Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

چشمانش مانند عقاب به دنبال نشانه های دروغ گفتن در صورتم است، به این آدم ها عادت کرده ام، باز جو هایی که یک سوال را دوباره و دوباره تکرار می کنند تا بالاخره بفهمند که من گناهکارم یا نه. شاید اگر هکر های سازمانمان نمی بودند من با گفتن اولین کلمه ام دستگیر می شدم، آن ها اسناد تمام پاسخ هایم را وارد سایت های امنیتی کشور می کنند، ساختن یک اسم و فامیل به همراه گذشته به نظر کار بسیار وقت بری می آید اما آنها در چند دقیقه این کار را می کنند، تنها کاری که من باید بکنم این است که پاسخ سوالات بازجو های اف بی آی را بدهم. چگونه به اینجا رسیده ام؟

چند روز پیش جاسوسمان در CIA گفت که گروهی برای پیدا کردن اسناد در مورد سازمان ما استخدام شده، من ماموری بودم که باید اقدام می کرد. اما دیر رسیدم و مجبور شدم یک آسمان خراش را منفجر کنم تا آن ها وقت انتشار آن اسناد را نداشته باشند. تا آنجایی که می دانم اف بی آی به حدودا چهل نفر دیگر مانند من مظنون است، تنها کاری که باید بکنم این است که به موقع و درست به سوال های بازجو پاسخ دهم.

منتظر سوال بعدیش هستم، حس می کنم کمی در صمیمی شدن با او موفق بوده ام.

- جه مدتی توی ارتش خدمت می کردی؟

- سال 95 تا 2001، توی الد اوسایرون نگهبان بودم.

- هفت سال... وقت ریادیه.

- آره، پدرم هم توی ارتش بود.

لبخند می زند و سوال بعدیش را می پرسد:

- اسم پدرت چیه؟

- کانراد.

- تو کجا خدمت کردی؟‌ نپرسیدی الد اوسایرون کجاس!

- استوار بودم، بخش پیاده نظام ارتش. توی عراق و افغانستان محل قرار گیری نیرو ها رو مشخص می کردم.

- بذار حدس بزنم!‌ اکوی 97، تو یه بازجو بودی.

- درسته! داریم از موضوع دور می شیم. کی ارتش رو ترک کردی؟

- یک هفته قبل از یازده سپتامبر.

- خیلی از سرباز ها بعد از اون حادثه حس کردن که باید به جنگ برگردن، چرا تو اینکارو نکردی؟

- بیا یه کاری بکنیم، تو به یکی از سوال های من جواب بده و بعد من به این سوالت جواب می دم.

باید برای هکر ها وقت می خریدم تا بتوانند یک شخصیت مجازی بسازند.

- قبوله.

- تا حالا به کسی قولی دادی که نتونی بهش عمل کنی؟‌ منظورم قول های ساده نیست، قول هایی که زندگی افراد رو تغییر بدن.

- آره. دوازده سال پیش توی عراق یه جاسوس از من قول گرفت که اگه بهم تمام اطلاعاتی که احتیاج دارم رو بگه می تونیم با امنیت اونو به خانواده اش برگردونیم.

- چی شد که نتونستی به این قول عمل کنی؟

- مقامات بالاتر از من دستور دادن که باید از اون به عنوان طعمه برای گیر آوردن افرادی که می خواستیم استفاده کنیم. هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم.

- چه حسی داشت؟

می خواهد جوابم را بدهد اما می فهمم کسانی که در اتاق دیگر دارند به ما نگاه می کنند از ادامه دادن به این بحث خوشنود نخواهند شد.

- قرار ما سوال در مقابل سوال بود... حالا... تا حالا عاشق شدی؟

- یه بار. آلیشیا گوردون.

بازجو نگاهی به آینه انداخت، انگار به موقع اسم را گفته ام و این چنین فردی وجود دارد!

- چه اتفاقی براش افتاد؟

- من یه احمق بودم. گذاشتم از دستم بره، همون موقع از این کار پشیمون شده بودم ولی خیلی دیر شده بود. خیلی جالبه، چطور تصمیماتی که می گیری کسی که هستی رو تغییر می دن، باید یه مسیر رو انتخاب کنی. توی خیابون صدای انفجار شنیدم و سعی کردم کمک کنم، و بعدش ناگهان... توی این همه سال از خودم می پرسم، اگه روز یازده سپتامبر بر می گشتم، الان کی بودم؟... در ضمن این جواب سوالته.

- کدوم سوال؟

- این که چرا بر نگشتم، اون تمام این هفت سال رو منتظرم بود. وقتی هواپیماها به برج های دو قلو خوردن من و اون توی یه هتل بودیم. من تازه ار خدمت اومده بودم بیرون. همونطور که با همدیگه روی تخت نشسته بودیم، و می دیدیم که برج ها دارم خراب می شن  می دونستم باید برگردم. و بهش نگاه کردم ساکت بود سعی می کرد محکم باشه. نمی دونم من... شاید من ترسیده بودم.  ولی وقتی که بهش نگاه کردم کاملا یه زندگی دیگه رو دیدم، یه زندگی ای که می دونستم اگه برگردم دیگه ندارمش، پس موندم.

نوبت من است، باید ذهنش را در دستم بگیرم قبل از این که سوالاتی را که نمی خواهم پاسخ دهم را بیابد.

- اولین باری که بازجویی کردیی کی بود؟

- زمانش رو یادم نیست، اما حدودا سی دقیقه وقت داشتم تا از یه عراقی حرف بکشم قبل از این که یه گروهک تروریستی بهمون حمله کنن.

- تا حالا کسی رو کشتی؟

- تو چی؟

نمی دانم در هدفون وایرلس اش چه چیزی زمزمه کردند که حالتی جدی به خود گرفت، احتمالا از روش "یک سوال من، یک سوال تو" دیگر استقبال نمی شود.

- بازی کردن قرار نیست کمکت کنه، آرتور. جواب دادن به سوالات این کار رو می کنه.

- توی بوسنی یه ماموریت برای حفظ صلح از طرف فدراسیون بین المللی تحقیق در عملیات داشتم، نزدیک کلدانژ پست گشت زنی داشتیم، نوبت من بود. نیمه های شب آروم توی جاده حرکت می کردم که ببینم از توی جنگل چه صدایی میاد و یه نظامی سربی رو پیدا کردم که یه کیسه از مین های زمینی داشت، اسلحه ش رو به سمت من گرفته بود، تیرش خطا رفت، تنها دلیلی که الان زنده ام! من به طرفش پریدم قبل از اینکه دوباره بتونه شلیک کنه، توی لجن باهم درگیر شدیم، و من گردنشو شکوندم، واقعا دوست ندارم در موردش حرف بزنم.

- گفتی اسمت چی بود؟

- آرتور وارن

- شماره ی ملی؟

- 11-27-74

نگاهی به طرف آینه می کند، این لحظه را زیاد دیده ام، وقتی که بازجو دیگر سوالی برای پرسیدن ندارد در حالی که حتی به سوالات مهم نزدیک نشده است.

فردی در را باز می کند، مردی با یک کت و شلوار سیاه و کراوات ارغوانی رنگش.

- آقای وارن، ما کاملا متاسفیم که وقتتون رو گرفتیم، شما کاملا بی گناه هستید.

به چند نفر از نگهبان ها اشاره می کند که بیایند و دست هایم را باز کنند، دستش را دراز می کند تا مثلا خود را دوستانه جلوه دهد اما در چهره اش می توانم بخوانم که هنوز هم دنبال نشانه ای است تا از این که بی گناهم اطمینان حاصل کند. دستش را می گیرم و همراه او از اتاق باز جویی خارج می شوم. چندین فرد با لپ تاپ هایشان دارند اطلاعات مظنون بعدی را وارد می کنند تا با کوچکترین تناقض در اطلاعاتش او را به عنوان مجرم دستگیر کنند.

به طرف اتاقی می رویم که لباس ها و ساعت و موبایلم را تحویل دادم،

مرد کت و شلوار پوش به من می گوید که تا مدتی نباید از شهر خارج شوم.

وسایلم را می گیرم، لباس هایم را تنم می کنم و از مرد کت و شلوار پوش تشکر می کنم به خاطر این که اینقدر خوب با مظنون ها رفتار می کند، و از زندان بیرون می روم.

نمی دانم، شاید با این که عاشق شغلم هستم دوست دارم داستان هایی که امروز به آن بازجو گفتم حقیقت می داشت، خیلی خوب می شد اگر می توانستم سرنوشت را مقصر برای  هیولایی که در حال حاضر به آن تبدیل شده ام بدانم.

تلفنم زنگ می زند، احتمالا فهمیده اند که من آزاد شده ام.

- سلام آرتور.

صدای رییس کل این سازمان است، حتما چیزی اشتباه بوده که او شخصا به من زنگ زده.

- آقای جولی، چه کاری می تونم براتون انجام بدم؟

- شما دو روز پیش یکی از عوامل مهم سازمان رو که در ساختمان 708 مرسر بوده کشتید،متاسفانه وقت بازنشت شدن شما فرا رسیده.

گوشی را روی زمین می اندازم و باتمام سرعتی که می توانم به طرف سطل آشغال دانی می دوم، اما آنها تمام کارهایم را پیش بینی کرده اند و دقیقا گروهی 10 - 12 نفره را می بینم که منتظرند خیابان خلوت شود، آن ها آرام آرام و با آرامش به سمتم می آیند، می دانم که هیچ راهی برای فرار نیست اما باز هم به طرف کوچه ای تاریک می دوم، تیر اول دقیقا کنار پایم می خورد، شانس برای بار اول همراه من است اما دفعه ی دوم تیرشان به دستم می خورد، متوقف نمی شوم و باز هم می دوم، بی فایده است، دو طرف کوچه را افراد سازمان گرفته اند. تنها امیدم را روبرویم می بینم، در ماموریت های قبلی ام هیچوقت اجازه نداشته ام جز وقتی که لازم باشد آدمی معمولی را بکشم، شاید با گروگان گرفتن یک آدم معمولی بتوانم خود را برای مدتی نجات دهم.

به طرف فردی که دارد با عجله ـ‌ احتمالا از ترس افراد تفنگ به دست ـ‌  به در خانه ای می کوبد می دوم و گردنش را می گیرم.

- آروم باش و گرنه هیچ کدوممون از این جا زنده بیرون نمی ریم.

گروه ضربت نزدیک می شوند، وقتی گروگان را می بینند می خندند، انگار این کار من را هم پیش بینی کرده اند. با شنیدن صدای گلوله ای چشمانم به بالای یک ساختمان می افتد، یک تک تیر انداز!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۴۶
ایمان وثوقی

شبی مانند شب های دیگر، پس از ساعت ها کار، با بدنی خسته در حال قدم زدن به سوی بار هستم و به این فکر می کنم که اگر الان یکی از افرادی که راز های خود را با من در میان گذاشته همراه با یک تفنگ روبرویم ظاهر بشود واقعا می توانم با چند کلمه ذهنش را به بازی بگیرم؟

خیابان ها سرد و نورانی هستند، انگار مردمی که مانند مورچه اطراف مغازه ها جمع شده اند این را درک نمی کنند، انگار گرمای اشتیاق که تماما یک حس انسانی و البته توهمی بیش نیست قدرت بیشتری نسبت به سرمای طبیعت دارد، بالاخره توهم هم بخشی از واقعیت هست، حتی برای من!

مردم قدم می زنند و با خنده برای هم جک هایی در مورد قیمت بالای اجناس تعریف می کنند، در مورد این که آن اجناس آشغال هستند و حتی ارزش نگاه کردن ندارند؛ اما می شود در نگاه هایشان فهمید که با تمام وجود به قیمت خیره کننده ی آنها علاقه دارند. این یکی از مشخصه های انسانیت است، وقتی که ارزش مادی چیزی بیشتر شود، حتی اگر آن چیز مورد تنفر افراد باشد بالاخره باعث جذب مردم می شود.

بین این همه آدم شخصی متعجبم می کند، وسط خیابان ایستاده و دستش در هواست، انگار دست شخص دیگری را می فشرد، اما هیچکس کنارش نیست، مردم هم متوجه او می شوند اما هیچکس به او اهمیتی نمی دهد، عشق در چشمانش پیداست، همینطور دیوانگی؛ مرا به فکر می اندازد که چه می شد اگر من هم مانند او دیوانه بودم، بالاخره دیوانگی در شغل من رایج است! گوش دادن به حرف های مردمی که به خاطر چیز های ساده همدیگر را می کشند... واقعا چه کسی با عقل سالم انتخاب می کند که یک روانشناس باشد؟

از چند خیابان می گذرم، حالا در محله ای تقریبا فقیر نشین هستم، افراد دیگر صورتی خندان ندارند و در مورد قیمت ها بحث نمی کنند، دیگر در نگاه ها عشق دیده نمی شود، یا حتی اشتیاق. مردم با یکدیگر حرف نمی زنند، نگاه هایشان جای دیگری است و کالبدشان در خیابانی کثیف، حتما در فکر صفر های اجاره خانه یشان هستند، شاید هم در فکر خانواده ی خسته و گرسنه ای که در خانه دارند. شاید منطق همینست، شاید تنها وقتی می شود بخندی که شکمت پر باشد و نگرانی ای از لحاظ مادیات در فکرت وجود نداشته باشد، شاید هم وقتی که عشقت را پیدا کنی!

در فکر این ها هستم که خودم را روبروی بار می بینم، وارد می شوم و به سوی یک میز میروم در حالی که نگاهم در جستجوی شخصی آشنا در بین این افراد مست و ژولیده هست.

وقتی که پیشخدمت بار به سویم می آید غمگین است، می توان از دماغ قرمز و چشم های سردش فهمید که اتفاقی افتاده، به او میگویم که دو پیک اسکاچ برایم بیاورد، شاید تلخی اسکاچ بتواند نگاه های سرد مردمی را که ازشان گذشتم را خنثی کند.

اسکاچ ها را روی میزم می گذارد، از او می خواهم که بنشیند، من دوست ندارم که افراد شاد را غمگین ببینم، شاید با صحبت کردن بشود دردش را کمتر کرد.

- چیزی شده جسی؟

- صورتم اینقدر ضایع اس؟

- آره.

- بهم خبر دادن که تا یک ماهه دیگه من رو به کانادا بر می گردونن.

از روی لهجه و کلماتی که استفاده می کرد به ملیتش شک کرده بودم، اما فکر می کردم شاید تحت تاثیر فیلم یا آهنگی این گونه حرف می زند.

- نمی دونستم کانادایی هستی... واقعا متاسفم.

- اولین کسی هستی که اینو بهم گفت، وقتی به مدیر بار موضوع رو گفتم حتی لبخندش رو متوقف نکرد، اون اشاره کرد که تا پایان قرار داد باید اینجا بمونم.

- نمی دونستم آقای بیل اینقدر عوضیه!

این جمله باعث شد کمی راحت شود، با توجه به عکس العملش می توان گفت که همه وقتی در مورد آقای بیل چیزی می گفته طرفداری او را می کرده اند.

- در هر صورت که به کانادا بر می گردم، پس لازم نیست الکی در موردش بحث کنیم. حدوده یه سال هست که به این بار میای و تا حالا من نفهمیدم شغلت چیه، نمی خوام این چیزی باشه که بعدا خودم رو از نپرسیدنش سرزنش کنم.

- من یه روانشناسم.

- دقیقا داشتم به همین فکر می کردم.

شادی در صورتش شکل گرفت، انگار از این که حدس هایش درست باشند حس خوبی به او دست می دهد.

- یعنی من اینقدر قابل پیش بینیم؟

- نه، فکر می کنم این فقط ظاهرت باشه.

- باطنم چی؟

- واقعا می خوای بدونی؟

- اگه نمی خواستم می پرسیدم؟

- باشه. توی این مدت من متوجه شدم که تو تمام مدت تو فکر حالت های دیگرانی، به نظرم در مورد هر شخصی که تو این مکان هست یه ایده داری، این که چرا غمگینه یا چرا داره می رقصه در حالی که کراواتشو تو هوا می چرخونه؛ تو کنجکاوی، کنجکاو در مورد دیگران. اما این بی دلیل نمی تونه باشه، به نظر من تو خودت بدتر از همه ی اینا هستی، چون واقعیت گذشته ات رو قبول نمی کنی، این دلیلیه که هر روز به یه بار میای که توی گند ترین محله ی نیویورکه و ارزون ترین نوشیدنی رو می خوری. این دلیلیه که پیاده میای، این دلیلیه که با مجرم ها حرف می زنی.

باورم نمی شود یک پیشخدمت این ها را به من گفته باشد، انگار سالها تجربه دارد. حالا درک می کنم چرا او این شغل را به عنوان شغل اصلیش انتخاب کرده در حالی که می تواند یک مدل یا هر چیز دیگری باشد، او هم دقیقا مانند من است، یک فرد که برای فرار از درد های خودش به ایده پردازی در مورد دیگران می پردازد؛ و چه جایی بهتر از باری پر از آدم های گوناگون؟

- انگار خیلی بیشتر از خودم در موردم می دونی. 

- در حقیقت منم فکر میکنم یکی مثل توئم، شاید خود تو!

- پس چرا داشتی گریه می کردی؟ آدمایی مثل من ضربه هایی که می خورن رو نشون نمی دن.

- راسته راستشو بگم؟

- آره.

- به خاطر این که تو ازم بخوای باهات حرف بزنم، برگشت به کانادا هم اولین دلیلی بود که به ذهنم رسید، تو این که لهجه ی من تغییر  کنه رو دیدی، حتما با عقل جور در میومد.

- واو! تو از اون چیزی که فکر می کردم هم جذاب تری. نقشه ی خوبی بود، سوال بعدیمو می تونی پیش بینی کنی؟

او می داند که منظورم چیست، پس حرفی نمی زند تا از صحت حدسش با خبر شود.

- جسی، آیا مایلی با من یه قهوه بخوری؟

- می شه ازینجا بریم؟

- مشکل اینجا چیه؟

- همین الان استعفا دادم!

- راه بریم یا بدوئیم؟

می خندد، اما با نگاه مدیر بار که منتظر است او از من دور شود تا با او یک بحث را شروع کند حس می کند باید انتخاب کند، فقط عجیب است که مدیر بار و افراد دور و بر او به جسی خیره نشده اند، به من خیره شده اند!

- راه رفتن به نظر خوب میاد!

روپوشش را در می آورد و همراه من از بار خارج می شود.

باورم نمی شود. برای اولین بار دیگر صورت غمگین افراد آزارم نمی دهند، برای اولین بار شخصی هست که بتواند مرا درک کند، حتی اگر با او به اندازه ی کافی رفت و آمد نداشته باشم می توانم حس کنم که سالهاست همدیگر را می شناسیم، شاید همه ی اینها یک توهم است، اما باز هم مهم نیست.

خیابان ها تمیز تر به نظر می رسند. دست هایش را می گیرم و با او در مورد هر چیزی که به ذهنم می رسد حرف می زنم، زندگی، خیالات، افراد، مد روز، مهم نیست چه چیزی باشد، احساس خوبی به من می دهد!

 وقتی می خواهیم وارد کافه شویم صورت فردی توجهم را جلب می کند که با تعجب به من خیره شده، صورتش مرا معذب می کند، نگاهی که فقط روی من خیره شده و نه روی جسی.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۱۶
ایمان وثوقی

تیک تاک... تیک تاک... تیک... تیک...

ساعت روبرویم دیگر حرکت نمی کند، زندگی برای یک لحظه متوقف می شود، هوا را حس می کنم که مانند دیوار بر بدنم فشار می آورد؛ تنها بخشی از بدنم که می تواند حرکت کند چشمانم هستند، چشمانی که برای زندگی فریاد می کشند، اما هیچوقت رهایی نخواهند یافت.

ساعت کاملا نایستاده، فقط به شکل مرموزی آرام و کشنده گذشت زمان را نشان می دهد، لامپ مهتابی بالای سرم با سرعتی بسیار کم به من چشمک می زند. ساعت هایی در زندگی هستند سالها طول می کشد و در آخر به پایانش می رسی، امان از این که سال های دیگری را تا خوابیدن باید تحمل کنی.

جلوی گریه ام را می گیرم و چشمانم را می بندم. تلخی کلمات او را حتی در این تاریکی مطلق حس می کنم، تلخی گذشت زمان را.

حس می کنم شانس دیگری دارم، دوباره تلاش می کنم، این بار به خاطر او، به خاطر آینده ی بچه ای که داریم، تلاش می کنم تا خوب باشم؛ تلاش می کنم تا از این مخمصه فرار کنم، اما فقط تا مدتی می توان تصمیمات را محدود به کنترل کرد، اعتیاد هم چیزی از یک تصمیم بیشتر نیست، تو ابتدا راه بازگشتت را می بینی، و اندک اندک راه محو می شود، شاید هم ترجیح می دهی که اینگونه شود، چرا که از آن جاده می ترسی، از این که مجبور باشی التیام دردت را ول کنی. اما اینگونه هم نمی شود، می شود؟ باید به یک نقطه ای برسی؛ اما ناتوانی ات را حس می کنی؛ حس می کنی که دیگر نمی توانی در نگاه زنی که سالهاست بدون هیچ چیز با تو زندگی کرده، زنی که به تو اعتماد تمام داشت نگاه کنی... البته اعتماد او هم حدی دارد، حدی که تو به سادگی آن را دود کردی و به آلودگی های زمین لعنتی افزودی!

سرنوشت من کم و بیش این بود. معشوقه ی زیبارویم، باز هم به من شانس داد، دوباره و دوباره... تا درست شوم، تا خوب شوم، او با همه اتفاقات کنارم ماند؛ اما با هر تلاش خود را ضعیف و ضعیف تر نشان دادم، حتی اگر او می خواست هم نمی توانست بیشتر کنارم بماند.

  زمان زیادی از وقتی که آخرین بار دیدمش می گذرد.  وقتی حس کردم کسی کنارم نشسته می دانستم که اوست، چه کسی جز او می تواند بوی گند مرا نادیده بگیرد؟

خیلی رک به من گفت که می خواهد از یکدیگر جدا شویم، من با همه ی این اتفاقات هنوز عاشقش بودم و این کلمات خراش هایی در روحم ایجاد کرد که فکر نمی کنم هیچ دعا و راز و نیازی بتواند آنان را پاک کند، خراش هایی که مرا کاملا بیمار کرد.

زمان واقعیتی وحشتناک دارد، حتی متوجه رفتن او و گذشتن ساعت ها نشدم.

چه می شد اگر می توانستم لحظه ای به عقب بازگردم؟ شاید در این حالت می توانستم به خود یک شانس دوم بدهم، یک شانس که می دانم در هر صورت ممکن است به چیزی بدتر ختم شود، اما ارزش امتحان را دارد، مانند وقتی که بفهمی سیگار چقدر می تواند زیبا دود ها را نقاشی کند، دقیقا وقتی که دارد ریه هایت را به مرگ نزدیک می کند...

روز پیش به این فکر می کردم که چگونه قرارست در این وضع بد مالی زنده بمانم، و الان به درک این رسیده ام که زخم های قلب و روح می تواند بسیار بیشتر بر من تاثیر بگذارد، روز پیش مسیر زندگی ام معلوم بود، یک انسان نحس که باید تا لحظه ی آخر عمر خود وابسته به چیزی که فرق زیادی با سم ندارد، گرچه سم همینقدر مرام دارد که در لحظه آدم را بکشد. امروز من فردی هستم که شکست خورده، دیگر هیچ چیز باقی نمانده برایم جز ساعتی زوار در رفته که یادگاری ای از زندگی قبلیم هست.

برای ساعت های دیگری که انگار بر عکس ساعت های قبل هستند فقط به دنیا فکر می کنم، اما درد خماری بالاخره بر من چیره می شود، تفکر هم وقتی بدنت نمی تواند درد را تحمل کند بیهوده است؛ در ابتدا مقاومت می کنم، اما دیگر برای این کارها دیر شده...

با لباس های ژولیده و موهایی که ماههاست شانه نشده از حیاط بیرون می روم، خانه ی ساقی دور نیست، اما می ترسم که دردم بیشتر شود، پس می دوم، می دوم تا وقتی که پاهایم حسی به مغزم انتقال نکنند، می دوم تا وقتی که سرم از شدت درد بترکد، و بعد من روبروی خانه ی مواد فروش هستم. در خانه اش سبز رنگ است و زوار درش مانند بدن من در رفته.

در وسط در پنجره ای کوچک تعبیه شده که ساقی از آنجا معاملات را انجام می دهد. محکم بر در می کوبم، امیدوارم تا لحظه ای که مواد به خونم می رسد سکته نکنم... جالب است احساساتی که همه فقط وقتی بدردت می خورند که احتیاج به چیزی نداشته باشی.

صدای پایی می آید، اما خیلی دیر می فهمم که از درون خانه نیست، بلکه کسی که در تاریکی به من نزدیک می شود، چراغی بسیار کم نور بالای سرم است، اما با این نور کم هم می توانم حس کنم که او برای سلام دادن به من نزدیک نمی شود.

نباید بایستم، اما درد مرا احاطه کرده، قبل از این که بتوانم ایده ای را برای فرار در ذهنم بپرورانم دستان سردش که بر گلویم سفت می شوند را حس می کنم، در گوشم زمزمه می کند که آرام باشم وگرنه مرا خواهد کشت.

روبرویم را می بینم، 10- 12 نفر تماما مسلح به طرفمان می آیند، احتمالا دنبال او هستند، یکی از آنان نشانه می گیرد و لحظه ای دیگر دست های مرد بر گلویم شل می شوند، بیچاره؛ فکر می کرد که با گروگان گرفتن من آن هم با دست غیر مسلح می تواند اجتناب ناپذیر را تغییر دهد.

می بینم که افراد گروه دارند در مورد این که مرا زنده یگذارند یا نه بحث می کنند، درد در وجودم دوباره شدت می گیرد، زانو می زنم، من ننگی برای امثال خود هستم، فریاد می زنم که مرا بکشند.

چشمانم را بسته نگاه می دارم، مانند وقتی که زنم چشمان بچه یمان را می گرفت تا طزریق های مرا نبیند، برای اولین بار حس می کنم که جواب تمام سوال ها را می دانم، جواب سوالاتی که دانشمندان تمام عمرشان را برای پاسخ به آن هدر می دهند و ب آن نمی رسند، جواب واقعیت زندگی، جواب منطق، جواب سوالاتی که قلبا از خدا پرسیدم، من در عین حال همه چیز را می دانم و هیچ چیز نمی دانم.

به خودم امید می دهم، وقتی چشم هایم را باز کنم این رویا تمام شده، وقتی چشمانم را باز کنم همه چیز عادی است، وقتی آن ها را باز کنم دیگر قرار نیست فرار کنم یا بترسم.

آرام چشم هایم را باز می کنم، وقتی آن ها را باز می کنم می سوزند، انگار هیچوقت قبلا استفاده شان نکرده ام، و دقیقا در همین لحظه گلوله را درونم بافت های مغزم حس می کنم در حالی که زیر خروار ها خاک هستم و تنها یادگار باقی مانده از زندگانی من ساعتی هست که پوسیده شده.

زمان چیز جالبیست، گاهی یک ثانیه برایت به اندازه ی تمام زندگیت می گذرد، و گاهی، فقط گاهی در صورتی که راز های حقیقت را بدانی، زمان بر تو سجده خواهد کرد...

من حقیقت واحد را فهمیدم و مردم، فکر می کنم همین قدر کافی بود، نبود ساعت عزیز؟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۵۱
ایمان وثوقی