Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

جدیدا زیاد نمی خوره. صبح تا شب توی قفس افتاده س و از پنجره ی چشم هاش به جهان بیرون زل می زنه.

نور خورشید معنی زیادی نداره. یه آلارم، نهایتا. می گه وقتشه چشم هاتو باز کنی. دندوناتو مسواک بزنی. لباساتو بپوشی. و.. آماده ای!

یه چرخه ی دیگه.

سلام می دن،‌ جواب می ده. حرف می زنه. لبخند می زنه. سرشو تکون می ده. خداحافظی می کنه.

ناخوناش بزرگ شدن. دیگه مهم نیستن. موهاش همه جا ردِ پا می ذارن، بلند و مشکی، مث یه پیرهن سیاه ک داره خشک می شه.

توضیحی لازم نداره. اما توضیح می دن بهش. می گن دنیا سه تا رنگ داره. می گن سیاره ای جز زمین وجود نداره. می گن نمی شه پرواز کرد؛ بدون گواهیِ‌ پرواز البته. می گن زمان وجود داره. می گن مریضه. می گن مریضه. می گن مریضه. لبخند می زنه، سرشو تکون می ده و خداحافظی می کنه.

نزدیک می شه. دور می شن. بغلشون می کنه. نمی فهمن. نمی فهمن. نمی فهمن. لبخند می زنه،‌ سرشو تکون می ده و خداحافظی می کنه.

نور و آرامش بی معنیه. روی سکوی پرتاب نشسته و یه چیزی گوش می ده. نمی تونم بشنوم. نمی خواد ک بشنوم.

دست هام رو می گیره. بغلم می کنه. و بعد سیگارشو رو گونه م خاموش می کنه. لبخند می زنه و خداحافظی می کنه.

نفس هاش روی پنجره ی یخ زده پخش می شن. انگشت پر از ناخنش وارد ماجرا می شه و یه چیزی نقاشی می کنه. یه چیزی ک اون دختره می بینه. اونجاست. کنارش،‌ توی اتوبوس. کجان؟

جیغ می کشه. جواب نداره. اونجاس. وسط جمعیت. دست دختر رو گرفته و دنبال قدم های اون کشیده می شه. طلسمش قشنگ تر ازین حرفاس.

یه چیز دیگه پخش می شه. آهنگا همش عوض می شن. این هدف زمان نیست؟ موسیقی؟

اگ موسیقی نمی بود چطور هیچ زمانی اختراع می شد؟

روبروی چراغای قرمزی ک زیادی خوش رنگن واسادن. آسمون داره تگرگ بالا میاره. همه وحشین.

اون دوتا دیوونه روبروی هیچی واینسادن. ولی هیچ عجله ای هم ندارن.

یهو کج می شه. دختره توی زمین فرو می ره.

پسره شروع به پرواز کردن می کنه. اما لذت نمی بره. گواهی پرواز داشتن اونقدرا هم باحال نیست. اونم وقتی دوستت داره تو زمین فرو می ره.

مث یه بالن و زمین دارن از هم دور می شن. واقعیت اینه..

اما صبر کن؟!

دستشو می بره روی کیبورد.

همشو از اول می نویسه. دکمه ی تایید روبروشه. به عطر فکر می کنه..

لبخند می زنه. سرشو تکون می ده. و...
اینتر رو می زنه!

Error 404

The Boy Is Not Found
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۸
ایمان وثوقی