Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

قلبم از شنیدن لفظ اسمش می لرزد، حتی اگر تنها آن را در ذهن مرور کنم. روحم سرشار از شوری تازه. همه ی این ها همراه با دردی خاص. که انگار زیبایش می کند.


دوست دارم ساعت ها بنشینم و از قلبم بگویم، که چگونه درد آور دوستش دارد. روحم، که چه زیبا هر لحظه به دنبال سیراب شدن از اوست.


باید کتاب های بیشتری بخوانم. شعر های بیشتری بنویسم. باید فیلم های بیشتری ببینم. نامه های بیشتری بنویسم، گرچه می دانم که مسیر طولانی رسیدنش به او، تنها نفسی کوتاه خواهد بود. باید بیشتر به چشمانش دقت کنم. به لب ها، دستان و گردنش. باید بیشتر بشناسمش. آخر با این کلمات محدودی که من می شناسم، با این نگاه نه چندان تیز بین من، چگونه می شود زیبایی خالص او را نوشت، نوشید و مرد؟!


شروع بعضی چیز ها زیباست. مانند شاهکار عمر یک نقاش پیر... می خواهی بفهمی، آخر چگونه توانسته چنین چیزی را از دل کاغذ بی رنگ بیرون بکشد؟ به آن حجم دهد؟‌

اما خدا که عمر ندارد، پیرمرد هم نیست. دوست دارم بدانم آیا او هم مشتاق است که خلقت شاهکارش را به یاد بیاورد... یا... او هم عاشق این شاهکار هست؟!

شروع خدا، شاید بین سالها دوری محو شده. شروع من با او، روزی مانند امروز بود. روزی مانند فردا. روزی بی هیچ تفاوت با بقیه. تنها از لحظه ای که او را دیدم، جهان به شکلی عجیب چرخید و مرا وارد سرزمین عجایب کرد!

تازه همراه با سازم از سالن تثاتر بیرون آمدم. هوا بارانی بود. دوستانم بر پشتم می زدند و کارم در نمایش را تحسین می کردند. آن روز ها هنوز خواب بودم. چه می دانستم موسیقی چیست!

هوا به نوعی مرا به خود کشید. مانند یک کودک که تو را برای بازی با خود می کشد، و می دانی که جز همراهی هیچ چیز دیگر را نخواهد پذیرفت.

درون خیابان های نا آشنا قدم می زدم. دوست داشتم تا جایی که می شود از خودم دور شوم. قدم زدن این کار را با من می کرد. بدنم روی زمین قرار داشت. پاهایم هم همینطور. اما ذهنم در جایی دور، بی فکر آهنگ می نواخت!

سیگاری نبودم. اما هر از گاهی یک بسته فقط برای این که داشته باشم می خریدم. به خانه که می رسیدم سیگار هایش را دور انداخته و بسته را به دیوار، جایی که ده ها بسته ی سیگار دیگر چسبیده بود محکم می کردم. هر بسته سیگار نشانه ی مناسبتی خاص بود و آن موقع یک سال می شد که شروع به جمع کردن آنها کرده بودم، هیچ گاه یادم نیامد که چرا این کار را شروع کردم، شاید تنها یک میل ساده بود. گاهی روی بعضی بسته ها متن هایی جالب نوشته می شد. این ایده که روی بسته های سیگار جمله ای زیبا ینویسند مدت ها می شد که شرکت های بزرگ تولید سیگار را برده خود کرده بود.

جملاتی مانند "‌ کسانی که سیگار نکشند هم خواهند مرد!" یا "‌ چیزی که تو را می کشد حس زنده بودن را به تو خواهد داد." که هر کسی را مجبور به امتحان آن، حداقل برای یک بار می کرد.

روبروی فروشنده، سازم را بر زمین گذاشتم و به سیگاری با طرح های زیبا و سیاه رنگ اشاره کردم. آخرین بسته از آن سیگار درون ویترین چشمک می زد، انگار آن پوشش تاریک می خواست دنیایی را روشن کند!

باران آن روز را هیچوقت نمی توانم فراموش کنم. دانه هایش آرام و درشت بودند و در خود ذره ذره نور چراغ های مغازه ها را منعکس می کردند، و وقتی به زمین می خوردند دوست داشتم تنها تماشایشان کنم. چون تمام رنگ ها در زمین می پیچید و مانند یک نقاشی این لحظه را توصیف می کرد!

کیف پولم را از جیب عقب شلوارم در می آوردم که دختری با لباس ها و مویی سیاه رنگ به درون مغازه آمد. وجودش شوکی به من وارد کرد. انگار بیدار شده باشم و غریضه ام برای نجات آماده ام کند.

به چشمانش نگاه کردم، رنگ قهوه ای خالصی را به دوش می کشیدند!

چه چیزی او را اینقدر ساده خاص می کرد؟‌ لب هایش؟ رنگ تیره ی موهای سیاهش؟ دست هایش که در نهایت غم نفس می کشیدند؟ یا خیسی لباس های تیره و گردنش؟ یا روحی که در زیر این پوست می رنجید؟

از خود سوال می پرسیدم، که فروشنده به من اشاره کرد و ساکت شد.

دختر به من نگاه کرد. انگار که دوست نداشت با من حرف بزند. از چشم هایش فهمیدم که مردی مانند تمام مرد های دیگر در من می دید. مانند کسی که قلب او را شکسته بود.

در لحظه ای که باید چشم هایش را آماده ی یک پرسش می کرد. شکایت هایش را در چشمانش شنیدم. درد هایش را. کم کم آرام شد. اما از این آرام شدن خوشش نیامد. می توانستم درک کنم، او دختری نبود که دوست داشته باشد محدود به فردی شود. حتی برای تکیه دادن روحش!

قبل از این که سوالش را بپرسد رفت. با نهایت تعجب به رد پایش که بیرون از مغازه بر زمین گِلی محو می شد نگاه کردم. نه چتری داشت، نه دلیلی برای خیس نشدن!

ار فروشنده پرسیدم:
- متوجه مکالمه تون نشدم. اون دختر چیزی از من می خواست؟

+‌ یه بسته از سیگاری که تو داری.

و حقیقت به سرم حمله ور شد. حسی بد. از خودم بدم آمد. چرا باید این بسته را می گرفتم وقتی هیچ احتیاجی به آن نداشتم. خیلی سخت فراموش کردم که او بود که از من نخواست. اما این فکر ها بی معنی بود. آن دختر، هنوز بیرون در زیر باران دور می شد. فکری به سرم رسید، خودکاری از جیبم برداشتم و بر روی سیگار چیزی نوشتم. 

به طرفش دویدم. وقتی به چند متری اش رسیدم حس کردم باران با اشک هایش معجونی تلخ را ساخته است. گریه می کرد. چند قدم جلوتر از او روبرویش ایستادم.

به چشمانم نگاه کرد. زیر یک چراغ بلند ایستاده بودیم. رنگ چشمانش مرا غرق عمق خود کرد.

با تردید دستم را بالا آوردم، انگشتانم را روی صورتش کشیدم. اشک ها و قطرات باران، آن ها را با هم از روی گونه ی چپش پاک کردم. دستم سرمای صورتش را حس می کرد و قلبم در همان سرما می سوخت!

نمی توانستم بیشتر لمسش کنم. می دانستم اگر ادامه دهم از دستش خواهم داد. دستم را پایین آوردم، از درون جیبم بسته ی سیگار را بیرون آوردم و با طرزی دوستانه روبرویش گرفتم. نوشته ام بر روی سیگار را دید. همینطور جمله ای که شرکت سیگار فروشی روی بسته چاپ کرده بود:

" با من دوست می شوی؟ "‌  

می دونم که دسته گل ها با دختری مثل تو نا آشنا هستن!

فکر کنم این کشیدن این بسته ی سیگار با تو لذت بخش تر باشه!

فکر نمی کنی؟!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۰۳:۳۱
ایمان وثوقی

تا چند ثانیه قبل نمی دانستم امروز چه روزی است. تنها به دنبال یک دلیل برای هوای طوفانی امروز می گشتم. دلایل زیادی به ذهنم رسید. می تواند سالگرد شکسته شدن قلبی باشد. لحظه ی به وجود آمدن سازی که موسیقی را متحول خواهد کرد...می توانست به دلیل تولد فردی خاص، یا برعکس... مرگ چنین شخصی باشد.. تولد چه کسانی امروز است؟ ناگاه اسم خودم را به یاد می آورم! من! امروز به دنیا آمده ام. این طوفان متعلق به من است.

مدت ها می شود که به روز تولدم نداده ام. دیگر قدردان نیستم که به وجود امده ام. 


به درون خیابان خلوت قدم می زنم. لباس هایم حسی خاص به من می دهند، مانند وقتی که کاری را به طور کامل درست انجام می دهم. دستم را در یک حرکت تند به دماغم می مالم، نمی خواهم چیزی از کوکائین ها روی صورتم باشند. من هیچ علاقه ای به مواد مخدر ندارم. آن ها یک نوع تلف کردن مطلق هستند، البته من در این لحظه بیشترین احتیاج را به آن ها دارم! با این کار می توانم قاطعیتم در مورد این تصمیم وحشتناک را بیشتر کنم. می دانم که چه کاری خواهم کرد. و می دانم که هیچکس حتی خودم قرار نیست جلوی این اتفاق را بگیرد.


در ذهنم صحنه هایی از گذشته را می بینم. صحنه هایی که همیشه باعث می شوند بخواهم یک کوه را خورد کنم. صحنه هایی از یک خیانت.


کودکی سریع به طرف خانه اش می دود. در حالی که از کنارم می گذرد حرکاتش در ذهنم آرام و آهسته می شوند.

همه چیز قابل پیش بینی است. فقط باید کمی وقت گذاشت و از شروع بهشان نگاه کرد. حتی خاص ترین انسان ها نیز به محدودیت ها پی برده اند، برای همین است که سعی می کنند هر روز ماجرایی جدید از درون داستان های خاک خورده ی قدیمی بیابند! باید به غرایض اهمیت داد. آنها مهمند. شک. حس های مختلف در مورد آدمها... همه ی این ها ممکن است درست باشند. باید به آنها مانند یک احتمال نگاه کرد که هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد.


ماههای طولانی ای است که از خودم دورم. نمی توانم هیچ اقدامی در مورد این دوری انجام دهم. انگار کیلومتر ها با فردی که درون این خیابان ها راه می رود فاصله دارم و بدنم تماما یک همراه بدون نیاز به کنترل است! 


وقتی از خودت دور باشی دیگر واقعیت چه معنی ای خواهد داشت؟ تنها غرایض را احساس می کنی و احساسات منجر به اعمال می شوند. هیچ فکری در میان نخواهد بود. 


امروز صبح وقتی بیدار شدم می دانستم امروز طوفانی خواهد بود. چون درونم آن را حس می کردم. امروز زمانی است که تمام این مدت انتظارش را می کشیدم. امروز باید تصمیمی سخت می گرفتم. پس بهترین کت و شلوارم را که خاک گرفته بود در آوردم. در خانه ام چیزی جز شیشه های باقی مانده از مشروباتی که خورده ام باقی نمانده. تنها چند دست لباس که با آن ها خاطره دارم و صرفا هنوز نتوانسته ام فراموششان کنم.


کت شلوار روزی را بر تن دارم که خوشبخت ترین مرد روی زمین بودم. روزی که با آریانا ازدواج کردم. آریانا برای من مانند یک گل بود. گلی که با ازدواجم انگار در باغچه ام دفنش کردم. و حالا،‌ با این که آن روز اسمش را با ریگ روی خاک حک کردم نمی دانم که قبرش کجاست. انگار سفر کرده باشد، به جایی که می توانسته آزاد بروید. 


جز صدای ماشین های پلیس که در این طوفان به سختی دیده می شوند صدای انسانی ای از این شهر نمی شنوم. به خانواده هایشان فکر می کنم. احتمالا خیلی نگران همسرانشان اند که در این هوای وخیم درون خانه نیستند!‌


من دارم به سوی یکی از این خانه ها می روم. طوفان با من کاری ندارد. او هم از هدف من خبر دارد. انگار هر دو یک هدف را داشته باشیم.


به خانه می رسم. هر وقت دیگری می توانستم بوی خوش غذاهای لذیذ را از آن حس کنم. خاک ها به چشمانم هجوم می آورند و بدون نگاه کردن بر در می کوبم.


چند لحظه بعد زنی حامله با شوق به طرف در می آید. بیچاره. فکر می کند من شوهرش هستم. لحظه ای که قفل در را می چرخاند با پایم لگدی به در می زنم. زن به عقب می افتد.


- سام؟! 


به داخل هجوم می برم. با یک لگد به صورتش او را بیهوش می کنم. بخشی از وجودم از چیزی که در این لحظه در حال وقوع است می ترسد. به من التماس می کند تا انجامش ندهم. اما نمی توانم. این حق من نیست.

زن روی زمین افتاده و چشمان بسته اش به خوابی طولانی رفته اند. نامش در ذهنم می پیچد "آریانا. آریانا. آریانا. "


آریانا را بلند می کنم و روی یک صندلی می بندم. از لمس بدنش هنوز قلبم به تپش می آید. اما دیگر خیلی برای این حس ها دیر شده.


در حالی که آرام آرام به هوش می آید می فهمد که حتی نمی تواند جیغ بکشد! به من نگاه می کند. که دارم از تلویزیون کوچکشان فیلم های عروسی او آن پلیس بی نام را می بینم.


لحظه ای بعد در خانه باز می شود. از جایم بلند می شوم، آرام و بی صدا به طرف در می روم. لحظه ای بعد روبروی مرد ایستاده ام.


به من با شوک نگاه می کند. می دانم که در صورتم فردی جوان را نمی بیند. یک قاتل شاید. یک فرد که انگار مدت هاست مرده. اما من را می شناسد. می دانم که من را می شناسد.


می گذارم که آخرین نگاهش را به صورتم بیاندازد. شوک دست و پاهایش را به لرزه در می آورد. و در این لحظه ی کشدار... وقتی سعی می کند انگشتانش را به تفنگش برساند با سردی گردنش را میگیرم و می چرخانم.


صدای شکسته شدن گردن باعث می شود آریانا به طرف ما نگاه کند. به چشم های من. و دستانم. که گردن بیحال شوهر جدیدش در آن آرام گرفته است.


مرد را به درون می کشم. بر روی پادری قرمز رهایش می کنم. در را می بندم. و با نگاهی که پایان را رقم خواهد زد به سوی آریانا می روم.


                                                                               ****


کنارش روی صندلی نشسته ام. اینجا پارکی کوچک است که در فضایی بالاتر از شهر روی یک کوه قرار دارد. به راحتی می شود ساختمان ها را تماشا کرد و لذت برد.

آریانا با لبخندی آرام به من نگاه می کند. چشمان قهوه ای روشن و موهای سیاهش در نور غروب آفتاب به شکلی غیر قابل انکار زیبایند.


سرش را روی شانه ام می گذارد. بر روی پوست گردنم نفس می کشد. دستش را می گیرم و آرام می گویم:

- به چی فکر می کنی؟


+‌ به این که می تونم همیشه توی این لحظه بمیرم.


- می تونی نمیری! می تونی فقط ازش لذت ببری.


+‌ می دونم. اما مردن چیز ها رو قشنگ تر می کنه.


می خندم و می گویم :  تو خطرناکی آریانا!


صورتش را از روی شانه ام بر می دارد. روبروی صورتم ادای یک پلنگ را در می آورد:

+ کجاشو دیدی!


لب هایم را روی گونه اش می گذارم. لذتی سرشار از زندگی درون رگ های بدنم موج می گیرد. پوستش برای من مانند درخت جاودانگی است. چند لحظه تنها در این لحظه گیر می افتم. انگار تمام شدنی نیست. در پوست نرم و لطیفش. دستانش در دستانم فشرده می شوند. آرام صورتش را روی لب هایم می لرزاند و با عشق لب هایش را روی لب هایم می گذارد. هیچ پایانی برای این لحظه نیست. نباید باشد. مطمئنم.


+ عاشقتم.


- می دونم.


درحالی که دوباره به شانه ام تکیه می دهد سعی می کنم ضربان قلبم را عادی کنم. هر بار بوسیدن او مانند یک شوک الکتریکی قوی می تواند من را به سکته نزدیک کند. چه مرگ لذت بخشی!


سرم را به سرش تکیه می دهم. مانند یک تکیه گاه به هم تکیه کرده ایم. لبخند می زنم، و می دانم اگر صورتم را برگردانم و به او نگاه کنم، چشمانش لبخندی زیبا را در ذهنم نقاشی خواهند کرد.


نسیم بهاری. نمی دانم چگونه اینقدر دوستش دارم. حتی بیشتر از طوفان. طوفان برای انتقام است. بهار برای عشق. این ها دو عالم ناشناخته و دور از همند. و می دانم، که وقتی وارد یکی می شوی، آن یکی بی معنا به نظر خواهد رسید.


چشم هایم را می بندم. می دانم که با بسته شدنشان آریانا در ذهنم با من زندگی خواهد کرد. زندگی ای جاودانه و زیبا.


در اوج رویاهایی که در ذهنم می کشم. در لحظاتی که نسیم با موهایش عشق بازی می کند ناگهان حس می کنم که می خواهد از من دور شود. حسی از درد وجودم را می گیرد.

+‌ سام. من باید برم... ایستگاه پلیس.


- چرا؟


+‌ همون ماجرای کیفم دیگه.


- بمون. لطفا.


+‌ زیاد طولش نمی دم. نترس. دیشب تولدت محشر بود راستی.


- بدون تو بی معنی می شد. ممنون.


+‌ از خودت تشکر کن که اون روز به دنیا اومدی.

و گونه ام را سریع می بوسد. حسی از شک وجودم را می گیرد. با تمام اصرار سعی می کنم که به او شک نکنم. آخر چه خواهد شد؟‌ آیا اتفاقی برای آریانا خواهد افتاد؟‌... نه نه. این فقط یک حس موقت است. هیچ گاه نباید به آن اهمیت بدهم. 


لحظه ای را تصور می کنم که دوباره او را خواهم دید. خوشحال و شاد مانند همیشه. و تصور آن لحظه ی شوق آور باعث می شود آرام بگیرم و به او که آرام آرام با یک تاکسی از این مکان دور می شود زل می زنم. برای یک لجظه آرزو می کنم که ای کاش با او می رفتم. اما دوست ندارم محدودش کنم. او یک روح بی مرز دارد. نباید با دلتنگی هایم برایش مرز بگذارم.


آرام به آسمان نگاه می کنم. آخرین تصور هایم را از دفعه ی بعدی که او را خواهم دید در ذهنم پرورش می دم. و چند دقیقه بعد به طرف خانه راه می افتم.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۴
ایمان وثوقی

به طرف کلبه قدم می زند. می داند که دلیل واقعی بودن کلبه حقیقت ترسناکی است که درونش رشد می کند. همینطور راهی که به کلبه می رسد. این ها باید همه توهم باشند. خیال های درون لحظه ای که در ذهن هر انسان رخ می دهد. اما در این کلبه چیزی فراتر از یک انسان زندگی می کند. شاید کسی که تمام این جهان رویایی را ساخته است.


جیکوب سوال های زیادی دارد. هنوز شوک اتفاقات چند لحظه قبل در ذهنش سنگینی می کنند. مطمئن نیست چند لحظه قبل چه زمانی بوده است. ممکن است سالها گذشته باشد.


جهانی که جیکوب در آن است بسیار با چیزی که ما تصور می کنیم فرق دارد. شاید کمی توضیح شما را به درک آن نزدیکتر کند.


این جهان در بر گیرنده ی یک منطق است. و آن هم داشتن هیچ منطق است! این جهان یک رویاست. رویای میلیارد ها آدمی ‌که روزی ساخته شدند و هیچوقت از بین نرفتند. در این مکان رویایی هر چیزی آماده است. همه ی تفکرات شکل می گیرند. هر لحظه تصویری ساخته می شود. خلقتی ناب از ذهن هایی بی مرز. این جهان حاصل میلیون ها تصویر همزمان است. تصویر هایی از خیالات هر فرد.


اما برای جیکوب خود این جهان مهم نیست. شاید اتفاقی که آمدنش به سختی مشخص است. جیکوب برای این که توانایی هایش هنوز به کار آیند سعی می کند از هر فکری دوری کند و قوانین خود،‌ یعنی زمینی که ما می شناسیم را بر خود حاکم کند. بدون حفظ وجودش او هم بخشی از این دنیای بی نهایت خواهد شد.


او برای خود زمان را ساخت تا دیر شدن را حس کند. جسم را ساخت تا بتواند به سوی کلبه بیاید و اکسیژن ساخت تا به وسیله ی صدای عادیش بتواند حرف بزند. و البته با استفاده از این جهان توانست نهایت اطالاعات را در مورد فردی که در کلبه است بدست آورد. متاسفانه چیزی نبود که آن را جالب کند. اما هیچ جای دیگری در این جهان به ثبات اینجا نبود. پس به سوی اینجا آمد. با اطمینان از این که چیزی را خواهد دید که دوست ندارد. او یک انسان جدید بود، یکی از ما، او می توانست در رویا خودش باشد و حرکت کند. اما دیگر انسان ها فقط غبار بودند. تصور کرد که اگر کسی در این کلبه باشد یا یکی از انسان های جدید است، و یا یک چیز فراتر. شاید کسی که از اول همین جهان را هم خلق کرده است! 


ترسی در وجود جیکوب دیده نمی شود. هوایی سرد و بی روح تنها چیزی است که در این مکان حس می کند.


سه بار بر در می کوبد.


نمی داند چه کسی پشت این در خواهد بود. چه کسی رمز ها را فاش خواهد کرد. امیدوار است که حدس هایش در مورد خالق بودن فردی که در این کلبه است اشتباه باشد. این گونه باید به دنبال فرد دیگری بگردد.


صدای قدم هایی از درون کلبه می آیند. خیلی سخت به صدایشان عادت می کند. انگار که در زمین است. در آرام باز می شود. مردی با یک روپوش سفید، که او را مانند دانشمندان می کند روبرویش می ایستد.


جیکوب از شوک می گوید :‌ دکتر تامسون؟!


مرد با افسوس جواب می دهد"‌ من باید شبیه زیبا ترین آدمی که دیدی باشم. متاسفانه آدمای زیادی ندیدی جیکوب. " انگار از درون ذره ذره اتم های این بدن ساخته می شود و به صوی حنجره می آید، هر بخش از بدن لحنی به صدا می دهد تا بالاخره پرداخت نهایی کاملا با بدن همراه باشد!


- اما... تامـ... شما کی هستین؟‌


مرد با صدای خسته ای پاسخ می دهد " کسی که همه چیز رو در مورد تو می دونه. "


- تو.. خدایی؟‌


مرد از شدت سرما دست هایش را به هم می مالد. سپس بر می گردد و به طرف شومینه اش راه می افتد. آرام زمزمه می کند "‌ من فقط از ساختن خسته شدم. "‌


آرام به درون کلبه می رود. انگار خانه ای ساده باشد. ذهنش به تحلیل اتاق می پردازد. بر روی دیوار ها رنگی مانند دوده زده شده است. به آن دقیق می شود. هر چه نگاهش به طرف شومینه می رود حس می کند سیاهی عمیق تر می شود. تا این که نگاهش به شومینه می افتد. آنجاست. زمین. انگار دارد از یک تلویزیون به آن نگاه می کند. فضا. همه چیز روبرویش در آن شومینه است.


                                                                               ****

- لعنتی ! گه توش! هیچ راهی نیست.

- خوب نگاه کن... دوباره به لحظه ی اول برگرد و دنبال یه مرده باش.

- چرا خودت اینکارو نمی کنی؟ اوه یادم نبود تو قدرتشو نداری! هیچکس نداره! پس خفه می شی بذاری کارمو بکنم؟

- جدا از طرز مسخره ی حرف زدنت، الان واقعا داری کاری می کنی؟

جیکوب به خود آمد. چند ساعت قبل را تماما به تامسون بد و بیراه می گفت. البته اگر به درون سرش برویم به شکلی عجیب  باید حق را به او دهیم. چون هر ثانیه که از تولدش در زمان به عقب تر می رود انرژی یک روز کار سخت را از او میگیرد. تنها دلیل این که هنوز بیدار است نوشیدنی عجیب دکتر تامسون می باشد.

- برای آخرین بار بر می گردم.

چشمانش را می بندد. برای چند لحظه هیچ تلاشی نمی کند. ناگهان با فشاری زیاد بر مغزش سعی می کند دیواری را که در شروع زمان پایدار شده را بشکند. به آن ضربه می زند، بی هیچ ایده ای به کارش ادامه می دهد. اگر بخواهیم به شکلی دیگر شروع را توصیف کنیم... باید به یک دیوار سفید و پر از نور فکر کرد که نورها در هم پیچ خورده اند، مانند تار و پود. اما این نور به شکلی دردناک خشک و مرده است. درک معنی نور همراه با خشک بودن و مردگی هم آسان نیست. اما دیگر کلماتی در ذهن جیکوب نقش نمی بندد.

کم کم به تسلیم نزدیک می شود. در حالی که برای آخرین بار تمام نیرویش را جمع می کند که به سوی دیوار برود... فکری ناگاه از ذهنش می گذرد ایده ای نو. چرا فقط خودش تلاش کند؟

او تمامی سن های تکاملش را در یک جا،‌ نقطه ای روبروی دیوار جمع می کند. کودکیش. در هر لحظه آنجاست. هر ثانیه رشد اش در زمان فردی جداگانه را می سازد و او همه افراد را به یک نقطه می آورد. با تلپاتی آنها را به کاری که باید بکنند مجبور می کند.

سعی می کند محدودیت هایی مانند زمان و جسم را از درون ذهنشان بر دارد. کمی موفق می شود... این نهایت توانی است که در این لحظه ی نورانی دارد.

در حالی که دارد بیهوش می شود دستور می دهد که همه به سمت دیوار روند. همه در زمان به حرکت در می آیند و با سرعتی که تجسم دوباره اش هر مغزی را خواهد سوزاند به دیوار برخورد می کنند.

ریسمان های نور ناگهان ارتعاش بر می دارند و از نقطه ای در بالا که از آن ساطع می شوند کاملا آزاد به پرواز در می آیند و ناگهان با سرعتی سرسام آوری جهانی جدید روبروی جیکوب ظاهر می شود. نمی داند گذشته هایش توانسته اند از این اتفاق بگذرند یا هنوز جایی میان یا پشت دیوار ... وقتی به جایی که دیوار بود نگاه می کند می بیند جای آن کلبه ای تاریک روبروش قرار گرفته. حتی حس نمی کند بر روی زمین ایستاده باشد. جسمش بیشتر از این توان ندارد. چشمانش تار می شوند و بر روی این جهان کاملا عجیب و دور از ذهن بیهوش بر روی زمین می افتد. آرام آرام از هم می پاشد. به غبار تبدیل می شود و ذره هایش با نهایت دوری به عنوان یک واحد عمل می کنند... روحش از شدت این هیجان و ترس در خود نمی گنجد. از کلبه دور ممی شود. وارد جهان رویایی می شود.


بیهوشی دیگر معنایی ندارد وقتی خواب و بیداری معنی ای نداشته باشد! آرام آرام همه چیز را تجربه می کند. همه ی چیزی که هیچ انسانی قبل... ببخشید. بعد از آن تصور خواهد کرد.


اما آرام آرام به یاد تصمیمش می افتد. نجات این دنیا از پاشیدنش. ذراتش را با دردی سخت به هم پیوند می دهد. روح و گوشتش مانند یک تکامل به هم پیوند می خورند.


                                                                        ****


- باید بدونی کی اول این کارو کرده. لطفا.


تامسون.. خالق... هر چیزی که هست روبرویش به اطراف قدم می زند. نگران به نظر می رسد. او مرد تنهایی است که از تنهایی خود راضی است!


تامسون به دور اتاق می چرخد. جیکوب در وسط آن ایستاده و سوال می پرسد.


- چرا باید زمین رو بسازی وقتی چنین جهان بی مرزی کنارته؟‌


جیکوب بدون ترس به طرف تامسون می رود و او را متوقف می کند.

- لطفا... باید بدونم. بهم بگو که می دونی کدوم آدم لعنتی ای اول خودکشی کرده. اون توی آینده نیست. همشو گشتم. باید اینجا باشه. همراه تو.

تامسون با بی اطمینانی جواب می دهد "‌ نمی دونم... "‌  اما صدایش می گوید که می داند چه چیزی اتفاق خواهد افتاد. جیکوب ار طرف دیگر... به سختی نفس می کشد. او نمی تواند به این مرد ضربه ای بزند، اینجا زمین او نیست.

- باید یه چیزی بدونی لعنتی. تو همه ی اینا رو ساختی.

+ متاسفم... متاسفم... من فقط شروعش کردم. روندش... خیلی سریع تغییر کرد... و من... من.. فقط نمی تونستم تحملش کنم.

- چی؟‌ یعنی چی نتونستی تحمل کنی؟‌

+‌ رنج چیز ها رو زیبا می کنه جیکوب. چیزی که تمام انسان های این دنیا ندارنش. و من به اندازه ی احساسی اونقدر قدرت ندارم که تمومش کنم. این همه خوشی رو به بدی پایان بدم... من تصمیم گرفتم..

- تصمیم گرفتی چیکار کنی؟ یه لحظه واسا... اینجا مرگی وجود نداره درسته؟ می خواسی خودتو بکشی؟ درسته؟؟!

تامسون به اطراف نگاه می کند. نمی شود حدس زد که وقتی خلقت خودت با چنین حالتی روبرویت بایستد چه حسی خواهی داشت. فقط می شود از حس درون چشمانش فهمید که چیزی بزرگ را پنهان می کند. آرام آرام چشمانش تغییر می کنند، انگار تحلیل چیزی در ذهنش پایان یافته است و نتیجه ی دلخواه روبروی او ایستاده است! انگار دارد از لحظات لذت می برد. و از چیزی که اتفاق خواهد افتاد مطمئن است. یک چیز اجتناب ناپذیر.

جیکوب او را بر انداز می کند و برای لحظه ای .. می تواند قسم بخورد که او را خوشحال می بیند. درک این که لحظه ای پیش داشت با استرس اتاق را طی می کرد و حالا شادی را در چهره ی او دیده برایش سخت تمام می شود. عصبانیت درونش را می گیرد. خسته شده است. از کسانی که کنترلش می کنند.

چشمان تامسون برق می زنند. آرام نزدیک صورت جیکوب زمزمه می کند "‌ پسر بیچاره. از کجا می دونی همه ی چیزایی که دیدی واقعی بوده که اینقدر بد می خوای درستشون کنی؟‌"

- منظورت چیه؟‌ تو.. تو منو نمی شناسی.

+ بهت که گفتم. من همه چیز رو در مورد تو می دونم جیکوب. اوه نگو که حسش نمی کردی. تمام مدت. پیشرفت. تکامل. اما به ذهنت رسید که تامسون واقعی چرا نگذاشت از اون آزمایشگاه کوفتی بیرون بری؟ تو فقط یه آدم معمولی بودی که توی اونجا به شکل غیر عادی ای بزرگ شد و قدرت های فرا انسانی بدست آورد. تو هیچی نیسی.

- آزمایشگاه؟‌ منظورت چیه؟‌ اونجا تنها جای باقی مونده روی زمین بود.

+ وای... دلم برات می سوزه. چقدر دروغ واقعیتت رو ساختن...

جیکوب دست هایش را مشت می کند. از کاری که قرار است انجام دهد هیچ ترسی ندارد. دیگر هیچ چیزی نیست که دلیل توقفش باشد! خود را بر روی تامسون می اندازد. چند مشت بر سرش. خون آرام آرام از سر تامسون سر آزیر می شود. جیکوب با تعجب به دستانش نگاه می کند. او هم می تواند حس کند. انگار واقعی شده باشد!

مشتش را بالا، و آماده برای ضربه نگه می دارد:‌ بهم بگو چی می دونی لعنتی.

+ اوه من همه چیز رو می دونم. اما چی باعث می شه فکر کنی می خوام به تو بگم؟‌ چی باعث می شه فکر کنی تو دقیقا جایی نیستی که می خوام باشی؟‌

جیکوب به عقب می رود. تامسون از درون به خودش لعنت می فرستد، او زیاده روی کرده است، باید از شیوه ی دیگری این مبارزه را پایان دهد.

+ اوه! هنوزم به تامسون وفاداری ها؟‌ بهم نگاه کن. تامسون تنها کسیه که دیدی. توی کل زندگی رقت بارت! اون بیرون اونقدر روح آدم هست که بشه بهش گفت کل نسل انسان ها. و چی توی روحشون دیدی جیکوب؟ بهم بگو. هیچی! پوچی مطلق. رویا. موفق بشی که چی بشه؟ که نسل انسانیت همینجوری بمونه؟‌ اینقدر بدرد نخور؟‌ هیچوقت نمی تونی این کار رو انجام بدی. تو یه آدم مصنوعی هستی. یه لحظه بیخیال اون کسی که خودکشی کرده شو! به من نگاه کن. دلیل زندگی رقت بارت منم. دلیل این که به وجود اومدی. عصبانی نیستی؟‌ به نظر نمیاد عصبانی باشی. شاید دلت می خواد یه سرباز باشی که گه رییس هاشو می خوره. بیا! به همه نشون بده که کافی نیست.

کلمات در مغز جیکوب می پیچند. جملات خالق به شکلی بی نظیر ادا می شوند. انگار دارد یک نقاشی می کشد. و جیکوب دیگر تحمل نمی کند. خود را رها می کند.

به طرف تامسون حمله می کند. با یک ضربه او را بیحال می کند. و هر دو از شومینه وارد جهان آینده می شوند. جیکوب ازتصمیمش مطمئن است. چیزی که قرار است اتفاق بیفتد و هیچ کس، حتی خودش نمی تواند جلوی این را بگیرد.

هر دو با سرعتی سرسام آور به سوی زمین کشیده می شوند. در جایی که مرگ معنی پیدا می کند.

و لحظه ای بعد به زمین برخورد می کنند. جیکوب با اولین انرژی ای که بدست می آرود به تامسون حمله می کند. در همان مکانی هستند که جیکوب بارها سعی کرد تا از آن عقب تر را در زمان ببیند. این جنگی است برای همه ی نسل ها. این جنگی است برای مخلوقی که تکامل میابد. و یک چیز را باید ثابت کند. این که از خالقش برتر است.

مشت ها بر سر و صورت تامسون کوبیده می شوند. آرام آرام تمام پوست صورتش به قرمز تغییر رنگ می دهد. جیکوب هنوز هم می تواند بایستد. اما این کار را نمی کند. او دیوانه وار به خالقش ضربه می زند. به تامسون. به کسی که به او دروغ گفت. برایش مهم نیست اگر این دو فرد فقط چهره ی یکسانی دارند. ضربه می زند تا رها شود. هنوز قدرت های غیر انسانی اش را در وجود حس می کند.

هر چه از جان خالق کشیده می شود تمام جهان به شکلی عظیم تاریک می شود. جوی نورانی، که انتهایش به دنیای رویاها می رسید آرام آرام شروع خاموش شدن می کند.

اما هنوز از دنیای رویایی نور تابیده می شود. هنوز وقت برای پایان این جنگ است. اما جیکوب دیگر هیچ توانی برای انتخاب های دیگر ندارد. در ذهنش یک تجزیه کننده را تصور می کند. یک چیز که خالق را برای همیشه از روی زمین محو کند. و بالاخره... آرام آرام روح خالق مکیده می شود. به دست معجونی از تشنگی.

جیکوب تماشا می کند. تماشایی با لذت خالص. اما ناگهان... در لحظه ای که آخرین ذرات خالق پراکنده می شوند رعدی در آسمان شکل می گیرد. کل جو نیمه سیاه اطراف زمین می شکند. دنیای روشن رویاها دیده می شود. سفیدی ها به طرف جیکوب حجوم می آورند. مانند یک طوفان بدون کنترل...

قلب جیکوب از ترس تند می شود. انگار چیزی را شکسته که هیچوقت نباید به آن دست می زده. حسی از اشتباه تمام وجودش را می گیرد. گناه. ترس. تنهایی. سکوت. آرزو می کند خالق اینجا بود. جیغ می کشد. سفیدی ها به درونش حجوم می آورند. وارد دهانش می شوند. تمام جسم او را می گیرند. هزاران هزار رویا... همه در قلب او جای میگیرند.

حس ترس بیشتر می شود. قلبش از شدت نور می درخشد. گناه... درد... تنهایی...

رعد را می بیند که بالای سرش التیام پیدا می کند. جهان رویا از بین می رود. حالا تنها در قلب او وجود دارد. جیغ می کشد. اما هیچ گوشی برای شنیدن وجود ندارد!

آرزو می کرد کاش به نقشه عمل می کرد. کاش اولین فردی که خودکشی کرده بود را پیدا می کرد و او را نجات می داد، همین طور جهان رویایی را که با کشته شدن اولین روح نابود شد... اولین فردی که خودکشی کرده بود؟‌

با خود می گوید. چه کسی جز او در این لحظه ی تاریک وجود دارد؟‌... جواب در ذهنش پیچیده می شود. هیچکس.

ناگهان می فهمد که آن فرد خودش است. او کسی است که باید زنده بماند. اما چگونه؟‌ خیلی برای این دیر است... تنهایی بر او غلبه می کند. ترس از این که بپوسد...

بر زمین زانو می زند. اشک هایش می ریزند. این یک پایان درد ناک است. نمی تواند دنیا را در درون قلبش تحمل کند. به آن چنگ می زند. می خواهد از قدرت های ماورایی اش استفاده کند تا بتواند قلب را از وجودش خارج کند. اما کار نمی کنند. انگار آنها هم او را تنها گذاشته اند. او برای همیشه به تنهایی اینجا گیر افتاده است!

فریاد می کشد. آخرین انرژی هایی که درون وجودش است را فرا می خواند. هیچ چیز. هیچ اتفاق نمی افتد.

بی فکر به طرف محلی که تامسون را کشت می دود. هنوز باید از آن ماده ی تجزیه کننده باقی مانده باشد. خود را به زمین می مالد. بدن عریانش به زمین خورده و ذره هایش از آن جدا می شوند. آرام آرام می فهمد که آن ماده ی تجزیه کننده خاک است! به شکلی دیوانه وار زمین را می کند. باید خود را درون آن قبر کند.

قبری که آخرین جایگاه او خواهد بود را می سازد. و با نهایت انرژی باقی مانده در جسمش خاک ها را بر خود می ریزد. بدنش شروع به پوسیدن می کند. نفسی از آرامش... و تجزیه می شود.

نور های درون قلبش به زمین طزریق می شوند. تمام اطراف زمین. و اولین جفت انسان از بدن تجزیه شده ی جیکوب به وجود می آید. همانطور که این ماجرا باید پایان یابد. تا آغازی دیگر ساخته شود.

رویاها در زمین می خوابند. تا شاید انسان های جدید گاهی به گذشته هایشان نگاهی بندازند.

و زمان می گذرد... چقدر آرام... و در عین حال بی رحمانه.

و جیکوبی دیگر متولد می شود!‌


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۴
ایمان وثوقی
پاهایش را به شکلی آرام بر روی زمین می گذارد. قدرت در قدم هایش دیده می شود. هیچ عجله ای برای چیزی که در راه است ندارد.

روشنایی روز از لباس های سیاه رنگ این مرد می ترسد. این مردی است که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد. برای همین است که اگر در این حالت کسی به او نگاه کند حس می کند هوا به شکلی دردناک تاریک شده است.

مردم از کنارش رد می شوند. از کفش های مردانه ی گِلی تا کت گلی او را بر انداز می کنند و با خود می اندیشند که چه چیزی این مرد را بی رحمانه، ترسناک نشان می دهد.

از محله های شهر می گذرد. به بخش هایی می رسد که مردمش مانند او همه چیز رو از دست داده اند. بخش هایی که به جای بوی خوش نان تنها مدفوع به دنبال دماغ ها می افتد. تا وقتی که از بوی تند اش مشامه ات از کار بیفتد.

مردم در بین مگس ها به دنبال هدفی ناپیدا از او می گذرند. نگاهش به روبروست، اما روبرویی که سالهای نوری از او فاصله دارد. حالا شبیه این مردم به نظر می رسد، اما از درون چیزی دیگر است. او به سختی موجودی مانند آنها به حساب می آید.

مردم در اینجا به افراد بی اعتنا نیستند. احتیاجات آنها را به اجبار به خوب و بد بی تفاوت کرده است. تنها چیز مهم در این بخش شهر چیزی است که به تو کمک کند تا بهتر زنده بمانی.

به آخر محله می رسد. به جایی که می داند پایان دنیا از انجا شروع خواهد شد، بهترین مخفی گاه برای دشمن های قدیمی اش. قدم بعدی اش را با سردی بی نهایت بر می دارد.

                                                                           ****

در خیابان ایستاده اند. خیابانی روشن در دل تاریکی شب. مغازه های گران قیمت با تابلو های نورانی می درخشند.

- کدوم؟ ماتریکس یا فایت کلاب؟

با نگاهی از حیرت به جسیکا نگاه می کند. در صف، برای خرید بلیت سینما ایستاده اند. به سال فیلم ها با نا آشنایی زل می زند. " کی 1999 شد؟" آرام با خود می گوید. انگار هنوز در دهه ی هشتاد گیر افتاده است!

+ این واقعا یه سواله جسی؟

- می دونم!‌ فایت کلاب جناب اخمو.

+ ماتریکس!‌

- ماتریکس؟‌

+ نمی خوای بگی که به خاطر برد پیت باید بریم چنین فیلمی رو ببینیم؟ خیلی خودخواهانه به نظر می رسه! 

- نه بابا. برد پیت چیه جانی.

نگاه جسیکا برای جلب حسودی جان با شیطنت برق می زند.

- ادوارد نورتون! 

نگاه جانی برای لحظه ای می ترسد. در ذهنش بارها مطمئن بوده که هیچ گاه ارزش چنین دختری نداشته و ندارد. بارها تصمیم برای ترک جسی گرفت. اما نمی توانست. به همین سادگی، در قلب او گیر افتاده بود. با خود می گوید کاش بارها قبل تر می رفت، قبل از این که اینقدر وابسته شود. هوا خیابان ها از بارانی که تمام روز می بارید خیس اند. تنور چراغ ها در آب روی زمین منعکس می شود.

- سلام!  کسی اونجاس؟ دوباره دارم با خودم حرف می زنم؟‌

جسیکار دستش را جلوی چشمان تکان می دهد. به این که او را به طور ناگهانی در فکر ببیند عادت کرده. آرام لب هایش را روی لب های جانی می گذارد. یک بوسه ی کوتاه. اما آنقدر کافی که جانی بتواند به خاطرش جهان را به آتش بکشد.

- خب خب خب. توجهت رو جلب کردم!‌

+ همم. می شه بیخیال فیلم شیم؟ یکم قدم بزنیم؟

- خوبی؟

+ فقط بیا باهام جسی.

- باشه!‌

به درون کوچه ها قدم می زنند. حسی از نا امنی جانی را گرفته اما سعی نمی کند بروزش بدهد. می داند که تنها بیش از حد شکاک شده است. با حلقه ی درون جیبش بازی می کند، حلقه ی جسیکا. می خواهد از او درخواست ازدواج کند.

کوچه ها تاریک و خلوت تر می شوند. جانی جلوتر از جسیکا راه می رود و با او در مورد سینما بحث می کند. بعد از چند لحظه جسیکا جواب نمی دهد. به عقب بر نمی گردد. با خود فکر می کند این سکوت باید وقت خوبی برای درخواست باشد. با هیجان حلقه را در می آورد،‌ آرام برمیگردد و زانو می زند.

+ جسیکا... با من از...

مردی هیکلی با کت و شلواری سیاه گردن جسیکا را با یک دست گرفته و با دستی دیگر تفنگی را به صورتش چسبانده است. جانی از نگاه او می فهمد که بسیار در کارش جدی است.

به جسیکا نگاهی می اندازد. ترس در چشمان زیبایش جیغ می کشد.

+ تو من رو می خوای. باشه؟ اون هیچ ربطی به من نداره. می دونم مثل من دستور های خودتو داری. بذار اون بره و من مال توئم. وگرنه کاری می کنم پشیمون شی.

لبخندی صورت مرد را می گیرد. انگشتانش روی گردن جسی محکم می شوند. جانی می فهمد که هیچ شانسی ندارد. به شکلی مرگبار به مرد حمله می کند.

در ذهنش هزاران بار مرگ جسی را تصور می کند. نمی تواند این ثانیه نحس را از قلبش دور کند. به خودش فحش می دهد. باید می رفت. باید می رفت تا جسیکا زنده می ماند. باید زودتر از این ها می مرد.

و قبل از این که به مرد برسد صدای شلیک گلوله ای در خیابان ها موج بر می دارد.

                                                                            ****

چهار ساک بزرگ در دستان جانی وزنی دیوانه کننده را به دستانش وارد می کنند. از شکمش خون می آید. مرگ جسیکا ذهنش را به تصاحب خود گرفته. لحظه ای که او دیگر نبود. همه ی این ها تقصیر جانی است.

روبروی ساختمانی ده طبقه و قدیمی ایستاده است. اما این تنها یک ساختمان نیست. بزرگ ترین سازمان اطلاعاتی جهان در این ساختمان قرار دارد. دوربین ها تمام وقت کوچکترین حرکت های اطراف را مشاهده می کنند.

جانی با تمسخر به خود می گوید " هنوزم می تونم چند تا دوربین مسخره رو دور بزنم. "‌ و به اطراف ساختمان می رود. مانند یک شبح. هر ساک را در یک طرف آن می گذارد.

وقتی کارش تمام شد، خود را روبروی در اصلی نمایان می کند. دقیقا در همان لحظه صدای پای مامورانی را می شنود که انگار ساعت هاست که منتظر او هستند.

جانی با آرامش به آنها نگاه می کند که یکی یکی از در بیرون می آیند و تفنگ را در چند متری صورتش بی حرکت نگه می دارند.

فریاد می کشد:‌ فقط همین؟

گرمای روز باعث می شود مامور ها عرق کنند. جانی آرام به انتظار می ایستد. هیچ حرکتی نمی کند. مامور ها می دانند که این فرد برای مذاکره به اینجا نیامده، پس منتظر حرکتی خاص هستند تا گلوله هایشان را به طرف سر جانی خالی کنند.

عرق ها از پیشانی ماموران پایین می آید. روی ابروهایشان سر می خورد. و لحظه ای بعد بر روی پلک هایشان.

آرام دستانش را بالا می آورد. لحظه ای که آدرس این جا را در جیب ماموری که جسیکا را کشته بود پیدا کرد می دانست  این جا یک تله ی بزرگ وجود دارد. اما برنامه اش برای دام افتادن در این تله به این راحتی ها هم نیست.

+‌ آروم باشید رفقا. فکر کنم رییستون به بیشتر از یه جسد احتیاج داره.

چند لحظه بعد مردی با موهای سفید و صورتی که می دانید به اندازه ی کافی سن را بر روی چروک هایش می کشد.

- جناب جانی استنتون! منتظرتون بودم. من سایمون هستم.

سایمون به صورت رنگ پریده ام زل می زند و آرام می گوید:‌‌ " متاسفانه هر نقشه ای که داشتید به یک نقطه ی اجتناب ناپذیر می رسید. چرا اینقدر تلاش کنید. شما چیزی که من می خوام رو بهم می دید و ما یه معامله خواهیم داشت. "

+ معامله؟‌ چیز دیگه ای مونده که از من بگیرید؟‌

- می تونیم زنده نگهت داریم.

+ اوه ممنون. این همه تفنگ روبروم قرار گرفتن که مثلا من تماشا کنن؟

- آه.. چقدر متاسفم برای درکی که از داشته هاتون دارید. شاید بهتره اگه یادتون بیاد که جسیکا یک خانواده داره.

چشمان جانی لحظه ای روح می گیرند. شوکه به مرد نگاه می کند.

- می بینم که به اونا اهمیت می دی. بهم چیزایی که می دونی رو بگو. و من می گذارم زنده بمونن.

+ بلوف می زنی. تو حتی نمی دونی کجا هستن.

ـ اوه متاسفانه... می دونیم.

موبایلش را بر روی گوش چپش گذاشت و تماسی گرفت. "‌ بیارشون پای تلفن. بگو حرف بزنن. "و موبایل را به طرف جانی پرت کرد.

هنوز نقشه ی جانی بر قرار است. بمب های کار گذاشته اطراف ساختمان تا ده دقیقه ی اینده منفجر خواهند شد. اما... خانواده ی جسیکا... مرگ جسی در ذهنش تداعی می شود. اما نمی تواند کاری کند. این افراد چیزی را از جانی می خواهند که یک فاجعه در کل کشور خواهد شد.

به وقت احتیاج دارد.

+ بهتون کمک می کنم. رهاشون کنید.

- انتخاب عاقلانه ای بود.

سایمون به مامور ها اشاره می کند که من را بگیرند و به داخل ساختمان ببرند. خود را در اختیار آنها می گذارم. نمی توانم ریسک هیچ حرکتی را برای جان خانواده ی جسیکا بکنم.

من را به بالاترین طبقه ی ساختمان می برند. بر روی صندلی ای که حتی چشم بسته می توانم بفهمم با کابل های لرزش نگاری مورد بررسی قرار می گیرد. لرزش هایی که بر اساس قلبم بر روی نموداری زده می شوند. یک دروغ سنج بسیار دقیق.

سایمون با لبخندی دوستانه روبرویم می نشیند. دقیقا در لحظه ای که می خواهد اولین کلمات را بگوید ماموری از در اتاق به داخل می آید و در گوش سایمون چیزی می گوبد. نگاه سایمون سرد می شود. مامور بیرون می رود. من و او تنها، روبروی هم در دو طرف می زی نشسته ایم. می دانم که بیرون از اتاق منتظرند تا حرکتی اشتباه بکنم و از درون شیشه ها من را به رگبار ببندند.

سایمون با لحنی که از یک پیرمرد بسیار بعید است می گوید :‌ آقای استنتون. فکر می کردم بیشتر به معامله های صادقانه اعتقاد دارید تا حقه هایی کثیف. چقدر بد. شما می تونستید فردی باشید که خواهر جسیکا رو نجات می داد. اما برای خواهر جسیکا دیر شد. چون شما با من رو راست نبودید. گذاشتن بمب دور تا دور ساختمان؟ برای شما خیلی بعیده.

جانی در شوک به سایمون نگاه می کند. او نابود شده است. دیگر هیچ حس قدردتی در وجود جانی دیده نمی شود. چشمانش می لغزند. فقط می خواهد این زندگی را تمام کند.

- هنوز برای پدر و مادرش وقت هست. جواب های من. در مقابل اونا. و امیدوارم که از بخشندگی من برای دروغ گفتن سو استفاده نکنی. هیچوقت نمی گذارم اشتباهاتی که برای گذشته در مورد شما کردم تکرار بشه.

چند دقیقه سکوت برقرار می شود. سایمون می داند چقدر خوب نقش یک روان شناس را بازی کند که مریضش را به حرف در آورد. اما جانی در این لحظه ی کشدار بیشتر و بیشتر شکسته می شود. دیگر هیچ برایش مهم نیست که چه اتفاقی برای هزاران نفر خواهد افتاد. تنها می خواهد پدر و مادر جسیکا را نجات دهد. این را به آنان بدهکار است.

+ سوال هات رو بپرس.

سایمون مشتاق به چشمان جانی نگاه می کند. می داند که حقیقت را خواهد شنید.

- در مورد گروهی به رهبری فرد عصامه بن لادن چی می دونی؟

+ یه گروه خیلی ساده که به دنبال زدن بیشترین ضربه به دولت اینجا هستن.

- ولی تا به حال راه درستی پیدا نکردن. چون هنوز دولت این جا به اندازه ی کافی نمی ترسه. ازت می خوام که یه راه تماس با اون ها رو بهم بدی. یه شماره تلفن ماهواره ای. براشون یه نقشه ی خوب و کامل دارم.

+ چه نقشه ای؟

- گمونم برای مرد مرده ای مثه تو دونستنش ضرری نداشته باشه. بهت یه تاریخ می دم. امروز یازده سپتامبره. دو سال دیگه. چنین روزی. تو شاهد شکستن آمریکا خواهی بود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۵
ایمان وثوقی