Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دریا از ناشناخته و بی حس ترین مفهوم های زندگیِ منه. من توی شهری بزرگ شدم که چند هزار کیلومتر از هر دریایی فاصله داشت. دوره. از هر جای ممکنی دوره. و کاش می تونستم برعکسشو بگم، اما با وجود دور بودنش، آنچنان هم چَنگی به دل نمی زنه.

هوای بعضی روزای شهرم طوفانیِ. اولا از طوفان متنفر بودم. چون می دونستم که هر ذره خاک بیشتر، نفس مادرم رو تنگ تر می کرد. بعدتر ها وقتی، زندگی راکِدِ مردم و خودم رو می دیدم، همیشه طوفان می خواستم. انگار اونقدر ساکنی که منتظر یه دلیلی برای حس کردن. حتی اگه اون دلیل چیزی جز درد و نفس تنگی بهت نَده.

روی ساحِل خاکستری 4ـه صبح نشستم. هنوز وقت زیادی واسه بیدار شدن دارم. بله. این یه خوابه. من هنوزم تو همون شهر دور افتاده  و مسخره ی قدیمی هستم. شاید غم انگیر باشه که تا به حال هیچوقت یه دریا رو توی واقعیت ندیدم، اما من چیزای غم انگیز تری توی زندگیم دارم. از یه جهت دیگه، اون چیزای غمناک فقط می تونن با رشد فکری سرسام آور من معنی بشن و خب.. حس می کنم هر روز دارم از این شهر بزرگتر می شم، و این حس. این حس لعنتی. منو از واقعیت به یه جای دور پَرت می کنه.

اینجا.

چیز زیادی نداره. منظورم اینه که، شما اگه می تونستید هر رویایی که خواستین رو ببینین، انتخابای بهتری تو ذهنتون نبودن؟ می دونم. چون خودمم اگه مجبور نبودم حتما یه جای دیگه به چیز های غم انگیز زندگیم فکر می کردم.

من اینجام، چون دنبال یه نفرم.

سالهاست که زندگی واقعی برای من رنگ باخته. می رم سَر کار. گاهی می نویسم. گاهی خاطره می سازم، و شاید حتی آخرای روز به تماشای گیتار خاک خورده ـم بشینم. حرفای ناگفته ی زیادی بین من و اون هست که به هیچکس حتی توی خواب هم نگفتم.

وقتی به دنبال راه هایی برای دیدن رویای هوشیار می گشتم، سن زیادی نداشتم، سیزده یا چهارد سال. خوب یادمه، بارها تلاش کردم. سالها. و به هیچی نرسیدم. تا روزی که 18 ساله شدم. اون روز هیچ خبری نداشتم چه اتفاقی ممکن بود بیوفته. نه حتی یه سَر نخ. 

و هنوز.. اینجام.

دلیل اینجا بودنم چیزیه که خیلی وقته دنبالشم. من به دنبال آدم هایی هستم که مثل من وارد این جهان ناشناخته می شن. پیدا کردنشون سخته. اما هر چند مدت، اگه خوش شانس باشم، می تونم مثل الان روی ساحل دنیاشون نشسته باشم!

بهش نگاه می کنم. یه دختر 21 - 22 ساله با لباس های سفید که با خاکستری ساحل خیلی آشنان. روی اون نقطه ای از ساحل که شن تموم می شه و آب دریا شروع می شه وایساده. دستاش رو انگار که می خواد یه حس رو بغل کنه باز کرده و نفس می کشه.

می تونست یه آدم عادی باشه که فقط خواب ساحل رو می بینه. اما. نه! آرامشی که من اینجا حس می کنم، یعنی کنترل همه چیز درست بین انگشتای اونه. و البته غَم. یه وزن سنگین روی جسم این دریاست که دیده نمی شه. اون وزن، دردیه که سازنده ی این رویا رو از درون می خوره.

بلند می شم. وقتشه باهاش روبرو بشم. هر قدم که به طرفش بر می دارم می دونم که ناشناخته تر از چیزیه که فکر می کردم. نزدیک. نزدیکتر و.. پشت سرشم. می دونم دقیقا باید چی بگم.

- داری آروم آروم می بازی، نه؟

بر می گرده. چشم های متعجبش من رو برانداز می کنن.

+ این رویای منه. تو رویای من چیکار می کنی؟

لبخند می زنم.

- همه ـمون واسه غم و تراژدی گرسنه ایم نه؟

به ساحل اطرافش نگاه می کنه. هوشیاریش، اونقدر هست که بفهمه من بخشی از تصوراتش نیستم.

+‌ اینجا اونقدرا هم غمگین نیست. هَست؟

با خنده می گم: شاید یکم رَنگ؟

چند تا سنگ رو توی دستش تصور می کنه، و با دَست دیگه ـش شروع به پرتاب کرنشون به طرف دریا می کنه.

+ تو از چی فرار می کنی؟

با حالت پرسشی مکث می کنم.

بر می گرده و به من نگاه می کنه: بیخیال! اومدی توی رویای یکی دیگه و داری شخصیتشو روانکاوی می کنی، مطمئنا خودت از خیلی چیزا فرار کردی واسه ی این.

- احتمالا از شهر کوچیکم.


سَنگ آخر رو می ندازه.

- اما این دلیلی نیست که اینجام.

به طرفش می رم. منم چند تا سنگ توی دستم تصور می کنم. اولی رو خیلی نرم اما با شتاب و سریع می ندازم. ذهنم با سنگ همراه می شه. هر بار که با آب برخورد می کنه و به جلو پَرت می شه. می تونم حسش کنم.

و بعد از هفت بار برخورد، زیر پوست آب قایم می شه.

- من تو رو همینجوری پیدا نکردم. خیلی وقته که دارم تماشات می کنم.

سَنگ بعدی. ضربه های دریا به سنگ شدیدتر می شن،‌ انگار که کل مفهوم های این رویا یه دفعه محافظه کار بشن.

+ و چی دیدی از من؟

- خستگی. خستگی زیاد. همینطور.. ساکن بودن.

یه موج دریا به طرفمون حمله ور می شه. دستام رو برای به آغوش کشیدن ضربه باز می کنم. سرمای آب. حس خوبی داره.

اونم همراهی می کنه، و بعد می گه: فکر نکنم ساکن بودنم رو از روی این دریا فهمیده باشی.


لبخند می زنم: نه! اتفاقا این همه ی دردایی که پَس زدیشون.. یا قایمشون کردی.

به ساحل اشاره می کنم. 

- و اینجام زیادی آرومه. می دونی؟‌ هنوزم این تو رو معنی نمی کنه.

به طرف مرز بین ساحل و دریا می رم و روی نامنظمش وایمیسم.

- برام سوال بود. هر روز روی این نقطه وایمیسی. ساعت ها. چرا؟‌

از پشت سرم می پرسه:
+ جوابی نگرفتی؟

- فک کنم.. آره.. فک کنم الان می فهمم.

بر می گردم به طرفش.

- اینجا بودی چون تردید داشتی. بمونی توی این ساحل آروم. جایی تا وقتی معلقی و همه چیز مثل قبله. یا بری توی دریایی که هیچ دو لحظه ـش مثل هم نیستن.

نفسش رو می ده بیرون.

+ و هنوز توضیح ندادی چرا اینجایی.

- می دونستی این آهنگی که داره پخش می شه رو هیچوقت نشنیدم؟

انگار ناخود آگاه این آهنگ رو به خوابش طزریق کرده باشه.. یکم تعجب میکنه.

+‌ آهنگِ خوبیه اما. نه؟

- خیلی خوبه.

چشم هاش نامطمئن به من نگاه می کنن.

+‌ به نظرت باید چیکار کنم؟ با تردید هام.. با حس بدی که نسبت به تغییرا دارم؟

- عوضش کن، قبل از این که اون تو رو عوض کنه.

+ چطوری اما؟

- با این رویا شروع کن. مطمئنم که خیلی وقته تو واقعیت می خوای محو شی.. یه رویای جدید. یه جایی که حس بهتری داشته باشه.

ناگهان دریا به طرفمون می غره. عصبانی و بی حوصله. مثل مشکلاتی که از وقت حل شدنشون گذشته.

دریا هر لحظه نا آروم تر می شه و من چشم هام رو می بندم. این سخت ترین مرحله ـس. روبرو شدن،‌ یه بار واسه همیشه.

چشمام رو بستم و منتظرم... و چند لحظه بعد خبری از فریاد های دریا نیست.

+‌ چشم هات رو باز کن.

توی یه جنگل سبزِ‌ تیره ایم. لباسامون عوض شدن. انگار یه دفعه ای توی یه فیلم ماجراجویی و باحال افتاده باشیم. جلوتر از من راه می افته.

- اینجا عالیه!

می خنده.

+ آره. می دونم.

آهنگی که پخش می شه عوض شده. هنوز غم رو حس می کنم،‌ اما فقط تا حدی که اینجارو زیبا کنه.

بعد از چند دقیقه می رسیم به جایی که تو ذهنش بوده. یه کلبه.

- واو.. ازینا می خواستم همیشه.

وارد کلبه می شه.

+ بیا. یه سورپرایز دارم برات.

لبخند می زنم اما جلوتر نمی رم. بر می گرده و بهم نگاه می کنه.

+‌ چی شده؟

- باید برم.

چند قدم به طرفم میاد.

+ دوباره می بینمت؟

- احتمالا! ازین کلبه خوشم اومده. شاید اگه چند تا قبیله ی جنگ جو هم اضافه کنی واسه کشتن خیلی جالب شه!‌

+ این عادیه برات؟ بری تو خواب آدما، و آشنا شی باهاشون؟

- نه. من آدمای جالب رو تماشا می کنم.

+ چرا؟

- دوست دارم بشناسمشون فقط.

+ خب چرا؟‌ 

- حسش نمی کنی؟

می خنده: حساسیت رو؟

- نه. انگار سالهاست که همدیگه رو می شناسیم. این چنین چیزی تو واقعیت خیلی بعیده.. پیدا کردن دوستای اینجوری.

+‌‌ آها..

- و اهم!‌ قدم بعدی برای دوست شدن اینه که اسممو بدونی.

+ جدی منم می خوام بدونم اسمتو!

- خب، بنده جَک هستم.

دستش رو به طرفم می گیره.

+ خوشبختم جَک. من آنام.

- بهت میاد اسمت.

نفسمو می دم بیرون:

 - خب.. گویا دیگه باید برم.

چشمام رو می بندم. 

- تا بَعد!

+ فعلا!

تصور می کنم که دارم به تختم بر می گردم و بلا بلا بلا بلا.. یه دفعه کل فرآیند بیدار شدن رو کنسل می کنم. چشم چپمو با تردید باز می کنم. آنا هنوز روبرومه.

- اوکی، سورپرایز لعنتی چی بود؟!‌
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۵۹
ایمان وثوقی

خط های ریل قطار به جلو سقوط می کردند. سرعتی بالاتر از تصور هیجان. می توانستم نفس بکشم. و یک قدم جلوتر. چشم هایم باز می شوند.


روبروی ساختمانی سیاه و کَج ایستاده ام. در اکثر لحظه های زندگی ام می توانم قسم بخورم که جایی بالاتر از خودم معلقم. این یکی از آن هاست. لحظه ای که باید بیشترین تمرکز را داشته باشم.


دوره گردی مضطرب با چند کاسِت در دستانش فریاد می کشد:


- دیشب شیطان را دیدم. به من گفت که صدایش را ضبط کنم.. به من گفت، دیگر نیازی به خواب نخواهم داشت... این کاسِت ها صدای او هستند. بیدار بمانید... شاهزاده ی تاریکی را پیدا کردم..


و بعد تمام این ها را با کاسِت های ده دلاری می فروشی. واقعا که شاهزاده ی تاریکی نقشه های بزرگی برای انسانیت دارد.


حسی در عمق من به شکل رنگین کمانی از رهایی نقش می بندد. من این لحظه را دیده ام. نفسم حبس می شود.


اما کجا؟.. کِی؟‌


به بالا نگاه می کنم. بالاترین نقطه ای که می بینم، پلک های خاموش خودم هستند. خاموشی مطلق. چشم هایم بسته می شوند. نوک زبانم را مانند گفتن کلمه ای که در آن "‌ل " دارد به بخش بالایی دهنم می چسبانم..


لرزش شروع می شود. به کناره ها کشیده می شوم. درون کوچه ای که ایستاده بودم، همه چیز تاریک بود. حتی نور لامپ هایی که ظالمانه سعی می کردند من را گول بزنند. چیزی درون تاریکی چشمانم برق می زند.


چشم هایم به حالت عادی بر می گردند، زبانم در دهن شناور می شود. انگار ناگهان جاذبه به صفر رسیده باشد و اکسیژن های واقعی این سیاره ی سیاه رنگ من را مجذوب آزادی شان کنند. ریه هایم رها خواهند شد. این را می دانم.


به آرامی پلک هایم را به کنار می زنم. اراده می کنم، تا ببینم. و می بینم. چیزی را که از وجودش می ترسیدم.


روبروی من ایستاده، خودم، خودِ‌ دیگرم. همانی که همیشه بالاتر از من، من را تماشا می کرد.


- پیدام کردی.


صدایش را می شنوم، اما نه از جهانی دور. صدایش را از درونی ترین بخش ذهنم می شنوم. آنقدر درونی که انگار خودم آنها را زمزمه کنم.


+ اینجا هیچکس جز خودم نمی تونه ساده حرف بزنه..


- تو بُردی. من.. وجود دارم.


لبخندی که لحظه های آخر را در ذهنم تداعی می کند.. این لحظه را هیچوقت ندیده ام.


دستش را به طرفم می گیرد.


- بیا.. می خوام یه چیزایی رو بهت نشون بدم.


قلبم می لرزد. چیزی طلایی شروع به رشد می کند. مانند ایمان داشتن به یک مفهوم خاص.. یک مفهوم که می توان آن را از چشم هایم خواند..


پلک هایم با وزنی نفس گیر بسته می شوند. انگار می خواهند مرا تا جایی نزدیک سوختن های خاطراتم بکشانند.


چند مارپیچ.. چند لحظه. و یک انتخاب. همه را می بینم. اما هیچ جوابی ندارم. ناگهان در میان تصویر ها حس میک نم جسم دارم. می چرخم. پشت سرم ایستاده. با لبخندی غیر قابل پی بینی که باعث می شود یخ بزنم.


- کلمات درست کدوما هستند؟


+‌ اشتباهه.


صدایش را می شنوم. صدای کسی که روبرویم ایستاده نه.. صدای موسیقی را. چیزی خاص در حال نواخته شدن است. در تمام خاطرات و صحنه هایی که سعی دارد به من نشان دهد.


+ نُت های درست کدوما هستن؟


لبخند سردش ذوب می شود. خشم را می کشم. من این جانور بی روح نیستم.


خاطرات می گذرند. خاطرات من، چیز هایی که فکر می کند تغییرم خواهند داد. چیز هایی که به من ثابت خواهند کرد که من. همیشه. همین. خراشِ. جیغ مانند. خواهم. بود.


انگشتانم به آهستگی تکان می خورند. زجر را در چشمانش می بینم. اما دیگر لذت یا زجر او برایم مهم نیست. من.. همین جا هستم. درون خودم. پشت چشم هایم. نه چیزی بالاتر، و نه دور تر. درست در جایی که به آن تعلق دارم.


صدای نابودگرای سازی از درون این سیاره ی بی رنگ با انگشت هایم هماهنگ می شود.. انگار که در لحظه دارم آن را می نوازم.. قلبم تند می شود.


چشم هایم دیگر احتیاجی به یک باور گرم ندارند، همینطور قلبم. همه ـش را رها می کنم.


زیر پایم، تاریکی هم گام با قلبم. می تپد.


مانند گذاشتن یک بار. تمام درد را بر روی فضایی پوچ می اندازم، تا ابد.. بدون کمک و تنها.


چشم هایم نا خودآگاه به بالا زل می زنند. بالاترین نقطه ی ممکن. و سیاه ترین بخش پلک هایم هم، هنوز از این دنیای تاریک، روشن تر است. 


لرزش شروع می شود. اما آن را هم دور می اندازم. من به هیچ چیز نیازی ندارم. من مرزی ندارم..


بر روی زانوان ضعیفش پرت می شود. جاذبه دیگر دوست او نخواهد بود. فریاد می کشد، از همه کمک می خواهد.. حتی دوره گردی که پایین این دنیا، روی سیاره ای دیگر، جلوی یک ساختمان سیاه خوابش برده. و ناگهان..


خاموش!


من. خودم. را. کشتم.



ریل ها حس می کنم. جلوترین نقطه ی قطار. دست هایم را عاجزانه به اطراف می کشم. هیچ چیز جز سرعت من را چسبیده به قطار نگه نداشته. می ترسم. بله.. می ترسم!


نفسم حبس می شود. فشار حتی نمی گذارد چشم هایم را کامل باز کنم.


و ناگهان می فهمم.. این قانون نانوشته ی تمام کهکشان من است.


"تا افتادن را تصور نکنی، نمی افتی!‌"


لبخند می زنم.. من این گونه معنی خواهم شد.


مردی که راه رفتن را بلد نبود و دوید.


مردی که سخن گفتن را بلد نبود و نواخت.


مردی که افتادن را بلد نبود...


پَس پرواز کرد. 


چشم هایم را می بندم... نفسی عمیق.. به ریل ها ریشخند می زنم..


من. متولدِ. سرعتم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۸
ایمان وثوقی