Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

کابوس.


کابوسای لعنتی.


هوا سرد و زخیمه. انگار یه چیزی بیشتر از خورشید لازم دارم تا گرمم کنه. پتو رو دور خودم پیچیدم و عرق می کنم اما.. خبری از گرما نیس. انگار بهش عادت کرده باشم. مثل یه بوی ناخوشآیند ک محیط رو ترک نکنه یا صداهایی ک معمولا تو سرم هستن و نادیده میگیرمشون.


دوباره خواب اونو دیدم. می افتاد. و بهش نزدیک بودم. رنگ های محو قرمز و سیاه و خاکستری به هم پیچ می خوردن و تصویرشو خیلی سخت می دیدم. اما اونجا بود. نزدیک من. 


و قبل ازین ک سرما رو کنار بزنم. قبل ازینکه دستم روز دراز کنم و از افتادن نگهش دارم. 


بیدار شدم.


ساعت دیرتر ازونه ک بهش زنگ بزنم. دیرتر ازون ک در دسترسم باشه. اما باید. بعد همه ی چیزی ک اتفاق افتاد.. شاید باید وقتی منم دارم می افتم بهش بگم..


بهتون دروغ نمی گم. بهش زنگ زدم. اما جوابی در کار نبود.


منو وارد دنیاش کرد و وقتی دید همه چیز داره رو سرش خراب می شه انداختم بیرون.. شاید واسه هر کس دیگه ای این یه فداکاری به حساب میومد. اما من؟ 


من قهرمان داستانم لعنتی. من باخت رو قبول نمی کنم..


گوشیمو می ندازم کنار. از جام بلند می شم. ساعتم نشون میده فقط ۱۰ دقیقه خواب بودم. عالیه!

توی تاریکی حس می کنم یه چیزی داره رو گردنم راه می ره. حسش می کنم. قدم هاشو. چ حشره ی متناقضی.. با دستم میگیرمش و توی مشتم زندانشو می سازم.

گمونم زندگی بدون تراژدی غیر ممکنه. و منم یکی ازون آدمای طلایی نیستم. من فقط یه آدم عادی بودم. قبل ازون حتی نمی دونستم حس زنده بودن چطوریه. و حالا نگام کن! 


حالا  می دونم مردن چ شکلیه.


آسمون فریاد می کشه.. خوشحال کننده س. بالاخره.. بارون برای روح خاکیم. 


بلند می شم. لباسامو می پوشم و قبل ازین ک کسی متوجه شه، وسط خیابونم.


رعد و برقا به جون هم می افتن. آسمونم دردای ناگفته ی خودشو داره.. منتظر می مونم. تا درداش آروم بگیرن. تا گریه کنه. 

و اولین قطره گونه مو لمس می کنه. 


رعد و برقای دیگه..  و قطره ها با سرعت سرسام آوری کار خودشونو شروع می کنن. 


باید یه جایی باشم. یه جایی دور از هر چیزی که هستم.. وگرنه منفجر می شم.


ته این خیابون.. تاریکه.. و دور. من از اینجا بودن متنفرم. 


به طرفش می دوئم. تاریکی می تونه آرومم کنه. توی جهانی ک حتی بارونش باهام موافق نیست. مشت هاش با قدرت به صورتم می خورن.. 


سرعتم بیشتر می شه.. نمی تونم صورتم و دستام رو حس کنم.. حالا بیرون هم به اندازه ی درونم سرده. رفلکشن چراغای نئونی قرمز و سبز گاهی زیر پاهام له می شن.. خراش بر می دارن و بعد دوباره آروم می گیرن.


به تاریکی می رسم. نزدیکه. حسش می کنم. وسط تاریکی مطلق. زیر بارونم. خبری از هیچ نوری نیست.. فقط منم و.. محو شدن.


+ کجا با این همه عجله رفیق؟


یه رعد و برق بالای سرمون.. نور همه جا رو می گیره. صورت خیسش رو می بینم. ما دوتا روح سرگردونیم ک تا ابد باید روبروی هم قرار بگیریم. 


- چند لحظه پیش.. می دونستم. الان. مطمئن نیستم.


گوشیش رو روشن می کنه و روبروم وایمیسه. 


+ پسر! مسیر طولانی ای رو اومدی!


- دنبالت نمی گشتم.


+ می دونم. 


لبخند.. روی صورت رنگ پریده ش. 


+ خوشحالم ک اینجایی اما!


- چرا؟


+ جراتشو نداشتم دنبالت ببام. 


- می ترسیدی دنیات رو سرم خراب شه؟


+ اره..


- نترس.. دنیای خودمو رو سرم خراب کردی.


چشماش دور می شن. شگفت و درد.. تنها چیزیه ک توشون می بینم. نمی تونم معنیشون کنم.


+ من.. نمی خواستم..


نزدیک میاد. دستشو به آرومی رو گونه م می کشه. بعد. انگار ناگهان بیدار شه. دستشو بر می گردونه داخل جیبش..


+ تو بدون من بهتر بودی. 


- همه بدون رویا و امید زندگی بهتری دارن رفیق..


نامطمئن بهم زل می زنه. 


+ فک نکنم بتونم برگردم. 


- هیچوقت نرفتی.


+ لعنت به تو و جوابات! 


لبخند می زنم.. 


- نباید گول حقه ی اول رو می خوردی. الان خیلی دیره..


+ اره..


چشم هاش از سردی به نگرانی تغییر می کنن.. اون نگاهی ک وقتی دیگه ندیدمش همه چیز برام خاکستری شد.. 

+ داری یخ می زنی!


- خودت چی؟


+ من مهم نیستم!


اخم می کنم. 


- اره خیلی سردمه مادر جان! :/


می زنه زیر خنده. 


مشتشو به قفسه ی سینه م می کوبه. 


+ خیلی بد شدی. 


- با عوضی ای مث تو گشتم!


لبخند می زنه. گوشیشو داخل جیبش می ذاره. دستش رو حس می کنم. انگشت هاش بین انگشتام جا می گیرن.. گرم تر از منه. دنیا تاریک می شه.. اما.. نه دنیایی ک داخل وجودمه. 


یه نفس عمیق می کشم.. بالاخره به بارون اجازه می دم واقعا بباره.. انگار تا اون لحظه تو مشت های گره خورده م گیرش انداخته بودم.. مثل اون حشره.. 


همونجا وایمیسیم. کنار هم. 


دیگه سرد و تاریک نیست. 


- حالا وسط سرزمینتیم آلیس. 


+ خیلی وقته اینجارو حس نکردم جناب خرگوش. 


دستمو فشار میده. 


لحظه ی.. بی نهایتیه.


اما خب. 


- صب کن بینم! 


+ شروع نکن! :/ 


- نه. واقعا. اگه می خوای بهم بگی گوشام گنده ن می تونی بدون استعاره بهم بگی :/ 


صدای بیرون دادن نفسشو می شنوم. 


+ دوباره شروع شد. 


- Phuck you! I'm not cool with being the Phucking rabbit :/ 


خب. گور بابای شما. من یه آدم عوضی واسه قانع کردن دارم. واقعا انتطار دارین ادامه بدم؟ :/


~ اینم دومیش. 



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۵۱
ایمان وثوقی