Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه روزی دنیا سفید بود. توی یه خونه ی نورانیِ گرم و پر از گل و گیاه زندگی می کردی که همیشه بوی تازگی می داد. هر روز صبح بیدار می شدی و به همه چی مثل بار اول نگاه می کردی.

تو زیر نور می درخشیدی. لبخند می زدی. حتی وقتی هوا سرد تر از همیشه بود. وقتی برف میومد. اون روزا تو بیشتر از همه درون گرا ولی هنوزم شاد و سرخوش بودی.

یادمه،‌ جلوی شومینه می نشستی و به آتیش زل می زدی. بهم در مورد سوختن می گفتی، انگار همون لحظه آتیش رو با چشمات جذب می کردی. پتوی دورت رو طبق عادت بو می کردی تا یادت بیاد هنوز اونجایی. هنوز خونه ای. هنوز نرفتی.

همیشه بهت مث یه آدم عجیب نگاه می کردم ک الکی ساده گرفته همه چیو. هیچوقت واقعا ارزش لبخند هاتو نفهمیدم. گاهی ازشون متنفر می شدم.. اما می دونی؟ آدمی ک راحت می خنده می تونه تو دل هر کسی جا شه. چون به همه حس جالب بود و بامزه بودن می ده. حتی من که باید با خیلی تاریکیا روبرو می شدم.

یادمه همیشه وسط اتاقت دراز می کشیدی و به شماره های ناشناس زنگ می زدی تا ازشون بپرسی تا به حالا عاشق شدن یا نه. گاهی وقتا بعضیا حوصله ی حرف زدن داشتن، مثل پیرزن های تنها یا پسر های جوونی ک هم سن خودت بودن؛ اون موقعا دیگه عالی می شدی. در مورد همه چی بهشون می گفتی و بعد نوبت اونا می شد.

کم کم دوستای خودتو پیدا کردی. خانم مارکس؛ پیرزنی که توی نیویورک زندگی می کرد و همیشه در مورد این غر می زد که یه نفر روزنامه هایی که واسش دم خونه ش می ذاشتن رو می دزدید. اون وقتی 18 سالش بوده عاشق یه مکانیک می شه و.. همین!‌ همه چیو رها می کنه. هر ماجراجویی ای جز عشق. با تمام وجود محو اون مکانیک می شه. هر روز صبح دوچرخه شو خراب می کرده تا دوباره بهونه واسه ی دیدن اون مرد پیدا کنه. هر روز یه چیز جدید از اون می فهمه. مثلا این که همیشه وقتی متفکر می شده سیگارش رو از رو لبش بر می داشته و وسط سرشو می خارونده. کاری ک ممکنه خیلی از آدما بکنن اما.. یه چیز خالص توی کار اون بوده. خانم مارکس بارها گفته که اون مرد تمام صادق و رها بود و این قشنگش می کرد.

یه روز دلشو به دریا می زنه و یه نامه واسه ی مکانیک عزیزش می نویسه. اما اون روز همون روزی می شه که مکانیک واسه همیشه شهر رو بی خبر ترک می کنه. نامه هیچوقت به مکانیک نمی رسه. و خانم مارکس دیگه طرف هیچکس دیگه نمی ره.

هر شب یه تیکه ی جدید از داستانای دوستای تلفنیت رو واسم تعریف می کردی. هر شب بعد ازین ک کارای مدرسته تو تموم می کردی. آره! خوب یادمه. با هیجان در می زدی و میومدی توی اتاقم. می نشستی و تعریفش می کردی. و منتظر من نمی موندی تا چیزی بگم یا واکنشی نشون بدم. می گفتی و می گفتی و بعد.. وقتی حرفات تموم می شد. به تخت من تکیه می دادی و کنارم روی زمین آسمون پر ستاره ی بیرون رو نگاه می کردی.

- فردا روز قشنگیه جک. نه؟

بهت نگاه می کردم و نمی دونستم چی بگم. حالم بد بود. همیشه حالم بد بود. هیچکس جز تو طرف من نمیومد. چون به هیچکس اجازه ی حرف زدن نمی دادم. بعد از این ک پدر و مادرمو از دست دادم. برام مشخص بود ک زندگیم هیچوقت آسون نمی شه. و از همون 15- 16 سالگی.. غم دنیای بزرگی ک باید بدون هیچ همراهی باهاش روبرو می شدم جلوم بود. حتی وقتی به خونه ی شما اومدم و داییم، بابات، بهم گفت که هیچوقت نگران هیچی نباشم. من مثل پسر خودشونم و همیشه همینطور می مونم.

می دونستم که باید برم و همون روزا.. همون روزا تو فکرش بودم. هر شب، با هر کتابی ک می خوندم، یا هر آهنگی که می شنیدم.. می دیدم که باید برم.

و اون وسط.. تو انگار چشمای غمگین منو فراموش می کردی و جوری رفتار می کردی که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. انگار خیالت راحت بود که همه چی درست می شه.

بگذریم..

یکی از اون شبا بود که اومدی و در مورد یکی از دوستای تلفنیت اینو بهم گفتی:
" جک! من عشقمو پیدا کردم. اسمش فرانسیسه و توی همین شهر زندگی می کنه. باورت می شه؟‌ قراره یه روز با هم واسه همیشه ازینجا بریم. می ریم نیویورک. پیش خانم مارکس و گربه ش. شایدم لندن. نمی دونم. ولی می ریم! مطمئنم! "

اون جا بود که تو رو هم از دست دادم.

مسیرا چقدر عجیب عوض می شن؟ نه؟

یه شب رفتی بیرون. و عاشق تر برگشتی. و ازون به بعد هر شب رفتی بیرون. با معشوقه ت تمام نژادای گلی ک توی پارکای شهر پیدا می شد رو توی یه بطری شیشه ای پر از آب خوابوندین و این نماد عشقتون بود. همه ی زیبایی های جهان.

و باز هم من کسی بودم که همه چیو بهش میگفتی. انگار تنها کسی بودم که قضاوتت نمی کرد. با بابا و مامانت همیشه بحث می کردی. کم کم دیگه اون دختر شاد نبودی. جز وقتایی ک قرار بود فرانسیس عزیزت رو ببینی، توی مدرسه یا نیمه های شب وقتی که با هم می زدین بیرون. من تغییرت رو دیدم.

اون موقع همه چیز خاکستری شد. دنیای کوچیکت حالا پر بود از رویاهایی که فقط با فرانسیس کامل می شدن. تو ملکه بودی. تو همه چیزتو به شاهت بخشیدی. حتی با این ک بچه تر از این حرفا بودی.

و من همه چیو تماشا می کردم. هنوزم رفتن واسم مهم بود. اما باید بالاخره اعتراف کنم. توئم واسم مهم شده بودی. نمی خواستم توی دریاچه ای که حس می کردی خونه ته غرق شی.

روزای خاکستری کم کم تیره می شدن. گاهی فرانسیس زیادتر از چیزی ک بودی ازت می خواست. ازت می خواست مثل بقیه ی دخترا لباس بپوشی. آرایش کنی. ازت می خواست سریالای چرت و پرت نوجوونارو ببینی. توی فیس بوک براش پستای عاشقانه بنویسی، تا همه بخونن. آدما عوض می شن.

اما تو عوض نشدی. هر کاری که خواست رو کردی. بدون هیچ فکری. تو دیوونه وار عاشقش بودی. نه؟

و بعد یه روز، خیلی ساده. نه حتی حضوری. بهت یه پیام داد. پیامی که همه چیز رو سیاه کرد. پیامی که لبخندتو واسه همیشه محو کرد.

" من از مالی هوپر خوشم اومده و فهمیدم که اونم حس مشترکی داره. متاسفم."

حالا دیگه به بخشای تاریک می رسیم.

خانم مارکس فراموشی گرفته و هر بار بهش زنگ می زنی باید بهش داستان عشقش رو تعریف کنی تا بتونی بهش بگی چی شده. سخته. متوجهم. از دست دادن آدما به دلایل مزخرف،‌ باور کن می فهممش.

- می دونی به چی فکر می کنم؟

روی زمین دراز کشیدیم و به سقف زل زدیم.

+‌ هوم؟

- که چقدر احمقانه خوشحال بودم و فک می کردم همه چیز به خوبی و خوشی تموم می شه.

+ تو دنیای قشنگی بزرگ شدی. دنیای اون بیرون اونقدرا جالب نیس.

بهم نگاه می کنی.

- داری قضاوتم می کنی؟

+ نه. واقعیت اینه. نیست؟

- آره.. ولی خب می تونستم هنوز یه آدم نغ نغو باشم، مهم نبود تو چه خانواده ای با چقدر پول بزرگ شم.

شونه هامو می ندازم بالا.

+ اون احمقانه تره فک کنم.

سکوت می کنم.

به صدای بتهوون گوش می دم ک از هندزفریای رو زمین افتاده ت به بیرون انعکاس می کنن.

- تو مثل سنگ می مونی.

با حالت سوالی ابروهامو جمع می کنم.

+ منظورت چیه؟

- هیچوقت حتی گریه نکردی. یادمه. از وقتی اونا.. فوت شدن. ندیدم گریه کنی. فقط یهو با تموم تاریکی های جهان کنار اومدی. انگار متعادل شدی.

لبخند می زنم. با درد لبخند می زنم.

+ کمکی می کرد اگ کنار نمیومدم؟

- آره! شاید می کرد. شاید اگ گریه هاتو می کردی و غمگین می شدی همه چی می گذشت و همیشه بارشو به دوش نمی کشیدی.

+ تو داری قضاوتم می کنی حالا.

نفستو می دی بیرون. عصبی ای. می تونم حسش کنم.

+ شاید توئم باید عصبانیتت رو روی اون احمق خالی می کردی.

- آره.. باید.. ولی نتونستم جک.

+ دوست داری من این کارو بکنم؟

چشماش یهو متمرکز می شن. انگار متوجه یه احتمال عجیب می شه که قبلا ندیده.

- جک! هیچوقت... هیچوقت این کارو نکنی. لطفا.

می شینم و یه سیگار روشن می کنم.

توئم سریع می شینی.

- هیچوقت جک! قول بده. خیلی مهمه واسم.

+ باشه! کاری بهش ندارم فعلا.

بازومو میگیری و فشار می دی.

- قول بده.

به چشمات زل می زنم.

+‌ باشه. قول می دم.

نفستو با آرامش می دی بیرون.

- تو تنها کسی هستی ک توی این دنیای عجیب برام قابل فهمه.. دیگه به هیچکس نمی تونم اعتماد کنم. خوبه که دارمت.. اگ نمی بودی..

یه پک عمیق از سیگار. دود از بین لبام اوج می گیره.

بهت آسمون نگاه می کنم. هنوز پر ستاره س. مثل همیشه.


+ حاضری همه چیزو رها کنی و باهام بیای؟

بازومو محکمتر فشار می دی.

- آره.. هیچی واسه از دست دادن ندارم.

+ خوبه..

سیگار رو خاموش می کنم.

- فردا می ریم.

نمی پرسی کجا.

فردا می ریم.

همین کافیه.

ترجیح می دادم همیشه توی دنیای قشنگ خودت بمونی.

اما حالا. در حالی که تازه از خواب پا شدی و این نامه رو می بینی. خوب فکر کن به تصمیمت. اگ واقعا راه برگشتی به دنیای قبلت نیست باهام بیا. فقط به همین دلیل. من از رفتنم پشیمون نخواهم شد چون که می دونم هیچ جایی ندارم. شاید تو داشته باشی.

اما همیشه یادت بمونه. من سفیدی رو بیشتر از همه ی سیاهیا دوست دارم. و اینو تو بهم یاد دادی.

انتخاب با خودته. ساعت هفت و ده دقیقه موتورم روشن می شه. سه دقیقه بعدش من راه می افتم، با یا بدون تو..


.جک.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۱
ایمان وثوقی