Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

This Might Affect Your Brain

چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۱۴ ق.ظ

تا چند ثانیه قبل نمی دانستم امروز چه روزی است. تنها به دنبال یک دلیل برای هوای طوفانی امروز می گشتم. دلایل زیادی به ذهنم رسید. می تواند سالگرد شکسته شدن قلبی باشد. لحظه ی به وجود آمدن سازی که موسیقی را متحول خواهد کرد...می توانست به دلیل تولد فردی خاص، یا برعکس... مرگ چنین شخصی باشد.. تولد چه کسانی امروز است؟ ناگاه اسم خودم را به یاد می آورم! من! امروز به دنیا آمده ام. این طوفان متعلق به من است.

مدت ها می شود که به روز تولدم نداده ام. دیگر قدردان نیستم که به وجود امده ام. 


به درون خیابان خلوت قدم می زنم. لباس هایم حسی خاص به من می دهند، مانند وقتی که کاری را به طور کامل درست انجام می دهم. دستم را در یک حرکت تند به دماغم می مالم، نمی خواهم چیزی از کوکائین ها روی صورتم باشند. من هیچ علاقه ای به مواد مخدر ندارم. آن ها یک نوع تلف کردن مطلق هستند، البته من در این لحظه بیشترین احتیاج را به آن ها دارم! با این کار می توانم قاطعیتم در مورد این تصمیم وحشتناک را بیشتر کنم. می دانم که چه کاری خواهم کرد. و می دانم که هیچکس حتی خودم قرار نیست جلوی این اتفاق را بگیرد.


در ذهنم صحنه هایی از گذشته را می بینم. صحنه هایی که همیشه باعث می شوند بخواهم یک کوه را خورد کنم. صحنه هایی از یک خیانت.


کودکی سریع به طرف خانه اش می دود. در حالی که از کنارم می گذرد حرکاتش در ذهنم آرام و آهسته می شوند.

همه چیز قابل پیش بینی است. فقط باید کمی وقت گذاشت و از شروع بهشان نگاه کرد. حتی خاص ترین انسان ها نیز به محدودیت ها پی برده اند، برای همین است که سعی می کنند هر روز ماجرایی جدید از درون داستان های خاک خورده ی قدیمی بیابند! باید به غرایض اهمیت داد. آنها مهمند. شک. حس های مختلف در مورد آدمها... همه ی این ها ممکن است درست باشند. باید به آنها مانند یک احتمال نگاه کرد که هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد.


ماههای طولانی ای است که از خودم دورم. نمی توانم هیچ اقدامی در مورد این دوری انجام دهم. انگار کیلومتر ها با فردی که درون این خیابان ها راه می رود فاصله دارم و بدنم تماما یک همراه بدون نیاز به کنترل است! 


وقتی از خودت دور باشی دیگر واقعیت چه معنی ای خواهد داشت؟ تنها غرایض را احساس می کنی و احساسات منجر به اعمال می شوند. هیچ فکری در میان نخواهد بود. 


امروز صبح وقتی بیدار شدم می دانستم امروز طوفانی خواهد بود. چون درونم آن را حس می کردم. امروز زمانی است که تمام این مدت انتظارش را می کشیدم. امروز باید تصمیمی سخت می گرفتم. پس بهترین کت و شلوارم را که خاک گرفته بود در آوردم. در خانه ام چیزی جز شیشه های باقی مانده از مشروباتی که خورده ام باقی نمانده. تنها چند دست لباس که با آن ها خاطره دارم و صرفا هنوز نتوانسته ام فراموششان کنم.


کت شلوار روزی را بر تن دارم که خوشبخت ترین مرد روی زمین بودم. روزی که با آریانا ازدواج کردم. آریانا برای من مانند یک گل بود. گلی که با ازدواجم انگار در باغچه ام دفنش کردم. و حالا،‌ با این که آن روز اسمش را با ریگ روی خاک حک کردم نمی دانم که قبرش کجاست. انگار سفر کرده باشد، به جایی که می توانسته آزاد بروید. 


جز صدای ماشین های پلیس که در این طوفان به سختی دیده می شوند صدای انسانی ای از این شهر نمی شنوم. به خانواده هایشان فکر می کنم. احتمالا خیلی نگران همسرانشان اند که در این هوای وخیم درون خانه نیستند!‌


من دارم به سوی یکی از این خانه ها می روم. طوفان با من کاری ندارد. او هم از هدف من خبر دارد. انگار هر دو یک هدف را داشته باشیم.


به خانه می رسم. هر وقت دیگری می توانستم بوی خوش غذاهای لذیذ را از آن حس کنم. خاک ها به چشمانم هجوم می آورند و بدون نگاه کردن بر در می کوبم.


چند لحظه بعد زنی حامله با شوق به طرف در می آید. بیچاره. فکر می کند من شوهرش هستم. لحظه ای که قفل در را می چرخاند با پایم لگدی به در می زنم. زن به عقب می افتد.


- سام؟! 


به داخل هجوم می برم. با یک لگد به صورتش او را بیهوش می کنم. بخشی از وجودم از چیزی که در این لحظه در حال وقوع است می ترسد. به من التماس می کند تا انجامش ندهم. اما نمی توانم. این حق من نیست.

زن روی زمین افتاده و چشمان بسته اش به خوابی طولانی رفته اند. نامش در ذهنم می پیچد "آریانا. آریانا. آریانا. "


آریانا را بلند می کنم و روی یک صندلی می بندم. از لمس بدنش هنوز قلبم به تپش می آید. اما دیگر خیلی برای این حس ها دیر شده.


در حالی که آرام آرام به هوش می آید می فهمد که حتی نمی تواند جیغ بکشد! به من نگاه می کند. که دارم از تلویزیون کوچکشان فیلم های عروسی او آن پلیس بی نام را می بینم.


لحظه ای بعد در خانه باز می شود. از جایم بلند می شوم، آرام و بی صدا به طرف در می روم. لحظه ای بعد روبروی مرد ایستاده ام.


به من با شوک نگاه می کند. می دانم که در صورتم فردی جوان را نمی بیند. یک قاتل شاید. یک فرد که انگار مدت هاست مرده. اما من را می شناسد. می دانم که من را می شناسد.


می گذارم که آخرین نگاهش را به صورتم بیاندازد. شوک دست و پاهایش را به لرزه در می آورد. و در این لحظه ی کشدار... وقتی سعی می کند انگشتانش را به تفنگش برساند با سردی گردنش را میگیرم و می چرخانم.


صدای شکسته شدن گردن باعث می شود آریانا به طرف ما نگاه کند. به چشم های من. و دستانم. که گردن بیحال شوهر جدیدش در آن آرام گرفته است.


مرد را به درون می کشم. بر روی پادری قرمز رهایش می کنم. در را می بندم. و با نگاهی که پایان را رقم خواهد زد به سوی آریانا می روم.


                                                                               ****


کنارش روی صندلی نشسته ام. اینجا پارکی کوچک است که در فضایی بالاتر از شهر روی یک کوه قرار دارد. به راحتی می شود ساختمان ها را تماشا کرد و لذت برد.

آریانا با لبخندی آرام به من نگاه می کند. چشمان قهوه ای روشن و موهای سیاهش در نور غروب آفتاب به شکلی غیر قابل انکار زیبایند.


سرش را روی شانه ام می گذارد. بر روی پوست گردنم نفس می کشد. دستش را می گیرم و آرام می گویم:

- به چی فکر می کنی؟


+‌ به این که می تونم همیشه توی این لحظه بمیرم.


- می تونی نمیری! می تونی فقط ازش لذت ببری.


+‌ می دونم. اما مردن چیز ها رو قشنگ تر می کنه.


می خندم و می گویم :  تو خطرناکی آریانا!


صورتش را از روی شانه ام بر می دارد. روبروی صورتم ادای یک پلنگ را در می آورد:

+ کجاشو دیدی!


لب هایم را روی گونه اش می گذارم. لذتی سرشار از زندگی درون رگ های بدنم موج می گیرد. پوستش برای من مانند درخت جاودانگی است. چند لحظه تنها در این لحظه گیر می افتم. انگار تمام شدنی نیست. در پوست نرم و لطیفش. دستانش در دستانم فشرده می شوند. آرام صورتش را روی لب هایم می لرزاند و با عشق لب هایش را روی لب هایم می گذارد. هیچ پایانی برای این لحظه نیست. نباید باشد. مطمئنم.


+ عاشقتم.


- می دونم.


درحالی که دوباره به شانه ام تکیه می دهد سعی می کنم ضربان قلبم را عادی کنم. هر بار بوسیدن او مانند یک شوک الکتریکی قوی می تواند من را به سکته نزدیک کند. چه مرگ لذت بخشی!


سرم را به سرش تکیه می دهم. مانند یک تکیه گاه به هم تکیه کرده ایم. لبخند می زنم، و می دانم اگر صورتم را برگردانم و به او نگاه کنم، چشمانش لبخندی زیبا را در ذهنم نقاشی خواهند کرد.


نسیم بهاری. نمی دانم چگونه اینقدر دوستش دارم. حتی بیشتر از طوفان. طوفان برای انتقام است. بهار برای عشق. این ها دو عالم ناشناخته و دور از همند. و می دانم، که وقتی وارد یکی می شوی، آن یکی بی معنا به نظر خواهد رسید.


چشم هایم را می بندم. می دانم که با بسته شدنشان آریانا در ذهنم با من زندگی خواهد کرد. زندگی ای جاودانه و زیبا.


در اوج رویاهایی که در ذهنم می کشم. در لحظاتی که نسیم با موهایش عشق بازی می کند ناگهان حس می کنم که می خواهد از من دور شود. حسی از درد وجودم را می گیرد.

+‌ سام. من باید برم... ایستگاه پلیس.


- چرا؟


+‌ همون ماجرای کیفم دیگه.


- بمون. لطفا.


+‌ زیاد طولش نمی دم. نترس. دیشب تولدت محشر بود راستی.


- بدون تو بی معنی می شد. ممنون.


+‌ از خودت تشکر کن که اون روز به دنیا اومدی.

و گونه ام را سریع می بوسد. حسی از شک وجودم را می گیرد. با تمام اصرار سعی می کنم که به او شک نکنم. آخر چه خواهد شد؟‌ آیا اتفاقی برای آریانا خواهد افتاد؟‌... نه نه. این فقط یک حس موقت است. هیچ گاه نباید به آن اهمیت بدهم. 


لحظه ای را تصور می کنم که دوباره او را خواهم دید. خوشحال و شاد مانند همیشه. و تصور آن لحظه ی شوق آور باعث می شود آرام بگیرم و به او که آرام آرام با یک تاکسی از این مکان دور می شود زل می زنم. برای یک لجظه آرزو می کنم که ای کاش با او می رفتم. اما دوست ندارم محدودش کنم. او یک روح بی مرز دارد. نباید با دلتنگی هایم برایش مرز بگذارم.


آرام به آسمان نگاه می کنم. آخرین تصور هایم را از دفعه ی بعدی که او را خواهم دید در ذهنم پرورش می دم. و چند دقیقه بعد به طرف خانه راه می افتم.



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۲۱
ایمان وثوقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی