Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

دستمو به شیشه می کشم، بخار آب کنار می ره و خیابون یخ زده واضح می شه‌.
بالاخره.. حالا می تونم از خواب تابستونیم بیدار شم.

جمعه ها اکثر اوقات شبیه بیماری های مهلکن. اما گاهی.. یه صبح جمعه مثل این، می تونه آرومم کنه. آبیِ تیره.. یخ زده.. محو. شبیه به.. من.

به طرف مبل تک نفره ای ک کنار تخت گذاشته س می رم.. همیشه پرده ی جلوی پنجره رو می کشم و توی تاریکی اتاق بی حرکت محو می شم. اما امروز نه. امروز قراره یه چیز جدید رو تجربه کنم.

روی مبل می شینم و به بیرون زل می زنم. وقتی شوقم واسه بیدار شدن توی چنین بهشتی فروکش می کنه سرما بالاخره می لرزونتم. پتوم رو از روی تخت بر می دارم و روی خودم می کشم.. 

ساعت پنج صبح جمعه س و من جای خوابیدن به آسمونِ یخ زده زل زدم. هه.. فک کنم دارم دلیل این که همه بهم می گن دیوونه رو درک می کنم. چون، خب.. دیوونه م!

به آسمون نگاه می کنم.. انگار هر چقدر واضح تر می شه، فکرام کمتر و کمتر می شن. هر چقدر گرمای زیر پتو رو بیشتر حس می کنم. هر چقدر قلبم با آرامش بیشتری می تپه.

دوباره بخار پنجره رو می گیره، اما دیگه مهم نیس.. فقط می خوام تا ابد با این نور آبیِ تیره همراه بمونم.. کاش خورشید هیچوقت بالا نیاد.

کم کم گرمای زیر پتو، و سرمایی ک صورت و پاهام حس می کنن به یه جور تعادل می رسه. مثل مزه ی بین ترش و شیرین. بدنم آروم و آروم تر می شه، بی هیچ حرکت اضافی ای.. هیچ اجباری.

چشم هام رو می بندم و اعضای بدنم رو حس می کنم.. شونه هام.. سعی می کنم آروم ترشون کنم.. رهاشون کنم.. پاهام.. کف دستام.. پوست صورتم کم کم سنگین می شه.. فکم رو رها می کنم. ابروهام رو..

یکم ک می گذره.. حس می کنم حتی نمی تونم دستمو تکون بدم. انگار یه جایی درون خودم فرو رفته باشم و دیگه این بالا توی ذهنم نیستم. کاملا هوشیار.. اما نه توی سرم.. نه.. ذهنم باید اروم بگیره.

اشتباه اکثر آدما اینه ک حتی وقتی دارن استراحت می کنن ذهنشون خاموش نشده. ذهن مثل یه پردازنده ی کامپیوتره. اگ بیش از حد ازش استفاده کنی گرم می شه، و گرما بالاخره باعث ذوب شدنش می شه. توی کامپیوتر ها مکانیزمی وجود داره ک هر وقت پردازنده بیش از حد گرم بشه خود به خود باید خودشو خاموش کنه. و این اتفاق واسه ی ما هم می افته. فکر نمی کنی؟ تا به حال نشده ک یه سال از زندگیت بگذره و به خودت بیای و متوجه شی تمام اون یه سال رو خواب بودی؟ نه دقیقا خواب. اما انگار اون اتفاقات.. توی یه جور حباب رخ می دادن ک بهت هیچ ربطی نداشته. و حالا.. وسط اون رویای گرم.. بیداری. مشکل ذهن همینجاس. هر بار ک خودشو خاموش میکنه تا از خودش دفاع کنه، مطمئنا یه بیداری ناخواسته رو به همراه خودش میاره. و وقتی بعد از هفته ها خواب بیدار می شی.. وقتی هیچ چیز شبیه منطقه ی آروم و زندگی تکراری ای ک مدت ها پیش بهش عادت کرده بودی نمونده.‌. اون موقع چه حسی داری؟

هومم.. متاسفانه بیدار شدن سخت تر از این حرفاس. وقتی بیدار می شی مثل پردازنده ای می مونی ک خودشو روشن کرده تا به ذوب شدن ادامه بده. به خودش ضربه بزنه. مثل عقربی ک توی آتیش پرت شده باشه.. و جای فرار از آتیش خودشو نیش بزنه.


و جواب این فرآیند دردناک چی می تونه باشه؟ رشد؟

توی شرایط ایده آل؟ مطمئنا بله! اگه بذاری کامل اتفاق بیوفته. اگه بذاری همه ی زشتی های وجودت بیان به سطح آب. آشکار شن. و بعد قبولشون کنی.

اما واقعیت اینه ک فرار کردن از رشد آسون تره تا تن دادن بهش. جای این که توی یه اتاق با خودت تنها بمونی به هر رابطه ی انسانی ای که داری پناه می بری. به هر  چیزی که وقتتو تلف کنه. به ساعت ها فک زدن توی جمع هایی که حالتو بهم می زنن. به آخر هفته هایی پر از خواب و قرص.. و همه ی این ها، فقط برای این که از واقعیت فرار کنی.

کی فکرشو می کنه.. که استراحت دادن واقعی به مغز اینقدر مهم باشه؟

چشم هام رو باز می کنم.. بدنم توی سکون و چسبیدگیش به مبل.. شناوره. آرامش‌ و سکوت. هیچکس فریاد نمی کشه. هیچکس مجازاتم نمی کنه. من اینجام، و هیچ چیزی بهتر از اینجا بودن برای من وجود نداره. کجا می خوام باشم؟

هر جا باشم همین تیکه از واقعیت و هوشیاری رو همراه خودم دارم. این هوشیاری هیچوقت از بین نمی ره.. نه تا وقتی که زنده م. و این یعنی هر جایی که برم.. انگار همیشه یه جا نشسته بودم.

به پنجره ی روبروم نگاه می کنم ک حتی آسمون رو واضح نشونم نمی ده. حس می کنم وقتایی که نیمه هوشیارم و ذهنم داره ذوب می شه دقیقا مثل همین پنجره ی پر از بخار می مونم.. دنیا رو از یه لنز کثیف می بینم.

چشم هام رو می بندم..

چی توی این تاریکیِ پشتِ چشم هاس ک هممون رو انسان می کنه؟

بدنم رو بیشتر و بیشتر به آغوش مبل می سپارم.. انگار داخل یه اقیانوس فرو برم.. کمرم رو حس می کنم ک وزنی نداره. پاهام.. کف دستام رو اگ بخوام هم نمی تونم تکون بدم..

پلک هام رو رها می کنم.. تاریکی از من لبریز می شه و تصویر های درونشو بهم نشون می ده. شکل های هندسی.. کلمات.. حروف.. علامت ها. 

هوشیاریمو به آرومی از داخل ذهنم به بیرون هل می دم.. انگار هیچ تلاشی نکنم. انگار فقط بخوامش.. و انجام داده شه.

حالا من ترکیبی از حس های هوشیاری، توی اعضای بدنم هستم.. مثل یه دریاچه که به سمت شیب کوه لبریز می شه. مثل بیدار شدن، توی اوج سکوت و بی حرکتی..

درد ها و محدودیت ها. همشون از من دورن. من یک جسم نیستم. فقط.. وجود دارم. انگار که جسم بودن یه محدودیت بزرگ باشه.. و من ذوبش می کنم. من؟.. چقدر باید مغرور باشم که به میلیون ها حس و میلیون ها فکر و الهام بی توجهی کنم. هیچ منی وجود نداره. من، همه ی الهامات و حس ها هستم.

من هوایی ام که نفس می کشم. من تاریکی ای هستم که می بینمش. من قلبی هستم که می تپه، و فکری هستم که همین لحظه داره سُر می خوره تا بیان شه.

چشم هام رو باز می کنم.. به تک تک نفس های عمیقم هوشیارم.. به تپش های آروم قلبم. به فکر هایی که هر لحظه رخ می دن..

آروم به پنجره نگاه می کنم.. بی هیچ حرکت یا حواس پرتی ای. بهش نگاه می کنم.. و فاصله...

فاصله ی من تا پنجره هیچ معنی ای نداره. هیچ چیزی بین من و پنجره نیست. هیچ هوایی نیست، هیچ مرزی وجود نداره.

انگار.. من.. خودِ.. پنجره.. باشم.

لبخند می زنم..

داستان های گذشته م.. هر چیزی که خارج از این اتاق وجود داره، خیابونی که بیرون پنجره س. اتاق هایی که بیرون از اتاق من هستن. ستاره هایی که توی کهکشان هستن. همشون بی معنین. واقعیت همینجاس.

متمرکز. ساکن. واضح.

توی سکوت اتاق لبخند می زنم و از لحظات، صرف نظر ازین که چقدر طولانی یا کوتاهن لذت می برم..

من فقط یه تیکه از پازل واقعیت نیستم.. من خودِ واقعیتم...

و کی براش مهمه اگ فردا مجبور شم دوباره مدرسه برم و به راست برگردم به شلوغی؟ به ذوب شدن؟

من همیشه همینجام. هیچوقت اینو از دست نمی دم. فقط گاهی کمتر حسش می کنم.. و یا گاهی.. خیلی بیشتر..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۲۱
ایمان وثوقی