Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

در میان برگ های زردی که بر روی زمین ریخته اند لنگ می زند. سعی می کند به جایی برخورد نکند، چون تقریبا تمام بدنش را زخم هایی دردناک گرفته اند.

خورشید شروع به طلوع می کند.

 انگار همیشه طلوع خورشید برایش نا امیدی به ارمغان می آورد. انگار هیچ گاه دوست ندارد که روشنایی را ببیند. نقشه اش شکست خورده.. او هنوز در این جزیره است. 

بی دلیل به جلو می رود. هیچ چیز جز مرگ در این جزیره انتظارش را نمی کشد. باز هم قدم بر می دارد. هر دفعه که تا مرز بیهوشی می رود سعی می کند داستانی الکی برای ذهنش بسازد. سعی می کند داستان را باور کند. 

داستانش از یک قاتل حرفه ای شروع می شود که به تمام چیزهایی که او می داند احتیاج دارد. قاتل مدت هاست که دنبالش است و حالا او را در چنگان خود می بیند. 

لحظه ای درد مانند پریدن در آب سرد غیر قابل تحمل می شود. می ایستد. قاتل باید همین اطراف باشد. تا این لحظه قاتل می توانسته با هماهنگ کردن قدم هایش با او هیچ صدایی تولید نکند، اما حالا که ایستاده...

صدای شکسته شدن چیزی را می شنود. با نهایت تعجب به اطراف نگاه می کند. انگار داستان به واقعیت پیوسته باشد!

قاتل احتمالا او را به بازی گرفته است. درد وجودش را بیشتر می گیرد. 

صدای چند کلاغ را می شنود. غیر ممکن است که در این موقع بی دلیل در حال پرواز باشند! 

به سرعت به طرفشان می دود. 

وقتی به نقطه ی ایجاد صدا می رسد تنها چند شاخه ی شکسته می بیند. دردهایش را فراموش می کند و سعی در یافتن یک راه برای جلوتر بودن از قاتل می کند. 

سکوت در جنگل برقرار می شود. انرژیش آرام آرام تحلیل می رود. 

به سرعت درد او را مجبور به قبول کردن این صداها به عنوان توهم می کند.

صدای دویدنی شدید را از پشت سرش می شنود، این بار مطمئن است که یک انسان به طرفش می آید، اما هیچ انرژی ای برای چرخیدن به سویش را ندارد.

 قبل از این که بتواند کاری کند چوبی سخت به سرش کوبیده می شود. 

****

قایقش موتوریش یک دستیِ آب را بهم می زند. حسی نا آرام در وجودش شدت می گیرد. حسی همراه با شوق. او دارد به اثبات حرف هایش نزدیک می شود. همین طور به جاودانگی. 

با فاصله ی زمانی کمی بعد از احساس شوق جزیره ای زیبا را روبرویش می بیند. با خود می گوید اینجاست که تمام شاهکار های معماری سعی در به تصویر کشیدنش را دارند. چیزی که از هرج و مرج مطلق درست شده، هرج و مرجی که انگار تماما ساختگی است... ساخته ی یک رویابین خوب. 

قایق به ساحل می رسد. از ابتدای این سفر می دانست که نمی تواند ریسک نیاوردن چیزی را بکند. بعد از همه این سفر باید بی نقص باشد. پس با خود یک تفنگ شکاری آورد. تنها تفنگی که می توانست با آن زمان کم همراهش بیاورد. جز تفنگ برای هفته ها غذا آورده است. احتمالا معماهای بسیاری در این جزیره انتظار او را کشیده اند. او باید برای همه چیز آماده باشد. 

مقداری از غذا ها را درون کوله پشتی اش می گذارد. چند فشنگ در کت سبز رنگش، که شباهت بسیاری به رنگ درختان دارد می گذارد و با لبخندی نامطمئن اولین قدمش را بر روی جزیره فرود می آورد.

****

" اسم تو والتر شاکِ. تو یه بیماری داری که هر دفعه که بیدار می شی هیچ چیز از گذشته ات یادت نیست. این بیماری کم کم داره تمام اطلاعاتی که داری رو می گیره، حتی قابلیت خوندن و حرف زدن رو. توی یه مدت خیلی کم حتی نمی تونی راه بری. این یعنی وقت خیلی کمی داری تا انتقامت رو بگیری. این نامه به دست خودت نوشته شده، اما ممکنه خیلی زود دیگه حتی دست خط خودت رو هم نشناسی. اما ازت می خوام که به سایمون، کسی که قراره کمکت کنه تا انتقامت رو بگیری اعتماد کنی. تنها راهت همینه. هیچ حقیقت دیگه ای برای باور کردن وجود نداره. لطفا باورش کن. 

- تاریخ نا مشخص. امضا. والتر. 
"
نامه را که بر روی برگه ای از یک راهنمای هدایت قایق نوشته شده است به کناری می اندازد. 

برای چندین دقیقه در سکوت مطلق سعی در هضم این نامه دارد. از این بدش می آید که به برگه ای در مورد سند تمام زندگیش اعتماد کند پس نهایت سعی اش را در به خاطر آوردن تصویری از گذشته می کند. هیچ چیز... نه حتی یک کلمه. 

به جایی که در آن است نگاه می کند. تقریبا هیچ تعریفی برای اکثر چیز هایی که روبرویش هستند ندارد، تنها چند چیز ساده مانند چاقو و شومینه را به یاد می آورد. نمی داند کجا مانند این ها را دیده است. تنها نامشان را زیر لب زمزمه می کند. 

سعی می کند بلند شود اما دردی ناشی از کمرش باعث می شود که از این تصمیم صرف نظر کند. نگاهی به بدنش می اندازد. او به جز شلواری پاره هیچ چیز بر تن ندارد. شکمش پر است از جای زخم هایی که در حال التیام اند. 

دوباره سعی می کند که بایستد. حسی درونش می گوید که وقت کافی برای التیام ندارد. باید زودتر بلند شود. بعدا هم وقت استراحت خواهد داشت. 

با نهایت تعجب این بار موفق می شود. وقتی می ایستد درد ابتدا عذاب آور است. اما پس از مدتی آرام می شود. حالا وقت راه رفتن است. ماهیچه های پاهایش که انگار هفته هاست که ساکن مانده اند به سختی حرکت می کنند. با برداشتن اولین قدم رگ پایش می گیرد و بر روی زمین می افتد. 

از درد فریاد می کشد. دوباره سعی می کند که بلند شود. این بار به درستی قدم بر می دارد. بعد از کمی راه رفتن درد آن هم قابل تحمل می شود. 

به سوی نامه می رود و آن را درون جیبش می گذارد. تفنگی در گوشه ی کلبه است. خوشحال است که هنوز معنی تفنگ را می داند. آنها را بر می دارد و به طرف در می رود.

لحظه ای که دستش را بر روی دستگیره ی در می برد فردی دیگر در را به طرف والتر هل می دهد. والتر به عقب می رود و تفنگ را به طرف در می گیرد. 

در باز می شود. مردی مو بلند با صورتی زخمی که در دستانش هیزم است روبروی والتر می ایستد. چشمانش از کاملا قرمزند، انگار مدت هاست که نخوابیده. 

- فکر کنم وقتشه. 

و هیزم ها بر روی زمین می افتند. 


****

در جنگل می دود. تنها یک ساعت از وقتی که از قایق پیاده شده است می گذرد. حس عجیب شوق و نا آرامی ای که در ابتدای ورود به جزیره داشت حالا کم کم جای خود را به خوشحالی می دهد. او می خندد. با خود فکر می کند که بزرگترین مبارزه برای رسیدن به چیزی که می خواسته آمدن به اینجا بوده است. او حالا می تواند به سادگی همه چیز را داشته باشد. کمی بعد تفنگ را به جای محکم در دست گرفتن بر پشتش آویزان می کند. 

  صدای موسیقی پرنده هایی که همراه هم می خوانند می تواند او را مانند ملوانان مسخ خود کند. اما اینجا هیچ حیله ای وجود ندارد، این ها همه واقعیتند. 

درختان حسی مانند روز های قبل از بهار را به او می دهند. مانند روز هایی که شکوه و زیبایی سرما و مردگی جای خود را به زندگی دوباره می دهند. 

تقریبا به منطقه ی اصلی ای که در کتاب هایش نوشته شده رسیده است. جایی اسرار آمیز که همه تنها رویایش را دیده اند. تنها در خواب... بخشی از آن را مزه کرده اند، آن هم گاهی. 

اینجا جایی است که همیشه چمن ها سبز ترند. اینجا تنها نقطه ای از زمین است که واقعیت و خواب در هم آمیخته می شوند. در این مکان هر چیزی که خواسته شود در دسترس است. اینجا نزدیکترین توصیف از بهشت کتاب های مقدس است... و او اینجاست. 

- باورم نمی شه... بعد از این همه سال... باورم می شه. 

لحظه ای به خود می گوید که باید به همه در مورد این بهشت بگوید. لحظه ای بعد همه روبروی او استاده اند. منتظر حرف هایش.

لحظه ای تشنه می شود و لذت بخش ترین مایع جهان را در جامی طلایین در دستش می بیند. 

حالا که فکر می کند جاودانگی تنها چیزی نیست که او از اینجا با خود خواهد برد... چگونه می تواند جایی را با این همه زیبایی در انزوا نگه دارد؟ همه باید ببینند که او اولین فردی است که اینجا را پیدا کرده است. که او مالک حقیقی این بهشت است. 

دقیقا در لحظه ای که سعی می کند یک راه برای جابجایی چنین جای شگرفی  پیدا کند همه چیز روبرویش محو می شود. 

درخت ها ناهمگون می شوند. چمن ها رنگ می بازند. گنجشک ها جای خود را به کلاغ هایی می دهند که قار قارشان ترس را به او القا می کند. 

- نه نه نه نه نه نــــــــــــــه! تغییر نکن! لطفا... لطفا... 

به طرف درخت ها می رود. بر آنها دست می کشد. بر روی زمین زانو می زند و وحشیانه به چمن ها دست می کشد. 

- غیر ممکنه... غیر ممکنه.. نــــــــــــــــــــــه...

با خود می گوید چطور ممکن است؟ چطور ممکن است؟‌ سعی می کند طمع را دلیل این تغییر نداند.. سعی می کند هر دلیلی برای خود بیاورد تا باور کند چرا این چنین اتفاقی افتاد. 

- چراااااااااا؟

صدایی که انگار کلمه ی آرامش از آن گرفته شده باشد به او می گوید: برای این که با دیدن اینجا هنوز دنیای بیرون را ترجیح دادی. برای این که... تنها آدمانی با قلبی پاک می توانند از این جا چیزی به غنیمت ببرند.

برایش مهم نیست این مردک احمق چه شخصی است. عصبانیت همراه با شوک باعث می شود که بدون فکر به او حمله کند. 

- چرت و پرتای بچه هارو به من تحویل نـــــــده! 

قبل از این که بتواند به مرد ضربه ای وارد کند در جایش خشک می شود. 

ـ تو از حالا به بعد محکوم به تکرار هستی. محکوم به ماندن در همین جزیره. برای همیشه. محکوم به خیانت. و همانا این ها بدترینِ شکنجه ها هستند. 

****
+ نقشه ات همینه؟‌ مطمئنی که می تونی از پسش بر بیای؟ 

نگاه والتر سایمون را بر انداز می کند. دنبال ذره ای شک در وجود این مرد است که باعث شود خودش تمام نقشه را عملی کند. 

- آره. 

+ مطمئنم که این نقشه دیوانگی مطلقه. 

- راه دیگه ای نداری! 

+ از کجا این همه اطلاعات داری؟ 

- گفتم که... قبل از اومدن به این جزیره یکم در موردش تحقیق کردم... 

والتر با شک بی اعتمادی می گوید:" واقعا از وضعیتی که توش هستیم متنفرم." 

- پس بیا تمومش کنیم.

+ آره.

و والتر به جلو می رود. وارد سرزمین عجایب می شود. 

سایمون از پشت سر تماشا می کند که نقشه ی بی نقص اش دارد به نقطه ی اجرای واقعی می رسد. همین که آنها الان در روبرویشان بهشت را دارند اثباتی بر تمام فرضیاتش است. 

والتر برای لحظه ای خود را درون این زیبایی گم می کند. 

لحظه ای بعد نگاه والتر تغییر می کند. انگار که از بهشت خواسته باشد تمام حافظه اش بازگردد. همه چیز را به یاد می آورد. این که چگونه وارد این جزیره شد. این که یک بار دیگر هم در این بهشت بوده است. و این که نگهبان بهشت او را برای همیشه زندانی اینجا کرده است. 

خیلی دیر والتر می فهمد که نگهبان پشت سرش است. یاد نقشه ی سایمون می افتد. سعی می کند آرامش خود را حفظ کند. 

ـ چطور توانستی بازگردی؟‌

+ فکر کنم رفقای خوبی داشتم! 

والتر به طرفی فرار می کند، تا جایی که می تواند از جنگل تغییر نکرده استفاده کرده و سرعتش را با جادو افزایش می دهد. نگهبان جلویش را می گیرد.

هر دو روی هوا معلق هستند. نگهبان والتر را به شاخه های درختی می پیچاند. تمام زخم های سایمون باز می شوند. شاخه های درخت به بدنش حمله می کنند.

در همین لحظه سایمون به پشت سر نگهبان که در هوا معلق است و دارد والتر را شکنجه می دهد می رسد و چاقوی سمی را به طرف قلبش پرتاب می کند. 

نگهبان بر روی زمین می افتد. درخت والتر را رها می کند. اما اتفاقی در آخرین لحظه می افتد. اتفاقی که هیچکدام از آنها پیش بینی اش را نکرده است. سایمون بیهوش بر روی زمین می افتد. 

والتر به طرفش می دود... دقیقا در لحظه ای که به او می رسد صدای بلند تپش قلبی تمام جزیره را می لرزاند. سایمون و نگهبان هر دو محو می شوند. انگار هیچ گاه وجود نداشته اند. 

قبل از این که والتر به حافظه اش برای این اتفاق رجوع کند تپش دوم به صدا در می آید... چند لحظه سکوت و جزیره تماما نورانی می شود. 

او با خود فکر می کند شاید نقشه شان عمل کرده است. بهترین امید ها را در ذهنش پرورش می دهد. حالا از این جزیره ی لعنتی خارج خواهد شد. 

با خود به همه بارهایی که شب خوابیده و صبح هیچ چیزی از زندگیش را به یاد نداشته فکر می کند. حالا که حافظه اش بازگشته می تواند همه چیز را ببیند. 

اما یک مشکل در ذهنش وجود دارد. یک دیوار... سعی می کند بیشتر فکر کند. احساسی به او می گوید چیزی از او عقب رانده شده است. انگار که خاطراتش دست کاری شده باشند. 

یادش می آید یک بار در جایی در مورد این جزیره خوانده بود. چیزی که افراط گر ها به آن دچار می شوند. قبل از آمدن به جزیره او حتی فکر جاودانگی را همراه خود نداشت. برای همین موفق به یافتن این مکان شد. اما حالا... با خود فکر می کند. چگونه این قدر حریص شد؟  

ناگهان پاسخی در ذهنش نمایان می شود... ماجرا هیچوقت در مورد طمع او نبوده است. همه چیز به خود این جزیره بر می گردد... این جزیره ی لعنتی. تنها یک کودک است که با اسباب بازی هایش بازی می کند. دوباره و دوباره... 

تصویری از ذهنش می گذرد... سپس تصویری دیگر. ناگهان تصاویری مبهم از نقشه اش با سایمون و کشته شدن نگهبان می بیند. 

تصاویر بیشتر می شوند. انگار صد ها بار این کار را کرده باشد. دیوار درون ذهنش آرام آرام ذوب می شود. تصاویر با سرعت بیشتر به سوی ذهنش می آیند. 

تصاویر به نقطه ای که او ایستاده می رسند. در ذهنش حالا را می بیند، حتی با چشم های بسته فضای نورانی جزیره را می بیند. آن را بارها دیده است. 

دیوار کاملا ذوب نمی شود... انگار شخصی پشت این ماجرا است، شخصی که احتمالا از معادله جایش انداخته... اما نمی تواند بفهمد.

تصاویر برای مدتی در زمان حال می ایستند. ناگهان کسی همه چیز را خاموش می کند. 

****

سایمون بر روی خاک سرد جنگل به آرامی راه می رود. او هیچ کفشی به پا ندارد. سعی می کند با جلب کمترین توجه به خود از موقعیتی که در آن است سر در بیاورد. 

هنگامی که به سوی درختان تاریکتر می رود نوری شدید به صورتش می خورد. 

یک تصویر می بیند. تصویری کاملا روشن و شفاف. همه چیز را می فهمد. به او یک ماموریت داده شده است. اگر آن را به درستی انجام دهد از شر فراموشی ای که این جزیره به او داده است رهایی خواهد یافت. 

شب دوباره تاریک می شود. اما این بار دقیقا می داند که مقصدش کجاست. با لبخندی به سویش می رود. 

در راه شب جایش را به صبحی بی رمغ می دهد. 

والتر را می بیند. مردی با لباس های پاره و رخم هایی شدید، که احتمالا از برخوردش به یکی از درختان ایجاد شده اند. 

تماشایش می کند که لنگ می زند و مدام به اطراف نگاه می کند و ناگهان می ایستد.

سایمون بر روی شاخه ی خشک درختی می رود و سعی می کند با بیشترین صدا آن را بشکند. 

او سنگی را بر می دارد. به اطراف نگاه می کند، چند کلاغ را در نزدیکی خود می بیند. سنگ را به سمت آنها پرتاب می کند. تا جایی که می تواند صدا هایی که مشخص باشد ارادی اند ایجاد می کند. 

والتر کاملا شوک زده بر می گردد و به اطراف نگاه می کند. او سعی دارد جلوی زخم های خود را بگیرد اما انگار دردش هر لحظه بیشتر می شود. ناگهان به جلو می دود... به سوی جایی که لحظه ای پیش سایمون در آن بود می رود. 

سایمون از این شوک زدگی او استفاده می کند. تکه ای چوب محکم را از روی زمین بر می دارد.

صدای برخورد چوب به سر والتر تمام پرنده ها را از روی درختان بلند می کند.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۳۰
ایمان وثوقی