Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

First Breath After Coma

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۱۵ ب.ظ
پاهایش را به شکلی آرام بر روی زمین می گذارد. قدرت در قدم هایش دیده می شود. هیچ عجله ای برای چیزی که در راه است ندارد.

روشنایی روز از لباس های سیاه رنگ این مرد می ترسد. این مردی است که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد. برای همین است که اگر در این حالت کسی به او نگاه کند حس می کند هوا به شکلی دردناک تاریک شده است.

مردم از کنارش رد می شوند. از کفش های مردانه ی گِلی تا کت گلی او را بر انداز می کنند و با خود می اندیشند که چه چیزی این مرد را بی رحمانه، ترسناک نشان می دهد.

از محله های شهر می گذرد. به بخش هایی می رسد که مردمش مانند او همه چیز رو از دست داده اند. بخش هایی که به جای بوی خوش نان تنها مدفوع به دنبال دماغ ها می افتد. تا وقتی که از بوی تند اش مشامه ات از کار بیفتد.

مردم در بین مگس ها به دنبال هدفی ناپیدا از او می گذرند. نگاهش به روبروست، اما روبرویی که سالهای نوری از او فاصله دارد. حالا شبیه این مردم به نظر می رسد، اما از درون چیزی دیگر است. او به سختی موجودی مانند آنها به حساب می آید.

مردم در اینجا به افراد بی اعتنا نیستند. احتیاجات آنها را به اجبار به خوب و بد بی تفاوت کرده است. تنها چیز مهم در این بخش شهر چیزی است که به تو کمک کند تا بهتر زنده بمانی.

به آخر محله می رسد. به جایی که می داند پایان دنیا از انجا شروع خواهد شد، بهترین مخفی گاه برای دشمن های قدیمی اش. قدم بعدی اش را با سردی بی نهایت بر می دارد.

                                                                           ****

در خیابان ایستاده اند. خیابانی روشن در دل تاریکی شب. مغازه های گران قیمت با تابلو های نورانی می درخشند.

- کدوم؟ ماتریکس یا فایت کلاب؟

با نگاهی از حیرت به جسیکا نگاه می کند. در صف، برای خرید بلیت سینما ایستاده اند. به سال فیلم ها با نا آشنایی زل می زند. " کی 1999 شد؟" آرام با خود می گوید. انگار هنوز در دهه ی هشتاد گیر افتاده است!

+ این واقعا یه سواله جسی؟

- می دونم!‌ فایت کلاب جناب اخمو.

+ ماتریکس!‌

- ماتریکس؟‌

+ نمی خوای بگی که به خاطر برد پیت باید بریم چنین فیلمی رو ببینیم؟ خیلی خودخواهانه به نظر می رسه! 

- نه بابا. برد پیت چیه جانی.

نگاه جسیکا برای جلب حسودی جان با شیطنت برق می زند.

- ادوارد نورتون! 

نگاه جانی برای لحظه ای می ترسد. در ذهنش بارها مطمئن بوده که هیچ گاه ارزش چنین دختری نداشته و ندارد. بارها تصمیم برای ترک جسی گرفت. اما نمی توانست. به همین سادگی، در قلب او گیر افتاده بود. با خود می گوید کاش بارها قبل تر می رفت، قبل از این که اینقدر وابسته شود. هوا خیابان ها از بارانی که تمام روز می بارید خیس اند. تنور چراغ ها در آب روی زمین منعکس می شود.

- سلام!  کسی اونجاس؟ دوباره دارم با خودم حرف می زنم؟‌

جسیکار دستش را جلوی چشمان تکان می دهد. به این که او را به طور ناگهانی در فکر ببیند عادت کرده. آرام لب هایش را روی لب های جانی می گذارد. یک بوسه ی کوتاه. اما آنقدر کافی که جانی بتواند به خاطرش جهان را به آتش بکشد.

- خب خب خب. توجهت رو جلب کردم!‌

+ همم. می شه بیخیال فیلم شیم؟ یکم قدم بزنیم؟

- خوبی؟

+ فقط بیا باهام جسی.

- باشه!‌

به درون کوچه ها قدم می زنند. حسی از نا امنی جانی را گرفته اما سعی نمی کند بروزش بدهد. می داند که تنها بیش از حد شکاک شده است. با حلقه ی درون جیبش بازی می کند، حلقه ی جسیکا. می خواهد از او درخواست ازدواج کند.

کوچه ها تاریک و خلوت تر می شوند. جانی جلوتر از جسیکا راه می رود و با او در مورد سینما بحث می کند. بعد از چند لحظه جسیکا جواب نمی دهد. به عقب بر نمی گردد. با خود فکر می کند این سکوت باید وقت خوبی برای درخواست باشد. با هیجان حلقه را در می آورد،‌ آرام برمیگردد و زانو می زند.

+ جسیکا... با من از...

مردی هیکلی با کت و شلواری سیاه گردن جسیکا را با یک دست گرفته و با دستی دیگر تفنگی را به صورتش چسبانده است. جانی از نگاه او می فهمد که بسیار در کارش جدی است.

به جسیکا نگاهی می اندازد. ترس در چشمان زیبایش جیغ می کشد.

+ تو من رو می خوای. باشه؟ اون هیچ ربطی به من نداره. می دونم مثل من دستور های خودتو داری. بذار اون بره و من مال توئم. وگرنه کاری می کنم پشیمون شی.

لبخندی صورت مرد را می گیرد. انگشتانش روی گردن جسی محکم می شوند. جانی می فهمد که هیچ شانسی ندارد. به شکلی مرگبار به مرد حمله می کند.

در ذهنش هزاران بار مرگ جسی را تصور می کند. نمی تواند این ثانیه نحس را از قلبش دور کند. به خودش فحش می دهد. باید می رفت. باید می رفت تا جسیکا زنده می ماند. باید زودتر از این ها می مرد.

و قبل از این که به مرد برسد صدای شلیک گلوله ای در خیابان ها موج بر می دارد.

                                                                            ****

چهار ساک بزرگ در دستان جانی وزنی دیوانه کننده را به دستانش وارد می کنند. از شکمش خون می آید. مرگ جسیکا ذهنش را به تصاحب خود گرفته. لحظه ای که او دیگر نبود. همه ی این ها تقصیر جانی است.

روبروی ساختمانی ده طبقه و قدیمی ایستاده است. اما این تنها یک ساختمان نیست. بزرگ ترین سازمان اطلاعاتی جهان در این ساختمان قرار دارد. دوربین ها تمام وقت کوچکترین حرکت های اطراف را مشاهده می کنند.

جانی با تمسخر به خود می گوید " هنوزم می تونم چند تا دوربین مسخره رو دور بزنم. "‌ و به اطراف ساختمان می رود. مانند یک شبح. هر ساک را در یک طرف آن می گذارد.

وقتی کارش تمام شد، خود را روبروی در اصلی نمایان می کند. دقیقا در همان لحظه صدای پای مامورانی را می شنود که انگار ساعت هاست که منتظر او هستند.

جانی با آرامش به آنها نگاه می کند که یکی یکی از در بیرون می آیند و تفنگ را در چند متری صورتش بی حرکت نگه می دارند.

فریاد می کشد:‌ فقط همین؟

گرمای روز باعث می شود مامور ها عرق کنند. جانی آرام به انتظار می ایستد. هیچ حرکتی نمی کند. مامور ها می دانند که این فرد برای مذاکره به اینجا نیامده، پس منتظر حرکتی خاص هستند تا گلوله هایشان را به طرف سر جانی خالی کنند.

عرق ها از پیشانی ماموران پایین می آید. روی ابروهایشان سر می خورد. و لحظه ای بعد بر روی پلک هایشان.

آرام دستانش را بالا می آورد. لحظه ای که آدرس این جا را در جیب ماموری که جسیکا را کشته بود پیدا کرد می دانست  این جا یک تله ی بزرگ وجود دارد. اما برنامه اش برای دام افتادن در این تله به این راحتی ها هم نیست.

+‌ آروم باشید رفقا. فکر کنم رییستون به بیشتر از یه جسد احتیاج داره.

چند لحظه بعد مردی با موهای سفید و صورتی که می دانید به اندازه ی کافی سن را بر روی چروک هایش می کشد.

- جناب جانی استنتون! منتظرتون بودم. من سایمون هستم.

سایمون به صورت رنگ پریده ام زل می زند و آرام می گوید:‌‌ " متاسفانه هر نقشه ای که داشتید به یک نقطه ی اجتناب ناپذیر می رسید. چرا اینقدر تلاش کنید. شما چیزی که من می خوام رو بهم می دید و ما یه معامله خواهیم داشت. "

+ معامله؟‌ چیز دیگه ای مونده که از من بگیرید؟‌

- می تونیم زنده نگهت داریم.

+ اوه ممنون. این همه تفنگ روبروم قرار گرفتن که مثلا من تماشا کنن؟

- آه.. چقدر متاسفم برای درکی که از داشته هاتون دارید. شاید بهتره اگه یادتون بیاد که جسیکا یک خانواده داره.

چشمان جانی لحظه ای روح می گیرند. شوکه به مرد نگاه می کند.

- می بینم که به اونا اهمیت می دی. بهم چیزایی که می دونی رو بگو. و من می گذارم زنده بمونن.

+ بلوف می زنی. تو حتی نمی دونی کجا هستن.

ـ اوه متاسفانه... می دونیم.

موبایلش را بر روی گوش چپش گذاشت و تماسی گرفت. "‌ بیارشون پای تلفن. بگو حرف بزنن. "و موبایل را به طرف جانی پرت کرد.

هنوز نقشه ی جانی بر قرار است. بمب های کار گذاشته اطراف ساختمان تا ده دقیقه ی اینده منفجر خواهند شد. اما... خانواده ی جسیکا... مرگ جسی در ذهنش تداعی می شود. اما نمی تواند کاری کند. این افراد چیزی را از جانی می خواهند که یک فاجعه در کل کشور خواهد شد.

به وقت احتیاج دارد.

+ بهتون کمک می کنم. رهاشون کنید.

- انتخاب عاقلانه ای بود.

سایمون به مامور ها اشاره می کند که من را بگیرند و به داخل ساختمان ببرند. خود را در اختیار آنها می گذارم. نمی توانم ریسک هیچ حرکتی را برای جان خانواده ی جسیکا بکنم.

من را به بالاترین طبقه ی ساختمان می برند. بر روی صندلی ای که حتی چشم بسته می توانم بفهمم با کابل های لرزش نگاری مورد بررسی قرار می گیرد. لرزش هایی که بر اساس قلبم بر روی نموداری زده می شوند. یک دروغ سنج بسیار دقیق.

سایمون با لبخندی دوستانه روبرویم می نشیند. دقیقا در لحظه ای که می خواهد اولین کلمات را بگوید ماموری از در اتاق به داخل می آید و در گوش سایمون چیزی می گوبد. نگاه سایمون سرد می شود. مامور بیرون می رود. من و او تنها، روبروی هم در دو طرف می زی نشسته ایم. می دانم که بیرون از اتاق منتظرند تا حرکتی اشتباه بکنم و از درون شیشه ها من را به رگبار ببندند.

سایمون با لحنی که از یک پیرمرد بسیار بعید است می گوید :‌ آقای استنتون. فکر می کردم بیشتر به معامله های صادقانه اعتقاد دارید تا حقه هایی کثیف. چقدر بد. شما می تونستید فردی باشید که خواهر جسیکا رو نجات می داد. اما برای خواهر جسیکا دیر شد. چون شما با من رو راست نبودید. گذاشتن بمب دور تا دور ساختمان؟ برای شما خیلی بعیده.

جانی در شوک به سایمون نگاه می کند. او نابود شده است. دیگر هیچ حس قدردتی در وجود جانی دیده نمی شود. چشمانش می لغزند. فقط می خواهد این زندگی را تمام کند.

- هنوز برای پدر و مادرش وقت هست. جواب های من. در مقابل اونا. و امیدوارم که از بخشندگی من برای دروغ گفتن سو استفاده نکنی. هیچوقت نمی گذارم اشتباهاتی که برای گذشته در مورد شما کردم تکرار بشه.

چند دقیقه سکوت برقرار می شود. سایمون می داند چقدر خوب نقش یک روان شناس را بازی کند که مریضش را به حرف در آورد. اما جانی در این لحظه ی کشدار بیشتر و بیشتر شکسته می شود. دیگر هیچ برایش مهم نیست که چه اتفاقی برای هزاران نفر خواهد افتاد. تنها می خواهد پدر و مادر جسیکا را نجات دهد. این را به آنان بدهکار است.

+ سوال هات رو بپرس.

سایمون مشتاق به چشمان جانی نگاه می کند. می داند که حقیقت را خواهد شنید.

- در مورد گروهی به رهبری فرد عصامه بن لادن چی می دونی؟

+ یه گروه خیلی ساده که به دنبال زدن بیشترین ضربه به دولت اینجا هستن.

- ولی تا به حال راه درستی پیدا نکردن. چون هنوز دولت این جا به اندازه ی کافی نمی ترسه. ازت می خوام که یه راه تماس با اون ها رو بهم بدی. یه شماره تلفن ماهواره ای. براشون یه نقشه ی خوب و کامل دارم.

+ چه نقشه ای؟

- گمونم برای مرد مرده ای مثه تو دونستنش ضرری نداشته باشه. بهت یه تاریخ می دم. امروز یازده سپتامبره. دو سال دیگه. چنین روزی. تو شاهد شکستن آمریکا خواهی بود.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۰۸
ایمان وثوقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی