Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

جنون ابدی

شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۸ ق.ظ

خط های ریل قطار به جلو سقوط می کردند. سرعتی بالاتر از تصور هیجان. می توانستم نفس بکشم. و یک قدم جلوتر. چشم هایم باز می شوند.


روبروی ساختمانی سیاه و کَج ایستاده ام. در اکثر لحظه های زندگی ام می توانم قسم بخورم که جایی بالاتر از خودم معلقم. این یکی از آن هاست. لحظه ای که باید بیشترین تمرکز را داشته باشم.


دوره گردی مضطرب با چند کاسِت در دستانش فریاد می کشد:


- دیشب شیطان را دیدم. به من گفت که صدایش را ضبط کنم.. به من گفت، دیگر نیازی به خواب نخواهم داشت... این کاسِت ها صدای او هستند. بیدار بمانید... شاهزاده ی تاریکی را پیدا کردم..


و بعد تمام این ها را با کاسِت های ده دلاری می فروشی. واقعا که شاهزاده ی تاریکی نقشه های بزرگی برای انسانیت دارد.


حسی در عمق من به شکل رنگین کمانی از رهایی نقش می بندد. من این لحظه را دیده ام. نفسم حبس می شود.


اما کجا؟.. کِی؟‌


به بالا نگاه می کنم. بالاترین نقطه ای که می بینم، پلک های خاموش خودم هستند. خاموشی مطلق. چشم هایم بسته می شوند. نوک زبانم را مانند گفتن کلمه ای که در آن "‌ل " دارد به بخش بالایی دهنم می چسبانم..


لرزش شروع می شود. به کناره ها کشیده می شوم. درون کوچه ای که ایستاده بودم، همه چیز تاریک بود. حتی نور لامپ هایی که ظالمانه سعی می کردند من را گول بزنند. چیزی درون تاریکی چشمانم برق می زند.


چشم هایم به حالت عادی بر می گردند، زبانم در دهن شناور می شود. انگار ناگهان جاذبه به صفر رسیده باشد و اکسیژن های واقعی این سیاره ی سیاه رنگ من را مجذوب آزادی شان کنند. ریه هایم رها خواهند شد. این را می دانم.


به آرامی پلک هایم را به کنار می زنم. اراده می کنم، تا ببینم. و می بینم. چیزی را که از وجودش می ترسیدم.


روبروی من ایستاده، خودم، خودِ‌ دیگرم. همانی که همیشه بالاتر از من، من را تماشا می کرد.


- پیدام کردی.


صدایش را می شنوم، اما نه از جهانی دور. صدایش را از درونی ترین بخش ذهنم می شنوم. آنقدر درونی که انگار خودم آنها را زمزمه کنم.


+ اینجا هیچکس جز خودم نمی تونه ساده حرف بزنه..


- تو بُردی. من.. وجود دارم.


لبخندی که لحظه های آخر را در ذهنم تداعی می کند.. این لحظه را هیچوقت ندیده ام.


دستش را به طرفم می گیرد.


- بیا.. می خوام یه چیزایی رو بهت نشون بدم.


قلبم می لرزد. چیزی طلایی شروع به رشد می کند. مانند ایمان داشتن به یک مفهوم خاص.. یک مفهوم که می توان آن را از چشم هایم خواند..


پلک هایم با وزنی نفس گیر بسته می شوند. انگار می خواهند مرا تا جایی نزدیک سوختن های خاطراتم بکشانند.


چند مارپیچ.. چند لحظه. و یک انتخاب. همه را می بینم. اما هیچ جوابی ندارم. ناگهان در میان تصویر ها حس میک نم جسم دارم. می چرخم. پشت سرم ایستاده. با لبخندی غیر قابل پی بینی که باعث می شود یخ بزنم.


- کلمات درست کدوما هستند؟


+‌ اشتباهه.


صدایش را می شنوم. صدای کسی که روبرویم ایستاده نه.. صدای موسیقی را. چیزی خاص در حال نواخته شدن است. در تمام خاطرات و صحنه هایی که سعی دارد به من نشان دهد.


+ نُت های درست کدوما هستن؟


لبخند سردش ذوب می شود. خشم را می کشم. من این جانور بی روح نیستم.


خاطرات می گذرند. خاطرات من، چیز هایی که فکر می کند تغییرم خواهند داد. چیز هایی که به من ثابت خواهند کرد که من. همیشه. همین. خراشِ. جیغ مانند. خواهم. بود.


انگشتانم به آهستگی تکان می خورند. زجر را در چشمانش می بینم. اما دیگر لذت یا زجر او برایم مهم نیست. من.. همین جا هستم. درون خودم. پشت چشم هایم. نه چیزی بالاتر، و نه دور تر. درست در جایی که به آن تعلق دارم.


صدای نابودگرای سازی از درون این سیاره ی بی رنگ با انگشت هایم هماهنگ می شود.. انگار که در لحظه دارم آن را می نوازم.. قلبم تند می شود.


چشم هایم دیگر احتیاجی به یک باور گرم ندارند، همینطور قلبم. همه ـش را رها می کنم.


زیر پایم، تاریکی هم گام با قلبم. می تپد.


مانند گذاشتن یک بار. تمام درد را بر روی فضایی پوچ می اندازم، تا ابد.. بدون کمک و تنها.


چشم هایم نا خودآگاه به بالا زل می زنند. بالاترین نقطه ی ممکن. و سیاه ترین بخش پلک هایم هم، هنوز از این دنیای تاریک، روشن تر است. 


لرزش شروع می شود. اما آن را هم دور می اندازم. من به هیچ چیز نیازی ندارم. من مرزی ندارم..


بر روی زانوان ضعیفش پرت می شود. جاذبه دیگر دوست او نخواهد بود. فریاد می کشد، از همه کمک می خواهد.. حتی دوره گردی که پایین این دنیا، روی سیاره ای دیگر، جلوی یک ساختمان سیاه خوابش برده. و ناگهان..


خاموش!


من. خودم. را. کشتم.



ریل ها حس می کنم. جلوترین نقطه ی قطار. دست هایم را عاجزانه به اطراف می کشم. هیچ چیز جز سرعت من را چسبیده به قطار نگه نداشته. می ترسم. بله.. می ترسم!


نفسم حبس می شود. فشار حتی نمی گذارد چشم هایم را کامل باز کنم.


و ناگهان می فهمم.. این قانون نانوشته ی تمام کهکشان من است.


"تا افتادن را تصور نکنی، نمی افتی!‌"


لبخند می زنم.. من این گونه معنی خواهم شد.


مردی که راه رفتن را بلد نبود و دوید.


مردی که سخن گفتن را بلد نبود و نواخت.


مردی که افتادن را بلد نبود...


پَس پرواز کرد. 


چشم هایم را می بندم... نفسی عمیق.. به ریل ها ریشخند می زنم..


من. متولدِ. سرعتم!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۳
ایمان وثوقی

نظرات  (۲)

:-؟
...
+خواننده رو پرت میکنی تو فضایی که هیچ آشنایی ای باهاش نداره ولی خودت معمولا حفظیش. یه ذره اطلاعات میدی و میندازیش بیرون.یا نه...اون محیط نابود میشه. یعنی انگار مارو میبری به آخرین لحظات جایی که یه مدت توش زندگی میکردی.کلا ازت متنفرم :دی
میدونم منو به اسم فراری نمی‌شناسی، ولی لامصّب عادت کردم تو وبلاگا به این اسم کامنت بذارم معمولاً. آرمینام به هر حال. :دی

من همیشه داستانای تو رو دوست داشتم. با این که تِمشون ثابته و فضا یکیه، ولی هر دفعه لذّت می‌برم ازشون. قبلاً گفتم آدمایی که استایل خودشون رو دارن برام جذّابن و به خاطر همین هم هس که همیشه داستانا و آهنگای تو برام جذّاب بودن. به رغم همه‌ی تفاوتا همیشه به دلم نشستن.

راضیم ازت خلاصه دیگه! :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی