Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

یک زمین سرد و تاریک روبرویم قرار دارد. خواب است، مانند لحظه ی وقوع تمامی اتفاقات مهم زندگیم. چگونه می توانستم در دیدن او اینقدر خودخواه باشم؟  ... نه مهم نیست. روبرویم چیزی است که به آن احتیاج دارم. هیچ گاه تعلقی مادی به یک مکان نورانی نداشتم... هیچ سورپرایزی نبود که در آخر به این مرحله رسیدم.


خطی فاصله ی نوری کمرنگ و سیاهی بینهایت را روشن می کند. همیشه مرز ها وجود دارن. در میان قاره ها، در میان کشور ها، استان ها، شهر ها، خانه ها و حتی ذهن ها. من یک قدم با نوری که به شکلی عجیب تمام طرفم را گرفته فاصله دارم. زندگی چقدر آرام می گذرد وقتی تصمیمات می خواهند راه خود را برای عمل باز کنند... چشمانم می خواهند گریه کنند. هیچگاه فهمیده نشدم. هیچگاه در مقابل چیزی که نشان دادم ندرخشیدم. هیچکس اهمیتی برای چیزی که هستم و بودم نمی دهد. من محو می شوم... درون سیاهی ای بی انتها و هیچکس هم نخواهد فهمید چگونه رفتم. 


نارحتم... بله ناراحتم. من متعلق بودم به سیاهی و سرما... اما هیچ گاه دوستش نداشتم. مثل یک نفرین بود. شاید تنها دفعه ای که از آن لذت بردم شروع همه چیز بود. اما ای کاش می دانستم این یک طلسم بود... طلسمی که یک بار حسش می کنی و همیشه می ماند.


چشمانم خسته اند. دوست دارم کمی ب آنها استراحت بدهم... قبل از این که وارد مرزی تاریک و بی انتها شوم. چیزی فراتر از سیاهی وجود ندارد.. بعد از سیاهی تویی هم وجود نداری. فقط بخشی از زمزمه هایی هستی که داستان های خود را برایت تعریف می کنند... ای کاش چیزی در این وجود داشت و من می توانستم با آن به عقب برگردم. ای کاش... اه... ناله های پایان خوش آیند نیستند. هیچکس نمی شنود. هیچکس چیزی نمی گوید. 


****

بر روی برجی سیاه رنگ ایستاده ام. گفتن رنگش هیچ فایده ای ندارد. همه چیز سیاه است، حتی خود من. وقتی هنوز سفید بودم از ایستادن بر روی آسمان خراش های عجیب لذت می بردم. حس می کردم تنها من و دنیا روبروی هم هستیم... حس می کردم انتخاب های قبلی ای که برای من کرده اند بی تاثیر بوده و در آن لحظه همه ی انتخاب ها به خودم بستگی داشت... بپرم... یا بمانم. اما اینجا هیچ حسی ندارم، حتی اگر بپرم هم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.

راستش را بخواهید چند روز پیش به یک زمزمه گوش می دادم. نامش را که در ابتدا فریاد می زد نشنیدم. فقط توانستم کلمات آزاردهنده ای از ذهنش را بشنوم. فهمیدم او یکی از افرادی بوده که به زور وارد این دنیا شده اند... اکثرا کسی به اجبار وارد اینجا نمی شود مگر کاری کرده باشد که وجودش را خالی از هر گونه امید کند... او فریاد می کشید ولی انگار تنها جواب زمزمه هایی در تاریکی بودند...

صبح امروز هم زمزمه ای دیگر شنیدم... گر چه ترجیح می دهم صبح بوده باشد. حتی نمی توانم حس کنم چند چند روز یا چند سال پیش از آن لحظه ی بی پایان گذشتم و وارد تاریکی مطلق شدم.

زمزمه در مورد نوری می گفت که در اوج تاریکی وجود دارد.. همه ی چیز های دیگر ساکت بودند، هیچ موضوع جالبتر از وجود یک چیز غیر ممکن نیست. همه گوش می دادند... گاهی همراهش می خندیدند، گاهی تنها می شنیدند و توانایی حرف زدن را فراموش می کردند. زمزمه ها اینجا مانند زمین نیست... یک کلمه، یک حرف، یک صوت می تواند هزاران معنی داشته باشد... و ما توصیفی از هزاران کلمه... هزاران حرف و صوت معنا دار.. هر کسی مجذوبش می شد. بعضی ها می گفتند این یک موسیقی است... یادم نمیاید موسیقی چه چیزی بود یا چگونه بود. اما باور دارم که راست می گفتند.

به اطرافم نگاه می کنم... این دیوانگی محض است... فکر هایم را محکم نگه می دارم تا کسی مرا نشنود. احساس می کنم به چشمانم نیرویی اغواگر وارد شده و من مبهوت صدایی گنگ شدم...

حس دیوانگی مانند یک زخم در مغزم رخنه می کند... من دیوانه نیستم... حرف هایم چقدر ساده فهمیده نمی شوند. به طرف چیزی می دوم، چشمانم هنوز مبهوتند، تنها همین را می دانم. صداهایی که دیدم تنها ... شما چه می فهمید! حتی شک دارم زمزمه هایی که شنیدم واقعی باشند...

به طرفش می دوم.. آه نور لعنتی انگار اصلا وجود ندارد... در تاریکی هر چیزی می تواند فریب دهنده باشد... می دوم.

من قدیمی شده ام... حس ترسم جدید است. تصاویر نامفهوم و سیاه هستند. نمی توانم بگویم واقعی هستم یا مجازی. چه اهمیتی دارد... باید راهی پیدا کنم. ناگها بالای سرم نوری میبینم، صداهای زمزمه ای از درون ذهنم می شنوم...

گاهی فکر می کنم در یک اتاق تنگ و تاریک بسته شده ام و این فرضیات تنها ساخته ی مغز بی آلایشم اند. انگار ساعت همیشه سالها عقب تر از من است. زمان وجود ندارد. جیغ می کشم و حس می کنم دستانی برای نگه داشتن من می آیند... زمزمه ها تشدید می شوند و ناگهان درون تاریکی مطلق پرت می شوم...

هر چه پایین تر می روم نویز ها ساکت و زمزمه ها بالا میگیرند، صدای جیغ بعضی آدم ها را در جایی بیرون می شنوم اما انگار در نزدیکی مغزم کسی فریادشان می کشد.

واقعیت و دروغ می معنی هستند. من برای همیشه می افتم.

نور... ناگهان نور زیادی حس می کنم. چشمانم را سریعا می بندم.. مدت هاست که آن را ندیدم. نور به طرفم می آید، شاید هم من به طرفش می روم. مهم نیست. نور را پیدا کردم... به سویش کشیده می شوم. ناگهان حس می کنم از بند تمامی تفکرات انسانی و پوچی ام خارج شدم و انگار محدودیتی دیگر در کالبدم وجود ندارد. من بخشی از این نور هستم. از درونش می فهمم که انگار از یک در رد شده ام. چشمانم کار نمی کنند، تنها احساس می کنم و احساس تصویرم را می سازد... می خواهم فریاد بکشم اما هیچ یک از اعضایم به کمک نمی آیند... ناگهان در حالی که می سوزم... دوباره حس رهایی به من دست می دهد... احساس می کنم می توانم به طرف هر چیزی بروم، اما چیزی مرا به خود می کشد، چیزی درون تاریکی ... و تا به خود می آیم احساس می کنم دیگر وجود... ندارم... نه جز بخشی بی حس از تاریکی!


****

بیمار را می آورند. سرش ار شدت شوک های قبلی ورم کرده است. دکتر های بی حوصله از چند جای مختلف تیمارستان به این اتاق می آیند.

- آخرین شانسش امروزه. اگه نتونه دووم بیاره تا آخر عمر وارد کما می شه. این مورد... عجیب ترین چیزیه که بهش برخوردیم.

- بهتر که بمیره... امیدوارم زودتر از شرش خلاص شیم.

دکتر ها به سر بیمار چیزی شبیه پماد می زنند.

- فکر می کنی دووم بیاره؟ تا حالا مریض اسکیزوفرنیایی با این ولتاژ برق زنده نمونده.

- تو به چی اهمیت می دی احمق؟ خیلی وقته که کارش تمومه. ما فقط داریم آخرین شانس رو امتحان می کنیم.

یکی از پرستارانِ زن که انگار با بیمار آشناست دستش را میگیرد، انگشت بیمار برای لحظه ای تکان می خورد. انگار امید را یافته باشد... در درون نا امیدی ها.

صدای جیغ هایی از های کناری می آید، احتمالا بیماران دیگری در حال جنگیدن با روح خود هستند!

دکتر بالا رتبه ولتاژ دستگاه را بر روی آخرین درجه می گذارد. در دهان بیمار لاستیکی برای جلوگیری از گاز گرفتن زبانش می می گذارند. دکتر گوشی آهنی را بر سر بیمار می گذارد و می شمرد: یک... دو...

ولتاژ وارد مغز بیمار می شود... هیچ حرکت پیش بینی شده ای از او، مانند تشنج سر نمی زند... بیمار خیره در سفیدی دیوار، از آنجا دور می شود!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۲ ، ۱۱:۱۹
ایمان وثوقی