Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

امروز توی بیمارستان بیدار نشدم.

توی یه اتاق 6 در 4.. اندازشو دقیق نمی دونم. با آدمای اشتباهی.. آدمایی که برچسب خانواده بهشون زدم و اونجوری باهاشون رفتار می کنم.

چشمام رو می بندم و باز می کنم. نور هم دور و مسخ کننده به نظر میاد. دیگه از محو شدن ناگهانی نمی ترسم، حالا.. از رفتن های تدریجی می ترسم.


بلند می شم. لباسامو قبل از این که بقیه پا شن و سوال پیچم کنن می پوشم. اونقدر عادیه که حتی عجیب به نظر نمیاد که تا چند روز پیش همیشه توی بیمارستان از خواب می پریدم.

حالا مسائل ساده تری ذهنمو مشغول کردن. مثلا این که چقدر احتمال داره بردن گیتارم به پارک من و نیل رو توی دردسر بندازه؟ من از دردسر نمی ترسم. مطمئنم نیل هم همینطوره. اما دوست ندارم کاری کنم که مجبور شه به خانواده ش کلی چیز رو توضیح بده. و یا حتی دروغ بگه.

نه.. گیتار رو با خودم نمی برم. می دونم که خوشحال می شه از گیتار زدنم.. اما امروز روزِ سومیه که می بینمش.. کلی وقت هست واسه اون.. توی لحظه های مناسب. حالا بیشتر دوست دارم توی چشم هاش زل بزنم و هر چیزی که توی بیمارستان به هم گفتیم رو دوباره بگیم.. بیمارستان کلمات رو خفه می کنه.. مثل نوزاد های نارَس که به دستگاه اکسیژن نمی رسن..

گوشیم رو چک می کنم.. کلی پیام به هم دادیم. چند ساعت قبل بیدار شده بودم و شروع کردم به حرف زدن باهاش.. اینو دوست دارم.. اول توی واقعیت همه چیز رو می بینیم.. و بعد ذره به ذره توی مجاز توصیفش می کنیم..

از اتاق می رم بیرون.. قبل از این که بفهمم داخل خیابون هایی قدم می زنم که جز این سه روز هیچوقت نزدیکشون نشدم.. باورم نمی شه حالا خیلی خوب همه جای این خیابون ها تا مترو رو می شناسم.. انگار یه سال تموم فقط این مسیر رو می رفتم.

به مترو می رسم..

روز دوم فهمیدم که ایستگاه متروی نزدیکتری به جایی که بودیم وجود داشت.. اما امتحانش نکردم. این مسیر رو دوست داشتم.. مثل روز اول...

خوشحالم که آخرین روز نیست. می دونم ک فردا می بینمش. ظهر در موردش حرف زدیم. قراره نقشه بکشیم کجا بریم. و خب اونجا شاید بتونم براش گیتار بزنم.

به خودم لعنت می فرستم که چرا صبحای قبلی رو هم باهاش بیرون نرفتم..

وقتی به بالای پله ها می رسم مترویی که منتظرشم راه می افته. حالا باید منتظر بعدی باشم. روی یه سکو می شینم. هیچکس توی این ایستگاه نیست..

فکرای زیادی ذهنمو مشغول می کنن. مثلا یادم باشه موقع تماشای تئاتر به چشماش نگاه کنم. می دونم که قراره برق بزنن...

مترو وایمیسه.. به طرفش می رم...

و چند دقیقه ی اجتناب ناپذیر بعد. من همون جاییم که روز دوم بودم.

چند نفر روی سکو ها نشستن و دو نفر وایسادن و یه سری برگه توی دستاشونه. تا حالا تمرین تئاتر ندیده بودم... هاه.. تا حالا تئاتر هم ندیدم!

دورتر از اونا، اما نه خیلی دور.. روی سکو می شینم. بهشون زل می زنم.. آیا اونا نیل رو می شناسن؟

من هنوز بازیِ نیل رو ندیدم.. اما مطمئنم که.. بهترینه. همونطور که روی خیلی چیزای دیگه در موردش مطمئن بودم...

به ساعت نگاه می کنم. 5:40

خبری ازش نیست. همیشه زودتر به قرارا میومد..

به طرف باجه ی فروش بلیط می رم. تعداد زیادی آدم منتظرن واسه تئاتر " بیوه ها " . خوشحال می شم. تئاتری که من و نیل می بینیم اینجا نیست. دوست ندارم شلوغ باشه. دو تا بلیط می گیرم. برگه های نارنجی رنگ.. توی جیبم می ذارمشون.

می خوام بهش پیام بدم که یه وقت بلیط نگیره.. و پیامشو روی گوشیم می بینم.

" تو پارکی؟.."

می دونم یه چیزی شده. شاید نتونه بیاد... اتفاقی افتاده براش؟.. ازش می پرسم. چند لحظه بعد جواب می ده.

" می رسم. اما دیر. "

اشکالی نداره.. تا وقتی یه لحظه هم ببینمش.. هیچ. اشکالی. نداره!

تئاتریا با هم از سکو بلند می شن و می رن. ازشون خوشم نمیاد. راه رفتنشون کثیفه... مثل نیل نیستن. من عاشق تئاتریم که نیل می بینه.. اما بقیه ش.. کثیف و مزاحمه...

یه دیوار بزرگ روبرومه که روش متنای مختلفی رو با اسپری نوشتن. احتمالا بعد ها یه نفر خواسته با گچ سفید پاکشون کنه. اما در حقیقت قشنگ ترشون کرده!

" Dead Inside "

توجهم رو جلب می کنه...

بلند می شم. پشت این دیوار یه محوطه ی کوچیکه که بین دو تا دیوارِ اصلی ایجاد شده. و یه ستون وسطش.. توصیف سختیه.. جای سختی بود!

هندزفریم رو در میارم.. از اولین آهنگ.. پخش می شه.. دور ستون می چرخم همراه ریتما...


منتظرم هر لحظه بیاد روبروم وایسه و من چرخیدن رو متوقف کنم.. اما نمیاد.

6:30

6:35

کجاست؟.. شاید حالش بد شده. یا تصادف کرده! عجیب نیست هیچکدوم ازینا. می دونم که براش اتفاق افتاده قبلا.

6:40

6:50

فک نکنم بیاد.. تنهایی ببینم تئاترو؟

یه نفر تو ذهنم جیغ می کشه " معلومه که نه! "


باید منتظر بمونم.. گفت میاد. ما روی حرفامون می مونیم.

گوشیم رو هر لحظه چک می کنم تا شاید کنسل شه همه چیز...

چند دقیقه س که از چرخیدن دست برداشتم و به دیواری که روش گرافیتی های مختلف کشیده بودن تکیه دادم...

6:59..

الان تئاتر شروع می شه. می تونم ازش بخوام که نریم اونجا و به جاش قدم بزنیم. اگه رسید البته... یه حسی بهم می گه بعد از امشب، دیگه نمی بینمش تا یه مدت طولانی..

چشمام رو می بندم...

باز می کنم.

منظره ی روبروم. درخت های سبز و بلند... مردمی که رد می شن.

و یه دختر با مانتوی قرمز و پوتینای مشکلی که روبروم وایساده. نفس نفس می زنه.

هندزفری هارو در میارم.

می دونم که فکر می کنه عصبانیم از چشماش می شه فهمید... اما نیستم.. خوشحالم که رسید..

مشتمو به طرفش می گیرم. ضربه شو حس می کنم.

کنار هم به طرف ورودی تئاتر می ریم. بهش می گم بلیط گرفتم و یه جا وایمیسم. حواسم به زمین نیست. یهو یه نفر رو بفهم معرفی می کنه. در موردش قبلا بهم گفته. سلام می دم. برام مهم نیست چند نفر دیگه هم مزاحممون باشن.. حس خوبیه که رسوند خودشو..


- فک کنم باید بدوئیم تا ورودی تئاتر

به حرف دوستِ نیل توجه نمی کنم و فقط یکم تندتر از معمول راه می رم. برام مهم نیست تئاتر کنسل شه یا نه، این تئاتر نیل نیست. شاید حتی.. دلم یه ذره هم بخواد که کنسل شه. چون اونجوری اولین تئاتری که می بینم مال نیله!

+ ساکت نباش دیگه...

می خندم..

- ریورساید گوش دادن می چسبه اینجا.. جدیدا ازش گوش می دی؟

+ آره! آلبوم اولش..

ناگهان درِ ورودیِ تئاتر رو می بینیم. به طرفش می دوئن. خب، دیگه نمی شه آروم راه رفت. منم می دوئم. اولین نفری که می بینیم می گه تئاتر ربع ساعت دیگه شروع می شه!

به داخل می ریم...


بلک باکس.

قبلا برام توصیفش کرده بود. قبل از این که وارد بشیم یه میز پر از تراکِتِ نمایشنامه رو می بینم. به طرفشون می ره، یه دونه رو بر می داره.. می ده دستم.

به داخل سالن کوچیکِ اصلی می ریم.. بلک باکس.. اینه..

وقتی از پله های صندلیا بالا می رم. ارزش اینجارو می فهمم.. همه چیزش سیاهه. و جای صندلی های تک نفره نیمکت داره.. نیمکت هایی که بیشتر از 20 - 25 جا ندارن.

+ کجا بشینیم؟

- تو بگو!

+ اینجا.

یه پله میام پایین تر و کنارش می شینم..

بهم می گه در مورد مترو.. اتفاقایی که افتاده...

- نقاشیام کو نیل؟

+ فردا می دم بهت!

- تو عاشق این هستی که منو منتظر نگه داری نه؟ جرک!

با یه

یهو یه چراغ با نور زیاد روبرومون روشن می شه.

- چرا اینو روشن کردن؟

+ واسه تغییر صحنه..

- من که هنوز صحنه رو می بینم. فقط همزمان دارم کور هم می شم!

می خنده..

+ اون رکوردی که ازین نمایشنامه بهت دادمو ک کامل گوش نکردی؟

- نه اولاش فقط.

+ خوبه..

- چطور؟

+ هیچی..

- پایل آخرش می میره نه؟..

یهو چشماش روبروم خشک می شن... دلیلش برام عجیبه... چرا اینجوری خشکش زد؟

چراغ خاموش می شه..

- تاریکی.. بالاخره...

و نمایش شروع...




از بلک باکس می ریم بیرون.. نمایش تموم شد. ساعت 8:30 ..

حس می کنم یه جا فراتر از زمین بودم... تئاتر .. عالیه..

- بله! اولین تئاتر عمرمون رو هم دیدیم دیگه.

+ آره..

- اژدهائه عالی بود!

+ آره خیلی!

- اژی

می خندیم.

همراه با دوستش توی مسیری که به طرف مترو می ره راه می ریم. دوستش یهو می گه :

" چشمک زدن دلقکه رو دیدین؟"

دلقک توی این نمایش یه پسره بود که گیتار و ویولن هم می زد! و خب من اولا ازش خوشم اومد. اما بعد، آخرای نمایش مثل آدمایی رفتار کرد که واسه جلب توجه به موسیقی روی آوردن. که باعث شد ازش بدم بیاد..

اما نمی شه انکار کرد رقص اول و ساز کوبه ای که اول می زد رو..

مطمئنم که دوست نیل عاشقش شده. جلوی خنده م رو می گیرم. راه رفتن نیل رو دوست دارم. با آرامش عجیبی راه می ره. شایدم الان اینطوریه.. هومم.. دوست دارم کنار من اینطوری راه بره. با یه معجون از آرامش و ثبات.

به ایستگاه مترو می رسیم..

من می دونم اینجا تموم می شه. وقتی تو سالن بودیم نه.. اما می دونم حالا تموم می شه.. فقط باید لحظه رو کشش بدم..

- شاید مارشال بیاد این ایستگاه. فعلا نمی رم من.

با هم از پله های ایستگاه پایین میریم.. وقتی کارت می زنیم و از ورودی ها رد می شیم می بینم که دوستش دیگه همراهمون نیست.

- کجا رفت؟

+ ردش کردم بره!

لبخند می زنم. خوشحالم که اینکارو کرد.. لحظه های اول و آخر رو نباید با هیچکس تقسیم کرد..

می شینیم روی صندلی های خالیِ انتظار.

ادامه ی داستانای مترو رو بهم می گه.. که چطور نزدیک بوده به خاطر تراکت های تئاتر که دستشون بوده بگیرنشون!

تراکت ها هنوز تو دستشن.

- مال من همشون ؟

می ده دستم. خندم می گیره.

- شوخی کردم بابا.

سکوت..

- می ترسم..

+ از چی؟

- رفتن

+ هومم.. این یه سال می گذره..

- آره..

زنگ می زنم به مارشال.. یه ایستگاه باهامون فاصله داره.. وقت زیادی نمونده.

- چ حسی به آهنگام داری نیل؟

و ازینجا به بعد همه چیز واسم گنگ می شه.. انگار یکی توی بیمارستان منو به طرف تختم بکشه...

من بیهوشم..


همه جا تاریک می شه.


چشمام رو باز می کنم.


حالا هزار مایل از نیل دورم...


اسمش رو زیاد روی گوشیم می بینم. اسم خودمو. خودمو زیاد تو آینه می بینم.


من هنوز برنگشتم..


بیمارستان هم حس خونه بودن نداره دیگه.. یه سال دیگه تا رویا های تازه؟..


هر روز بیدار می شم و حس می کنم یه چیزی رو توی بیمارستان عوض کردن. شاید یه نورِ تازه.. یه نور ک نه ضعیفه و نه قوی...


من می تونم توی تاریکی نیل رو ببینم با اون نور. نوری که من و اون رو نزدیک نگه می داره..


یه سال تا رویا بینی؟..

یه سال تا وقتی که بتونم دوباره یه ابدیت بسازم؟

زیاد نیست..

می تونم با این نورِ تازه دوریا رو تحمل کنم.

ممنون رفیق..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۱۵
ایمان وثوقی

"بیدار شو.."


توی بیمارستانم. به سر و صدای مریضای دیگه توجه نمی کنم. من چیزی که می خواستمو دیدم. حالا حالا ها روی هوا می مونم. هنوزم تاریکه. اما بوی خون رفته. انگار یکی داره اینجارو تمیز میکنه. خوبه، دوست ندارم به بوی آهن عادت کنم.


از روی تخت بیمارستان پایین میام. با این که دقیقا هیچ نوری دور و برم نیست راه رو بلدم.. یه بار تا اون در رفتم. دوباره هم می رم. مثل همیشه...


راه رفتن به طرف این در مثل راه رفتن توی بزرگراه جهنم می مونه. مطمئن باش یه نفر قصد داره تا ابدیت فقط راه بری.. اما من امیدمو از دست نمی دم. می دونم پشت در، پشت دنیا، یه جایی به انتظارم نشسته. می تونم حسش کنم.


" نیشتو ببند."


چرا می خندم؟..


چون دیگه ضربه ها دردناک نیستن...


یاد گرفتم عاشق این درد باشم.



به در می رسم.. دستگیره رو می چرخونم. نمی خوام بخوابم.. می دونین؟ حس می کنم با خوابام یه چیز با ارزش رو از دست می دم..


و نور... همه جا رو پر می کنه.


توی متروئم. وایمیسه. از در مترو بیرون می رم.


گوشیم رو از توی جیبم در میارم.


" دنبال یه ساختمون آجری بگرد. من آبیم. "


صفحه رو خاموش می کنم. به طرف پارک راه می افتم. بزرگ و سبز. حس می کنم قراره بین شاخه های درختا گم شم. توی پیاده رو هاش راه می رم.


" شما می دونین دیوارای آجری کجان؟ "


هیچکس نمی دونه. انگار نمی شه تقلب کرد. باید پیداش کنم. سر یه پیچ می چرخم و به طرف قلب پارک راه می افتم. شهر بازیِ ترسناکِ پارک با هیاهوی آدمایی که میان و می رن. چرخ و فلک بزرگی که وقتی بهش نزدیک می شم حس می کنم زیادی بی مقدارم. چطور این همه آدم زنده ن و ادامه می دن؟


دلم واسه بیمارستان تنگ می شه.. اونجا می شه منطقی به جهان فکر کرد. اونقدر گهه که همه روانی شدن.. اما اینا چی؟


از شهر بازی می گذرم... بین درختا بی هدف ادامه می دم. ساعت داره به 6 نزدیک می شه. خورشید هنوز غروب نکرده. می تونم الانو با صبح عوض کنم و هیچکس یه لحظه هم تعجب نکنه!


گوشه ی سازه ی آجری رو می بینم. به طرفش می رم.


گوشیم می لرزه:


" ساختمون رو دور بزن. "


آروم قدم می زنم. اطراف رو زیر نظر می گیرم. هر آبی ای می تونه اون باشه.


اما نیست..


ساختمون رو دور می زنم. هنوزم نمی بینمش. ادامه می دم به قدم زدن.. یه راه پله می بینم. راه پله ی عجیبیه.. فکر کنم قبلا در موردش بهم گفته. اما نگفت که ازش برم بالا..


از راه پله رد می شم. صدای یه نفر رو می شنوم که واسه بقیه سخنرانی می کنه. به طرف صدا می رم. گوشام همیشه چیزای درست رو می شنون.


همه روی یه سکوی ال مانند نشستن... و اون. من رو می بینه.


لبخند میاد روی لباش. هیچوقت این لبخند رو فراموش نمی کنم... لبخند شیرینی که حالا بار دومی می شه که می بینمش. به طرفش می رم. پشت سرش وایمیسم. روی سکو نشسته. اون بخشی از سخنرانی نیست.


منم لبخند می زنم. بهش می رسم..


- ماجرای اینا چیه؟ کلاس تئاتره؟


+ یه چرت و پرت جدید. بهش می گن Network. بیا بالا.


روی سکو کنارش می شینم.


- خوبی؟

 

+ آره..


- چقدر منتظرت گذاشتم؟


+ نیم ساعتی می شه!


می خندم.


- بازم زود اومدی!


+ هومم..


- هنوزم مثل خواب می مونه.


+ خیلی!


از توی کیفش آدامس در میاره. طرح روی کیفش نظرمو جلب می کنه... گوزن های سفید رنگ با پس زمینه ی خاکستری. به لباسای آبیش میان.


+ آدامس بزن!


- همین الان می خواستم ازت بگیرم یکی!


+ مال من نیس. یه یارویی بهم داد.


- همیشه هوا اینجوریه یا به خاطر منه؟


+ به خاطر توئه!


ترسم از چشماش ریخته. حالا می تونم ساعت ها بهش زل بزنم و نترسم که محو شه.. حالا می تونم نقاب هاش رو بزنم کنار. کسی که اون عقبا نشسته رو بشناسم.. البته.. احتیاجی نیست.


همین الانم می شناسمش.


- الان می شه چیزایی که ضبط کردیو بدی بهم؟


تبلتش رو از روی سکوی سیمانی بر می داره.


- تو واقعا مایه ی ننگ تکنولوژی هستی نیل!


می خنده و به کارش ادامه می ده. چند لحظه توی سکوت صدا ها رو از تبلتش به گوشیم انتقال می ده. بعد با یه نگاه عجیب بهم زل می زنه:


+ آلبومت رو نتونستم توی تبلتم بریزم. قرار بود ثانیه به ثانیه شو برام توضیح بدی!


- خودمم ندارمش! ولی می تونم داستان هر ترک رو بهت بگم..


+ صدامونو ضبط کنم؟


- آره حتما. چقدر وقت داریم؟


+ چهل دیقه!


- بد نیست. کمتر ازینا هم داشتم!


می خندیم..


به چشم هاش نگاه می کنم. حالا می ترسم به اندازه ی کافی بهشون توجه نکرده باشم. نمی خوام از یادم برم.. من حافظه ی تصویری نابودی دارم.


- شما هم اینجا تمرین می کنین؟


+ الان نه.. اما قبلنا کلاسام اینجا بودن.


- شروع کنم؟


+ آره صب کن..


تبلت رو چک می کنه.


- درسته؟


+ چند دیقه س داره ضبط میکنه دیگه.


-خب. باهام مصاحبه کن!

 

می خنده.


+ توی رادبو بداهه روز اول ازم گرفت. بعد گفت در خدمت یه مهمونیم، معرفیش کن!


- الان معرفی شم؟


+ نه صب کن! خب.. شنوندگان عزیز. امروز در خدمت مهمون ویژه ای..


می زنیم زیر خنده.


- تو چرا می خندی خانم مجری؟ من دارم به در و دیوار می خندم. عجبا.


جلوی خندشو می گیره.


+ خب، آقای مونلایت. آقای مونلایت خودتونو یه معرفی می کنین؟


- بنده جک مونلایت هستم، از شهر مقدس پنیک. مقدس تر از شهر شما!


+ بله! شهر پنیک! خیلی از هموطنانمون از اون شهر هستن. خب از حال و هوای شهرتون بگید.


گاهی وسط کلمات خنده هم مهمون آوا هایی می شن که بیان می کنه.


- از حال و هوای؟!..


+ این روزای پنیک!


- خب می دونین که..



به مضاحبه ادامه می دیم. بی هدف. شاید این خندیدنا توی لحظه رویایی به نظر نرسه.. اما مطمئنم بعدا ها کلی بهش بر می گردم.. خوبه که صدامون ضبط می شه. کاش می شد تمام گفت و گو های زندگیم رو ضبط کنم. با این که از صدام موقع حرف زدن متنفرم..


به بحث در مورد آلبوم که می رسیم، حس می کنم یه چیز جدید توی چشم هاش پیدا می شن. دیگه اون نیل ساکت و گوشه گیر نیست. چشم هاش برق می زنن.


- به نظرم توی زندگی مکان هایی هستن که روحمون توش گی مر افته.. بیمارستان مرده، جاییه که من زندگی می کنم.. فعلا. و خب تاریکه... خیلی تاریک... یه سوال.. از تاریکی این بیمارستان چی می دزدیدی؟..


 + نور آگاهی..


- انتخاب خوبیه...


ادامه می دیم و ادامه می دیم... تا این که وقتمون تموم می شه.


+ باید بریم بلیط بگیریم.


بلند می شیم و به طرف باجه ی فروش بلیط راه می افتیم. همه جا بسته س..


- مطمئنی امروزم اجرا دارن؟


+ باید داشته باشن!


جلوی باجه وایمیسیم. هیچکس اونجا نیست. متن یه اعلامیه که به شیشه ی باجه چسبوندن رو می خونه.


+ لعنتی امروز و فردا تعطیله اینجا.


دوست داشتم تئاتر ببینم.. تا به حال تئاتر نرفتم. پنیک تجربه های زیادی رو از من گرفته.


دوباره بر می گردیم به جایی که بودیم.


+ از ترک 13 بهم بگو...


در مورد خودشه این ترک. می دونم که داستانشو می شناسه. فقط چند تا راهنمایی کوچیک می کنم.. و درخشش رو توی چشم هاش می بینم. اگه من تونستم چنین چیزی رو خلق کنم.. آیا واقعا وجود دارم؟


- نوبت منه!


تبلت رو می چرخونم.


- چی شد که به طرف تئاتر رفتی؟


+ قدرت..


- قدرت؟


+ آره.. قدرتِ این که.. هر چیزی که حس می کنی رو به مخاطبی که هیچ کدوم از دغدغه های تو رو نداره منتقل کنی. با سکوت.. با کلمات.. با راه رفتن..


مسخ کلماتش می شم.. یادم می ره سوال بپرسم. امیدوارم فقط ادامه بده... چند دقیقه می گذره. و حرفاش هنوزم همونقدر انرژی دارن..


+ یه بار توی کلاس. روی صندلی ها نشسته بودیم. همه جا تاریک، یه نور کمرنگ طلایی تابیده می  شد. استادمون بالا سرمون واساده بود و یه نگاهی بهمون انداخت. خیلی عجیب بود اون نگاه. بهمون گفت " می دونین شما اینجایین که بمیرین؟ " و ما باورمون شد... وای.. گفت که " اگه اینطور فکر نمی کنین از روی صندلی بلند شین! " و جک! هیچکدوممون نتونستیم بلند شیم.


چشمام می درخشن.. بدون کنترل.


+ یام یه دفعه می گفت داریم بال در میاریم. بعد من دردشو حس می کردم.. درد واقعیِ بال در آوردن رو.. رشدشو.. عالیه.. دونه به دونه پرده های شخصیتم رو برداشت این استاد.. و منو به خودم نشون داد.


- چه شکلی بود چیزی که دیدی؟


+ مثل همون نور.. یه دختر بچه ی کوچیک که خیلی چیزارو می خواد..


- یکی که پشت درختا قایم شده.. نه؟


+ آره..


- اولین باری که حس محشری داشتی توی اجراهات کی بود؟


+ زمستون. باید تست می دادیم. سرد بود. همینجا ازمون در مورد نمایشنامه ی اتللو تست می گرفتن. بعد هر کی می رفت روی صحنه گند می زد. سیستم های سرمایی گرمایی اینجا هم که نابود بود. من داشتم یخ می زدم. دو تا کاپشن! صدام می لرزید. بعد یه نقشی رو داشتم که باید از اتللو خواهش می کردم دختری که عاشقشه رو نکشه!


چند لحظه ساکت می شه.. می دونم طعم پیروزی اون روزش رو مزه مزه می کنه..


+ بعد من با همون لرزش صدا، به پای بازیگر اتللو افتادم. انگار بغض داشته باشم. ازش می خواستم که دختره رو نکشه... وقتی تموم شد. استادم برام دست زد.. اون واسه هیچکس دست نمی زد. بهم گفت من یه روزی بهترین بازیگر شهر می شم. عالی بود اون لحظه..


- از ضعفت مثل سپر استفاده کردی.. خیلی خوبه..


ساعت بی وقفه می ره جلو. اما .. این لحظه ها بی نهایتن.. حس می کنم تا ابد توی این پارک روبروش نشستم... حرف می زنیم و حرف می زنیم...


- چراغای پارک روشن شدن.. چه خوبن..


+ آره..


چند دیقه بعد.. من و اون داریم توی پارک قدم می زنیم. به طرف مترو.. هنوزم محکم و اصیل راه می ره.


- قدم ازت بلندتره به هر حال.


می خنده.


+ لطفا بلند تر نشو؟!


- تازه می خوام بسکتبالم برم!


+ ای بابا..


- تا ابد توی فلش بک های اینجا گیر می افتیم، نه؟


+ آره..


- شهرتو دوست داری؟


+ نه.. من حتی از نیویورکم خوشم نمیاد.


- می فهمم حستو. هیچ جا کامل نیست.. اما هر دوتامون باید بریم. از بیمارستان بریم به یه جایی که بشه پیشرفت کرد.


+ می ریم.


- به پنیک چ حسی داری؟


+ شهر عالی ایه!


- همه از دور همینو می گن!


لبخند می زنم. نصف وجودم از شهرم متنفره.. نصف دیگه هم معلوم نیست چه خبره!


به ایستگاه مترو می رسیم. باید ازش جدا شم.


- فک کنم باید برم دیگه..


+ اوهوم..


مشتشو میاره جلو. محکمتر از دیروز مشتمو می کوبم بهش.


- یکم قویتر بزنم شاید دفعه ی بعد مثل آدم دست بدی!


بر می گرده. به طرف راه پله ی مترو می ره.. پایین.. پایین..


امیدوارم برگرده.


محو می شه.


دوباره تنها توی دنیای گیج کننده م گیر افتادم... دلتنگی و ترس از رفتن..


کاش یکی جلوی افتادنم رو می گرفت..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۸
ایمان وثوقی
- چی می دزدیدی؟

+ از کجا؟

- یه بیمارستان مرده..

+ چی داره؟

- تاریکی.

اخم می کنه.

- تو تاریکی هر چی بخوای هست..

+ نمی دونم..

- روح یه آدم؟

+ احتیاجی بهش ندارم.

- نور؟

+ نور آگاهی؟

- اوهوم..

+ آره!

- حتی اگه کل جهان تاریک شه؟

+ انقدر خودخواه هستم که بدزدمش واسه خودم.. آره..

توی چشمام زل می زنه.

+ از بیمارستان مرده فقط نور رو می دزدیدم.



پلک هام کنار می رن. نمی تونم نفس بکشم. انگار یه چیزی تمام راه های ورودی هوای شش هام رو بسته باشه. به زور بلند می شم. دستمو به دیوار می گیرم تا بتونم وایسم. به صورتم سیلی می زنم. دستم که به دیوار تکیه گاه شده خیس می شه. جلوی صورتم میارم. به دماغم می خوره. نمی بینمش. همه جا تاریکه..

بوی خون می ده.

کفش ندارم. گرمای یه مایع روون رو کف پاهام حس می کنم. به یه جهت حرکت می کنه. قلبم تند تند می تپه. حس می کنم هر لحظه ممکنه بیوفتم.

به جهتی که خون زیر پاهام حرکت می کنه می دوئم. گیج و منگ..

به دیوار می خورم. دستمو با وحشت بهش می کشم. یه دستگیره. می چرخونمش. نمی دونم چه اتفاقی قراره بیوفته.. آیا چیزی که می خوام پشتش هست؟ حتی اگه باشه.. چطور باهاش روبرو شم؟..

در رو باز می کنم..

صحنه عوض می شه. شش هام به کار می افتن.

روبروی یه کافه وایسادم. گیتار روی دوشم سنگینی می کنم. من کجام؟

به طرف درب کافه می رم. مطمئن نیستم بازه یا بسته. دستگیره شو می چرخونم.

نور همزمان با باز شدن در به داخل کافه حمله ور می شه. حس می کنه دارم یه سکوت زیبا توی سایه ها رو بهم می زنم. به داخل کافه می رم. یه دختر تنها پشت به من کنار دیوار نشسته. دو تا مرد انتهای کافه با هم حرف می زنن.. خلوته.. دختره.. عجیب نشسته. ذهنم به شکل عجیبی به خواب می ره. انگار توی یه رویای جدید باشم. اما این یه رویا نیست. من بیدارم.

ببین؟!

من بیدارم!

در رو می بندم. می دونم همونیه که دیدم.

به طرفش وایمیسم. چرا بر نمی گرده؟ اگه به طرفش برم و صورتی در کار نباشه چی؟ مثل یه اشکال بزرگ توی یه خوابی که صورتی توش وجود نداره..

ترس ها از روی دوشم می ندازم و دو دستی به سنگی که منو نگه داشته می چسبم.

به طرفش راه می افتم. دستام می لرزن. خودشه؟

از کنارش رد می شم. وجود داره.. صورت داره!

لبخند می زنه. با خجالت زمزمه می کنه:

+ سلام..

گیتارم رو از کولم میارم پایین و به میز تکیه ش می دم.

- سلام.

مشتشو میاره جلو. قبل از نشستن. مشتم رو می زنم به مشتش. هیچوقت تا حالا اینجوری به کسی دست نداده بودم.. چرا اینقدر آشناس؟!

می شینم. روبروش. قلبم تند می زنه. به چشم هاش زل می زنم. هیچی جز سکوت توی ذهنم نیست. انگار یهو از اوج شلوغی به یه سکوت و خلوت محض برسم..

به دستش نگاه می کنم که به طرف تبلتش می ره. درِ پشتی تبلت رو می ذاره روش. تیکه تیکه س. یه چیزی به ذهنم می رسه.

- روزی چند تا ازینا نابود می کنی؟

می خنده. در رو به حال خودش رها می کنه.

+ نه این.. همون قبلیه س.

تبلت رو می چرخونه. صفحه ش رو می بینم. چند تا تَرَک روی صفحه ی نمایش.

- کشتی می گرفتی دیگه؟

زل می زنه توی چشمام. می دونه دارم ادامه می دم چون نمی خوام سکوت مزاحم شه.. این یه بار از سکوت متنفرم. می دونم بعدا حالم از پرحرفیام بهم می خوره.

- چش شده که درشو باز کردی.

+ همم.. سیم کارت رو نمی شناخت. دیگه سعی کردم درستش کنم.

لبخند می زنم.

- از تو بعید نیست زیاد.. کی رسیدی؟

چشماش تغییر می کنن. نور لامپ طلایی ای که بالای سرمون وسط میز آویزونه به صورتش تابیده می شه. خوابم. مثل سیاره هایی که راهی واسه رفتن ندارن، بهشون می گن نومَد، از هیچ خورشیدی پیروی نمی کنن.. نور رو جز از خودشون نمی خوان.

+ یه ساعته!

- بعد به من گفتی 5 حرکت کنم؟!

+ هومم.. خب معطل می شدی اگه دیر می رسیدم.

ساعت.. 5:5 دقیقه.

- خوبه که بالاخره رسیدم.

ساکت می شیم.

- اوه. راستی! بسته ی پستیِ من!

از جیب کناری گیتار یه کاور سی دی رو در میارم. آلبومم. می ذارمش جلوش. با چشمای گیج بهش زل می زنه. مطمئنم هر دوتامون یه سوال داریم..

" این کجای واقعیته؟! "

بازش می کنه.

+ محشره..

انگشت شصتشو بهم نشون می ده با لبخند.


کم حرفیاش فرو می ریزن.. شروع می کنیم به حرف زدن در مورد همه چیز. در مورد بدبختی هایی که کشیدم تا عکس روی سی دی آلبوم رو بذارم.. در مورد آهنگا..

- می خواستم یه نامه مثل همه برات بنویسم.. کاغذ پیدا نکردم!

+ خودکار چی؟

- اونو آوردم با خودم!

+ هومم.. چی می خواسی بنویسی؟

تو چشمام به دنبال جواب می گرده.. از چشم هاش می ترسم. اگه واقعی نباشن؟! اگه زیاد بهشون زل بزنم و محو شن؟

- نمی دونم.. خالیه ذهنم.. Silent.. شاید اینو می نوشتم.

+ هومم..

از نگاهش می فهمم اونم از سکوت خوشش میاد..

- فکر کنم به اندازه ی کافی حرف زدم تو آلبوم.. نه؟

+ آره.. نمی خوای گیتار بزنی؟

- الان؟

+ آره!

- مشکلی نداره اینجا؟

+ نمی دونم. بپرس.

می چرخم به طرف دو تا مردی که آخر کافه نشستن. چند تا جمله گفته و شنیده می شه.. مهم نیستن که بهشون فکر کنم.. گیتار رو در میارم.

- گیتارِ دوستمِ.. نابودم کرد تا اجازه داد!

+ اوه. ولی آخرش گذاشت.


- آره..

گیتار رو توی آغوشم می گیرم.. انگشت اشاره م  رو روی سیم هاش می کشم. چشم هاش رو می بینم که کمتر از چیزی که بود می شن. انگار رنگشون رو از دست بدن. انگار یه نفر اون عقب ذهنش، عقب تر بره تا بتونه با خیال راحت کل تصویر رو ببینه..

+ صبر کن..

با بی حالی از توی کیفش یه چیزی در میاره. می ذاره جلوم. توی یه پلاستیک کوچیک، چند تا پیک..


- واو..

بازش می کنم. پیک ها رو می ذارم جلوم.. یکی که روش نوشته شده 13 رو بر می دارم. باهاش سیمای گیتارم رو نوازش می کنم.. شروع می کنم به زدن..

آهنگای خودم نه. اولش فقط آهنگایی که هر دومون دوست داریم.. ذهنم باز نیست.. هنوز می ترسم محو شه. دستام می لرزن..


+ از خودت بزن تایلر..


از خودم می زنم.. صدای گیتار بلند تر و بلند تر می شه.. کم کم حس هام یادم میره. می شم بخشی از یه داستان که به خودم الهام می شه..


کافه  دیگه خلوت نیست. آدما به طرفش هجوم میارن. نمی تونم درست نت ها رو بشنوم. انگار مردم مزاحمن.

یهو یه نفر کنار گوشم زمزمه می کنه :

" ببخشید آقا. انگار مردم از صدای گیتار ناراضین. "

دلم می خواد گیتار رو بکوبم توی سرش و برم بیرون.. اما ممکنه محو شه! نباید ریسک کنم. باید وایسم. تا جایی که ممکنه.

- متمدن باش نیل!


گیتار رو می ذارم توی کاورش و با لبخند بهش زل می زنم.

- خب.. دیگه چ خبر؟!

می زنیم زیر خنده. پیک سیزده رو می ذارم و یه پیک سیاه و زخیم رو بر می دارم. به روی سطح میز چوبی می کشمش.. خط های چوب رو دنبال می کنم.

ادامه می دیم و ادامه می دیم..

کاور آلبوم رو دوباره باز می کنه. پیک سیزده رو می ذارم روی سی دی.

- خیلی به آلبوم میاد.. دلم نمیاد بگیرمش ازت.

+ نه.. این مال توئه.

صداش قانعم می کنه. بدون بحث کیف پولم رو در میارم و از توی زیپ مخفیش پیک های خودم رو در میارم. یه پیک آبی و یه پیک ذوذنقه مانند سیاه رو جلوش می ذارم.

- از سیاهه خوشت اومده بود... با آبی هم تقریبا کل آلبوم زده شده.. مال تو.

می ذارتشون داخل کاور آلبوم و می بندتش..

+ مرسی..

لبخند می زنم.

- هنوزم واقعی نیست..

+ خواب می بینیم..

تبلت رو باز می کنه.

+ صدامونو ضبط کنم؟

- اوهوم..

+ باشه..

دکمه ی ضبط رو لمس می کنه. ناخوناش یه لاک سیاه حفره مانند دارن. لباساش همه سیاهن.. موهای کوتاه که از زیر شالش فرار کردن.

کلمات بیشتر و بیشتر از دهنم به بیرون می پرن. همه ی داستانایی که نصفشونو خودش می دونه. فقط می گم که ساکت نشیم.. و بازم گاهی فقط به هم زل می زنیم. به ساعت زل می زنیم. به عدد هایی که خیلی ساده به هم میان.. 5:5.. 6:6.. 6:33..

7:37..

- کی باید بری؟

+ 8..

- بقیشو قدم بزنیم؟

+ باشه.

- پاشو بریم پس!

بلند می شیم. گیتار رو بر می دارم. به طرف پیشخون کافه.

- من قدم بلندتره!

+ ای بابا! چ گنده شدی تو.

 چند تا کارت مغازه اونجا گذاشته س. یکیو بر می داره. دو طرفش کارتو نگاه می کنه. به طرفم می گیره. ازش می گیرم. یه دونه هم واسه خودش بر می داره. حساب می کنیم. قبل ازین ک بفهمم توی خیابون کنارش وایسادم.

+ هیچوقت تصور نمی کردم توی این خیابون کنار تو قدم بزنم..

حرف ها محو می شن. فقط می ریم و می ریم. قدم هاش رو محکم به زمین می کوبه، اما مطمئنم ذهنش داره پرواز می کنه..


- مقصد پرواز کجاست نیل؟

انگشت اشارش رو به طرف یه کوچه می گیره. اسمشو نمی خونم. شماره ش.. کوچه ی 13..

+ بریم؟

- بریم!

از خیابون رد می شیم.

- هنوزم مطمئن نیستم اینجا واقعیه یا نه..

+ منم. این ماشینه واقعیه مثلا؟

- می میریم یا بیدار می شیم؟

به طرف پیاده رو می ریم.

جمله ها بازم محو می شن.. سکوت.. سکوت.. سکوت..

- سکوت رو به همه یاد بدیم..

+ یه بار 5 جلسه پشت سر هم در مورد سکوت حرف می زدیم تو تئاتر..

- همینجوری گفتم.. نمی دونستم مهمه واسه بقیه هم..

+ هست. خیلی خوبه..

به ایستگاه مترو می رسیم.. چراغای شهر روشنن.. از پله ها پایین می ریم.. به طرف مترو ها.. کلماتم همه بی هدف گفته می شن.. ازین نمی ترسم که فکر کنه احمقم که اینقدر حرف می زنم. مطمئنم می فهمه حرفام یه هدفی دارن..

+ فردا چیکار کنیم؟

- پارک. بریم اونجا.

+ باشه..

مترو وایمیسه.

- کدوم ایستگاه نیِل؟

+ هومم؟

به طرف مترو می ره.. حواسش نیست.. من وجود دارم! گم می شم!

- پارک پیاده شو نیِل..

سوار می شه. مطمئن نیستم شنید یا نه. منم سوار مترو می شم. چند تا ایستگاه تا پارک.. ذهنم خالیه.. کجام؟ چند بار این خواب رو دیدم؟

درِ مترو باز می شه. پارک اینجاست. همه می رن بیرون. اگه اون بیرون نباشه چی؟ ترس رو دوباره خفه می کنم. از در رد می شم. پشت صندلی های انتظار وایساده..

با لبخند به طرفش قدم بر می دارم.. نگاه اولش عجیبه.. انگار اونم انتظار داشته که ازمترو پیاده نشم.. وجود نداشته باشم.. اونم می ترسیده.


با هم به بیرون می ریم... بیرون از جهان. هر چقدر هم که از جایی که بودیم دور شیم، هنوزم کلی مونده تا باور کنیم خواب نیست... و چند لحظه ی بعد. وسط خیابون بهش می گم به راه رفتن ادامه بده.. خداحافظی نمی کنم.

تاکسی می گیرم. سوار می شم.


راه می افته. پیاده رو ها رو زیر نظر می گیرم.. اون دیگه اونجا نیست..

دلتنگی با شدت وجودمو پر می کنه.. مثل یه سد که بالاخره راهش باز می شه... واقعیت.. باهام برخورد می کنه. بیدارم. اما خیلی گیج... بیدارم؟!


شاید اونم برگشته به طرفم و دیده که من محو شدم..!



ادامه دارد..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۵
ایمان وثوقی