیه من. دیگه لازم نیست نگران هیچی باشی.

- کارتو خوب انجام دادی.. دارمش. 

+ کی می ری؟

- یکم دیگه..

دستشو روی دستم می ذاره. از توی جیب شلوارم یه خنجر رو در میارم.. 

- اینو نگه دار. اگ من برنگشتم.. با این می تونی بکشیش.

+ نه! لازمت می شه جک.. باید داشته باشیش.

- بهم اعتماد کن..

چشم هاش پشت پوسته ی اشک محو می شن.

+ نمی خوام به برنگشتنت فکر کنم لعنتی..

- هی! قرار بود روی من شرط ببندیا. 

+ و توئم قرار بود چند سال پیشم بمونی. 

اخم می کنم.

- می دونی ک می خوام.. اما اصلا می تونیم اینجوری بمونیم؟ پیدامون می کنه. چیکار کنیم؟ تا ابد تو این قطار بمونیم؟

+ پس بهتره بری. 

- این خداحافظیته؟!

و یهو بغلم می کنه..




روبروش واسادم. 

چشم هاش تو جدی ترین و متمرکز ترین حالت ممکن متوجه منن. فقط من. 

ریشخند می زنم.

- اوه لطفا بمیر! با این قیافه ی تخمیت :)) 


به طرفم قدم بر می داره. مثل یه شیر عظیم و گرسنه.. 

زمزمه می کنه:

- و آنگاه که لشکر نور پیروز شود..

می زنم زیر خنده. 

- واقعا؟! 

و یهو خنده م قطع می شه. با بلند ترین صدای ممکن فریاد می کشم:
- اینو به نامه رسون های کوفتیت بگو!

بهش حمله می کنم. با تمام قدرت پرتش می کنم روی زمین سفید و براقی ک زیر پامونه. مشتامو با سرعت سرسام آوری به صورت مسخره ش می کوبم. 

من دیگه ازت نمی ترسم.

خون زمین رو می گیره.. خون سیاهش.. اون هیچوقت اصیل نبود. مشت های بیشتر. نمی تونه متوقفم کنه.. می خوام تمام عظمتشو با مشت هام پودر کنم..

و وقتی ک مطمئنم من برنده ی این جنگم.. 

یه چیز تیز.. 

و سرد.

از قلبم رد می شه. 

خون.. طلایی.. به بیرون پاشیده می شه..

همش خیلی سریع اتفاق می افته.. لبخند رو روی صورت خونیش می بینم.. وقتی دارم سقوط می کنم.. 

همه چیز از هم می پاشه.. اون بلند می شه.. دوباره مثل یه شیر عظیم.. و من روی زمین سرد دستمو به قلبم گرفتم.. بالای سرم وایمیسن.. هر دو نفرشون..

 و..

نور و.. کلاغ.

+ دراماتیک نیس؟ جک دوست داشتنی ما..

ب طرفم خم می شه و گونه م رو ناز می کنه..

+ خداحافظ عشق من..


چشم هام رو می بندم.. بدنم خون رو به بیرون می فرسته.. حسام خشک و سفت می شن.. ناامیدی مثل یه تاریکی دوست داشتنی همه ی وجودمو میگیره..

و ناگهان متوجهش می شم. اون تمام مدت داشت تماشامون می کرد. لعنتی! حسش می کنم.. توی اوج ناامیدی..

نور واقعی رو. 

این همش یه بازی بود.. واسه فهمیدن من.. و حالا می فهمم. این همش یه بازی بود.


با سرفه های خون می خندم..

+ چیز خنده داری می بینی؟

به بالا نگاه می کنم.. 

گوششو نزدیک لبام میاره.. تمام تلاشمو می کنم ک قبل از رفتن.. بهش بگم:
- ممنون..!

و با لذت می میرم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۷
ایمان وثوقی