Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Killing Something Out There In The Dark III

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۱۵ ق.ظ
امروز توی بیمارستان بیدار نشدم.

توی یه اتاق 6 در 4.. اندازشو دقیق نمی دونم. با آدمای اشتباهی.. آدمایی که برچسب خانواده بهشون زدم و اونجوری باهاشون رفتار می کنم.

چشمام رو می بندم و باز می کنم. نور هم دور و مسخ کننده به نظر میاد. دیگه از محو شدن ناگهانی نمی ترسم، حالا.. از رفتن های تدریجی می ترسم.


بلند می شم. لباسامو قبل از این که بقیه پا شن و سوال پیچم کنن می پوشم. اونقدر عادیه که حتی عجیب به نظر نمیاد که تا چند روز پیش همیشه توی بیمارستان از خواب می پریدم.

حالا مسائل ساده تری ذهنمو مشغول کردن. مثلا این که چقدر احتمال داره بردن گیتارم به پارک من و نیل رو توی دردسر بندازه؟ من از دردسر نمی ترسم. مطمئنم نیل هم همینطوره. اما دوست ندارم کاری کنم که مجبور شه به خانواده ش کلی چیز رو توضیح بده. و یا حتی دروغ بگه.

نه.. گیتار رو با خودم نمی برم. می دونم که خوشحال می شه از گیتار زدنم.. اما امروز روزِ سومیه که می بینمش.. کلی وقت هست واسه اون.. توی لحظه های مناسب. حالا بیشتر دوست دارم توی چشم هاش زل بزنم و هر چیزی که توی بیمارستان به هم گفتیم رو دوباره بگیم.. بیمارستان کلمات رو خفه می کنه.. مثل نوزاد های نارَس که به دستگاه اکسیژن نمی رسن..

گوشیم رو چک می کنم.. کلی پیام به هم دادیم. چند ساعت قبل بیدار شده بودم و شروع کردم به حرف زدن باهاش.. اینو دوست دارم.. اول توی واقعیت همه چیز رو می بینیم.. و بعد ذره به ذره توی مجاز توصیفش می کنیم..

از اتاق می رم بیرون.. قبل از این که بفهمم داخل خیابون هایی قدم می زنم که جز این سه روز هیچوقت نزدیکشون نشدم.. باورم نمی شه حالا خیلی خوب همه جای این خیابون ها تا مترو رو می شناسم.. انگار یه سال تموم فقط این مسیر رو می رفتم.

به مترو می رسم..

روز دوم فهمیدم که ایستگاه متروی نزدیکتری به جایی که بودیم وجود داشت.. اما امتحانش نکردم. این مسیر رو دوست داشتم.. مثل روز اول...

خوشحالم که آخرین روز نیست. می دونم ک فردا می بینمش. ظهر در موردش حرف زدیم. قراره نقشه بکشیم کجا بریم. و خب اونجا شاید بتونم براش گیتار بزنم.

به خودم لعنت می فرستم که چرا صبحای قبلی رو هم باهاش بیرون نرفتم..

وقتی به بالای پله ها می رسم مترویی که منتظرشم راه می افته. حالا باید منتظر بعدی باشم. روی یه سکو می شینم. هیچکس توی این ایستگاه نیست..

فکرای زیادی ذهنمو مشغول می کنن. مثلا یادم باشه موقع تماشای تئاتر به چشماش نگاه کنم. می دونم که قراره برق بزنن...

مترو وایمیسه.. به طرفش می رم...

و چند دقیقه ی اجتناب ناپذیر بعد. من همون جاییم که روز دوم بودم.

چند نفر روی سکو ها نشستن و دو نفر وایسادن و یه سری برگه توی دستاشونه. تا حالا تمرین تئاتر ندیده بودم... هاه.. تا حالا تئاتر هم ندیدم!

دورتر از اونا، اما نه خیلی دور.. روی سکو می شینم. بهشون زل می زنم.. آیا اونا نیل رو می شناسن؟

من هنوز بازیِ نیل رو ندیدم.. اما مطمئنم که.. بهترینه. همونطور که روی خیلی چیزای دیگه در موردش مطمئن بودم...

به ساعت نگاه می کنم. 5:40

خبری ازش نیست. همیشه زودتر به قرارا میومد..

به طرف باجه ی فروش بلیط می رم. تعداد زیادی آدم منتظرن واسه تئاتر " بیوه ها " . خوشحال می شم. تئاتری که من و نیل می بینیم اینجا نیست. دوست ندارم شلوغ باشه. دو تا بلیط می گیرم. برگه های نارنجی رنگ.. توی جیبم می ذارمشون.

می خوام بهش پیام بدم که یه وقت بلیط نگیره.. و پیامشو روی گوشیم می بینم.

" تو پارکی؟.."

می دونم یه چیزی شده. شاید نتونه بیاد... اتفاقی افتاده براش؟.. ازش می پرسم. چند لحظه بعد جواب می ده.

" می رسم. اما دیر. "

اشکالی نداره.. تا وقتی یه لحظه هم ببینمش.. هیچ. اشکالی. نداره!

تئاتریا با هم از سکو بلند می شن و می رن. ازشون خوشم نمیاد. راه رفتنشون کثیفه... مثل نیل نیستن. من عاشق تئاتریم که نیل می بینه.. اما بقیه ش.. کثیف و مزاحمه...

یه دیوار بزرگ روبرومه که روش متنای مختلفی رو با اسپری نوشتن. احتمالا بعد ها یه نفر خواسته با گچ سفید پاکشون کنه. اما در حقیقت قشنگ ترشون کرده!

" Dead Inside "

توجهم رو جلب می کنه...

بلند می شم. پشت این دیوار یه محوطه ی کوچیکه که بین دو تا دیوارِ اصلی ایجاد شده. و یه ستون وسطش.. توصیف سختیه.. جای سختی بود!

هندزفریم رو در میارم.. از اولین آهنگ.. پخش می شه.. دور ستون می چرخم همراه ریتما...


منتظرم هر لحظه بیاد روبروم وایسه و من چرخیدن رو متوقف کنم.. اما نمیاد.

6:30

6:35

کجاست؟.. شاید حالش بد شده. یا تصادف کرده! عجیب نیست هیچکدوم ازینا. می دونم که براش اتفاق افتاده قبلا.

6:40

6:50

فک نکنم بیاد.. تنهایی ببینم تئاترو؟

یه نفر تو ذهنم جیغ می کشه " معلومه که نه! "


باید منتظر بمونم.. گفت میاد. ما روی حرفامون می مونیم.

گوشیم رو هر لحظه چک می کنم تا شاید کنسل شه همه چیز...

چند دقیقه س که از چرخیدن دست برداشتم و به دیواری که روش گرافیتی های مختلف کشیده بودن تکیه دادم...

6:59..

الان تئاتر شروع می شه. می تونم ازش بخوام که نریم اونجا و به جاش قدم بزنیم. اگه رسید البته... یه حسی بهم می گه بعد از امشب، دیگه نمی بینمش تا یه مدت طولانی..

چشمام رو می بندم...

باز می کنم.

منظره ی روبروم. درخت های سبز و بلند... مردمی که رد می شن.

و یه دختر با مانتوی قرمز و پوتینای مشکلی که روبروم وایساده. نفس نفس می زنه.

هندزفری هارو در میارم.

می دونم که فکر می کنه عصبانیم از چشماش می شه فهمید... اما نیستم.. خوشحالم که رسید..

مشتمو به طرفش می گیرم. ضربه شو حس می کنم.

کنار هم به طرف ورودی تئاتر می ریم. بهش می گم بلیط گرفتم و یه جا وایمیسم. حواسم به زمین نیست. یهو یه نفر رو بفهم معرفی می کنه. در موردش قبلا بهم گفته. سلام می دم. برام مهم نیست چند نفر دیگه هم مزاحممون باشن.. حس خوبیه که رسوند خودشو..


- فک کنم باید بدوئیم تا ورودی تئاتر

به حرف دوستِ نیل توجه نمی کنم و فقط یکم تندتر از معمول راه می رم. برام مهم نیست تئاتر کنسل شه یا نه، این تئاتر نیل نیست. شاید حتی.. دلم یه ذره هم بخواد که کنسل شه. چون اونجوری اولین تئاتری که می بینم مال نیله!

+ ساکت نباش دیگه...

می خندم..

- ریورساید گوش دادن می چسبه اینجا.. جدیدا ازش گوش می دی؟

+ آره! آلبوم اولش..

ناگهان درِ ورودیِ تئاتر رو می بینیم. به طرفش می دوئن. خب، دیگه نمی شه آروم راه رفت. منم می دوئم. اولین نفری که می بینیم می گه تئاتر ربع ساعت دیگه شروع می شه!

به داخل می ریم...


بلک باکس.

قبلا برام توصیفش کرده بود. قبل از این که وارد بشیم یه میز پر از تراکِتِ نمایشنامه رو می بینم. به طرفشون می ره، یه دونه رو بر می داره.. می ده دستم.

به داخل سالن کوچیکِ اصلی می ریم.. بلک باکس.. اینه..

وقتی از پله های صندلیا بالا می رم. ارزش اینجارو می فهمم.. همه چیزش سیاهه. و جای صندلی های تک نفره نیمکت داره.. نیمکت هایی که بیشتر از 20 - 25 جا ندارن.

+ کجا بشینیم؟

- تو بگو!

+ اینجا.

یه پله میام پایین تر و کنارش می شینم..

بهم می گه در مورد مترو.. اتفاقایی که افتاده...

- نقاشیام کو نیل؟

+ فردا می دم بهت!

- تو عاشق این هستی که منو منتظر نگه داری نه؟ جرک!

با یه

یهو یه چراغ با نور زیاد روبرومون روشن می شه.

- چرا اینو روشن کردن؟

+ واسه تغییر صحنه..

- من که هنوز صحنه رو می بینم. فقط همزمان دارم کور هم می شم!

می خنده..

+ اون رکوردی که ازین نمایشنامه بهت دادمو ک کامل گوش نکردی؟

- نه اولاش فقط.

+ خوبه..

- چطور؟

+ هیچی..

- پایل آخرش می میره نه؟..

یهو چشماش روبروم خشک می شن... دلیلش برام عجیبه... چرا اینجوری خشکش زد؟

چراغ خاموش می شه..

- تاریکی.. بالاخره...

و نمایش شروع...




از بلک باکس می ریم بیرون.. نمایش تموم شد. ساعت 8:30 ..

حس می کنم یه جا فراتر از زمین بودم... تئاتر .. عالیه..

- بله! اولین تئاتر عمرمون رو هم دیدیم دیگه.

+ آره..

- اژدهائه عالی بود!

+ آره خیلی!

- اژی

می خندیم.

همراه با دوستش توی مسیری که به طرف مترو می ره راه می ریم. دوستش یهو می گه :

" چشمک زدن دلقکه رو دیدین؟"

دلقک توی این نمایش یه پسره بود که گیتار و ویولن هم می زد! و خب من اولا ازش خوشم اومد. اما بعد، آخرای نمایش مثل آدمایی رفتار کرد که واسه جلب توجه به موسیقی روی آوردن. که باعث شد ازش بدم بیاد..

اما نمی شه انکار کرد رقص اول و ساز کوبه ای که اول می زد رو..

مطمئنم که دوست نیل عاشقش شده. جلوی خنده م رو می گیرم. راه رفتن نیل رو دوست دارم. با آرامش عجیبی راه می ره. شایدم الان اینطوریه.. هومم.. دوست دارم کنار من اینطوری راه بره. با یه معجون از آرامش و ثبات.

به ایستگاه مترو می رسیم..

من می دونم اینجا تموم می شه. وقتی تو سالن بودیم نه.. اما می دونم حالا تموم می شه.. فقط باید لحظه رو کشش بدم..

- شاید مارشال بیاد این ایستگاه. فعلا نمی رم من.

با هم از پله های ایستگاه پایین میریم.. وقتی کارت می زنیم و از ورودی ها رد می شیم می بینم که دوستش دیگه همراهمون نیست.

- کجا رفت؟

+ ردش کردم بره!

لبخند می زنم. خوشحالم که اینکارو کرد.. لحظه های اول و آخر رو نباید با هیچکس تقسیم کرد..

می شینیم روی صندلی های خالیِ انتظار.

ادامه ی داستانای مترو رو بهم می گه.. که چطور نزدیک بوده به خاطر تراکت های تئاتر که دستشون بوده بگیرنشون!

تراکت ها هنوز تو دستشن.

- مال من همشون ؟

می ده دستم. خندم می گیره.

- شوخی کردم بابا.

سکوت..

- می ترسم..

+ از چی؟

- رفتن

+ هومم.. این یه سال می گذره..

- آره..

زنگ می زنم به مارشال.. یه ایستگاه باهامون فاصله داره.. وقت زیادی نمونده.

- چ حسی به آهنگام داری نیل؟

و ازینجا به بعد همه چیز واسم گنگ می شه.. انگار یکی توی بیمارستان منو به طرف تختم بکشه...

من بیهوشم..


همه جا تاریک می شه.


چشمام رو باز می کنم.


حالا هزار مایل از نیل دورم...


اسمش رو زیاد روی گوشیم می بینم. اسم خودمو. خودمو زیاد تو آینه می بینم.


من هنوز برنگشتم..


بیمارستان هم حس خونه بودن نداره دیگه.. یه سال دیگه تا رویا های تازه؟..


هر روز بیدار می شم و حس می کنم یه چیزی رو توی بیمارستان عوض کردن. شاید یه نورِ تازه.. یه نور ک نه ضعیفه و نه قوی...


من می تونم توی تاریکی نیل رو ببینم با اون نور. نوری که من و اون رو نزدیک نگه می داره..


یه سال تا رویا بینی؟..

یه سال تا وقتی که بتونم دوباره یه ابدیت بسازم؟

زیاد نیست..

می تونم با این نورِ تازه دوریا رو تحمل کنم.

ممنون رفیق..


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۳۱
ایمان وثوقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی