Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

Secret Window

It's the words that don't mean anything anymore

سیگار بکشی یا نه، در هر صورت می‌میری!

سه شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۵۰ ق.ظ
یه مهمونی مسخره. تنها دلیلی که اینجام دختریه که اون گوشه داره با دوستاش می خنده. بهش زل زدم. گاهی بهم نگاه می کنه، با حرکتایی که درکشون نمی کنم هی روش رو بر می‌گردونه. انگار من دنبالشم.

یه دخترِ مسخره ی دیگه تو این دنیا. حالم ازینجا بهم می خوره. حالم از تمام حس های مختلفی که به جنس های مخالفمون داریم بهم می خوره. کاش می شد همه چیز یهو  خفه شن.

- می دونی من رو از سر کار انداختن بیرون؟

بهش زل می زنم. پیر شده. بچه ـش تو بغلش. واساده روبروم. یکی از فامیلای مسخره ی دیگه. سعی می کنم تنفرمو بهش نشون ندم:

- نه، واقعا؟

- آره. شب عید. باورت می شه؟ زنم تمام مدت گریه می کرد..

به زنش که یه جای دیگه تو مهمونی داره با چند تا مرد لاس می زنه زل می زنم. مث دیوونه ها آرایش کرده، لباسایی که هر مردی رو جذب می کنن.

با فکرام به سرم مشت می زنه. به من چه؟‌ زن من که نیست.

- دلم گرفت واقعا.. درست می شه اما. محکم باش رفیق.

یه لبخند نیمه جدی. یه چشمک به نوزادی که تو بغلشه. واقعا آوردن بچه به این دنیا تخم می خواد.



بی هدف راه می رم. وقتی از مهمونی می زدم بیرون کسی متوجهم نشد. شاید دختره بهش برخورده باشه که دیگه بهش توجه نشون ندادم. شاید برنامه ی بلند مدت رابطه ی بی مصرفی که می تونست با من داشته باشه رو تو ذهنش می پرورونده. انگار من تو دستش بودم و تنها بهاش یه نگاه ساده ی خر کننده ی خوب بوده! احمق.

- ریدم تو مدرسه ـت. کتابات. دوستات. احمق. احمق. احمق.  اما من هنوز دوستت دارم!

مردم بهم بد نگاه می کنم. خوشم نمیاد وقتی اینطوریم. انگار بیش از حد تنفر دارم. دلم می خواد کله ی یکی رو از جا بکنم. چند تا از هم سنام دارن به طرفم میان.

به طرفی اونی که بدنش گنده تر از بقیس می رم و یه تنه ی محکم بهش می زنم، جوری که چند قدم عقب می ره. به راه رفتن ادامه می دم.

- هوی! *******!

بر می گردم. وایمیسم. بهم زل می زنه.

منتظر چی هستی؟‌ بیا منو له کن. بیا دیگه.

- روانی..

دوستاش عقب می کشنش و قبل از این که بفهمم محو شده. به سطل آشغالی که کنارمه یه لگد محکم می زنم. پام درد می گیره. روی آشغالایی که پخش زمین شدن تف می کنم.


مردم هنوز زل زدن. انگار وسط خواب یه نفر دیگه بیدار شده باشم. توجه زیادی به طرفمه. بدم میاد. راه می افتم.

به اولین سوپرمارکتی که می بینم هجوم می برم. تنها چیزی که الان توذهنمه یه بسته سیگاره. می خوام همشو بکشم. می خوام دود تنفس کنم. مهم نیس که تا حالا لب بهش نزدم.

- گرون ترین سیگارتون چیه؟

پولایی که واسه خریدن کادوی تولد برای خواهرم جمع کرده بودم رو می ندازم جلوی مغازه دار. مطمئنم اون دختر بچه ی غرغرو درک می کنه! شاید حتی چند تا دونه از این سیگارارو باهاش قسمت کردم.

- ویسکی هم دارین؟

صاحب سوپرمارکت با چشمای گرد شده بهم زل می زنه.

- خب بگو ندارم.

بسته ی سیگار رو بر می دارم. می رم بیرون. بازش می کنم. مردم زل زدن. یه نخ بر می دارم. رو لبام که می ذارمش چشمام رو می بندم.

کاش همه ی جهان می خوابیدن.

سیگار رو از رو لبام بر می دارم. باید یه فندک کوفتی توی این شلوغی گیر بیارم. چشمام رو باز می کنم. یه نفر جلوم واساده و دستش به طرفمه. تو دستش یه فندک سیاهِ ساده گرفته.

فندک رو می گیرم. سیگار رو روشن می کنم. لباساش سیاهن. سیاه.. چه رنگ جالبی. از نورای این شهر متنفرم. یه روز تمام کیفا و لباسای فرم مدرسم رو می ندازم توی توربین های برق شهری. حداقل یه جا بدرد می خورن.

پُک اول. نمی خوام سرفه کنم. نمی خوام سرفه کنم.. لعنتی..

می خنده.

+‌ بار اولته؟‌ هه.. سیگار رو یه جوری گرفته بودی انگار می دونی چه حسی قراره بهت بده.

الکی ادای خنده رو در میارم. نظرش برام مهم نیس.

پُک دوم. نفسم بهتر می شه. خوبه.. تنفرم دود می شه.

سیگار رو به طرفش می گیرم. ازم می‌گیره. کیفش رو کولشه. مقنعه ی سیاه. چند تا دونه از مو های سیاهش بیرونن. از سیگار لب می گیره.. لباش سفیدن. انگار کلی خون از دست داده باشه. دستش رو می بینم. خشک می شم. چند تا جای زخم که تازه ـن.

دود رو روی صورتم می ده بیرون.

- درد نداشت؟

دستش رو بهم نشون می ده.

+ این؟.. نه بابا. بدترینش قرصه. همه فکر می کنن سریع ترین اونه. اما وقتی دارن نجاتت می دن واقعا جر می خوری.

- برای توجه بوده؟

می زنه زیر خنده.

+ توجه کی؟ بابام یه حرومزاده ی به تمام معناس. و مامانم کسیه که بابام رو اونجوری کرده!

به دیوار تکیه می ده.

+‌ امتحانش کردی تا حالا؟

- خودکشی؟! نه. من خوش شانس نیستم. یا اصلا نمی میرم و گند می خوره بهم. یام می رم اونور خدا چوب تو آستینم می کنه.

+‌ به خدا اعتقاد داری؟

- کی نداره؟

موهاش جلوی چشماش رو گرفتن. سرشو تکون می ده. کنار می رن. سیگار رو می ده دستم. خاکسترش می ریزه رو زمین. مردم با سرعت نور رد می شن. مهم نیستن.

- قویتر از خودکشی به نظر می رسی.

+‌ قویتر از خودکشی؟‌ توئم ازون آدمایی که در مورد قوی بودن آدما عَر می زنن؟ ول کن بابا.. هیچکی واسه اینجا به اندازه ی کافی قوی نیس..


تو چشماش مرگ رو می بینم. مثل سم می مونه. مطمئنم اگه سعی کنم بهش نزدیک شم حتی براش مهم نیس. رفتنای زیادی رو دیده و من هیچ فرقی با اونا ندارم. من فقط یه نفرم.

- چشمات خاصن.

سیگار رو از دستم می گیره. دود رو می دم بیرون.

+ خاص رو معنی کن جناب بی اعصاب. تنه زدنت به اون پسره رو دیدم. منتظر بودم بیشتر از یه تنه باشه.

- اون ترسو تر از این حرفا بود.

+ تو رو می گم. به نظر میومد می خواسی لهش کنی. اما بیخیال شدی.. بیخیال. خاص رو معنی کن.

به دیوار تکیه میدم. کنارش. دستش می خوره به دستم.

- بهم نگاه کن تا بگم.

به چشمام زل می زنه. تنفرم کامل محو شده و این اثر سیگار نیست. خنده ـش می گیره. نمی تونه بهم درست نگاه کنه.

- چیه؟

+‌ مث دو تا خنگِ عاشق به نظر میایم.

لبخند میاد رو لبام.

+‌ خب خب خب. باشه. بهم بگو. چشمای خاص یعنی چی؟

- مثل این می مونه که وسط یه منظره ی طبیعی و آروم کننده در حال کشتن یکی باشی. خون می پاشه اطراف. خب؟ چشمات مث یه ترکیب خوب از زیبایی و تاریکین. می دونی؟‌ انگار کلی چیز ها رو دیدی.. و دیگه نمی خوای هیچی رو ببینی. انگار کامل بستیشون. به همه چیز.. و نمی خوای یه چیزی رو ببینی..

یه چیزی توی وجودش عوض می شه. انگار انتظار نداشته اینارو بگم. یا حتی بفهممش.

+ چی؟

- تو محشری..

چند ثانیه ساکت می شه. دود سیگار تو ریه هاشه. چشماش واسه یه لحظه حس می کنن و نرم می شن. و لحظه ی بعد گارداش میان بالا. دود سیگار رو با خنده می ده بیرون.

+ دیوونه‌ی خاص!

- دیوونه ی خاص؟!

+ بله عزیزم. به دیوونه ای گفته می شه که یه چیز خوب رو می بینه و هی بزرگش می کنه. و همانا من اونقدری که فک می کنی جالب نیستم. من هیچی نیستم. فک می کنی چند ساعت بعد ازم خسته شی و دلت بخواد با یکی از اون دخترای احمقِ شاد رفیق باشی؟‌

- این چیزیه که در مورد من فک می کنی؟

نفسش رو می ده بیرون. به آسمون نگاه می کنه.

+ اَه. ابرای لعنتی. هیچ شبی نباید ابری باشه..

به آسمون نگاه می کنم. از برق کشیدنش.

- بهت نمی خوره ازون دخترای عشق ماه و ستاره و گل و بلبل باشی!

+‌ اولا فقط بخش ماه و ستاره ـش. دوما. هه! فک کنم اشتباه فهمیدی منو.

سیگار خیلی وقته تموم شده و جز یه خاکستر گنده چیزی ازش نمونده. می ندازتش روی زمین. با پوتین سیاهش له می کنتش.

+‌ باید برم. یه کلاس کوفتی دیگه مونده.

یه چیزی توی قلبم جون می ده.

- هوم.. تموم شد؟

+‌ یاد بگیر به آدما عادت نکنی.

- ناپلئون؟ تو پر از چیزای عجیب غریبی..

+ یه جمله بگو که باعث شه شمارم رو بدم بهت. از خودت نه ها! ببخشید. ولی واقعا گهی توی جمله ها. یه جمله از یه آدم معروف.

اولش بهم بر می خوره. اما ذهنم فعلا می تونه خفه باشه. قلبم به اندازه ی کافی سر و صدا به پا کرده.. بدون فکر می گم، چیزی که صبح داشتم می خوندم:

" می شه توی یه لحظه یه نفر رو خورد کرد. تو یه ساعت می شه کسی رو دوست داشت. توی یه لحظه ی دیگه می شه عاشق شد. اما یک عمر طول می کشه تا بتونی یه نفر رو فراموش کنی."

می خنده. خنده ـش خاصه. بالاخره می فهمم قرار نیست مسخره ـم کنه.

+‌ مارکز، هاه؟ و عوضش کردی جرک. اون می گفت توی یک روز می شه عاشق شد. نه یک لحظه. هیچوقت واقعیت رو به نفع خودت عوض نکن.

- اولین تقلبی که توش گند نزدم. من هیچوقت دروغگوی خوبی نبودم..

+ شایدم هستی. هومم؟ 


لبخند آخر.. آرومه. و یهو برمی گرده. شروع می کنه به راه رفتن. مردم وایمیسن. جهان متوقف می شه. من وجود ندارم.


و دقیقا لحظه ای که باید با تمام وجود سنگ های سخت پیاده رو رو حس کنم یه برگه از جیبش در میاره. رو هوا ولش می کنه و دور می شه.

به طرف برگه می رم. یکی از این فرمای الکی ای که تو مدرسه پر می کنیم.. عصبی می شم. سرمو میارم بالا. اون دیگه محو شده.

دوباره به کاغذ زل می زنم. این بار دقیقتر.

و یهو حس می کنم جهان از یه سیاه سفید زجر دهنده رنگی می شه...


شماره‌ـش با بدخطی اون وسطا به من سلام می کنه!


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۱/۱۱
ایمان وثوقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی