Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

اون روز بارون می بارید.

- کجایی؟

بخار نفس هاش مثل دود سیگار توی هوا پخش شد. دود سیگار یا هر دود دیگه ای، من نمی خوام بگم از سیگار خوشم میاد. صرفا دود قشنگی داره.

- نزدیکی؟

قدم هاش بین قطره های بارون به زمین خیس می خوردن، هر قدم هزار تا قطره ی جهش یافته درست می کرد. گوشی موبایل رو دم گوشش گرفته بود و سعی می کرد توی نویز های شهر صدای دوستشو بشنوه.

- نزدیک شدی بهم بگو.

فکراش با زدن دکمه ی قرمز روی گوشیش عوض شدن. حالا داشت گره های هندزفریش رو باز می کرد.

شهر زیر قطره های سرد بارون نفس می کشید. چراغ های قرمز رنگ انعکاسای قشنگی روی آسفالت می ذاشتن.

قدم زدنش شروع شد. منظم. مثل همیشه. همراه با ریتمی که انگار روحش رو تسخیر می کرد. روح خودش و روح این بارون. یه ترکیب می شدن. یه چیزی مثل نسکافه و بیسکوییت شکلاتی. اما هزار بار بهتر.

بالاخره یه نفر جلوش واساد.

- اونجا می رم.

+ بپر بالا.

سوار تاکسی شد. صندلی عقب. در رو بست و سرشو به پشتیِ صندلی چسبوند.

چشم هاش رو اما نبست. دوست داشت از شیشه ی خیس ماشین به چراغای رنگی نگاه کنه. چراغای سبز. چراغای قرمز. چراغای زرد. همشون تازه به نظر میومدن. انگار یکی سر یه معجون جادویی و سیاه رو کج کرده باشه و حالا شهر.. داشت جادو رو می مکید.

هنوز همون ریتم.

هنوز همون آهنگ.

نفس هاش عمیق شده بودن.

داشت به بیرون نگاه می کرد که فهمید راننده داره یه چیزی بهش می گه. هندزفری رو در آورد.

- بله؟

+ من باید یه جایی برم دوست من. ازت کرایه نمی گیرم. سر این چهارراه پیاده ت می کنم. شرمنده.

اخم کرد. صدای مرد می لرزید. سعی می کرد قوی باشه. آیا اجازه داشت بپرسه؟

یه صدا توی سرش جیغ کشید "‌نه!‌"

- اشکالی نداره.

و دستشو کرد توی جیبش. کرایه ی راه رو به طرف راننده گرفت.

+ گفتم که! کرایه نمی خوام.

- ولی ما نصف راه رو اومدیم. حداقل نصفش رو بگیر.

راننده قبول کرد.

چند لحظه بعد؛ دنیا از رنگ های پشت یه شیشه ی خیس به سرمای یه شب بارونی تغییر تم داد.

هیچ تاکسی دیگه ای ادامه ی راه رو نمی رفت. اما قول داده بود بره. نمی تونست حالا عقب بکشه. حتی اگه خودش دلش می خواست.

پس به قدم زدن ادامه داد.

خواننده های آهنگی که تمام مدت گوش می کرد اسپانیایی بودن. عادت داشت از اسپانیایی ها متنفر باشه. یا حداقل دلایل خوبی داشت که مسخره شون کنه. روایت های داستانیشون برای اون خیلی مضحک به نظر می رسیدن. قهرمان‌سازی هاشون، عشق هاشون، خیانت هاشون.

برای اون خیلی سخت بود که هیچ چیزیو جدی بگیره. جدی بودن محدودیت میاورد. البته اینه که جدی نبود دلیل نمی شه که بگیم شوخ بود. لحنش بیشتر شبیه یه نفر بود که هر لحظه امکان داشت بزنه زیر گریه.

و این جالبه، چون اون برای غم اینجوری آبغوره نگرفته بود.

تمام اشک هاش به خاطر گیجی بودن.

اون. تمام. مدت. گیج. بود.

ساعت داشت به 23:02 نزدیک می شد. هر چقدر جلوتر می رفت مردم کمتر می شدن. انگار به جایی می رفت که هیچ انسانی توش پا نگذاشته؛ وقتی این فکر به سرش رسید لبخند کوتاهی روی لباش اومد. دوست داشت بره جایی که هیچ آدمی نرفته. البته بعدش بنا به ذهن خود ویرانگرش باید خودشو می کشت که جایی که هیچ انسانی نرفته رو با وجود خودش کثیف کنه.

البته من فکر می کنم انسانیت اونقدرام کثیف نیست. طبیعت هیچوقت کثیف نیست. این ذهن ماس که کثیف بودن رو تعریف می کنه.

این رو هم می دونست. اما باز هم. تمام چیزی که از آدما حس می کرد کثافت بود. لجن. دود. خفگی.

دلیلش واسه سیگار نکشیدن همین بود. نمی خواست توی دود خفه شه.

قدم هاش داشتن ترک ورمی داشتن که به اونجا رسید.

روبروی خونه ی قدیمی واساده بود. داستان تازه داشت شروع می شد. سمفونیِ تازه. حس جدید.

یه ترکیب از بارون و آهنگی که می شنید و خلوتی خیابونی که توش بود. و چیزی که توی خونه منتظرش بود. و چیزی که بهش نزدیک بود.

گوشیش زنگ خورد.

- سلام.


- هر وقت نزدیک شدی بگو.

#ادامه_داره
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۶
ایمان وثوقی