Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

توئم صدای زمزمه ها رو می شنوی؟


دستام رو با تقلا به دیوار می کشم. مطمئن نیستم واقعیه. مطمئن نیستم واقعیم. می تونم فقط خواب باشم. توی یه اتاق سه در چهار گم شدم. تاریکه. هیچ نوری نیس. دور افتاده. تنها چیزی که برای این چند ساعت..


چند ساعت شده؟


یاد وقتایی می افتم ک مث مرده ها از مدرسه میومدم. تمام مدت سوالای تکراری. حرفای تکراری. آدمای تکراری. خسته. وقتی می رسیدم خونه فقط می تونستم خودمو به تخت برسونم و بعد.. خالی از فکر. بیهوش می شدم.


وقتی بیدار می شدم، اکثرا هوا تازه داشت تاریک می شد. منو یاد ساعتای 6 استرس زای صبح می انداخت. یادمه، هر بار باید مطمئن می شدم که 6 صبح نیس. هر بار لعنتی. احساس گیجیش رو یادمه. ندونستن زمان.


نمی دونم داره چی می شه. نمی دونم چقدر از اینجا بودنم می گذره. چند بار اینجا خوابیدم و بیدار شدم؟ نمی تونم. درست. فکر. کنم.


توئم چشماش رو دیدی؟ 



یکی داره جیغ می کشه. یکی داره به دیوارا پنجه می کشه. کاش تمومش می کرد. کاش خفه خون می گرفت و یه جا می نشست. کاش بام حرف می زد. می لرزم..


دورتادور اتاق قدم می زنم. مطمئن نیستم وقتی دارم پاهامو جابجا می کنم واقعا داره اتفاق می افته یا فقط توهمه؟! به دنبال یه نشونه می گردم. نباید عقلمو از دست بدم. اگه مدت زیادی اینجا بودم حتما یه چیزی باقی گذاشتم. هر جای ممکن پامو می کشم. هیچی نیست.. مدت زیادی اینجا نبودم. اما چقدر؟ چرا حس گرسنگی نمی کنم؟ چرا تشنه نیستم؟


دوباره دستاش رو به دیوارا می کشه. مطمئن نیستم کجاست. هرچقدر تلاش می کنم نمی تونم کلمات درستی از زبونم در بیارم تا بهش بگم بتمرگه سر جاش.


دوباره دور اتاق می دوئم.. نمی تونم خودمو نگه دارم.. زمزمه ها. دارن. منو. می برن.


هنوزم فکر می کنی اون زیباس؟...


قلبم تند می شه.. می پیچه به خودش. دستم رو می کشم به دیوارا و می دوئم. اونقدر به چهار طرف این اتاق می خورم ک کم کم می فهمم کجا باید بپیچم.. عادت می کنم بش. خوبه. دارم به اینجا اعتماد می کنم.


تند تر می دوئم. تپش قلبم رو توی گوشام حس می کنم. دستم رو به دیوار می کشم. اونم دنبالمه. داره میاد. همیشه یه قدم جلوتر یا عقب تر از من.. صداهارو نمی شناسم. فقط می دونم اونجاس. زنده بودنش رو حس می کنم. تند تر می دوئم. می خوام غافل گیرش کنم. مطمئنم اون حرومزاده داره باهام بازی می کنه. مطمئنم می تونه تو این سیاهیا خیلی خوب ببینه.


دارم از نفس می افتم. مطمئن نیستم چند روزه دارم می دوئم.. چند ساعت.. چند دقیقه. چند ثانیه. هیچی یادم نیس. همه ی زمان ها حاله. نفسام تندن.. فکرام کور می شن. بالاخره خودشو نشون می ده.


من رو با نهایت بی رحمی به وسط اتاق هل می ده. می افتم. و یهو جامو گم می کنم. حس امنیت دیوارا می ره. دستمو به اطراف می کشم. ازش می ترسم. مطمئن نیستم هنوزم دیواری اطرافم هست یا نه. اعتمادم از همه چیز از بین می ره.


چشمام رو می بندم. باز می کنمشون. هیچ فرقی نمی بینم. ترسناکه. دوباره زمزمه هارو می شنوم. تپش قلبم یه مدت اونارو ساکت کرده بود. صدای زمزمه ها از یه نفر میاد.. از یه نفر که همه جا هست. مطمئنم هست. مطمئنم. باید پشت دیوارا باشه. نمی تونه داخل این اتاق باشه. اگه هنوز دیوارا وجود داشته باشن...


دستا و پاهامو به اطراف مایل می کنم. می خوام بفهمم کجام. فقط زمین نرم رو حس می کنم. یادمه دیوارا هم حس همین زمین رو داشتن. زمزمه ها رو می شنوم. چند وقته رو زمینم؟


سعی می کنم بلند شم. سرم به سقف می خوره. خفگی. خفگی. خفگی مطلق. حتی نمی تونم بشینم!


حس می کنم قلبم داره تیکه تیکه می شه. نفسام وحشیانه تر از همیشه بیرون میان. حتی از صدای کشیدن دستاش روی دیوار ترسناک تره. صدای دستاش؟


صدای دستاش رو نمی شنوم. پنجه هاش.. هر چی. هر چیزی که داشت منو.. منو نابود می کرد. اون رفته. حسش نمی کنم.


- اونجایی؟


چه صدای آشنایی.. این واقعیته؟


- با توئم؟ وقتی نمونده.. باید برگردی.


زبون. لعنتیم. کار. نمی.کنه.

چشمام رو باز می کنم و می بندم. به اطراف بی فکر نگاه می کنم. سرم به سقف می خوره. مجبورم دراز کشیده به اطراف بچرخم. دستامو میارم رو چشمام. چشمام رو با انگشتام باز و بسته می کنم. هیچی نیست.


نه.. صبر کن..


دوتا نقطه ی سبز رو خیلی دورتر از خودم می بینم. بالان. بالا تر از ارتفاع من. نمی دونم چی داره می شه. فقط به طرفش می خزم. حس می کنم سقف هی داره میاد پایینتر.


سریعتر می خزم. چشماش واضح می شن. دارن با نگرانی نگام می کنن. حس می کنم دیگه تو اتاق نیستم. توی اون اتاق لعنتی نیستم. هر جایی ک بود از وقتی ک سقفش تغییر کرد عوض شده. مطمئنم. باید به یه چیزی اعتماد کنم. به چشمای اون تکیه می کنم. باید واقعی باشن.


سریعتر می خزم. چشماش... مثل ستاره ها دورن از من. انگار دارم از میلیون ها کیلومتر پایینتر می بینمشون. اما دارم نزدیک می شم. می دونم. باید برم جلو فقط..


قلبم تند نمی شه. نفس نمی کشم. فقط باید برم.


پلک می زنه آروم. وقتی دوباره چشماش باز می شن حس می کنم یه چیزی شکست. قلبم درد می گیره. صدای دیوار هارو می شنوم. نمی دونم چطوری می فهمم صدای اوناس.. اما حسش می کنم. دیوارای کناریم دارن بهم نزدیک می شن. باید بهش برسم. باید بفهمه من اینجام.


درد قلبم بیشتر می شه. یهو صدای بلند جیغ رو می شنوم. جیغی ک باعث می شه روی دستام بیفتم. چند ثانیه ساکت می شه همه جا. به چشم ها زل می زنم. دارن گریه می کنن؟


دوباره صدای جیغ رو می شنوم. بدنم به لرزه می افته. زیادی بلنده..


دستام رو روی گوشام می گذارم. جیغ بعدی.. بدنم بی حس می شه. دیوارای کناری رو حس می کنم که بهم می رسن. دو طرف بازوهام رو فشار می دن. گوشم رو محکمتر می گیرم. جیغ بعدی.. صدای لعنتی کم نمی شه..


بدنم به هم فشرده می شه. سقف شروع به پایین اومدن می کنه. چشمام رو می بندم. این نمی تونه واقعی باشه. تند تند زمزمه می کنم. نمی دونم دارم چی می گم. ناخونام رو به دیوار می کشم. این لحظه ی لعنتی چرا تموم نمی شه؟!


هنوز فکر می کنی خوابی؟


یهو فشار دیوار ها از روم برداشته می شه. جیغ ها متوقف می شن. هوای سرد رو حس می کنم با دماغم. بیحال روی زمین می افتم. تموم شد.


دوباره توی اتاقم. همونجور که بود. چشمام رو می بندم. باز می کنم. هیچی. تاریکی..


 قلبم.. قلبم دیگه نمی تپه. مثل یه وزنه ی گوشتی توی بدنم حسش می کنم. مثل من کرخت شده. هیچ چیز سبزی روی سقف نمی بینم. وسط اتاق روی زمین، بی حرکتم.


شب هزار تا چشم داره.. و من آرزو می کنم کاش یکی ازون چشما اینجا می بود. می تونستم بفهمم هیچی اونقدرا بد نیس.


هر لحظه حس می کنم یه میلیون سال پیر و فرسوده می شم. حس می کنم بدنم داره ذره ذره زیر بار زمان خراشیده می شه. آروم می گیرم بالاخره.


چشمام رو می بندم. باز می کنم. یه فرق احساس می کنم. یه بخشی که اونقدر توی کل گم شده بود و من نمی تونستم ببینمش. یه جزء ساده که به کل اینجا یه نظم می ده.


چطور به اینجا رسیدی؟


توی سرم بالاخره یه حرکت رو حس می کنم. جزییات تحلیل می شن. چطور به اینجا رسیدم؟... این سوال خودش کلی چیز دیگه رو همراه داره.. من کی بودم؟


و... تو چی می دونستی؟


قبل از حتی فکر کردن چیزی فراتر از خودم رو درونم حس می کنم. چشمام رو محکم به هم فشار می دم. هر چیزی که من بودم فراموش می شه. شوق دوباره قلبم رو می گیره. بدنم بیدار می شه. دوباره تازه و آماده ام. نیرو من رو به پرواز در میاره...


پلکام کنار می رن. چشمام برق می زنن. می تونم حسش کنم. دوباره داره شروع می شه. صدای جیغاش رو می شنوم. صدای زمزمه ها رو می شنوم. لبام آروم حرکت می کنم. از لذتش می تونم بگم که دارم می خندم. چشمام روشن تر می شن. می تونم همه چیز رو ببینم.


- اونجایی؟


به تته پته می افته. از صدای من تنش به به لرزه میاد. چقدر ساده لوح. چه شکننده...


صدام مثل نوازش این جمله رو ادا می کنه:

- با توئم! وقتی نمونده... باید برگردی.


به طرفم میاد.. باورم نمی شه اینقدر احمقه. من خیلی فراتر از اونم که بخواد بهم نزدیک شه. چی فکر کرده؟ می تونه به من برسه؟


نیرو رو توی وجودم بیشتر حس می کنم. بدون کنترل از درون باهام عشق بازی می کنه. لبخندم پهن تر می شه. من خدای این تاریکی هستم.


بعد از چند لحظه بازی برام کسل کننده می شه. اون داره همینجور میاد و میاد و نمی فهمه هیچوقت به من نمی رسه. باید همین الان از شرش خلاص شم..


دیوار ها. نگاهم به اونا می افته. مثل تکیه گاهن برای من. من بی نقصم. به تکیه گاه احتیاجی ندارم..


دیوار ها رو لمس می کنم.. به ارتعاش در میان. انگار بنده های من باشن و با لمس من خودشونو مقدس بدونن.. به ارتعاش در میان.. بیشتر و بیشتر.


ناگهان حس می کنم زیادی دارن می لرزن... دارن. زیر. پام. رو. خالی. می. کنن. نیروی بی نهایتم،  از درونم کشیده می شه بیرون. دیگه نمی درخشم.


جیغ می کشم. وحشیانه. ارتعاش دیوار ها کم نمی شه. اشک هام سرازیر می شن.. این. من. نیستم.


دوباره جیغ می کشم. با آخرین نیروی چشمام یه حفره ی خالیتر از دیوار ها می بینم. امید. مطمئنم می تونم فرار کنم. به طرفش می مکم روح باقی مونده از خودمو..


به وسط راه که می رسم حس می کنم یه چیزی اشتباهه. اما نمی تونم متوقف شم. یه قدرت بالاتر از من داره منو می کشه طرف خودش..


آخرین جیغ. رها می شم.


آخرین حس. حس پوسته بودن رو می کنم. روی یه خراش آهنی.


و...


خاموش.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۷
ایمان وثوقی