Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

No name No face No Number

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۱۶ ب.ظ

شبی مانند شب های دیگر، پس از ساعت ها کار، با بدنی خسته در حال قدم زدن به سوی بار هستم و به این فکر می کنم که اگر الان یکی از افرادی که راز های خود را با من در میان گذاشته همراه با یک تفنگ روبرویم ظاهر بشود واقعا می توانم با چند کلمه ذهنش را به بازی بگیرم؟

خیابان ها سرد و نورانی هستند، انگار مردمی که مانند مورچه اطراف مغازه ها جمع شده اند این را درک نمی کنند، انگار گرمای اشتیاق که تماما یک حس انسانی و البته توهمی بیش نیست قدرت بیشتری نسبت به سرمای طبیعت دارد، بالاخره توهم هم بخشی از واقعیت هست، حتی برای من!

مردم قدم می زنند و با خنده برای هم جک هایی در مورد قیمت بالای اجناس تعریف می کنند، در مورد این که آن اجناس آشغال هستند و حتی ارزش نگاه کردن ندارند؛ اما می شود در نگاه هایشان فهمید که با تمام وجود به قیمت خیره کننده ی آنها علاقه دارند. این یکی از مشخصه های انسانیت است، وقتی که ارزش مادی چیزی بیشتر شود، حتی اگر آن چیز مورد تنفر افراد باشد بالاخره باعث جذب مردم می شود.

بین این همه آدم شخصی متعجبم می کند، وسط خیابان ایستاده و دستش در هواست، انگار دست شخص دیگری را می فشرد، اما هیچکس کنارش نیست، مردم هم متوجه او می شوند اما هیچکس به او اهمیتی نمی دهد، عشق در چشمانش پیداست، همینطور دیوانگی؛ مرا به فکر می اندازد که چه می شد اگر من هم مانند او دیوانه بودم، بالاخره دیوانگی در شغل من رایج است! گوش دادن به حرف های مردمی که به خاطر چیز های ساده همدیگر را می کشند... واقعا چه کسی با عقل سالم انتخاب می کند که یک روانشناس باشد؟

از چند خیابان می گذرم، حالا در محله ای تقریبا فقیر نشین هستم، افراد دیگر صورتی خندان ندارند و در مورد قیمت ها بحث نمی کنند، دیگر در نگاه ها عشق دیده نمی شود، یا حتی اشتیاق. مردم با یکدیگر حرف نمی زنند، نگاه هایشان جای دیگری است و کالبدشان در خیابانی کثیف، حتما در فکر صفر های اجاره خانه یشان هستند، شاید هم در فکر خانواده ی خسته و گرسنه ای که در خانه دارند. شاید منطق همینست، شاید تنها وقتی می شود بخندی که شکمت پر باشد و نگرانی ای از لحاظ مادیات در فکرت وجود نداشته باشد، شاید هم وقتی که عشقت را پیدا کنی!

در فکر این ها هستم که خودم را روبروی بار می بینم، وارد می شوم و به سوی یک میز میروم در حالی که نگاهم در جستجوی شخصی آشنا در بین این افراد مست و ژولیده هست.

وقتی که پیشخدمت بار به سویم می آید غمگین است، می توان از دماغ قرمز و چشم های سردش فهمید که اتفاقی افتاده، به او میگویم که دو پیک اسکاچ برایم بیاورد، شاید تلخی اسکاچ بتواند نگاه های سرد مردمی را که ازشان گذشتم را خنثی کند.

اسکاچ ها را روی میزم می گذارد، از او می خواهم که بنشیند، من دوست ندارم که افراد شاد را غمگین ببینم، شاید با صحبت کردن بشود دردش را کمتر کرد.

- چیزی شده جسی؟

- صورتم اینقدر ضایع اس؟

- آره.

- بهم خبر دادن که تا یک ماهه دیگه من رو به کانادا بر می گردونن.

از روی لهجه و کلماتی که استفاده می کرد به ملیتش شک کرده بودم، اما فکر می کردم شاید تحت تاثیر فیلم یا آهنگی این گونه حرف می زند.

- نمی دونستم کانادایی هستی... واقعا متاسفم.

- اولین کسی هستی که اینو بهم گفت، وقتی به مدیر بار موضوع رو گفتم حتی لبخندش رو متوقف نکرد، اون اشاره کرد که تا پایان قرار داد باید اینجا بمونم.

- نمی دونستم آقای بیل اینقدر عوضیه!

این جمله باعث شد کمی راحت شود، با توجه به عکس العملش می توان گفت که همه وقتی در مورد آقای بیل چیزی می گفته طرفداری او را می کرده اند.

- در هر صورت که به کانادا بر می گردم، پس لازم نیست الکی در موردش بحث کنیم. حدوده یه سال هست که به این بار میای و تا حالا من نفهمیدم شغلت چیه، نمی خوام این چیزی باشه که بعدا خودم رو از نپرسیدنش سرزنش کنم.

- من یه روانشناسم.

- دقیقا داشتم به همین فکر می کردم.

شادی در صورتش شکل گرفت، انگار از این که حدس هایش درست باشند حس خوبی به او دست می دهد.

- یعنی من اینقدر قابل پیش بینیم؟

- نه، فکر می کنم این فقط ظاهرت باشه.

- باطنم چی؟

- واقعا می خوای بدونی؟

- اگه نمی خواستم می پرسیدم؟

- باشه. توی این مدت من متوجه شدم که تو تمام مدت تو فکر حالت های دیگرانی، به نظرم در مورد هر شخصی که تو این مکان هست یه ایده داری، این که چرا غمگینه یا چرا داره می رقصه در حالی که کراواتشو تو هوا می چرخونه؛ تو کنجکاوی، کنجکاو در مورد دیگران. اما این بی دلیل نمی تونه باشه، به نظر من تو خودت بدتر از همه ی اینا هستی، چون واقعیت گذشته ات رو قبول نمی کنی، این دلیلیه که هر روز به یه بار میای که توی گند ترین محله ی نیویورکه و ارزون ترین نوشیدنی رو می خوری. این دلیلیه که پیاده میای، این دلیلیه که با مجرم ها حرف می زنی.

باورم نمی شود یک پیشخدمت این ها را به من گفته باشد، انگار سالها تجربه دارد. حالا درک می کنم چرا او این شغل را به عنوان شغل اصلیش انتخاب کرده در حالی که می تواند یک مدل یا هر چیز دیگری باشد، او هم دقیقا مانند من است، یک فرد که برای فرار از درد های خودش به ایده پردازی در مورد دیگران می پردازد؛ و چه جایی بهتر از باری پر از آدم های گوناگون؟

- انگار خیلی بیشتر از خودم در موردم می دونی. 

- در حقیقت منم فکر میکنم یکی مثل توئم، شاید خود تو!

- پس چرا داشتی گریه می کردی؟ آدمایی مثل من ضربه هایی که می خورن رو نشون نمی دن.

- راسته راستشو بگم؟

- آره.

- به خاطر این که تو ازم بخوای باهات حرف بزنم، برگشت به کانادا هم اولین دلیلی بود که به ذهنم رسید، تو این که لهجه ی من تغییر  کنه رو دیدی، حتما با عقل جور در میومد.

- واو! تو از اون چیزی که فکر می کردم هم جذاب تری. نقشه ی خوبی بود، سوال بعدیمو می تونی پیش بینی کنی؟

او می داند که منظورم چیست، پس حرفی نمی زند تا از صحت حدسش با خبر شود.

- جسی، آیا مایلی با من یه قهوه بخوری؟

- می شه ازینجا بریم؟

- مشکل اینجا چیه؟

- همین الان استعفا دادم!

- راه بریم یا بدوئیم؟

می خندد، اما با نگاه مدیر بار که منتظر است او از من دور شود تا با او یک بحث را شروع کند حس می کند باید انتخاب کند، فقط عجیب است که مدیر بار و افراد دور و بر او به جسی خیره نشده اند، به من خیره شده اند!

- راه رفتن به نظر خوب میاد!

روپوشش را در می آورد و همراه من از بار خارج می شود.

باورم نمی شود. برای اولین بار دیگر صورت غمگین افراد آزارم نمی دهند، برای اولین بار شخصی هست که بتواند مرا درک کند، حتی اگر با او به اندازه ی کافی رفت و آمد نداشته باشم می توانم حس کنم که سالهاست همدیگر را می شناسیم، شاید همه ی اینها یک توهم است، اما باز هم مهم نیست.

خیابان ها تمیز تر به نظر می رسند. دست هایش را می گیرم و با او در مورد هر چیزی که به ذهنم می رسد حرف می زنم، زندگی، خیالات، افراد، مد روز، مهم نیست چه چیزی باشد، احساس خوبی به من می دهد!

 وقتی می خواهیم وارد کافه شویم صورت فردی توجهم را جلب می کند که با تعجب به من خیره شده، صورتش مرا معذب می کند، نگاهی که فقط روی من خیره شده و نه روی جسی.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۱۷
ایمان وثوقی

نظرات  (۱)

سلام

داستانتونو چندبار خوندم

داستان جالبی بود

یک داستان با موضوعی متفاوت

هدف شما از نوشتن رسیدن به یک پایان آموزنده و یا تلخ و شیرین نبود

و این یک جور جذابیت به حساب میاد

جملات اول داستان با یک فضاسازی عالی خیابون های شهر مورد نظر رو تصویر سازی میکنه و حتی خستگی شخص اصلی داستان به مخاطب منتقل میشه

اما به نظر من فضای بار رو خیلی بهتر از این میتونستین فضاسازی کنین

البته شاید علت این باشه که فضاسازی خیابون برگرفته از خیابون های شلوغ تهرون بود اما فضای بار باید مطابق کافه های نیویرک نوشته میشد

اما به طور کل قدرت نویسندگی بالایی دارین

اینو میشه به راحتی از دقتی که در بیان جملات به کار برده بودین فهمید

مثل تغییر حالت بیان روانشناس وقتی با خودش صحبت میکرد

در مقایسه با زمانی که با جسی صحبت میکرد

و این دقت عالیه

منتظر سایر نوشته هاتون هستم

تا بعد...

 

پاسخ:
خیلی ممنون بابت نظرتون.
داستان که موضوع متفاوتی نداشت، یک ایده رو پیش می برد مثل فیلم هایی که الان زیاد شدن؛ پایان بندی من هم از روی عجله بود.
روی فضاسازی فکر های دیگه ای هم داشتم، می خواستم بعد از این که با جسی رفت بیرون فضا سازی کنم اما نمی شد اون تفاوتی که لازم بود رو به خواننده رسوند.
منظورتون از فضاسازی در کافه های نیویورک رو درک نمی کنم، چیز خاصی که ندارن؛ مثلا دیسکو یا پارتی نبوده که! یه میز برای هر گروه یا عضو های معمول هست، پیشخدمتم که اکثرا دارن، حالا تو بخشای فقیر نشین باشه یا نه. در کل توصیفش رو کم کردم چون احتیاجی نبود، اگرم بود واقعا من درک نمی کردم احتیاجش رو.
نویسندگی من که حالا حالا ها وقت احتیاج داره تا به استاد بزرگ، HeadLock برسه! (البته باعث نمی شه راند بعد رو ازش ببازم به این دلیل:دی)
بازم ممنون...

+به نظر می رسه شما هم نویسنده ی خوبی باشین، و چیز دیگه اینه که فقط حستونو می گید به وسیله ی عبارات وصفی، توجهی به عوامل نگارشی ندارید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی